داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عشقم ازم دو سال بزرگ تر بود

سلام خدمت تمام دوستان عزیز
من اسمم مهرداده حدود 17 سال سن
روزهای جوونی بود دوروبرم پر بود از دوستایی ک همه جور دوست دختری داشتن
منم خیلی دوست داشتم منم دوست دخترداشتم فهمیدم ک میتونم ب وسیله ی چت یه دختریو برای خودم جورکنم
دیگه همه ی زندگیم شده بود چت. صبح چت ظهرچت شب چت
ولی ی مشکلی داشتم
زبون
زبون نداشتم یعنی نمیدونستم چجوری باید با یک دختر حرف بزنم
بالاخره وجود شبانه روزیه من توچت روم باعث شده کلی از بچهای چت روم رو بشناسم و باهاشون دردودل کنم
ی روز با ی دختری آشناشدم ک باهام خیلی راحت حرف میزد احساس میکردم چندساله میشناسمش
هرکاری میکردم باهام دوست بشه نمیشد و باهام ی رابطه ی خواهر و برادری داشت
بالخره هرطور شده شمارشو از کس دیگه ای گیر آوردمو بهش زنگ زدم
دیگه تقریبا رابطمون تلفنی شده بودو کمتر چت روم میرفتیم
هی از من اصرار دوستی و از اون مخالفت
به بهونه های مختلف میدیدمش
اونم میدونست ک برای دیدنش همش به بهونه میارم ولی بازم میومد ببینمش
تو شهر کلی باهاش خاطره داشتم
بدجوری ب هم وابسته شده بودیم
جوری ک اگه نیم ساعت ب هم اس نمیدادیم دیونه میشدیم
حدود شیش ماه از آشناییمون میگذشت ک بالاخره تونستم راضیش کنم بجای کلمه ی آبجی همسرم خطابش کنم
خیلی به هم اعتماد داشتیم ب قدری ک هم اون من شماره ی خونمونو بهش داده بودم و هم اون شماره ی خونه ی مادر بزرگشو
(آخه خونه ی مادر بزرگش اینا زندگی میکردن)
پدرش ب خاطر مریضی ای ک داشنه بود حدود ده سال چیش از دنیا رفته بود و پدربزرگ و مادر بزرگ چیری داشت ک مامانش برای مراقبت از ائنا ب خونه ی اونارفته بود و خلاصه اونجا زندگی میردن
اونسالی ک باهم آشنا شده بودیم کنکور داشت و برای درس خوندن تنهایی میریفت تو خونه ی خودشون تا درس بخونه
گذشت و گذشت تا ی روزی آدرس و شماره ی خونه ی خودشونم بهم داد
دیگه همو زنو شوهر میدونستیم روزی حدود 300 تا اس به هم میدادیم و حدودا دوساعت روزی با تلفن باهم حرف میزدیم
ی روز همینتوری بادوچرخه داشتنم تو خیابونا میچرخیدم ک به خودم گفتم بزار برم خونشونو ببینم رفته دمه خونشون و بهش زنگ زدم و بهش گفتم همسرم اگه بدونی الان دمه درتونم چ کار میکنی گفت دعوتت میکنم بیای تو
باورم نمیشد
اون ی دختر کاملا مذهبی بود اعتقاداتش خیلی بالا بود
با کلی اصرار اونشب اون رفتم تو خونشون
من بودمو اون تنهای تنها
برای اولین بار بود با هم اینطوری خلوت کرده بودیم
وقتم تو حیاطشونو همون جا تو حیاط کلی باهم حرف زدیم. بعد از حدود نیم ساعت برگشتم خونه بازم چند روزی گشت و خیلی بیقرار بودیم همو ببینیم. ی روز بهم گفت نمیشه راحت بیام و باهم مدت طولانی ای حرف بزنیم دوباره دعوتم کرد ک برم خونشون منم ک از خداخواسته رفتم ولی قبل از رفتنتم از قول گرفته یود ک این دفعه برم تو هال و بشینیم رو مبلا باهم حرف بزنیم.
منم رفتم اونروزم بعد از گذشتن حدود سه ساعت باهم بودن تموم شد
ما تو این مدت حتی بهش دست نمیزدم . ی روز خواب دیدم دارم دستاشو میبوسم. خیلی دوست داشتم لمسش کنم ولی میدونستم اون دختر مذهبی هستش برای این ک درخواستم خیلی ناراحتش نکنه بهش گفتم دست کش دستش کنه تا من دستشو از روی دست کش لمس کنم اونم قبول کرد
ی مدتی روزامونو میگزروندیم تا این ک بالاخره ی روز موقعیت جور شد برم خونشون دوتایی تنها باشیم
رفتم ولی چون کار داشتمو باِد زود برمیگشتم تو حیاط نشستیم و دتش دست کش کرد
وااااای داشتم از استرس میمردم اولین باربود ک داشتم دستمو نزدیک یک دختر میکردم
ی دفعه ب خودمم اومدم دیدم دستم تو دستشه دستشو محکم فار دادم معلوم بود اون مدوست داشته منو لمس منه چون اونم دستامو محکم فشار میداد
بعش دسته همو ول کردیمو اونم دست کشو درآورد از دستش و باهم حرف میزدیم بهش یدفعه دیدم بدون دست کش داره دستمو لمس میکنه انگار قلبو داشتن از بدنم جدامیکردن وای ک چقدر دستاش گرم بود
هنوزم ک هنوزه وقتی یاد اون روز میوفتم قلبم درد میگیره بخاطر همین اسم داتانو گذاشتم روزای حسرت
اونروزم گزشتو کم کم رفتو آمد من تو اون خونه زیاد شده بود .هفته ای سه بار ک هربار تقریبا چهار ساعت طول میکشد
اون برای من ی ساعت خریده بود و منم ی ساعت برای اون خیلی به هم وابسته بودیم
ی جورایی دیگه به هم دست میزدیم همو بیس میکردیم . برامون خیلی عادی شده بود
بالاخره روز کنکوراون رسید رفته بود سر جلسه
مکان امتحانش خیلی آز خونه ی ما دور بود.ضبح ساعت هشت از خونمون راه افتادم و حدود نهو نیم رسیدم محل برگزازی آزمون.
از نه و نیم تا یازدهو نیم از کنکورش تموم بشه براش کلی دعا کردمو صلوات فرستادم
بالاخره تموم شد و اومد پیشم. خیلی معمولی انگار ک واقعا زنوشوهر بودیم دستشو گرفتمو از اونجا تا خونه ی داداشش ک حدود سه کیلومتر بود پیاده رفتیم. توراه مثل زنوشوهرای واقعی ّهم چسبیده بود دستشو دوردستم حلقه کرده بود و راه میرفتیم.
بالاخره رسیدیم دمه خونه ی داداشش . ی خونه ی آپارتمانی. جلوی دمه دره خونه ی داداشش وایساده بودیم و حرف میزدیم . خیلی جای خانجمن سکسی کیر تو کس بود
خیلی عاشقانه همونگاه میکردیم . وسط کوچه بغلش کردمو همو بغل کردیم
. راهیش کردم خونه ی داداشش .وب خودمم برگشتم خونه .
بعد تقریبا نه ماه گذشتن از روز آشناییمون ماه رمضان اومد. ب مامانو بابا گفته بودم ک ماه رمضون هر روز بادوستام میرم حرم چون هم خونجا همش زیر کولریم و هم با دوستامم زودتر زمان میگزره
همه یاین حرفارو الکی ب مامان اینا گفته بودم . حدود ده روز اول ماه رمضون رو میرمفتم پیش عشقم تو اون خونه تنها بودیم
واقعا احساس زنو شوهرارو داشتیم هر روز از صبح زود باهم تو ی خونه بودیم تا آخر غروب
روز دوازهم ماه رمضون تولدش بود. چندتا دوست هم داشتیم ک شرایط مارو داشتن(چندتا از دوتای من با دوستای اون دوست بودن)
روز تولدش دوباره از صبح تا شب اونجا بودیم
براش ی ی مجسمهن ب عنوان کادو گرفته بودم
ساعت نزدیکای 4 بود ک یدفعه دیدیم مامانش اومد بینمون
اضلا نفهمیدیم چی شد . سه تا پسر تو خونه ش بودن با سه تا دختر
هرکس دیگه ای جای مامانش بود یا سکته میکرد یا ب پلیس خبر میداد.تا اومد تو مامانش رنگ هممون پرید
خیلی ترسیده بودیم.یدفعه عشق من بلند شد با اون صدای پراز ترسو ارترسش ب مامانش گفت این پسره شوهر سیمه است اون شوهر کوثره و اونیکی شوهر فلانی
ما همه از این حرفش ضایش خندمون گرفته بود اما ترسمون بیشتر بود
مامانش بهمون هیچی نگفنو از خونه رفت بیرون و ب دخترش ک همون عشق من باشه زنگ شد و گفت اینجوری جوا ب اعتمادمو دادی؟ اینجوری دختر منی؟اینجوری جواب مادر بودنمو میدی؟
تو اون جمع هر کسی خودشو مقصر این اتفاق میدونست
دخترا رفته بودن و از مامانش معذرت خواهی کردن و میگفتن ک توروخدا ببخشید میگفتن فقط ده دیقه بود پسرا اومده بودن و بالاخره مامانش رضایت داد ک اونشبو برن خوش بگذرون
برگشتن خونه و باحضور ما جسن تولودو برگذار کردنو منم کادوی عشقمو بهش دادم
تواون لحظه عشقم ی کاری کرد ک بابت اون کار نمیدونستم باید خجالت بکشمو یا ب خودمو عشقم افتخار کنم
اون جلوی همه دستمو تو دتش گرفتو و در حالی ک همه با تعجب بهمون نگاه میکردن دستمو بوسید
منم جلوی همه بغلش کردمو پیشونیشو بو کردم
موقع افطار شد و غذاییهای ک سفارش داده بودیم رو برامون آوردن و شیش هفت نفره شاممونو خوردیمو رفتیم
بعد از اون اتفاق خیلی بد مامان عشقم خیلی بهش گیر داد دیگه خونه رفتن تنهایی تعطیل شد دیگه خلوت کردن منو عشقم دوتایی تو خونشون تموم شد و الان ک دارم اینارو مینویسم حدودا یک ساله ک دیگه نرفتم خونشون
بعد ازاون اتفاقا خیلی ب خاطراتم باهاش فکر میکردم وقتی ک باهاش رفتم سر خاک باباش وقتی ک دوه روز قبل از تولدش رفتیم بازار و برای هم ی جفت حلقه ی استیل ست خریدیم ب اون ساعتی ک براش خریده بودم
بعد اون چندوقت گذشتو مامانش خیلی شکاک شده بود نمیدونم از کجا ولی فهمیده بود اون ساعتو من برای عشقم خریدم بدون این ک عشقم بفهمه اون ساعتو انداخت رفت و بعد از مدتی برای عشقم ی ساعت دیگه خرید
پیش خودش فکر کرده بود ک رابطه ی دخترش با من تموم شده و با این کاراش دخترش راحتر منو فراموش میکنه

عشقم از من دوسال بزرگ تر بود . ی روز برای این ک ی درسیو بهش یاد بدم بدون هماهنگی دانشگاه رفتم دانشگاهشون
نشستیم تو ی اتاق و داشتم بهش درسرو یاد میدادم ک یدفعه دیدیم حراست دانشگاه اومد تو و گفت شما چ نسبتی باهم داری من ک خشکم زده بود عشقم گفت اومدیم بهم درس یاد بده خیلی ترسیده بودیم خدا رو شکر خیلی بهمون گیر ندادنو فقط اونروزو از دانشگاه بیرونمون کردن
تو همه ی کافی شاپ های شهر باهاش خاطره دارم
رابطون یکم کم رنگ تر از قبل شده بود ولی ن خیلی و همینطور ب زندگی بااون ادامه دادم و الان ک دارم باهاش زندگی میکنم هم همو همسرم خطاب میکنیم
الان تقریبا دو ساله ک باهمیم و من ی چیزای در موردش ب خانوادم کفتم
ولی برای رسین ما دوتا به هم خیلی مشکل سر راه داریم
الانم دارم حسرت اون روزای باهم بودنمونو میکشم

اگه از این داستان واقعی خوشتون اومده و دوست دارین ادامشم ک هم توش جزیی تر درمورد رابطم باهش مینویسم و در باره ی مشکلاتمونه بنویسم تو نظراتون بهم بگید تا قسمت دومشم براتون بنویسم
ببخشید ک طولانی شد

نوشته: مهرداد

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها