داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

زوج‌های تابو شکن

چشم‌هام بسته بود و هیچ جایی رو نمی‌دیدم. بیشتر از همه نگران این بودم که زمین بخورم. چون روی زمین پُر از سنگ‌ ریزه بود. صدای پچ و پچ و خنده‌هاشون رو می‌شنیدم اما نمی‌تونستم حدس بزنم که کدوم یکی‌شون نزدیک منه و دقیقا چه نقشه‌ای برام کشیدن. از اونجایی که توی یک فضای بازِ کوهستانی/جنگلی بودیم، مطمئن بودم که حرکت سکسی نمی‌کنن. جای دنجی بودیم و هر کَسی همچین جایی رو نمی‌شناخت اما باز هم یک درصد احتمال داشت تا یکی پیداش بشه. دست‌هام، رو به جلو بود و داشتم دور خودم چرخ می‌زدم که یکهو، یکی اومد پشتم و ساپورت و شورتم رو تا زانو کشید پایین. جیغ زدم و گفتم: کثافتا شاید یکی بیاد.
عسل گفت: پس زودتر خودت رو به درخت جلوت برسون تا کَسی نیومده.
باد خنکی که به نیم تنه لُختم خورد، تحریکم رو بیشتر کرد. برای اینکه بتونم راه برم، ساپورت و شورتم رو کامل درآوردم. چند قدم برداشتم و از طریق دست‌هام، یک درخت پیدا کردم. عسل گفت: درخت رو بغل کن و دولا شو.
کاری که عسل گفته بود رو انجام دادم. چند لحظه بعد، یکی از مَردها، اومد پشتم و کیرش رو فرو کرد توی کُسم. چند تا تلمبه زد و رفت. چند لحظه بعدش، یکی دیگه اومد پشتم و کیرش رو توی کُسم فرو کرد. این چرخه ادامه داشت و هر بار، فقط چند تا تلمبه می‌زدن و جاشون رو عوض می‌کردن. عسل تو همین حین گفت: تا تشخیص ندی که توی لحظه، کیر کی تو کُست فرو می‌ره، اوضاع همینه.
ته دلم استرس این رو داشتم که شاید یکی پیداش بشه اما بهشون قول داده بودم هر چی که بگن رو باید گوش بدم. با هر کیری که توی کُسم می‌رفت، اسم یکی رو می‌گفتم. اما هر بار اشتباه از آب در می‌اومد. از طرفی تصور اینکه کیر چهار تا مَرد، پشت هم و نوبتی و توی یک فضای باز، توی کُسم فرو می‌ره، شهوتم رو بیشتر کرده بود. تا حدی که استرسم هر لحظه کمتر می‌شد و بیشتر دولا شدم تا کیرهاشون راحت تر توی کُسم فرو بره. داریوش، مانی، بردیا، رضا. جوری کیرشون رو توی کُسم فرو می‌کردن که اصلا نمی‌تونستم تشخیص بدم کدوم به کدومه. نمی‌دونم چقدر طول کشید اما بالاخره و به خاطر تلمبه یکهویی و محکم مانی توی کُسم، شناختمش و گفتم: مانی.
عسل گفت: چه عجب. نمره کیر شناسی، صفر. می‌تونی چشم‌بندت رو باز کنی. اما در کل بازی خوبی بود. می‌تونیم از این بازی تو پارتی‌هامون استفاده کنیم. بهتر از چند بازی لوس قبلی بود که تست کردیم.
بدن و پاهام کمی سُست شده بود. دوست داشتم ارضا بشم. ایستادم و چشم بندم رو باز کردم. سیما سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: می‌ذاشتی صبح بشه بعد می‌فهمیدی.
دست مانی رو گرفتم و گفتم: اگه ارضام نکنی، همینجا می‌کشمت و پای همین درخت، دفنت می‌کنم.
هم زمان که مانی رو بردم توی چادر مسافرتی‌مون، داریوش و بردیا و رضا، شلوار و شورت‌شون رو بالا کشیدن و دکمه‌ها و کمربند شلوارشون رو بستن. تیشرت و سوتینم رو درآوردم و کامل لُخت شدم. سجده کردم و گفتم: وحشی بکن مانی. فقط وحشی بکن.
توی چادر دیگه استرس این رو نداشتم که شاید یکی سر برسه. با خیال راحت از تلمبه‌های سریع و محکم مانی لذت می‌بردم و صدای آه و ناله‌ام رو بالا بردم. مانی از موهام کشید و بدون مکث و با سرعت، توی کُسم تلمبه ‌زد. بین مَردها، فقط مانی توانایی تایم بالا از تلمبه‌های سریع و وحشی رو داشت. بعد از ارضا شدنم، به حالت دمر خوابیدم. مانی به پهلو و کنارم دراز کشید. دستش رو کشید توی گودی کمرم و گفت: ارضا شدی عزیزم؟
موهام رو از صورت عرق کرده‌ام کنار زدم و گفتم: مگه می‌شه تو بکنی و ارضا نشم؟
مانی لب‌هام رو بوسید و گفت: تو تنها آدمی توی این دنیا هستی که به معنای واقعی دوستش دارم.
داریوش و بردیا و رضا، آتیش درسته کرده بودن و دور آتیش، چند تا کُنده درخت گذاشتن تا دورش بشینیم. عسل با صدای بلند گفت: بیایین که دارم براتون چای ذغالی درست می‌کنم.
مانی انگشت‌هاش رو توی شکاف کونم کشید و به شیار کُسم رسوند. پاهام رو کمی از هم باز کردم و کونم رو هم کمی بالا دادم تا کُسم بیشتر در دسترس باشه. لب‌هاش رو بوسیدم و گفتم: هنوز باورم نمی‌شه که تو و داریوش رو به صورت هم زمان دارم. شبیه یک رویای غیر قابل باور می‌مونه.
مانی انگشتش رو به آرومی فرو کرد توی کُسم و گفت: تو هم مرسی که من رو بخشیدی.
لبخند زدم و گفتم: بریم که الان عسل آبرو ریزی می‌کنه.
مانی از داخل کوله‌پشتی گوشه چادر، دستمال کاغذی برداشت و آب منی‌اش رو از روی کون و کمرم تمیز کرد. ایستادم و لباس‌هام رو پوشیدم. هوای مطبوع طبیعت بِکر و بوی آتیش، حس و حال خوب بعد از ارضا شدنم رو چندین و چند برابر کرد. رفتم بیرون از چادر و کنار داریوش نشستم. سرم رو گذاشتم روی شونه‌اش و به آتیش خیره شدم. در اون لحظات، مطمئن بودم که خوشبخت ترین زن دنیام. هم عشق و احساساتم رو داشتم و هم لذت‌های خاص جنسی‌ام. همه این احساسات و هیجان‌های لذتبخش تموم نشدنی رو مدیون داریوش بودم. هر لحظه بیشتر عاشقش می‌شدم و مطمئن بودم که داریوش لایق پرستیده شدنه.
عسل رو به بردیا گفت: من چای درست کردم، تو بریز.
بردیا به حرف عسل گوش داد. لیوان‌ها رو از داخل سبد درآورد و با کمک رضا، برای همه چای ریختن. لیوان چای خودم رو گرفتم بین دست‌هام. داغی‌اش رو دوست داشتم و گفتم: خیلی وقت بود بوی چای ذغالی به مشامم نخورده بود.
بردیا گفت: نوش جان.
لبخند زدم و با لحن مهربونی گفتم: مرسی گل پسرم.
رضا رو به داریوش گفت: فکر کنم الان وقتشه تا در موردشون حرف بزنیم و بالاخره تصمیم بگیریم.
داریوش گفت: اول باید اطلاعات تکمیلی پریسا رو بشنویم.
سر همه به سمت من چرخید. لبخند زدم و گفتم: حداقل صبر کنین تا چای بخورم.
عسل گفت: حالا یکمی بگو تا چای سرد بشه. بعد که کوفت کردی، بقیه‌اش رو بگو.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: خب همونطور که گفته بودین، به بهونه کلاس رقص، تا می‌تونستم به باران نزدیک شدم. باران همه‌اش بیست و یک سالشه اما استعداد بی‌نظیری توی رقص داره. قطعا بهترین شاگرد اونجاست. البته من هم پیشرفت‌های خوبی تو رقص داشتم. توفیق اجباری خوبی بود.
رضا گفت: اینا رو که خودمون هم می‌دونیم. در ضمن تا برامون لُختی نرقصی، نمی‌شه فهمید که چقدر پیشرفت داشتی.
یک قلُپ از چای خوردم و گفتم: من و باران یک نقطه مشترک جالب داریم. باران هم مثل من، توی سن شونزده سالگی ازدواج کرده. البته یک ازدواج عاشقانه و با انتخاب خودش بوده. خوشبختانه مثل روز برام روشن شده که زن سکسی و داغیه. اما متاسفانه به شدت خجالتی و محافظه کاره. وقتی بهش جوک سکسی می‌گم، از خنده ریسه می‌ره و خوشش میاد، اما هم زمان صورتش از خجالت قرمز می‌شه. گاهی وقت‌ها هم یواشکی از اندام سکسی و جذابش تعریف می‌کنم. خوشش میاد و اصلا واکنش بدی نداره. علنا بهم اجازه می‌ده تا باهاش لاس بزنم اما در عین حال، خجالت می‌کشه و معذب می‌شه. یک جورایی با پا پیش می‌کشه و با دست پس می‌زنه. یک زن در ظاهر نجیب اما با لایه‌های متفاوت درونی. در کنار همه این موارد، به شدت عاشق شوهرشه و تنها موردیه که همیشه تاکید می‌کنه. گاهی حس می‌کنم این همه اصرار کردنش برای علاقه به شوهرش، منطقی نیست. انگار که قراره یک کار بد بکنه و با گفتن این مورد، به خودش اخطار و تذکر می‌ده. خیلی دوست دارم بدونم اگه بفهمه جماعتی عاشق عکس‌های لُختش هستن و شبانه روز به یادش جق می‌زنن، چه حسی بهش دست می‌ده.
داریوش گفت: فعلا نباید این موضوع رو بفهمه.
مانی رو به من گفت: موافقم، اگه الان بفهمه که شوهرش داره ازش سوء استفاده می‌کنه، معلوم نیست چه واکنشی داشته باشه.
سیما با تعجب گفت: شما چطوری این همه اطلاعات از این و اون دارین؟!
عسل گفت: انگاری ما محرم نیستیم که بهمون بگن.
سرم رو به سمت داریوش چرخوندم و گفتم: تو این جمع، غریبه نداریم. وقتشه بهشون بگی.
داریوش کمی مکث کرد و گفت: من یک سایت دوست‌یابی و چت راه اندازی کردم. البته با استفاده از سرورهای خارجی. با راهنمایی یکی از دوستان متخصص اینترنت، یک چیز نامرئی و خاص توی سایت کار گذاشتم. یک چیزی شبیه به ویروس. توضیح و اصطلاحات علمی‌اش، خسته کننده و طولانیه اما به صورت خلاصه و ساده اگه بخوام بگم، هر کَسی که وارد سایت بشه، ما می‌تونیم کنترلش کنیم. اگه با کامپیوتر وارد بشه، کامپیوترش تحت کنترل ما در میاد. اگه با موبایل وارد بشه، موبایلش توی مشت ماست. سایت رو به یک سری از کلیدواژه‌ها حساس کردیم. برای شناسایی آدم‌هایی که روحیات کاکولد یا کاک‌کوئین دارن. بین این مدل از آدم‌ها و البته با کمک مانی که خیلی برای سایت وقت می‌ذاره، گزینه‌های جذاب رو گلچین و با دقت بیشتری رصدشون می‌کنیم. اینطوری، هم تا حد زیادی می‌شناسیم‌شون و هم رازهاشون رو می‌فهمیم. مثل “کارن” که یک کاکولد خالصه و به صورت مخفیانه، از اندام لُخت “باران” عکس می‌گیره و توی یک سایت سکسی، منتشر می‌کنه.
عسل پوزخند زد و رو به داریوش گفت: خیلی جالبه که مانی برای تو از همه ما مورد اعتماد تره.
رو به عسل گفتم: اینطور نیست عزیزم. اگه شما مورد اعتماد نبودین، داریوش حقیقت رو بهتون نمی‌گفت. تا حالا سکوت کردیم، چون مطمئن نبودیم که این کار جواب می‌ده یا نه.
سیما گفت: به نظرتون این کار منصفانه است؟ سرک کشیدن توی حریم خصوصی بقیه.
داریوش بدون مکث گفت: ما قرار نیست ازشون سوء استفاده کنیم. این امن ترین راه ممکنه. اینکه خودمون کِیس‌های بعدی رو انتخاب کنیم. چه بهتر که قبل از انتخاب‌شون، به صورت کامل بشناسیم‌شون. من به همه‌تون قول دادم که اول از همه امنیت‌مون رو تامین کنم. نمی‌خوام زیر قولم بزنم.
در تکمیل حرف‌های داریوش و رو به سیما گفتم: با داریوش موافقم. ما قرار نیست که کَسی رو وادار به کاری کنیم. اگه باران و کارن پایه جمع ما نبودن، رهاشون می‌کنیم و تمام.
بردیا رو به سیما گفت: ما داریم یک کار غیر قانونی و ریسکی می‌کنیم. بهترین راه همینه که اول از همه به امنیت خودمون فکر کنیم.
سیما انگار کمی قانع شد و رو به من گفت: چطوری می‌خوای مطمئن بشی که باران پایه هست یا نه؟
قلُپ آخر چای رو خوردم و گفتم: حس می‌کنم همونطور که کارن، یواشکی و به دور از زنش، سکس چت می‌کنه و توی فانتزی‌هاش، از بقیه می‌خواد که توی سکس چت، با زنش سکس کنن و حتی عکس‌های یواشکی از اندام زنش می‌گیره، باران هم یک راز مهم توی دلش داره. رازی که روی سینه‌اش سنگینی می‌کنه و این پتانسیل رو داره که بالاخره با یکی در میون بذاره. و خب من اینقدر بهش محبت و توجه کردم که در حال حاضر، معتمد ترین دوستش محسوب می‌شم. دو تا گزینه برای نزدیک تر شدن به باران توی ذهنم دارم. یکی‌اش اینه که از هفته دیگه با همدیگه بریم کلاس یوگا.
رضا گفت: کجا قراره برین؟
لبخند مرموزی زدم و گفتم: یک استاد خصوصی مد نظرمه. یکی که هم ماساژ حرفه‌ای بلده و هم در جریانم که مدت‌ها یوگا کار کرده.
چشم‌های سیما از تعجب گرد شد و رو به من گفت: تو چه ورپریده‌ای هستی پریسا. اصلا به قیافه مظلومت نمی‌خوره این همه شیطون باشی.
عسل رو به رضا گفت: ببینم عرضه داری مخ زنه رو بزنی یا نه.
رضا کمی مردد شد و رو به من گفت: من که استاد یوگا نیستم.
بدون مکث گفتم: اما یوگا کار کردی. یکی مثل من و باران نمی‌فهمیم که تو استاد یوگا نیستی. در ضمن اگه باران به شوهرش بگه که قراره برای یوگا، پیش یک استاد مَرد بره، شوهرش رو هوا قبول می‌کنه.
رضا کمی فکر کرد و گفت: خب بعدش چی؟
عسل رو به رضا گفت: هول شدی، خنگ شدی. آی‌کی‌یو خان، هیچ کَسی مثل تو نمی‌تونه با انگشت‌ها و دست‌هاش، نقاط حساس بدن رو لمس و تحریک کنه. پریسا برای همین تو رو انتخاب کرده. طبق مواردی که پریسا داره از باران می‌گه، به احتمال زیاد وا می‌ده.
بردیا در تکمیل حرف عسل گفت: اگه هم وا بده، یعنی زن و شوهر، هر دو، پایه هر کاری هستن. اونوقت مجوز ورود رو می‌گیرن.
رضا همچنان کمی مردد بود و رو به من گفت: خب گزینه دوم برای نزدیک شدن بیشتر به باران چیه؟
رو به رضا گفتم: همون پروژه‌ای که قرار بود من و داریوش با عسل و بردیا انجام بدیم. دعوتش می‌کنم که همراه با شوهرهامون بریم مسافرت.
بردیا گفت: آره نقشه خوبی بود اما خب عسل گند زد به همه چی.
عسل زبونش رو برای بردیا درآورد و گفت: به تخمدونم که گند زدم.
رضا کمی فکر کرد و گفت: به نظرم گزینه دوم بهتره. گزینه اول ریسک داره و شاید باران پا نده. اما توی گزینه دوم، می‌تونی از شوهرش هم استفاده کنی. یعنی می‌شه به صورت هم زمان، جفت‌شون رو تحریک کرد.
مانی گفت: من هم با رضا موافقم.
سیما بالاخره به هیجان اومد و گفت: واو چه سفری بشه. کنجکاوم که باران خانم بالاخره کِی وا می‌ده.
رضا رو به من گفت: عکس‌های سکسی‌اش رو داری؟
لبخند زدم و گفتم: آره که دارم. شوهرش عکس‌هاش رو توی انجمن یک سایت سکسی گذاشته و کلی هم طرفدار داره.
از داخل ماشین، گوشی‌ام رو برداشتم. وارد گالری شدم و عکس‌های باران رو به رضا نشون دادم. اکثر عکس‌ها، موقع خواب بود. رضا و سیما با دقت عکس‌ها رو نگاه کردن. عسل هم رفت پشت سرشون تا نگاه کنه. بعد از دیدن چند تا عکس، عسل رو به من گفت: اوف که چه بدن لاغر و سکسی و رو فُرمی داره.
حرف عسل رو تایید کردم و گفتم: آره لاغره اما به شدت سکسی و رو فُرمه.
رضا گفت: مخصوصا فُرم کونش. من رو یاد Amirah Adara انداخت. فقط دوست دارم چهره‌اش رو هم ببینم.
عسل رو به رضا گفت: اینی که گفتی، خوردنی بود؟
رضا خنده‌اش گرفت و گفت: قطعا خوردنیه.
بردیا رو به عسل گفت: اسم یک پورن استاره.
بعد رو به رضا گفت: اگه بهت بگم که چهره‌اش هم شبیه Amirah Adara هستش، چیکار می‌کنی؟
رضا تعجب کرد و با هیجان گفت: تو کجا دیدیش؟
بردیا گفت: از مزیت‌های راننده شخصی پریسا خانم بودن.
رضا آب دهنش رو قورت داد و گفت: صبرم نیست که زودتر این گوشت حسابی رو به سیخ بکشم.
به داریوش نگاه کردم و گفتم: نظر تو چیه؟
داریوش کمی مکث کرد و گفت: هر دو تا نقشه‌ای که کشیدی خوبه. تو نقشه اول، وقتی باران دُم به تله داد، به صورت کامل در اختیار ماست و مثل آب خوردن می‌تونیم شوهرش رو هم وارد ماجرا کنیم. اما خب به قول رضا، شاید به تنهایی پا نده و نقشه‌مون نگیره. تو نقشه دوم، هر دو تاشون کنار همدیگه هستن. همین باعث می‌شه که از همدیگه خجالت بکشن و خود واقعی‌شون رو نشون ندن. البته می‌شه شرایطی رو مهیا کرد که آروم آروم نرم بشن و وا بدن. که اگه این اتفاق بیفته، قطعا جلو تر هستیم و کارن و باران خیلی زودتر، جزئی از جمع ما می‌شن.
عسل رو به داریوش گفت: نقشه دوم بهتره. تو مخ کارن رو بزن و پریسا هم که داره باران رو می‌پزه.
مانی گفت: فکر کنم همگی با نقشه دوم موافق هستن.
رو به داریوش گفتم: پس تصویب شد. مخ کارن و باران رو با همی و به صورت هم زمان می‌زنیم. نقشه اول رو بعدا روی یکی دیگه اجرا می‌کنیم.
عسل رو به داریوش گفت: به فرض که کارن و باران، وارد جمع ما شدن. چه تضمینی هست که راز دار باشن؟
سیما در تایید حرف عسل گفت: اگه ما رو لو بدن، بدبخت می‌شیم که.
داریوش گفت: درسته، برای شروع می‌شه بهشون اعتماد کرد اما در ادامه، شاید به هر دلیلی با ما به مشکل برخوردن و در این صورت، به راحتی می‌تونن ما رو لو بدن. برای جلوگیری از این کار، فقط یک راه وجود داره.
سرم رو به سمت داریوش چرخوندم و گفتم: چه راهی؟
داریوش چند لحظه با مانی چشم تو چشم شد. بعد رو به جمع گفت: باران باید جلوی شوهرش و با یکی از ما مَردها سکس کنه. و از این سکس باید فیلم‌برداری بشه. البته اونی که با باران سکس می‌کنه، ماسک می‌زنه. اما چهره باران و شوهرش، باید توی فیلم مشخص باشه و باید حرف‌هایی بزنن تا ثابت کنه که با اراده و خواست خودشون این سکس انجام شده. اینطوری هرگز نمی‌تونن ما رو لو بدن. چون آبرو و حیثیت جفت‌شون در خطره و خب مدرک اثبات جرم هم هست.
همگی بعد از صحبت داریوش، سکوت کردن و به فکر فرو رفتن. مانی سکوت رو شکست و گفت: این قانون باید برای خودمون هم اجرا بشه.
عسل با یک لحن طعنه‌گونه و رو به مانی گفت: ما همه زوجیم، اما تو چی؟
داریوش رو به عسل گفت: مانی قبل از همه شما مدرک اثبات وفاداری‌اش رو داده.
تعجب کردم و گفتم: چه مدرکی؟ مانی زن نداره که.
داریوش رو به من گفت: فعلا صلاح نیست بگم اما بهت قول می‌دم از اون چیزی که گفتم، مدرک بهتر و محکم تریه. پای مانی بیشتر از همه ماها گیره. تا حالا فکر نکردی که چرا این همه به مانی اعتماد دارم؟
به چشم‌های داریوش زل زدم و گفتم: همیشه دارم بهش فکر می‌کنم.
داریوش خواست جواب من رو بده که سیما نذاشت و گفت: یعنی می‌خوای از ما فیلم بگیری؟
داریوش رو به سیما گفت: خودت انتخاب کن. اینکه همیشه استرس لو رفتن و نابود شدن زندگی‌ات رو داشته باشی، یا با خیال راحت، هر چقدر که دلت خواست، عشق و حال کنی؟ در ضمن این قانون برای همه‌مون اجرا می‌شه.
ذهنم درگیر شد. کمی دچار استرس شدم و گفتم: چه تصمیم سختی.
رضا گفت: به نظر من که حق با داریوشه.
سیما رو به رضا گفت: یعنی مشکلی نداری که از سکس‌مون فیلم بگیرن؟
رضا رو به سیما گفت: وقتی به امنیت خودم و خودت فکر می‌کنم، نه مشکلی ندارم. مگه اینکه کلا بی‌خیال این جریان بشیم و برگردیم به زندگی ساده و تکراری قبلی‌مون.
عسل حسابی توی فکر فرو رفته بود. سیما رو به عسل گفت: تو چرا هیچی نمی‌گی؟
عسل یک نفس عمیق کشید و گفت: اگه همه‌مون انجامش بدیم، من هم پایه‌ام.
سیما گفت: فیلم‌ها پیش کی باشه؟
بردیا رو به سیما گفت: گزینه بهتر از داریوش سراغ داری؟
سیما کمی فکر کرد و گفت: نه، داریوش اگه قرار بود به ما صدمه بزنه، تا حالا صد بار زده بود. من بهش اعتماد دارم.
مانی در تکمیل حرف سیما گفت: داریوش بی‌نهایت فرصت داشت تا یواشکی ازتون فیلم بگیره. اما الان داره صادقانه این موضوع رو مطرح می‌کنه.
داریوش گفت: از خودم و پریسا شروع می‌کنم. همین حالا. ماسک و دوربین آوردم. یک داوطلب نیاز داریم که پریسا رو جلوی من بکنه و یکی هم که فیلم بگیره.
دلم به شور افتاد. اما از طرفی، حرف‌ها و دلایل داریوش، مثل همیشه منطقی بود. ایستادم و گفتم: ترجیح می‌دم ریسک نگه داشتن فیلم‌ سکس‌هامون رو پیش خودمون به جون بخرم تا اینکه همیشه استرس این رو داشته باشم که شاید یکی ما رو لو بده. خب کی من رو جلوی شوهرم می‌کنه؟
عسل گفت: تو جون داری دوباره بدی؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: من هیچ وقت از دادن سیر نمی‌شم.

باران از پیشنهادم جا خورد و گفت: نمی‌دونم چی بگم. پیشنهادت خیلی یکهویی بود.
اخم کردم و گفتم: نمی‌دونم نداریم. اجازه نمی‌دم با این اوضاع پات بری خونه خودت. می‌ریم خونه ما. به شوهرت زنگ بزن که بیاد اونجا. شب هم حاضری یک چیزی دور هم می‌خوریم.
باران کمی فکر کرد و گفت: زیاد پیش اومده که ماهیچه پام بگیره. چیز خاصی نیست.
+چرا هست. نمی‌تونی راه بری. در ضمن یه دوست دارم که استاد ماساژه. منم یه چیزایی ازش یاد گرفتم. بلدم چجوری پات رو ماساژ بدم تا از روز اولش هم بهتر بشه. دو دل نباش و تعارف نکن. زنگ بزن به شوهرت.
-آخه مزاحم می‌شیم.
دوباره اخم کردم و گفتم: وا چه مزاحمتی؟ اصلا دوست دارم به همین بهونه، رابطه خانوادگی هم داشته باشیم. بده می‌خوام بیشتر پیش هم باشیم؟
-وای پریسا جون تو خیلی مهربونی. منم که از خدامه بیشتر با هم باشیم.
+پس تعارف و خجالت رو بذار کنار. خیلی دوست دارم داریوش تو رو ببینه. اینقدر ازت تعریف کردم که نگو.
صورت باران کمی سرخ شد و گفت: چی گفتی؟
+گفتم که هم خوشگلی و هم حسابی خانمی. راستش داریوش هم خیلی مشتاقه که تو رو ببینه.
صورت باران بیشتر سرخ شد و گفت: وای خدای من. طبق تعریف‌هات از آقا داریوش، باید آدم به شدت قانونمند و سخت گیری باشه. حتما توقع داره که دوست تو یک آدم بی‌نقص باشه.
+آره که توقع داره و مطمئنم که بدجور با دیدنت سوپرایز می‌شه. چون من با هر آدمی دوست نمی‌شم.
-وای پریسا جون، تو رو خدا اینطوری نگو. دارم استرسی می‌شم.
+نترس هیچی نمی‌شه. یعنی می‌شه. اما از نوع مثبتش. تا با شوهرت هماهنگ کنی، من زنگ بزنم اسنپ.

پای چپ باران درد می‌کرد و همچنان لنگ می‌زد. با کمک من وارد خونه شدیم. نشوندمش روی کاناپه و گفتم: داریوش دو ساعت دیگه می‌رسه. کلی وقت داریم که پات رو اوکی کنیم. من برم روغن ماساژ بیارم.
باران که همچنان معذب بود و خجالت می‌کشید، سعی کرد لبخند بزنه و گفت: حسابی مزاحمت شدم پریسا جون.
لبخند مهربونی زدم و گفتم: تا باشه از این مزاحم خوشگلا.
مثل همیشه به وضوح از اینکه بهش می‌گفتم خوشگل، خوشش اومد. این بار یک لبخند واقعی زد و گفت: تو خیلی لوسم می‌کنی. شوهرم اینقدر بهم نمی‌گه خوشگل.
بدون مکث گفتم: غلط کرده نمی‌گه. من اگه مَرد بودم، شبانه روز بوت می‌کردم و بهت می‌گفتم خوشگل. تو لایق بهترین‌ها هستی.
باران لب پایینش رو گاز گرفت. آب دهنش رو قورت داد و گفت: اما شاید من لایق این همه عشق و محبت و توجه نباشم.
چند لحظه به چشم‌هاش نگاه کردم. دیگه کم کم داشتم مطمئن می‌شدم که باران یک راز مهم داره. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: در هر شرایطی تو لایق بهترین‌ها هستی. هیچ وقت منکر این مورد نشو. من برم روغن ماساژ بیارم.
باران رو با گره‌های ذهنی درونش تنها گذاشتم. عمدا کمی معطل کردم تا بیشتر توی فکر فرو بره. بعد از یک ربع برگشتم توی هال و رو به باران گفتم: وا چرا شلوارت رو در نیاوردی؟
باران به خودش اومد و بدون اینکه چیزی بگه، اول شال و مانتوش و بعد هم شلوار جینش رو درآورد. تاپ زرد کم رنگش به پوست نسبتا سبزه‌اش می‌اومد. به دسته کاناپه تکیه داد و پای چپش رو روی کاناپه دراز کرد. همچنان می‌تونستم حس کنم که داره خجالت می‌کشه اما انگار مقاومتی در برابر خواسته‌های من نداشت. دو زانو روی زمین نشستم و با روغن ماساژ، رون پاش رو چرب کردم. تمام سعی خودم رو ‌کردم که شبیه رضا لمسش کنم و مالشش بدم و چند بار انگشت‌هام رو رسوندم به شورت سفیدش. مشخص بود که هنوز درد داره اما به روی خودش نمیاره. لمس و مالش رون پاش، تحریک جنسی‌ام رو بیشتر کرد. آب دهنم رو قورت دادم و تصور کردم که باران کامل در اختیارمه و هر کاری می‌تونم باهاش بکنم.
بالاخره بعد از نیم ساعت ماساژ، موفق شدم و گرفتگی ماهیچه پاش بهتر شد. دست‌هام رو دور رون پاش نگه داشتم و گفتم: خب الان در چه حالی؟
باران کمی مکث کرد و گفت: از این بهتر نمی‌شم. باورم نمی‌شه که اینقدر خوب پام رو ماساژ دادی.
+دوست داری همه بدنت رو ماساژ بدم؟
-وای نه پریسا جون. همینقدر هم مُردم از خجالت.
+اوکی هر جور راحتی. دوست ندارم توی خونه من معذب باشی. من برم برای جفت‌مون یه نوشیدنی خنک بیارم. تو هم فعلا به پات استراحت بده. هنوز مونده تا داریوش بیاد.
گذاشتم تا یک موزیک لایت پخش بشه و رفتم توی آشپزخونه. برای جفت‌مون شیر انبه درست کردم و برگشتم توی هال. باران شلوارش رو پاش کرده بود. وقتی لیوان شیر انبه خودش رو برداشت، فهمیدم که ذهنش حسابی درگیره. نشستم رو به روش و گفتم: هنوز داری به این فکر می‌کنی که لایق محبت و توجه هستی یا نه؟
باران لبخند محوی زد و گفت: تو چطوری همیشه ذهن من رو می‌خونی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: چون همیشه قیافه‌ات تابلوعه. انگار اصلا بلد نیستی که چیزی رو مخفی کنی.
باران به چهره من زل زد. هرگز نگاهش رو اینطور مردد و غمگین ندیده بودم. چشم‌هاش رو چند لحظه بسته و باز کرد و گفت: چرا من خیلی خوب بلدم یک چیزایی رو مخفی کنم. جوری که هیچ کَسی نفهمه. راستش همیشه همینطور بودم و هستم. فقط جلوی تو دلیلی ندارم که انرژی بذارم و مخالف درونم رفتار کنم.
لحنم رو ملایم تر کردم و گفتم: حس می‌کنم یک چیزی توی دلت سنگینی می‌کنه. دوست داری درباره‌اش حرف بزنی اما خجالت می‌کشی یا شاید می‌ترسی و به کَسی اعتماد نداری.
باران نگاهش رو از من گرفت. این همون لحظه‌ای بود که دنبالش بودم. حس غرور خاصی بهم دست داد. موفق شده بودم اعتماد باران رو جلب کنم و فضا و شرایطی ایجاد کنم که بالاخره سفره دلش رو باز کنه. سکوت کردم و اجازه دادم تا خودش حرف بزنه. حدسم درست بود. سرش رو دوباره به سمت من چرخوند. یک قطره اشک از چشمش سرازیر شد و گفت: من آدم خوبی نیستم. یعنی اون فرشته معصومی که تو فکر می‌کنی، نیستم. هر بار که ازم تعریف می‌کنی، خوشم میاد اما ته دلم دچار عذاب وجدان می‌شم. بهم میگی نجیب و معصوم اما…
باران بغض کرد و نتونست حرفش رو ادامه بده. ایستادم و جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز ناهار خوری برداشتم و دادم به دست باران. نشستم سر جام و گفتم: من مطمئنم که تو دختر نجیب و معصومی هستی. حتی یک درصد هم شک ندارم.
باران انگار از حرفم عصبانی شد. با بغض و عصبانیت گفت: به منِ جندهِ هرزه نگو نجیب و معصوم.
خودم رو متعجب گرفتم و گفتم: وا باران؟ معلومه چی داری می‌گی؟
انگار هیچ کنترلی روی احساساتش نداشت و گفت: من همون کثافتی هستم که به شوهرم خیانت کردم. همون لجن هرزه‌ای که به با بهترین دوست شوهرم…
با اینکه آمادگی شنیدن همچین چیزی رو داشتم اما بدون اراده شوکه شدم. باورم نمی‌شد که همچین زنی به شوهرش خیانت کرده باشه. فکر می‌کردم نهایتا فکر خیانت به سرش زده اما عملی‌اش نکرده. سعی کردم تمرکزم رو حفظ کنم. نباید این فرصت رو از دست می‌دادم. با یک لحن خونسرد گفتم: من هنوز سر حرفم هستم. تو هیچ شباهتی به یک زن هرزه نداری. مشکلت اینه که تعریفت از واژه هرزه اشتباست.
باران از واکنش من متعجب شد. خواست جوابم رو بده که نذاشتم و گفتم: من هم به شوهرم خیانت می‌کردم. البته به شوهر سابقم. تو با دوست شوهرت بودی، من با برادرشوهرم بودم. من هم مثل تو خودم رو هرزه و بی‌ارزش می‌دونستم، اما با گذشت زمان بهم ثابت شد که رابطه با برادرشوهرم، دقیقا همون چیزی بود که شوهر سابقم لیاقتش رو داشت. من هرزه نبودم. فقط داشتم حقم رو از این زندگی می‌گرفتم. البته با کمک داریوش به این ذهنیت رسیدم.
چشم‌های باران از تعجب گرد شد. چهره‌اش رو جوری متعجب گرفت که نزدیک بود بزنم زیر خنده. انگار شرایط خودش رو برای چند لحظه فراموش کرد. بغضش رو قورت داد و گفت: داری باهام شوخی می‌کنی؟
+به نظرت آدمی هستم که توی همچین شرایطی شوخی کنم؟
باران اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: آقا داریوش شوهر اول تو نیست؟ تو هم مثل من به شوهرت خیانت کردی؟ بعدش به آقا داریوش هم گفتی؟ یعنی…
حرف باران رو قطع کردم و گفتم: اگه راز دلت رو بهم نمی‌گفتی، هرگز اینا رو بهت نمی‌گفتم. الانم شیر انبه‌ات رو بخور. بعدش هم پاشو برو دست و صورتت رو بشور که داریوش کم کم پیداش می‌شه. راستی کارن کِی میاد؟
باران همچنان توی بُهت و شوک بود. مطمئن بودم که حجم وارد شده به مغزش بیشتر از ظرفیت روانیشه. لبخند زدم و گفتم: بعدا در موردش حرف می‌زنیم. هم درباره تو و دوست شوهرت و هم درباره من و برادرشوهرم. اجازه نمی‌دم که اینقدر غیر منصفانه درباره خودت قضاوت و فکر کنی. شک ندارم که یک جای کار از سمت شوهرت می‌لنگیده. پاشو دختر، پاشو که اصلا دوست ندارم داریوش، تو رو با این حال و روز ببینه. صورتت رو بشور و برو توی اتاق خواب و مجددا میکاپ کن.

وقتی برخورد باران رو با داریوش دیدم، بهم ثابت شد که مهارت زیادی در مخفی کردن درون واقعی‌اش داره. جوری با داریوش احوال‌پرسی کرد و حرف زد که انگار هیچ درگیری و چالش ذهنی نداره. من هم از فرصت استفاده کردم و رو داریوش گفتم: باران جون من رو کُشت. خجالت می‌کشید بیاد خونه‌مون. خیلی خجالتی و تعارفیه.
داریوش رو به باران گفت: دوستان پریسا، دوستان من هم هستن. رفت و آمد که ساده ترین گزینه است. کَسی که دوست پریسا باشه، می‌تونه همه جوره روی من حساب کنه. از همه نظر. پس توی این خونه، کَسی حق نداره خجالت بکشه و تعارف کنه.
باران از حرف داریوش به وجد اومد و گفت: وای خدای من. شما دقیقا همون آدمی هستین که تصور می‌کردم. پریسا جون خیلی خوشبخته که شما رو داره.
چند لحظه با داریوش چشم تو چشم شدم. انگار دیگه می‌تونستیم ذهن همدیگه رو بخونیم. سرم رو به سمت باران چرخوندم و گفتم: راز موفقیت ما اینه که خود واقعی‌مون رو به هم دیگه نشون دادیم. غم و ناراحتی و شادی و هیجان و لذت‌هامون رو با هم شریک شدیم. برای همین هر کی ما رو می‌بینه، خیلی زود متوجه رفاقت و دوستی بین ما می‌شه.
باران نگاه معنی داری به من کرد و گفت: مطمئنم همینطوره.
داریوش رو به باران گفت: آقا کارن کِی تشریف میارن؟
باران گفت: طبق روال هر شب، تا یک ساعت دیگه مغازه رو می‌بنده. البته کارن از من خجالتی تره. وقتی بهش گفتم که پریسا جون دعوت‌مون کرده، کلی بهم غُر زد که چرا قبول کردم.
داریوش کتش رو درآورد. نشست روی کاناپه و گفت: حق داره. اما نگران نباش. گفتم که دوست پریسا، دوست من هم هست. امشب اینقدر به کارن خوش می‌گذره که خجالت کلا یادش می‌ره.
باران رو به داریوش گفت: مرسی از این همه لطف شما. کارن واقعا نیاز داره تا با آدم پُخته و فهمیده‌ای مثل شما دوست بشه. مطمئنم که با نصیحت و راهنمایی‌های شما، خیلی بیشتر می‌تونه پیشرفت کنه.
دوباره با داریوش چشم تو چشم شدم. مطمئن بودم که داریوش هم داره به همون چیزی فکر می‌کنه که من فکر می‌کنم. اینکه باران بیشتر از اونی که فکر می‌کردیم از ما خوشش اومده بود. در کنار این مورد، رازهای مخفی باران و کارن رو هم می‌دونستیم. این یعنی کاملا توی مشت‌مون بودن. لبخند محوی زدم و رو به داریوش گفتم: پس امشب قراره کلی خوش بگذرونیم.
داریوش سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: بدون تردید.

عسل با حرص گفت: پریسا حرف می‌زنی یا نه؟ کُشتی‌مون، اینقدر حاشیه نرو.
از چهره همه‌شون مشخص بود که درباره باران و کارن، حسابی کنجکاون و هیجان دارن. نگاه‌های شهوتی رضا بیشتر از همه برام جذاب بود. انگار که سکس با باران، تنها خواسته‌ای بود که داشت. سعی کردم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و گفتم: فکر کنم باید باران و کارن رو جزئی از خودمون بدونیم. به عبارتی اولین عضو محفل به غیر از جمع خودمون. شبی که خونه ما بودن، من و داریوش بهترین جَو صمیمی و دوستانه رو براشون آماده کردیم. کارن هم مثل باران، خیلی زود باهامون صمیمی شد. هر دو تاشون به شدت از ما خوش‌شون اومد. اینقدر شرایط خوب پیش رفت که بعد از اینکه پیشنهاد سفر دادم، روی هوا قبول کردن.
عسل گفت: وا این الان کجاش سکسی بود؟ یه جوری گفتی که فکر کردم همون شب ضربدری زدین.
داریوش گفت: چندین بار و عمدا به اندام باران و مخصوصا پایین تنه‌اش نگاه کردم. جوری که کارن هم متوجه بشه. هیچ واکنش منفی نداشت. حتی می‌تونم بگم که به وضوح لذت هم می‌برد. اصلا همین مورد باعث شد که رابطه گرم تری با من داشته باشه.
در تایید حرف داریوش گفتم: آره کارن یه کاکولد واقعی و البته افراطیه. شک ندارم همین مورد باعث شده که خودش نتونه رابطه احساسی و جنسی خوبی با زنش بر قرار کنه.
بردیا گفت: اکثر مَردهای کاکولد همیشه استرس این رو دارن که زن‌شون اگه رازشون رو بفهمه، سرکوفت بزنه و سرخورده بشن. تمایل جنسی شدید درونی از یک طرف و این استرس از طرف دیگه، باعث می‌شه که نتونن رابطه صادقانه و خوبی با همسرشون داشته باشن.
سیما گفت: یعنی برای همین باران به شوهرش خیانت کرده؟
رو به سیما گفتم: حدس زیادی می‌زنم که یکی از دلایل خیانت باران، کم توجهی از سمت شوهرش بوده.
عسل گفت: مخصوصا کم توجهی توی سکس.
رضا گفت: قطعا دوست شوهرش، متوجه این مورد شده و از شرایط نهایت استفاده رو کرده.
مانی بالاخره سکوتش رو شکست و گفت: زن‌های خیلی حشری، گاهی کارهایی می‌کنن که حتی برای خودشون هم قابل باور نیست. مخصوصا اگه از سمت شوهر یا پارتنرشون تامین نشن.
احساس کردم که مانی داره به من طعنه می‌زنه. پوزخند محوی زدم و گفتم: الان داری به من طعنه می‌زنی؟ فکر کردم این مورد بین ما حل شده.
مانی به چهره من زل زد و گفت: طعنه نبود عزیزم. مستقیم تر از این نمی‌تونستم بگم. در ضمن اگه همچنان با این مورد مشکل داشتم، الان اینجا پیش شما نبودم.
بردیا پرید توی صحبت من و مانی و گفت: خب برنامه سفر چیه؟ فکری براش کردین؟
داریوش گفت: برنامه مشخصه. پریسا می‌ره تو کار باران. اگه دوست کارن موفق شده مخ باران رو بزنه، پس برای پریسا هیچ کاری نداره. مطمئنم طرف هر چقدر هم که تیز و باهوش بوده باشه، انگشت کوچیکه پریسا هم نمی‌شه.
عسل رو به رضا گفت: شرمنده رضا جون. انگار کیر داریوش خان اولین کیر محفل خواهد بود که به درون سوراخ‌های باران خانم فرو می‌رود. الکی صابون به دلت زدی.
رضا خنده‌اش گرفت و گفت: دومی هم باشم، راضی‌ام.
مانی گفت: اگه بحث سر این موضوع تموم شده، دو تا مطلب هست که باید بگم.
همگی به مانی نگاه کردیم و من گفتم: فعلا در مورد باران و کارن، حرف جدیدی نیست.
مانی گفت: اول اینکه باید همفکری کنیم و برای تنوع و هیجان بیشتر، چند تا بازی و قانون جنسی خوب برای پارتی‌های سکسی‌مون انتخاب کنیم. تو چند وقت گذشته، بعضی از قوانین‌مون اصلا جالب نبود و هیجان خاصی نداشت.
بردیا گفت: منم با مانی موافقم. به جای اینکه هر کَسی فی البداهه یک نظر بده و قانون بذاره، باید با همفکری همدیگه چند تا قانون و بازی درست و حسابی طراحی کنیم.
رضا گفت: می‌تونیم از وسایل خاص سکسی استفاده کنیم. مثل دیلدو یا دستبند یا شلاق و همین چیزا.
عسل گفت: آره فکر خوبیه.
سیما گفت: یا می‌تونیم برای هر پارتی، یک تِم لباس خاص تعیین کنیم.
داریوش گفت: برای هیجان بیشتر و جدی تر شدن بازی‌هامون، می‌تونیم تنبیهات خیلی سخت در نظر بگیریم. اینطوری خود به خود همه تلاش می‌کنن که بازی و قوانین رو جدی بگیرن.
رو به جمع گفتم: پس همگی خوب فکرهاتون رو بکنین. تا آماده شدن باران و کارن، وقت داریم که یک نظم درست و حسابی به پارتی‌های سکسی‌مون بدیم. اگه نتونیم این کار رو بکنیم، این همه ریسک و زحمت، هیچ ارزشی نداره.
مانی گفت: به غیر از باران و کارن، یک گزینه جدی دیگه هم هست.
دوباره سر همگی به سمت مانی چرخید. انگار از اینکه توجه همه رو جلب کرده بود، خوشش اومد. لبخند خاصی زد و گفت: تو چند روز گذشته، یک زوج دیگه هم پیدا کردم. به طور قطع، جالب تر از کارن و باران هستن.
عسل رو به مانی گفت: از چه نظر؟
مانی گفت: بر عکس کارن و باران هستن. زنه به شدت دنبال سکس گروهی و ضربدریه اما شوهرش راضی نمی‌شه.
عسل گفت: این الان شد جالب تر؟ شوهره حتما غیرتیه و عمرا اگه هیچ وقت راضی بشه.
مانی گفت: شوهره خیلی هم غیرتی نیست. ته دلش از ضربدری بدش نمیاد اما خب جسارت عملی کردنش رو نداره. نکته جالب اینجاست که زنه برای حل مشکل شوهرش، یک ایده خفن داره.
سیما گفت: چه ایده‌ای؟
مانی دوباره لبخند خاصی زد و گفت: می‌خواد که یک یا دو تا مَرد، جلوی شوهرش، بهش تجاوز کنن. یعنی با هماهنگی از قبل اما جوری برای شوهرش وانمود کنن که انگار به اجبار و تجاوزه.
عسل تعجب کرد و گفت: اوه مای گاد. این زنیکه دیگه چه سگ حشریه.
داریوش گفت: می‌خواد بزرگ ترین ریسک رو بکنه. شوهرش با دیدن کرده شدن زنش توسط یک یا دو مَرد غریبه، یا احساسات کاکولدی‌ و خاص جنسی‌اش فعال می‌شه و قبح قضیه براش از بین می‌ره. یا کلا زده می‌شه و دیگه نمی‌تونه با زنی که جلوش کرده شده زندگی کنه.
مانی گفت: خود زنه هم این دو حالت رو گفت. اما رسیدن به آرزوی جنسی‌اش براش اینقدر مهمه که حاضره همچین ریسکی کنه.
سیما گفت: حداقل تو این جریان بهم ثابت شد که ما تنها نیستیم. انگار خیلی بیشتر از اونی که فکر می‌کردم، مثل ما هستن.
عسل که حسابی توی فکر فرو رفته بود، رو به سیما گفت: من همیشه این جمله رو می‌گفتم اما بهش باور نداشتم. فکر می‌کردم فقط من و تو اهل این مدل فانتزی‌های سکسی هستیم. اما از وقتی که پریسا وارد جمع‌مون شد، بهم ثابت شد که واقعا تنها نیستیم.
داریوش رو به مانی گفت: تو و رضا چیزی که زنه می‌خواد رو بهش می‌دین. فقط باید هماهنگی دقیق داشته باشین و شرایط امنیتی رو مو به مو لحاظ کنین. شوهره نباید چهره شما رو ببینه.
مانی گفت: خود زنه یک نقشه حسابی و بدون نقص کشیده. توی کردان ویلای تفریحی دارن. نقشه کشیده که اونجا خفتش کنیم. قراره قبلش هم به شوهرش کلی مشروب بده تا نتونه مقاومت جسمی خاصی بکنه. یعنی سه سوت دست و پاش رو می‌بندیم و تمام.
عسل گفت: پس من و بردیا و سیما فعلا باید جق بزنیم.
مانی رو به عسل گفت: اگه بگم یک مورد دیگه هست که باب خودته، چی می‌گی؟
چشم‌های عسل از تعجب گرد شد و گفت: دروغ می‌گی؟
من هم تعجب کردم و رو به مانی گفتم: راست می‌گی مانی؟
مانی به خاطر تعجب من و عسل، خنده‌اش گرفت و گفت: مگه جرات دارم با این عسل وحشی شوخی کنم.
بردیا گفت: چه می‌کنه این اینترنت. چه می‌کنه این سایت.
عسل رو به مانی گفت: خب بنال ببینم.
مانی سعی کرد نخنده و گفت: این مورد خیلی خیلی راحته. یک زوج که قبلا ضربدری داشتن اما تجربه خوبی نبوده. برای همین زده شدن و دیگه تصمیم ندارن که ادامه بدن. اما مطمئنم اگه یک زوج دیگه بتونه اعتمادشون رو مجددا جلب کنه و این بار تجربه خوبی از آب در بیاد، قطعا پایه جمع ما هم می‌شن. از نظر ظاهری هم عالی هستن.
سیما رو به عسل گفت: خب اینم از هیجان تو و بردیا. انگار من فقط باید جق بزنم.
مانی رو به سیما گفت: حتی یک درصد هم فکر نکن که به کار نمیایی. برای اینکه ریسک نقشه تجاوز کم بشه، لازمه که قبلش به شوهره نزدیک بشی و حتی بهش بگی که تو و شوهرت اهل ضربدری هستین و فقط در این صورت بهش پا می‌دی. یعنی یه محرک قوی برای تصمیم گیری شوهره. چون زنه گفته اونایی که بهش تجاوز می‌کنن، باید ازش بخوان تا از سکس لذت ببره، وگرنه شوهرش رو می‌کُشن. به عبارتی شوهره قراره شاهد سکس لذتبخش زنش و یک یا دو مَرد غریبه باشه. و شک نکن که هم زمان به تو هم فکر می‌کنه. شوهره توی اینستاگرام خیلی فعاله. برای نزدیک شدن بهش، می‌تونی از همون اینستاگرام استفاده کنی.
رو به مانی گفتم: اگه اومد توی راه چی؟ بعدش بهش حقیقت رو می‌گیم؟
مانی گفت: باید بگیم. مخفی نگه داشتنش ریسک بزرگیه و شاید بفهمه و دیگه بهمون اعتماد نکنه. اما وقتی شوهره راضی به سکس گروهی شد و انجامش داد، می‌شه حقیقت رو بهش گفت.
داریوش با لحن خاصی گفت: و کَسی هم که لذت سکس گروهی زیر دندونش بره، براش مهم نیست که چطوری وارد این مسیر شده. حتی شاید از زنش و ما تشکر هم بکنه.
بردیا گفت: پس ما باید بهترین لذت جنسی رو به همه‌شون بدیم. لذتی که تا حالا تجربه نکردن.
مانی گفت: لذتی که معتادشون می‌کنه و بدون فکر، عضویت محفل رو قبول می‌کنن.
از فرصت استفاده کردم و با لحن طعنه‌گونه‌ای و رو به مانی گفتم: مثل همون پسر مثلا غیرتی که نتونست از لذت سکس گروهی بگذره و معتادش شد.
عسل خندید و گفت: خداییش این پرتاب از سه امتیاز هم بیشتر ارزش داشت. من بهش ده امتیاز می‌دم.
چهره مانی جدی شد و رو به من گفت: چه خوب و چه بد، هیچ مشکلی با بودنم توی این جمع ندارم. به هر حال این تنها راهیه که می‌تونم در کنار تو باشم.
سیما رو به من و مانی گفت: وا امشب چتون شده شما؟ می‌شه دو دقیقه به هم تیکه نندازین.
بعد به داریوش نگاه کرد و گفت: منظورت از تنبیه سخت چیه؟ برامون مثال بزن.
داریوش گفت: هر نوع تنبیهی می‌تونه باشه. از تنبیه بدنی گرفته تا تنبیه روانی. برای نمونه یک نفر از بین ما، مهم ترین قانون‌مون رو شکسته و قطعا باید به سخت ترین شکل ممکن تنبیه بشه. همین الان و جلوی چشم همه.
رو به داریوش گفتم: داری مثلا می‌گی دیگه.
داریوش گفت: نه کاملا جدی هستم و هیچ مثالی در کار نیست.
همگی از حرف داریوش تعجب و به همدیگه نگاه کردیم. نمی‌تونستم حدس بزنم که کدوم‌مون چه قانونی رو نقض کرده. حتی یک لحظه به خودم هم شک کردم که نکنه کار اشتباهی کردم و خبر ندارم. داریوش به عسل نگاه کرد و گفت: دوست داری خودت به همه توضیح بدی؟
تعجب بردیا بیشتر شد و به عسل گفت: باز چه گندی زدی؟
چهره عسل تغییر کرد. انگار مردد بود و رو به داریوش گفت: نمی‌دونم درباره چی داری حرف می‌زنی.
مانی گفت: داره درباره دوست پسرت حرف می‌زنه.
عسل حالت تهاجمی گرفت و گفت: دوست پسرم به خودم و شوهرم ربط داره. توی قوانین محفل، تعیین

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها