داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

صد سال تنهایی

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه داستان با عنوان “چو فردا برآید بلند آفتاب” منتشر شده‌است …

صبح با نوری که از پنجره به داخل اتاق می‌تابید ار خواب بیدار شدم ، لعنت به این نور ! روز به این خوبی نمیزاره بغل نوید راحت بخوابم ، اَه . پشت به نوید خوابیده بودم ، دست نوید دور کمرم بود ، بغلم کرده بود و منو به خودش چسبونده بود ، پای راستش هم وسط دوتا پای من بود ؛ صورتش رو بین شونه و گردنم فرو برده بود و هنوز خواب بود . دستش رو از دورم برداشتم و از جام بلند شدم و گونه نوید رو بوسیدم ، لباسم رو پوشیدم و از در رفتم بیرون ؛ آفتاب اولِ صبحِ سوم شهریور نشاط‌بخش بود . رفتم صورتم رو شستم ، یخورده با آب دندونام رو تمیز کردم و بعدش رفتم دستشوییِ چوبیِ گوشه باغ . از دستشویی که بیرون اومدم دیدم نوید هم اومده بیرون ، صورتش رو شسته و یه کتری گرفته زیر آب و داره پرش میکنه ؛ منو که دید یه لبخند زد . رفتم طرفش و جلوش ایستادم .
گفت : صبح بخیر .
گفتم : صبح توام بخیر ، بیدار بودی ؟
سرش رو تکون داد و گفت : آره .
گفتم : خیلی مارموزی ، پس چرا خودتو زده بودی به خواب ؟
لبخند زد گفت : میخواستم ببینم وقتی فکر میکنی حواسم بهت نیست چیکار میکنی .
خندیدم و گفتم : مسخره .
چون دیوار باغ کوتاه بود و مردم از بیرون رد میشدن ، نمیشد کاری انجام داد ، نمیشد بوسید ، نمیشد بغل کرد .
نوید راه افتاد و منم پشت سرش ، باهم رفتیم تو خونه . نوید کتری رو گذاشت رو بخاری هیزمی و بعد برگشت ، آروم آروم اومد سمتم و بغلم کرد . لبش رو گذاشت رو لبم و شروع کرد به بوسیدن ، منم یکم باهاش همراهی کردم و بعدش خودمو عقب کشیدم . سرمو انداختم پایین و گفتم : الان نه ، زودتر باید برگردیم خونه ؛ اگه بخوایم انجامش بدیم کارمون طول میکشه و …
حرفمو قطع کرد و گفت : هرچی تو بخوای ، هروقت تو بخوای ، هرجور تو بخوای ‌.
بعد از خوردن صبحانه رفتم و روی تخت نشستم ، نوید هم پیراهنش رو درآورد که عوضش کنه .
بهش گفتم : داری درش میاری ؟
گفت : آره ، میخوام عوضش کنم ؛ کثیف شده ، باید بشورمش .
یه گاز آروم از لب پایینم گرفتم و بعد گفتم : اممم ، خب ، میشه بديش به من ؟
تعجب کرد و بعد خندید و گفت : اینو میخوای ؟ میدونم که چشمت اینو نگرفته ، خودت صدتا بهترشو داری ؛ چی‌شده که خواهانش شدی ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : چون مال توعه .
گفت : خب پس صبر کن یه تمیزش رو بهت بدم .
گفتم : نه ، همینو میخوام ، چون بوی تورو میده .
پاشد ، اومد روبروم رو زمین نشست ، دوتا آرنجش رو گذاشت دوطرفم ، دستاش رو گذاشت زیر چونه‌ش و گفت : وقتی تمام من برای توعه ، دیگه این پیرهن و اون لباس چه فرقی میکنه . همش برای تو .
لبخند زدم و گفتم : پس همینو میبرم با خودم ‌.
پلکاش رو به نشونه تایید گذاشت رو هم . بعد چشماش رو باز کرد ، بهم نگاه کرد و گفت : فکر میکنی آخر کار ما به کجا بکشه ؟ فکر میکنی منوتو کنار هم پیر بشیم یا از غصه کنار هم نبودنِ هم ؟
بهش گفتم : به پایان فکر نکن ؛ فکر کردن به آخر راه ، این مسیری که الان توش هستیم رو تلخ میکنه . بزار پایان مارو غافلگیر کنه ، درست مثل شروع . شاید قرار باشه شصت یا هفتاد سال دیگه کنار هم زندگی کنیم ؛ اگه همینجوری بخوایم بشینیم و غصه آخرش رو بخوریم ، بعد که کنار هم نبودیم پشیمون نمیشیم ؟
گفت : اینهمه سال فکر میکردم منم مثل بقیه محکومم به یه سرنوشتی که تو این سراچه پر از تکراره . منتظر بودم یه روزی بیاد که دلم رو به یه دختری از قشر و قماش خودم ببازم ، بعد برم خواستگاریش ، ازدواج کنم و با زندگی ساده‌ای که کنار هم داریم خوش باشیم ؛ اما میدونی چیه ؟ عشق همیشه آدمو غافلگیر میکنه . من هرگز نه عاشق دختری شدم و نه تونستم احساسی بهش داشته باشم ‌؛ من عاشق یه پسر شدم ، یه همجنس ، چیزی که هیچوقت حتی فکرشو هم نکرده‌ بودم . من هیچوقت دلِ خوشی از شاهزاده های قاجاری نداشتم ، چون اونارو مقصر مرگ خانواده‌م میدونستم بخاطر احتکاری که توی اون سال قحطی انجام دادن ؛ اما من عاشق یه شاهزاده قاجاری شدم ، چیزی که ابداً منتظرش نبودم . میدونی ، تو از همون اول برای من با بقیه متفاوت بودی ؛ وقتی هم که دیدم برای نجات دادن اون دوستت خودتونو توی چه خطری میندازین بیشتر از قبل قلبمو بردی ؛ اونجا بود که فهمیدم همیشه توی هر گروهی یکی هست که با بقیه فرق داشته باشه ، حتی تو خیلِ شاهزاده های قاجاری ؛ یکی متحکر درمیاد و یکی مبتکر ، آزادی‌خواهیِ شما ابتکاره . چیزی که قدیمیا نه جرأتش رو داشتن نه علم و آگاهی‌ش رو ، اما شما دارین انجامش میدین ‌؛ شهابِ شبِ تارِ من ، تو کوکبِ بختِ بیدارِ من بودی . حتی اگه من تمام شعر های عاشقانه جهان رو برای تو بخونم ، بازم بخشی از احساسم به تو ناگفته میمونه .
توی چشمش دقیق شدم ، دستم رو توی موهای لخت و پرپشتش بردم و گفتم : چه نیازیه به شعر تا وقتی که نگاه وجود داره ؟ نگاه رسا ترین صدای احساسه .
دستم رو بردم پشت سرش و کشیدمش جلو ، دقیقا جلوی صورت خودم ؛ لبم رو گذاشتم روی لبش ، اونم لب‌هام رو به بازی گرفت . چشمام رو بستم ، زبونم رو فرستادم تو دهنش ؛ نوک زبونم رو گرفت بین زبون خودش و سقف دهنش و شروع کرد میک زدن . زبونم رو از دهنش کشیدم بیرون و اینبار اون زبونش رو فرستاد تو دهنم ، با زبونم زبونش رو نوازش میکردم و لباش روی لبام حرکت میکردن . سرمو کشیدم عقب ، اونم یکم همراهم اومد جلو ولی وقتی فهمید میخوام جدا شم دوباره رفت عقب . به صورتش نگاه کردم ؛ این پسر واقعا قشنگ‌ترین ته‌ریش دنیا رو داره یا به چشم من اینطوری میاد ؟ این پسر واقعا جذاب‌ترین پسر دنیاست یا به نظر من اینطوریه ؟ بازوهایی که بخاطر کار زیاد و شایدم ورزش ، شکل قشنگی پیدا کرده بودن ؛ سینه های برجسته با اون موهای صاف نه‌چندان زیاد .
دستشو جلوی چشمم تکون داد و با خنده گفت : شازده خوشگله ؛ کجا رو نگاه میکنی ؟
لبخند زدم و گفتم : فکر کردم میخوای بگی شازده قراضه‌ ؛ بخدا میزدم له و لوردت میکردم .
خندید و گفت : ما غلط بکنیم ؛ خب ، حالا دستور چیه ؟
لبخند زدم ، سرمو متمایل کردم و گفتم : مگه قزاق‌خونه‌ست ؟
اخم کرد و گفت : مگه فقط فرمانده های قزاق دستور میدن ؟ اصلا مگه دستور مال اوناست ؟
بعد یه حالت جدی به خودش گرفت و گفت : در اصل ، از قدیم دستور فقط مال شازده خوشگلا بوده .
بالشت رو گرفتم و زدم تو سرش و با خنده گفتم : تو دیوانه‌ای نوید . پاشو ، پاشو راه‌ بی‌افتیم که باید برگردیم خونه .
بلند شدم ، پیرهن نوید رو تو دستم گرفتم و وسط کلبه ایستادم . نوید به سمت گنجه گوشه اتاق رفت و یه پیرهن دیگه ازش درآورد و پوشید . باز اومد جلوم ، لبم رو بوسید و راه افتاد ؛ منم پشت سرش راه افتادم و از کلبه خارج شدیم .
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت عمارت ؛ انقدر سرخوش بودم و غرقِ خوشحالی که متوجه اتفاقایی که اطرافم افتاده بود نمیشدم ؛ مردم مشوش و هیجان زده بودن ، خیلیا بی‌هدف واسه خودشون به این سمت و اون سمت می‌میدویدن ، اما من بیخیال تر از این حرفا بودم که تو رفتار مردم دقیق بشم . متوجه شدم که هر چند متری که راه میریم ، نوید برمیگرده و منو نگاه میکنه ؛ چشمام رو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم .
وقتی رسیدیم جلوی دروازه ، نوید از ماشین پیاده شد ، اومد در رو واسم باز کرد و من پیاده شدم . بعد زودتر از من رفت سمت دروازه ، در دروازه رو کوبید منتظر موند تا دروازه باز بشه . شمس‌الله اومد در رو باز کرد و با هیجان بهم سلام کرد . جواب سلامش رو دادم و بهش گفتم بره کنار که این پسره میخواد ماشین رو بیاره تو حیاط . وقتی رفت کنار منم راه افتادم و رفتم تو خونه ؛ همه کلفت و نوکر ها گوشه حیاط دور یه رادیو نشسته بودن و آشفته بنظر می‌رسیدن . برام عجیب بود ، اما رد شدم و رفتم توی عمارت ؛ مادر تو سالن پذیرایی روی صندلی نشسته بود ، آرنجش روی میز بود و سرش رو به دستش تکیه داده بود ؛ یه تسبیح تو دستش میچرخوند و به گوشه سالن خیره شده بود ، وقتی کنارش نشستم حواسش اومد سرجاش و بهم گفت : اومدی شهاب ؟ اومدی ؟ دیدی چه خاکی به سرمون شد ؟ دیدی چه روزگاری اَزَمون سیاه شد ؟
دلم ریخت تو شکمم ، اخمام رفت تو هم ؛ پرسیدم : چی شده مگه ؟
مادر باز به گوشه سالن خیره شد و گفت : بخدا میدونستم ، میدونستم این طیاره ها بی‌دلیل بالا سر شهر جولون نمیدن ؛ میدونستم یه‌ جای کار میلنگه .
پرسیدم : خب بگو چی شده ؟ قلبم اومد تو حلقم .
گفت : جنگ شد ، این فرنگی های بی چشم و رو از شمال و جنوب و غرب حمله کردن و کلی از شهر هارو بمبارون کردن .
با ترس گفتم : جنگ ؟ یعنی چی ؟ چرا آخه ؟
مادر گفت : به بهانه چندنفر آلمانی .
بعد طوری که انگار میخواستم فضا رو آروم کنم گفتم : خب ماهم ارتش داریم ، سرباز و سربازخونه داریم ، ماهم تیر و تفنگ و آتیش داریم .
مادر با ناامیدی گفت : حمله انقدر ناگهانی بود که بعید میدونم ارتش توانایی مقاومت داشته باشه ؛ تو خیلی از شهر ها هم که ارتش از هم پاشید ؛ سربازای شوروی از شمال دارن میان سمت طهران .
گفتم : خب چیکار باید بکنیم ؟ آقاجون کو ؟
گفت : رفته دربار تا ببینه چه گلی باید به سرمون بگیریم .
نمیدونستم باید چیکار بکنم ، تمام تمرکزم رو از دست داده بودم . تازه یکشب از خوشبختی‌م می‌گذشت که افتادیم وسط آتیش . بلند شدم و رفتم سمت در که مادر گفت : دیشب از دربار شاهنشاهی یه نامه برات اومد .
برگشتم و گفتم : نامه ؟ برای من ؟ از طرف کی ؟
کشوی زیر میز رو باز کرد ، نامه رو درآورد و گرفت سمتم و گفت : والاحضرت همایون شاهدخت فوزیه پهلوی !
فهمیدم نامه باید راجع به هادی باشه ، استرس گرفتم . رفتم سمت مادر و نامه رو ازش گرفتم ، بعد از خوندن نامه فهمیدم که فوزیه با رضاشاه صحبت کرده و رضاشاه حکم تیر رو به تبعید تخفیف داده . فوزیه تو نامه نوشته بود که تا زوده هادی رو بفرستیم یه جای امن و دور . بلند شدم و دویدم سمت اتاق کار پدر ؛ یه کاغذ برداشتم و چند تیکه کردم ، با یه روان نویس روش یه نامه برای مادربزرگم نوشتم و یه نامه برای حکیمه خانوم  و کاغذهارو رو گذاشتم توی جیبم ؛ بعد تلفن رو برداشتم و به مادربزرگم زنگ زدم و بهش خبر دادم که دوستم و مادرش رو دارم میفرستم مازندران تا یه مدت اونجا پیشش زندگی کنن ، بهش گفتم فقط به کسی اعتماد کنه که نامه‌ای از طرف خودم داشته باشه .
بعد دویدم رفتم تو حیاط و به نوید گفتم ماشین رو آماده کنه که باید بریم جایی . نوید سریع ماشین رو آماده کرد و بیرون از حیاط منتظرم شد ، منم رفتم سوار شدم و بهش گفتم راه بی‌افته سمت سوهانک .
ماشین که حرکت کرد ، نوید ازم پرسید : خبری شده ؟
سرم رو به پنچره ماشین تکیه دادم و گفتم : الان خبر زیاده ، این تمرکزه که کمه ؛ واقعا نمیدونم باید چیکار کنم .
دوباره پرسید قضیه چیه و منم چیزایی که از مادر شنیده بودم رو براش تعریف کردم و بعدش هم ماجرای فرستادن هادی و مادرش به مازندران رو بهش گفتم .
وقتی رسیدیم سوهانک به نوید گفتم راه بی‌افته و بره خونه مادر هادی و اونو بیاره اینجا . آدرس و اون کاغذی که برای حکیمه خانم نوشته بودم رو بهش دادم و گفتم : حتما این نامه رو بهش نشون بده که بهت اعتماد کنه و همراهت بیاد . زود هم برگرد ، لفتش نده تا یه مشکلی پیش نیومده .
نوید ‌که راه افتاد منم رفتم و در چوبی حیاط رو باز کردم و وارد باغ شدم . مش قربون وسط حیاط نشسته بود و داشت رخت می‌شست ؛ براش دست تکون دادم ، پاشد سلام علیک و حال و احوال کرد و بعد نشست و دوباره مشغول کارش شد . رفتم تو ، در زدم و وارد اتاق شدم ؛ هادی روی زمین نشسته بود و داشت توی دفترچه یادداشتش چیزایی می‌نوشت ‌. بهش گفتم : مهمون نمیخوای ؟
لبخند زد و گفت : مهمون که تو باشی ، هر روز و هر شب مهمون میخوام . خوش اومدی .
کنارش نشستم و گفتم : چی مینویسی ؟
گفت : حال و احوال این روزای خودمونو ؛ سالها بعد حتما بدرد میخوره .
بهش گفتم : بهتره الان پاشی و بار و بندیلت رو ببندی ؛ عازم یه سفر دور و درازی .
به نشونه تعجب بهم نگاه کرد و گفت : سفر ؟ کجا ؟
گفتم : دیروز رفتیم کاخ مرمر ، با فوزیه صحبت کردیم که پیش شخص شاه واسطه بشه برای گرفتن حکم عفو . خلاصه فوزیه تونست حکم تیرت رو تخفیف بده به حکم تبعید ؛ تحت نظر هم نیستی ، قراره راهی دیار سرسبز مازندران بشی .
گفت : طاها میدونه قراره برم ؟
بهش گفتم : نه ، یادم رفت براش تلفن بزنم ؛ اما مشکلی نیست . بعدا میگیم بهش .
گفت : ناراحت نشه بی‌خبر رفتم ؟
گفتم : شرایط رو درک میکنه ؛ تو هرچی زودتر باید از طهرون خارج بشی .
بعد از اینکه وسایل هادی رو جمع کردیم ، نوید و حکیمه خانم هم رسیدن . وقتی رفتیم دم در و مادر بعد از هشت ماه بچه‌ش رو دید چنان حالی بهش دست داد که از ذوق به گریه افتاد و کلی دعامون کرد که کمک کردیم بهش . بعدش سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت گاراژ اصلان کنار دروازه شمرون ؛ وقتی رسیدیم یه ماشین کرایه کردن و حکیمه خانوم که داشت سوار ماشین میشد با نگرانی گفت : بختم اگر بخت بود ، این چهارتا استخون تنم سفت و سخت بود ؛ خدایا راضیم به رضای تو ، پسرا خداحافظتون ، خیر از جوونی‌تون ببینین که جوونم رو بهم برگردوندین . بعدش سوار ماشین شد .
نوید هم به ماشین تکیه داد تا خداحافظی مارو نگاه کنه . طاها اومد پیشم و دستم رو گرفت .
بهش گفتم : وقتی رسیدین آخر مسیر و از ماشین پیاده شدین یه ماشین دیگه کرایه کنین ؛ آدرسی که دادم به حکیمه خانوم رو به راننده بدین ، اونم شمارو میبره در خونه مادربزرگم ، اسمش اشرف‌الساداته . بعد که رسیدین این نامه رو بده بهش ؛ گفتم فقط به کسی اعتماد کنه که این نامه دستشه .
نامه رو دادم بهش و ادامه حرفم رو گفتم : خیلی مواظب خودت باش هادی ؛ یه مدت ، فقط یه مدت دور خطر رو خط بکش . بخاطر مادرت ، ندیدی امروز حالشو ؟ نفهمیدی احوالشو ؟ برای تو حاضر شد تمام خونه و زندگیش رو ول کنه و همراهت بیاد هرجا که امنیت داشته باشی .
لبخند زد و گفت : منو که میشناسی شهاب ، نصیحت هاتو هدر نده ؛ بزار واسه کسی که بشنوه . من آدم غل و زنجیر و یک‌جا موندن نیستم ؛ ولی برای تو حاضرم تا آخر عمر اسیر غل و زنجیر دستات باشم انقدر که دلم برات تنگ شده و میشه .
بغلش کردم و گفتم : قول بده مواظب خودت باشی ؟ خب ؟ یادت که نرفته ؟ من و تو و طاها و الیاس بهم قول دادیم ۹۸ سال زندگی کنیم که دوستیمون ۹۰ ساله بشه‌ها ‌! بهم قول دادیم یک قرن باهم دوست باشیم ، حالا ۹۰ سال که شد اون ده سال رو یجوری زیر سیبیلی در میکنیم .
منو به خودش فشار داد و گفت : دلم برات تنگ میشه شهاب . دلم برای مهربونیات ، مغرور بودنت ، بداخلاق شدنت ، دلم برای همه چیت تنگ میشه .
بغض گلومو گرفت ، اشک تو چشمام جمع شد ؛ گفتم : سفر قندهار که نمیخوای بری ، همین مازندرانه دیگه ، دلم رو خون نکن ؛ هر ماه ، اصلا هر هفته برام نامه بنویس ، هر روز برام تلفن کن ؛ باشه ؟
بغض اونم کم کم داشت شکسته میشد ، گفت : مگه من میتونم بدون شما سه‌تا زندگی کنم ؟ مواظب خودت باش قشنگِ نازنینم ؛ مواظب طاها هم باش .
بعد زیر گوشم گفت : در ضمن ، تو و این شوفرت خیلی بهم میاین .
تا بخوام چیزی بپرسم خداحافظی کرد ، اشکش رو پاک کرد و رفت تو ماشین نشست و یکم بعد ماشین راه افتاد . برای ماشین ، برای گرد و خاک بلند شده توی هوا ، برای لحظه جدایی ، برای رفتنِ دوستم دستم رو تکون میدادم .
نوید اومد جلو ، دستم رو گرفت و گفت : تو همیشه ، توی همه چیز با همه فرق داری و همین باعث میشه جذاب باشی ؛ میخوای خودتو قوی و مستبد و بی‌احساس نشون بدی ولی واقعیت اینه که تو از برگ گل هم لطیف تری . من دوستت دارم چون تو شبیه هیچکس نیستی ، یا به‌قول یه نفر نمیدونم ، شایدم چون من دوستت دارم تو شبیه هیچکس نیستی .
گفتم : متفاوت بودن همیشه هم خوب نیست ، گاهی شبیه بقیه نبودن باعث میشه کسی نتونه هیچوقت حال آدمو بفهمه . مثل درد من ، مثل درد تو ، مثل درد طاها که عشقش عاشق یکی دیگه‌ست ، مثل درد هادی که عشقش زیر خاکه ، مثل درد ما ؛ کدوم آدمی تو این جامعه مارو درک میکنه ؟ عشق دوتا پسر بهمدیگه تو این روزگار غدار ، برای کدوم مسلمونی قابل هضمه ؟ عشق درده ؛ عشقی که با درک نشدن و فهمیده نشدن همراه باشه ، درد مضاعف .
نوید گفت : تا من هستم تو غصه‌ی دردهات رو نخور ، قلب من سپر تمام درد های توعه ؛ تنهایی حاضرم به اندازه تمام دنیا غم هاتو به دوش بکشم .
بعد پرسید : حالا چیکار کنیم ؟
گفتم : بریم ؛ برگردیم عمارت .
توی راه ، سوار ماشین بودیم که چندتا طیاره از بالای سرمون رد شد و به جای موشک ، صدها کاغذ اعلامیه ریخت روی شهر . انگار که بارون کاغذی اومده بود ؛ مضمون اعلامیه هم بر علیه آلمان ها بود و نوشته شده توسط روس ها ‌.
وقتی برگشتیم عمارت ، همه آشفته تر و بهم ریخته تر از قبل بودن ؛ گویا پدر برگشته بود ، با خبر های تازه .
بخاطر حمله هماهنگ ارتش های بریتانیا و شوروی به ایران ، نیروی دریایی ایران توی خلیج فارس و دریای خزر کاملا از هم پاشید و کلی از کشتی ها آتیش گرفتن یا غرق شدن ، کلی از افراد غیرنظامی و نظامی هم کشته شدن . اونشب تمام اهل عمارت ، مثل تمام اهل شهر ، مثل تمام اهل کشور با اضطراب به رخت خواب رفتن ؛ ترس از فردا ، ترس از آینده . کشور ما تو دست اجنبی جماعت چی قراره بشه ؟ سر خودمون چی قراره بیاد ؟ این شوروی ها از دار و دسته همون بلشویک هان لابد ، میان غارتمون میکنن و میکشن و میبرن . نکنه از فردا یا پس فردا روسی و انگلیسی بشه زبان رسمی کشور ؟ تو همین فکر ها بودم که صدای انفجار یه بمب فریاد همه افراد منطقه رو بلند کرد . این طیاره های نفرین شده عین لاشخور بالای شهر میچرخن و ترس به دل ما میندازن ، دست از سرمون بردارین ؛ چی میخواین شما از ما ؟ ایرانی جماعت چقدر باید تقاص کارای نکرده رو پس بده ؟ نگران خودم بودم ، نگران خانوادم ، نگران دوستام و بیشتر از همه نگران نوید . تو این بلبشو و آشفته‌بازار چی سرمون میاد ؟ به قول نوید پایان ما چی قراره بشه ؟ سرنوشت ما اینه که زیر این بمب و موشک ها زجرکش بشیم یا قراره بلای تازه‌ای سرمون بیاد ؟
انقدر فکر و خیال های مختلف به سرم هجوم آوردن که بالاخره تسلیم خواب شدم و چشمام رفت روی هم ، غافل از اینکه سرنوشت برای فردامون چه خواب ها که ندیده بود .
♧                    ♧                    ♧
با صدای بلند گفتم : آخه چه اصراریه که باید بریم ؟ یعنی چی ؟!
مادر اخم کرد و گفت : چی یعنی چی ؟ همین که شنفتی ! برو بقچه مقچه‌ت رو جمع کن ، طلا ، جواهر ، ساعت ، تاجی که ننه‌بزرگت بهت داد ، خلاصه هر کوفت و زهرمار با ارزشی داری بردار که فردا باید راه بی‌افتیم .
داد زدم : مگه میشه همینطوری اینا رو ول کنیم و بریم ؟ اینام آدمن ، چطور میشه که توی روز خوش بیان خدمت‌مون رو بکنن و بعد که هوا پس شد بریزیم‌شون تو خیابون ؟
مادر هم صداش رو برد بالا و گفت : حرفای تازه میشنوم ! جنابعالی مگه نایب گماشته این کلفت و نوکر و شوفر هایی که اینجوری صدات رو انداختی تو سرت و هوار هوار میکنی ؟ مگه سرنوشت اینا دست ماس ؟ کلفتی میکردن جا دادیم بهشون ؛ نوکری میکردن نون دادیم بهشون ؛ شوفری میکردن آب دادیم بهشون ؛ خدمت میکردن مزد دادیم بهشون . خیال کردی محض رضای خدا میان اینجا کمر میبندن به خدمت جنابعالی ؟ یا فکر کردی عاشق چشم و ابروی شمان ؟ شایدم زده به سرت که هنوز عهد عهد قاجاره و تاج رو سر ما و ما رو سر تختیم ؟ حکم ، حکمه پدرته . جمع میکنیم و میریم مشهد بی حرف اضافه ، خوش ندارم بازم حرف مفت بشنوم .
مادر از اتاق رفت بیرون و در رو بست . ای خدا ، این چه مصیبت تازه ای بود ؟ جنگ کم بود ، اینهمه عار و ننگ کم بود ، درد این دلِ تنگ هم باید علاوه بشه ؟ کاش سنگ بودی ای دل که عاشق نشی ؛ کاش شغال و گرگ و پلنگ بودی ای تن که اینطور دل نبازی ، دل نبازی که حال و روزت بشه این ؛ مشکل و مانعت بشه دین و دردت بشه قصه‌ی حزین عشق و عاشقی . بلند شدم و رفتم سمت کشوم ، تاج رو درآوردم و لای یه پارچه پیچیدم ، رفتم سمت چمدون ، بازش کردم و انداختمش وسط اتاق و کنارش نشستم . دست و دلم به کار نمیره که وسیله جمع کنم برای دوری ، برای جدایی و مهجوری . حالا چجوری به نوید بگم ؟ چجوری بگم دیگه اون آدم سابق نیستم که بتونم جلوی حکم پدرم بایستم ؟ من ضعیف شدم ؟ انقدر فرق کردم ؟ نوید ، نوید ، نوید ؛ چقدر باید ازت دور بمونم ؟ چقدر باید غصه‌ی نبودنت رو بخورم ؟ چندروز طول میکشه این عذاب ؟ چی میشه پایانِ این هجران ؟ دوباره وصال ، یا خسران ؟ آخه من بی تو چجوری غم غربت رو طاقت بیارم ؟ تو که کنارم نباشی من دیگه همه جای این دنیا غریبم ، حتی با خودمم غریبم . هرچی به مادر اصرار کردم لااقل نوید همراهمون بیاد قبول نکرد ، گفت از بین اینهمه کلفت و نوکر فقط شمس‌الله و گل‌پری رو می‌بریم . کاش میومدی نوید ، دلم برات تنگ میشه ! دلم خیلی برات تنگ میشه .
ظهر نه ناهار از گلوم پایین رفت و نه شب تونستم درست و حسابی شام بخورم . روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم ، به نوید فکر میکردم که صدای باز و بسته شدن در منو به خودم آورد . نوید اومده بود توی اتاقم و دست به کمر ایستاده بود و با دلخوری بهم نگاه میکرد .
از جام بلند شدم و پرسیدم : تو اینجا چیکار میکنی ؟
پوزخند زد و گفت : نگران نباش ، همه خوابن ؛ کسی ندید اومدم اینجا . نترس برات بد نمیشه .
با صدای آرومی گفتم : چرا مزخرف میگی ؟ فکر کردم چیزی شده که نصف شبی اومدی اینجا ‌.
اخم کرد و گفت : چیزی نشده ؟ چیزی نشده شهاب ؟ همه چیز رو جمع و جور کردین ، فردا دارین میرین مشهد بعد تازه میگی فکر کردم چیزی شده ؟
گفتم : میخواستم بهت بگم ولی …
نگاهش خورد به چمدون کنار میز ، حرفم رو قطع کرد و گفت : ولی چی ؟ چرا زودتر بهم نگفتی ؟ انگار خیلی هم ناراحت نشدی از اینکه میخوای بری .
رفتم سمت پنجره و گفتم : تو حالت خوب نیست ، داری چرت و پرت میگی .
اومدم سمتم و گفت : آره حالم خوب نیست ؛ حالم اصلا خوب نیست . از وقتی فهمیدم میخوای بری خوب و بدم دست خودم نیست ، انگار حال یه بچه ای رو دارم که مادرش قهر کرده و میخواد بزاره از خونه بره . انگار قراره یه چیزی رو گم کنم . بی انصاف نباش ، یکم منو درک کن .
رو لبه پنجره نشستم و گفتم : فکر میکنی حال من از تو بهتره ؟ فکر میکنی من خوشحالم که داریم میریم ؟ امروز هرچی به مادرم گفتم که تورو با خودمون ببریم به گوشش نرفت که نرفت ؛ آخه میگه ما خودمون اونجا مهمونیم ، نمیتونیم همه اهل عمارت رو ببریم که . بعدش دیدم راضی نمیشه گفتم پس لااقل بزارین من بمونم بازم به خرجش نرفت که نرفت .
نوید پرسید : خودتونم مهمونین ؟ مهمون کی ؟ تو این شرایط میخواین برین مهمونی ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : مهمونی چیه تو این اوضاع ؟ نه فقط ما ، بلکه اکثر اشراف شهر جمع کردن و دارن از شهر میرن از ترس جون‌شون . ما هم میریم مشهد ؛ این مدتی هم که مشهدیم مهمون حاج حسین مَلِک¹ هستیم .
نوید دستم رو گرفت و گفت : کی برمیگردی ؟
بغض کردم و گفتم : نمیدونم .
گفت : قلبت با منه دیگه ؟
گفتم : تا همیشه ، تا ابد .
گفت : دلم برات تنگ میشه شازده خوشگله .
اشک روی گونم سُر خورد و اومد پائین ، گفتم : منم دلم برات تنگ میشه شوفر پرروعه .
♡             ♡            ♡
صبح بعد از خوردن صبحانه شمس‌الله دوتا ماشین آماده کرد و هردو ماشین از صندوق نقدینه هامون و جواهرات و وسایل مهم و با ارزش زندگی‌مون پر شده بود ، طوری که هر کدوم از ماشین ها زور زورکی به اندازه سه نفر جا داشتن . وقت خداحافظی که رسید پدر رفت و با کلفت و نوکر ها صحبت کرد و بهشون گفت که بعد از برگشتن برای همه شون پیغام می‌فرسته که برگردن سرکارشون . بعضیا گریه میکردن و بعضیا عین خیالشون نبود . به بهانه دستشویی دویدم سمت استخر توی باغ پشت عمارت ، به نوید هم اشاره زدم که بیاد .
وقتی رسید بغلش کردم و به خودم فشارش دادم . اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به سینه خودش فشار داد . بعد که ازش جدا شدم ، دستش رو برد توی جیبش و یه آینه فلزی کوچیک دسته دار ازش آورد بیرون . کنارش هم یه شونه بهم داد ، باهم سرویس بودن ؛ پشتشون طرح گل و پروانه داشتن که وسط گلهاش نگین های رنگارنگ داشت .
داد دستم و بهم گفت : از این به بعد خودتو توی این آینه نگاه کن . وقتی خودتو تو این آینه میبینی ، خیال کن منم دارم تماشات میکنم . از این به بعد سرتو با این شونه کن ، وقتی داری موهاتو با این شونه میکنی ، خیال کن منم دارم گره های موهای خوشگلت رو دونه دونه باز میکنم .
گفتم : خیلی خوشگلن . دلم برات تنگ میشه نوید ، ولی قول میدم زود برگردم .
بغض کرده بود : مگه دست خودته که برنگردی ؟ تو دیگه شاهزاده منی ؛ یه شاهزاده که رعیت بیچاره‌شو همینطوری ول نمیکنه به امون خدا .
گریه‌م گرفت ، گفتم : ولت کنم ؟ ولت کنم کجا برم ؟ وطن من تویی ، آدم که وطنش رو ول نمیکنه . من بدون تو میمیرم نوید . من به دیدنت ، شنیدنت ، بو کردنت ، بغل کردنت و حتی فقط بودن خشک خالیت وابسته شدم ، دلبسته شدم . تو نباشی ، منم نیستم .
لبم رو بوسید ، چشماش تر شده بود ، گفت : اگه روزی رسید که دیگه نشد همو ببینیم ، اینو یادت باشه که قلب من از همون روزی که تورو دیدم دوپاره شد . یه پاره میمونه توی سینه‌م و میتپه تا زنده نگه‌م داره که دوباره ببینمت و یه پاره دیگه همراه تو میاد تا سمنان و قوچان و خراسان و هرجا که بری .
بعد لبخند زد و دستش رو گذاشت روی سینه‌ش ، جایی که قلبش بود و گفت : اگه این تیکه هم یه روزی از کار افتاد و دیگه نزد ، تو غمت نباشه .
دستش رو آورد جلو ، گذاشت رو سینه من ؛ جایی که قلبم بود و گفت : چون این تا ابد برای تو میتپه ، تا روزی که تو زنده باشی این تیکه قلب منم با تو میتپه .
هردو برای چندلحظه ساکت شدیم ، نوید توی چشمام زل زده بود که یهو خیلی آروم گفت : که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی . میفهمی ؟ قبل اینکه منی وجود داشته باشه ، تو توی قلبم جا خوش کرده بودی ؛ من وقتی خودمو شناختم که عاشق تو شدم ، وقتی که تو قلب من شدی .
دوباره سکوت کردیم که صدای گل‌پری بلند شد : آقا شهاب ؟ آقا شهاب کجایین ؟ میخوایم راه بی‌افتیما !
اشک چشمم رو پاک کردم و دوباره سریع لبش رو بوسیدم و گفتم : دوستت دارم .
بغض نوید ترکید و گفت : منم ، تا همیشه ، همیشه‌ی همیشه .
لحظه آخر که برگشتم برق اشک چشم نوید قلبم رو لرزوند . دویدم طرف ماشین تا دوباره دو دل نشم ، تا دیگه ضعف هام به چشم نیاد . نمیخواستم بازم درگیر سخت‌گیری های مادر و پدر بشم ، پس زود رفتم و سوار ماشینی شدم که قرار بود گل‌پری و شمس‌الله توش بشینن . عقب ماشین کنار صندوق ها و وسایل نشستم و منتظر راه افتادن سرنوشتم شدم ‌. گل‌پری روی صندلی شاگرد راننده نشست و شمس‌الله هم سوار شد . توی اون‌یکی ماشین هم مادر و پدر و خواهرم نشستن . ماشین ها راه افتادن و از دروازه خارج شدن ، بقیه هم پشت سر ما از خونه بیرون اومدن و فقط یدالله موند و دروازه رو پشت سرمون بست ‌. برگشتم و از پشت شیشه به نوید نگاه کردم که بهم چشم دوخته بود ، براش دست تکون دادم و همراه تقدیر ، عازم مشهد شدم .
جاده هایی که از طهران خارج میشد پر از ماشین بود ، ترافیکی بود مثل قیامت . وقتی داشتیم از شهر خارج میشدیم بیشتر از همه صف نفت و نون جلب توجه میکرد ؛ صف نونوایی چنان شلوغ بود که بعید به‌نظر می‌رسید حتی به یک دهم‌شون هم نون برسه . وقتی این غوغا رو دیدم تو دلم یه ترسی به‌وجود اومد ، نوید چطور دووم میاره تو این رستاخیز ؟ پشیمون شدم که تنهاش گذاشتم ، کاش منم میموندم ؛ کاش زیربار نمی‌رفتم که به این سفر کذایی اجباری بیام .
از شهر که خارج شدیم ، وسط بیابون از شمس‌الله پرسیدم : شمس‌الله ! پدرم چرا اینهمه اصرار داشت که بریم مشهد ؟ چرا همه اعیون ها جمع کردن و دارن میرن از شهر ؟
شمس‌الله گفت : مگه نشنیدن آقا ؟ روس ها دارن از شمال میان سمت تختگاه . آقا هم که از روس و شوروی و بلشویک جماعت خاطره خوشی نداره گفته جمع کنیم بریم از طهرون .
با تعجب پرسیدم : خب تو مشهد مگه امنیت خیرات میکنن ؟ مشهد هم واسه خودش شهریه ، بلشویک جماعت اگه خودشونو تا طهرون برسونن حتما تا مشهد هم میان ؛ دیگه این سفر بازیا چه معنی داشت ؟
شمس‌الله گفت : اختیار دارین آقا ! هرچی باشه طهرون پایتخته و تمرکز روی پایتخت .
من که قانع نشده بودم سرمو تکیه دادم به پنجره ؛ لااقل میرفتیم اصفهان یا کرمان که دست شوروی بهمون نرسه . البته خیلی فرقی هم نمیکنه ؛ چه انگلیس و چه روس ، هرکی تو این تنور نون بپزه توفیری نمیکنه ‌. لقمه ای که بیگانه جماعت واسه ایرانی بگیره ، یا توش خورده شیشه داره یا زهر و هلاهل .
نمیدونم چقدر طول کشید ، ولی هوا تاریک شده بود ؛ شاید نیمه های شب بود که رسیدیم مشهد . هرسال که میومدیم مشهد ، منزلگاه‌مون خونه حاج حسین مَلِک بود ؛ امسال هم به طریق گذشته ، منتهی نه برای زیارت ، بلکه برای فرار از خفت و حقارت . تو مشهد هم اوضاع خیلی درهم و برهم بود ، تمام سربازخونه ها در اختیار متفقین بود و قبل از اینکه ما برسیم هم چندجایی از شهر بمبارون شده بود . وقتی رسیدیم ، حاج حسین و زن‌حاجی اومدن استقبال ؛ آدمای خوبی بودن . انقدر خسته بودم که نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم ، رفتم تو اتاقی که برای من آماده کرده بودن ، یه اتاق با کاغذدیواری شرابی که طرح های طلایی داشت ، وسایل چوبی مثل میز و تخت هم به رنگ قهوه ای سوخته بودن . اول برای مادربزرگم تلفن کردم و حال هادی و مادرش رو پرسیدم ، یخورده با هادی صحبت کردم و بعد برای طاها تلفن زدم و شماره تلفن اتاقم رو هم بهش گفتم که یادداشت کنه ، یخورده حرف زدیم و بعدش قطع کردیم و روی تخت دراز کشیدم ، با اینکه نصفه شب بود ولی باید بهشون خبر میدادم ؛ آخ ، نویدم . چقدر دلم برات تنگ شده ، همین سه شب پیش تو بغلت خوابیده بودم ؛ اما به فاصله سه‌شب ، به اندازه یه دنیا فاصله افتاد بینمون . به آخرین شبی که کنار نوید بودم فکر میکردم ، قرار گذاشتیم نوید هرروز به عمارت‌مون سر بزنه که ببینه ما کی برمیگردیم . یاد آینه افتادم ، از تو چمدونم درش آوردم و گرفتم تو دستم ؛ رفتم کنار شمع بزرگی که روی میز بود ، نور شمع یه محدوده‌ای از اطرافش رو روشن میکرد . تونستم خودمو تو آینه ببینم ؛ چشمامو بستم و خیال کردم الان نوید داره نگاهم میکنه . آخ نوید ، تو کجای این کشوری ؛ کجای طهرانی . دلم برات تنگ شده ، دلم برای دوستامم تنگ شده ؛ همین چندشب پیش هرسه‌تامون زیر آسمون یه شهر بودیم اما امشب ؛ من مشهد ، طاها طهران ، هادی مازندران . احتمالا همین روزاس که ملک‌التجار هم زار و زندگیش رو برداره و بزنه از طهر بیرون . دوباره توی جام دراز کشیدم ؛ نوید ، الان کجایی ؟ شام خوردی یا کمبود نون و غذا به تو هم رسیده ؟ خوابی یا بیدار ؟ داری به من فکر میکنی یا ذهنت جای دیگه‌س ؟ کاش یکبار دیگه ببینمت . کاش .
♧               ♧              ♧
وقتی دستم به ضریح رسید گفتم : یا ضامن آهو ، تو که شرح معجزاتت رو روی هر منبری تو کرنا میکنن ؛ تو که کَرَم و بخشندگی‌ت شهره خاص و عامه ؛ تو که میگن شفایی ، دوایی ، علاجی و حلال مشکلاتی ؛ تو به داد دل داغدیده‌ی رنج کشیده‌م برس ، نویدم رو بهم برسون ؛ نمیدونم چجوری ، نمیدونم از کدوم راه و با کدوم بهانه ، ایناش رو خودت میدونی ولی فقط نویدم رو بهم بده . به خود خدا قسم میخورم دیگه تا وقتی زنده‌م هیچی ازت نخوام ، پابوست میشم ، کلفتت میشم ، نوکرت میشم ، خادمت میشم ، تو فقط حافظ نویدم باش . نزار تو این بلبشو به بلایی دچار بشه . فقط همینو ازت میخوام .
بعد از انداختن یه نذری چرب و چیل به نیت سلامتی و امنیت نوید ، از مرقد اومدم بیرون و وارد صحن شدم ؛ داشتم تو صحن راه میرفتم و به سمت بیرون حرکت میکردم که یه صدای آشنا به گوشم خورد : شهاب ؟ شهاب‌جان مادر ؟
آقا شهاب ؟
برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم ، اشرف‌الملوک فخرالدوله² بود . رفتم سمتش و باهاش سلام و احوال‌پرسی کردم .
ازش پرسیدم : شما کجا ، اینجا کجا ؟
با یه لحنی که غم ازش می‌بارید گفت : از ترس نان و از بیم جان ، شدیم آواره بیابان ؛ از هول شوروی و روس و بلشویک مشرف مشهد شدیم و مجاور حرم به هوای اینکه حریم امنه . ای خدا ازشون نگذره که نونِشون رو زدن تو خونِمون ؛ اسم هر کشته شده‌ای رو میشنوم یه ترک میشینه رو قلبم ، کشور ما کم داغ داشت که اینا هم جماد آذرین حواله‌ش میکنن ؟ شما اینجا چیکار میکنین‌ ؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم : ما هم از ترس مار شوروی که میومد سمت طهرون ، پناه آوردیم به غاشیه شوروی که رسیده به مشهد . دیدین که ؟ تو طهرون هم نون و غذا کمیاب شده .
با تاسف گفت : فقط تو طهرون نیست ، وضع کل کشور همینه . مردم بینوا باید با شکم گرسنه و دست خالی ، بایستن جلوی این انسانیت پوشالی . تابحال ظاهر خوش آب و رنگشون رو نشونمون دادن و حالا چهره واقعی‌شون رو دیدیم . پسرجان ! دل بستن به اینکه بقیه بیان از تو چاه درمون بیارن یه امید باطله . بخوایم شب رو به امید این خیال واهی صبح کنیم ، دمدمای صبح یه رگبار میزنه و تو چاه غرق‌مون میکنه . باید تا وقت هست خودمون رو از چاه بکشیم بیرون ، وگرنه محکومیم به زندان و تاریکی چاه .
گفتم : خانم ، باور کنین این روزا خیلی خسته‌ایم ؛ هزارتا فکر توی سرمه و در عین حال ذهنم از همه چیز خالیه . هزارتا راه جلوی پامه و هر هزار راه ، میرسن به بیراهه . دستمون بسته ، بالمون شکسته ، پاهامون خسته و بی‌رمق . قلب‌مونم که …
فخرالدوله گفت : هممون خسته‌ایم ؛ جز کبک هایی که سرشون توی برفه ، کسی رو سراغ داری که از این وضعیت راضی باشه ؟ با همه این احوال فکر میکنی چاره ای جز موندن و جنگیدن داریم ؟ نکنه میخوای مملکت رو دودستی تقدیم‌شون کنیم ؟
بعد یه لبخند گرمی زد و گفت : خب اینا رو بزاریم کنار ، از قلبت بگو که تورو با این حال به اینجا کشونده .
گفتم : درد دوری جیگر سوزه و دل پاره کن ، کمر شکنه و خواب و بیخواب کن . خواب و خوراک از آدم میگیره ، تاب و توان نمیزاره واسه آدم ؛ تنها عاید‌ش فکره و خیال و فکر و خیال .
فخرالدوله گفت : اگه اسمش تو صفحه های بعد تقدیرت نوشته باشه ، اگه ده تا متفق دیگه حمله کنن ، صدتا متحد دیگه هجوم بیارن ، آسمون به زمین بیاد یا حتی اگه دنیا کن فیکون بشه تو بازم میبینیش .
بعد از اینکه از فخرالدوله خداحافظی کردم ، از حرم خارج شدم و راه افتادم تو خیابون های مشهد و دنبال خونه مدنظرم گشتم ، اینجاهارو اسمی بلد نیستم ؛ بلکه چشمی بلدم . میخوام برم خونه الیاس ، عضو چهارم گروهمون که البته الان چندساله همراه با مادربزرگ پیرش و خاله‌ش مجاور حرم رضوی شدن . توی شهر که قدم میزدم ، قلبم داشت میومد تو دهنم ؛ متر به متر سرباز روس تو خیابون ها و کوچه ها بود . از کوچه ها و پس کوچه ها رد شدم تا رسیدم دم در خونه الیاس .
در زدم ، یکم که گذشت صدای الیاس از پشت دراومد : بله ؟ کیه ؟
صدامو عوض کردم و گفتم : سبزی فروش محل ؛ اومدم خواستگاری تک پسر این خونه که بشه عروس پسرم .
با اینکه صدامو عوض کردم شناخت ، در رو باز کرد و گفت : اوا عمو سبزی فروش ؛ سبزی کم فروش !

بله !

سبزیت گل داره ، درد دل داره !

بله ! عمو سبزی فروش ؟

بله ؟

سبزی‌آش داری ؟ غمزه‌ لاش داری ؟

بله ! عمو سبزی فروش ؟

بله ؟

سبزیت باریکه ؟ شبهات تاریکه ؟

بله ! عمو سبزی فروش ؟

بله ؟

من کلم میخوام ، واسه دلم میخوام .
دیگه دست تو دست هم رسیده بودیم وسط حیاط ، وقتی اینو گفتم بغلم کرد و گفت : قربون دلت برم که فقط من میدونم دردش چیه .
منم بغلش کردم و گفتم : پس خوب جایی اومدم .
لبخند زد و گفت : معلومه که خوب جایی اومدی . نمیپرسم تو کجا و اینجا کجا ، مهم نیست چرا اینجایی ؛ مهم اینه که رفیق قدیمی‌م اینجاست . فقط به‌من بگو چجوری به ذهنت رسید تو این وضعیت دلقک بازی دربیاری و بساط سبزی فروشی راه بندازی ؟
خندیدم و گفتم : مگه خودت کم دلقکی ؟ خودتم باهام راه اومدیا !
گفت : با تو راه نیام با کی راه بیام ؟
گفتم : نگو همون اول شناختی که باورم نمیشه .
با تاسف ساختی گفت : چی بگیم والا ، یخورده ترسیدم بی حرف پیش .
خندیدم و گفتم : میفهمم چی میگی ، ترسیدی الواط شهر از باباشمل تا چاقاله مشتی بریزن تو خونه و لخت و عورت کنن با این اوضاع درهم و برهم ‌. اون‌سری میگفتی میخوای با مادربزرگت صحبت کنی که برگردین طهرون ، خب نتیجه ؟
الیاس گفت : نتیجه کجا بود ، خدا پدرتو بیامرزه ؛ دلت خوشه ها ، ننه‌بزرگم اومده مجاور شده حالا دل بِکَن هم نیست . هرچی بهش میگم آخه بیا برگردیم طهرون ، واسه چی آخه اومدیم ورچُلُسکیدیم تو خراسون ؟ میگه مریضم و درد دارم و فلان و بهمون ؛ میگم آخه تو که مثل تهمینه یلی هستی برای خودت ، تورو چه به دوا و درمون ؟ باید برگردیم شهر خودمون ، بریم سر خونه و زندگیمون ، تو سر باغ و مرغ و خروست ، ماهم سر کتاب و درسمون . ولی دریغ از گوش شنوا ، تا حرف از مراجعت میشه فلنگ رو میبنده عینهو کش تنبون . حالا من موندم ویلون و سیلون که چه‌کنم با این ملک‌خاتونِ حرف نشنو .
گفتم : چیکارش داری پیرزن‌ رو ، دلش اینجا خوشه خب ؛ برای توهم اینجا کتاب و درس و مدرسه قحطی که نیست ، وقتی دوا و درمون رو بهانه میکنه یعنی دلش اینجا آرومه وگرنه اینجا چه فرقی داره با طهرون .
گفت : دل خوشی فقط واسه پیرزنای خدا خوبه ؟ ما دل خوشی نداریم چی ؟ نه دوستی ، نه رفیقی ، نه آشنایی ‌…
حرفش رو قطع کردم و چشمک زدم و گفتم : نه یاری ، نه دلداری ، نه راهی ، نه همراهی ‌‌.
در حالی که سعی میکرد خنده‌ش رو مخفی کنه گفت : از خدا و ضامن آهوش که پنهون نیست ، از تو چه پنهون یار و دلدار اینجا هم کم نیست .
با تعجب پرسیدم : چی میگی الیاس ؟ اینجا تو مشهد ؟ با این همسایه‌هایی که تو داری چجوری آخه ؟
گفت : گه‌گاهی که میرم حرم بشینم و دعا بخونم و وارد عالم ملکوتی بشم ، تا واردش بشم یه آقایی همچین خوشتیپ ، خوشگل ، با شخصیت ، با کلاس ، میاد جلو چشمم رژه میره و نمیزاره عبادتم کامل بشه و وارد اون جهان عرفانی و ملکوتی بشم . منتها چون زائر حرم امام رضا هم هستن ، نمیشه بهشون نظر داشت لامصبا رو ؛ باید به چشم برادری نگاهشون کرد .
خلاصه بعد از اینکه کلی حرف زدیم و یه چای هم کنار مادربزرگ الیاس خوردیم ، با اجازه اینکه الیاس رو امشب پیش خودم نگه دارم خداحافظی کردیم و از خونه رفتیم بیرون .
الیاس گفت : خب بگو ، از صورتت معلومه نقاب زدی ؛ بگو که شریک بشیم غمش رو باهم ‌.
گفتم : دلتنگی الیاس ، دلتنگی .
ماجرای خودم و نوید رو براش تعریف کردم و بعد بهش گفتم که اومدن به مشهد چقدر برام سخت بود .
بهش گفتم : من نگرانشم الیاس ؛ میترسم تو این روزگار ، اونم تو اون شهر سگ‌سار بلایی بیاد سرش .
گفت : نگران نباش ، کسی که اینهمه سال یتیم خودشو بزرگ کرده و تونسته رو پای خودش بایسته ، از این به بعد هم میتونه .
گفتم : نمیدونم ، اصلا آرامش ندارم ؛ از اون لحظه که ازش جدا شدم یه بغضی نشسته توی گلوم که داره خفه‌م میکنه ، نه راه نفس گذاشته نه جای غذا . حالم خوب نیست الیاس .
گفت : میخوای بریم یه جایی که یکم گریه کنی و آروم بشی ؟ بریم قبرستون ؟
گفتم : بریم ، شاید با گریه یکم آروم تر شدم ‌؛ شاید با دیدن کسایی که عزیزشون رو از دست دادن ، قدر اینکه عزیزم هنوز زنده‌س و نفس میکشه رو بیشتر بدونم .
وقتی رسیدیم قبرستون ، همینجوری داشتیم بین قبرا قدم میزدیم که الیاس گفت : شهاب ، شهاب اون قبر رو ببین .
به یه قبر اشاره کرد که سنگ نداشت ؛ روش هم یه پارچه مشکی انداخته بودن ، مشخص بود تازه فوت شده .
رفتیم و کنار قبرش نشستیم .
الیاس گفت : این پسر خاطرخواه یه دختر مایه‌دار شده بود ، پدره از اون کله گنده‌های مشهد بود ؛ دختره اول بهش محل نمیزاشت بعد کم کم خاطرخواه پسر شد ناجور . پدره هرکاری کرد سر دختره به آخور بند نشد ، حتی یه خواستگار آورد و برای دخترش سفره عقد چید ولی دختره از مر

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها