داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شب های تهران (۴)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

آقا احسان خیلی تیز بود سریع فهمید.
_پدرام جان…
خودمو زدم به کوچه علی چپ خیلی جدی گفتم بله آقا احسان؟
همون طور که سعی داشت جلوی خندشو بگیره گفت: اشکالی نداره عزیزم این طبیعیه! به خصوص برای سن تو. کمکت میکنم راحت شی؟
چی؟ کمکم میکنه! اومد پشتم یه دستشو حلقه کرد دور سینم دست راستشو برد زیرآب خیلی هول کردم دستو پا زدم که منصرف بشه
-نه…نه… آقا احسان تو رو خدا نه، من خجالت میکشم.
_چیزی نیست نترس کار دیگه ای نمیکنم. فکر کن اینم جز درمانه من نمیتونم بذارم بیمارم زجر بکشه… باشه؟ فکر کن یه دختر خوشگل داره برات انجام میده.
_دختر خوشگل؟! دختر خوشگل میخوام چیکار؟ کاش میدونست الان خودش برام خوشگل ترین آدم رو زمینه.
بعد آلتم رو گرفت تو دستش. جا خوردم آهم با این کارش از تو گلوم رها شد. شروع کرد به حرکت دادن دستش. سرم به سینه پهن و برجستش چسبیده بود. صورت جذابش نزدیک صورتم بود. از خجالت چشمامو محکم بستم. هر بار که دستشو حرکت میداد انگار برق از کل تنم رد میشد. نفسام تند شده بود.
_هاا هاا آه… دستمو دور بازوش حلقه کردم. بازوی قدرتمندش با این کارم حتی تکون هم نخورد. محکم منو گرفته بود.
حرکتاش رو تند کرده بود. درعمرم اینقدر لذت نبرده بودم ولی هم زمان داشتم از خجالت با آب وان یکی میشدم. آخه اولین بارم بود کسی بهم دست میزد.
-هاا آه هاا آه… آق آقا احسان!
_ جااانم؟
نگامون به هم گره خورد که یهو لبشو به لبم دوخت. لبهای گوشتی نرمشو گذاشت رو لبهای باریک من! اون الان من رو بوسید؟! لبامو؟ هاج و واج بودم ولی این بوسه اش باعث شد با یه آه بلند ارضا بشم.
لباشو ازم جدا کرد آرزو کردم ای کاش همون جا میموندن.
_آخ! ببخش پدرام جان قول داده بودم کار دیگه ای نکنم. دست خودم نبود، آخه خیلی ناز شده بودی.
من کامل شل شده بودم و نفس نفس میزدم. روم نمیشد بهش نگاه کنم.
_نه نه اشکالی نداره شما ببخشید…
ناز شده بودم؟ من؟ ذهنم دیگه جواب نمیداد. کمکم کرد از حموم اومدم بیرون فکر کنم موقع خشک کردن موهام بود که تو بغلش خوابم برد.
چند روزی رو ازم مراقبت کرد در مورد چیزی که تو حموم پیش اومده بود اصلا حرفی نزدیم. هر موقع میخواست بره سر کار علی آقا میومد پیشم و تنهام نمیذاشت. علی آقا پسر جوون خیلی سرشادی بود. مثل یه پرستار حرفه ای بهم میرسید. خیلی خوش صحبت بود احساس میکردم دوستمه.
دیگه زخم دستم داشت خوب میشد. خوشحال بودم که بالاخره یه دستم به کار میومد. دست گچ گرفتم دو هفته مونده بود خوب بشه.
آقا احسان رو کاناپه نشسته بود.
_پدرام جان بیا بشین اینجا عزیزم… بذار دستتو ببینم… خوبه خیلی خوب زخمت بسته شده. فردا بخیتو میکشم. فرهاد میدونست اگه دست پدرام من رو خوب بخیه نکنه چه بلایی سرش میارم.
نتونستم جلو خندم رو بگیرم گفتم: حتما از شما خیلی حساب میبرن. زخمی شده بودم، میترسیدن شما گردنشون رو بشکنید. خندم تبدیل به قهقهه شده بود، یادم نمیاد آخرین باری که اینطوری خندیدم کی بود؟
چیزی نمیگفت فقط تماشام میکرد خم شد سمتم و لبهاشو گذاشت رو لبای من. هول شدم ولی همزمان خیلی دلم برای طعمشون تنگ شده بود. چشمامو بستمو خودمو توی بوسه اش رها کردم. اون هم که دید من مقاومتی نمیکنم با دستاش صورتمو گرفتو بوسه ای عمیق بهم هدیه کرد. نفسم بند اومده بود. یک لحظه بهم امون داد و تو چشمام زل زد.
_وقتی میخندی خیلی ناز میشی پدرام جان، بیشتر بخند عزیزم باشه؟ با ذوق گفتم: چشم… خودمو پرت کردم تو بغلش چقدر داشتن یه پناه لذت بخشه.
با دو دستش بازو هامو گرفت و من رو که مثل کنه بهش چسبیده بودم رو یه کم از خودش جدا کرد. با اون چشم های زیباش بهم نگاه کرد. توی نگاه با نفوذش غوطه ور میشدم.
_پدرام جان عزیزم، من بهت علاقه دارم.
چی شنیدم الان؟ آقا احسان من رو، دوست داره؟ صداش تو سرم میپیچید مات و مبهوت بودم. باورم نمیشد چی میشنیدم. نکنه دوباره توهم زدم.
_پدرام جان حالت خوبه عزیزم؟
-بله بله خوبم.
_ببخش بی مقدمه بهت گفتم، شوکت کردم؟
-نه نه اصلا، میشه دوباره بگین چی گفتین؟ من فکر کنم اشتباه شنیدم، آخه بعضی موقعا یه چیزایی میشنوم… همین طور که داشتم برای خودم وراجی میکردم، دستامو گرفت و گفت: گفتم من دوست دارم عزیزم. میخوام که پیش من بمونی. میتونی الان جواب ندی و در موردش فکر کنی.
قلبم داشت از توی سینم میزد بیرون، اون با این همه کمالات من آواره رو دوست داره…

آخه چرا؟
ای وای این رو فکر کنم با صدای بلند گفتم.
_میخوای بدونی چرا؟ چون تو عزیز من شدی، وقتی به چشمای درشت سیاهت به معصومیت و مظلومیتت فکر میکنم نمیخوام یک لحظه ازم دور باشی. تو پسر با ادب و مهربونی هستی. نمیتونم غمتو ببینم میخوام که در کنارم باشی تا ازت محافظت کنم. اگه بخوام بازم بگم حسابی خستت میکنم.
زبونم بند اومده بود. من رو اینطوری میدید؟ انگار تو فضا شناور بودم. دیگه تاب نیاوردم.
_من… من هم شما رو دوست دارم. همین که این رو گفتم سیل اشکم سرازیر شد. انگار که تمام بد بختیام رو میخواستم از چشمام بشورم.
آقا احسان با دیدن اشکای من اشک تو چشمای قشنگش جمع شد.
_آاه عزیز من… من رو دوباره برد توی آغوشش چشممو گونمو بوسه میزد. بعد از گریه های من که ترکیبی از غم و خرسندی بودن، کف دستاشو زد به هم و گفت: خوب دیگه گریه بسه… پدرام خوشگل من نباید صورتشو با گریه داغون کنه.
همزمان که گریه میکردم از اینکه من رو خوشگل صدا کرده بود، خندیدم. پیشم که برگشت یه پاکت دستش بود.
-مال منه؟ سرشو به نشونه مثبت پایین آورد. وای که اون لبخند زیباش برام از هر هدیه ای با ارزش تر بود.
یه موبایل! باورم نمیشد نمیدونستم چی بگم؟ پریدم گردنشو محکم بغل کردم.
-اوهو! گردنمو شکوندی قهرمان!
خندیدم میدونستم شوخی میکنه، گردن به اون عضلانی چطور میتونست با دستای لاغر من بشکنه.
_مرسی آقا احسان مرسی. گوشی رو چسبونده بودم به سینم. من حتی اجازه نداشتم یه موبایل معمولی برای خودم بخرم چه برسه به این.
دادم دستش تا برام از جعبش بیرون بیاره با این دستای چلاق حتما میزدم میشکوندمش.
_یه سیمکارت برات انداختم شمارمم توش ثبت کردم. یواش یواش بهت یاد میدم چطوری ازش استفاده کنی…
تو پوست خودم نمیگنجیدم. زنگ در به صدا دراومد. علی آقا بود که اومده بود پیشم بمونه تا آقا احسان به کشیکش برسه.
_سلاام پدراام عزیز… به به میبینم کادو گرفتی خوشبحالت.
_علی طرز کارشو بهش یاد بده خستش نکن باشه؟
دستشو مثل نظامی ها گذاشت رو پیشونیش و گفت: چشم قربان._آزاد سرباز
انگار داشتن برای من تئاتر بازی میکردن خندم گرفته بود.
_به به خنده ی آقا پدرام ما رو هم دیدیم. پس امروز حسابی رو به راه هستی. ولی جدی گفتم آخه احسان تو سربازی مافوق من بود.
رفتم جلو تا بدرقش کنم. یاد اون وقت افتادم که جلوی در، پیشونیم رو بوسیده بود ولی علی آقا داشت نگا میکرد، خجالت کشیدم اما اون مثل من خجالتی نبود. قامت بلندشو خم کرد و یه بوسه آروم رو لبام نشوند. سرخ شدم با هول برگشتم ببینم علی آقا دیده یا نه؟ دیدم که خودشو زده به اون راه و داره جای دیگه رو نگا میکنه ولی مشخص بود که فهمیده.
علی آقا گفت: خوب بسه دیگه، دل بکن برو کار داری. اومد جلو بازوم رو گرفت برد سمت کاناپه
_ما میخوایم اینجا گوشی بازی کنیم.
_مراقب خودتون باشین. اینو گفت و در رو بست. دلم باهاش پر کشید.
علی آقا بهم یاد داد که از گوشی چجوری استفاده کنم چند تا برنامه برام نصب کرد. بعضی وقت ها یه چیز رو چند بار برام توضیح میداد چون من حواسم میرفت پیش آقا احسان.
تو برنامه ای که نصب کرده بود آقا احسان عکسشو گذاشته بود. چه عکس شیکی گرفته بود پشت میز کارش.
-من هم میتونم عکس بگیرم بذارم؟
_بله که میشه الان ازت عکس میگیرم.
-نه نه الان نه… دویدم رفتم اتاق.
-علی آقا یه لحظه میای؟… بببنید اینو بپوشم یا این یکی رو…
-همشون خوبن ولی به نظرم این تیشرت مشکی رو با این کت جین بپوشی بهت میاد. وقت پوشیدمش موهامو برام شونه کرد. ازم عکس گرفت. خیلی خوب شده بود. انگار یکی دیگه بودم.
_الان اینو میذارم رو پروفایلت تا آقا احسانم ببینه. بعد براش پیام بنویس اینطوری…
سلام آقا احسان
_سلام پدرام جان
زودی جوابمو داد…
_چه عکس خوشگلی گرفتی عزیزم. میبینم علی کار با گوشی رو یادت داده.
-بله یه کم یاد گرفتم. مرسی. مزاحم نمیشم خداحافظ.
_خدانگهدار مراقب خودت باش عشقم.
واییی! بهم پیام داد عشقم؟! داشتم از ذوق بال در میاوردم. حتی اگه یه مدت کوتاه هم منو دوست داشته باشه واسه یه عمر برام کافیه. دقیقه ها به آرومی سپری میشدن و بالاخره شب شد. لحظه به لحظه ساعت رو چک میکردم. چرا این عقربه ها با من سر جنگ دارن؟ چرا حرکت نمیکنن؟ دوریش به دلم چنگ میزد. یه نگاهم به ساعت یه نگاهم به در خشک شده بود. چرا دیر کرده؟ علی آقا بی قراری من رو فهمیده بود. البته هر کسی هم بود میفهمید.
_دیگه الان هاست که برسه حتما به ترافیک خورده.
صدای انداختن کلیدش توی قفل رو که شنیدم، مثل خرگوش جست زد. قلبم تند تند میتپید. چهرشو که دیدم، دل آتیش گرفتم آروم گرفت. معلوم بود که خستش ولی همین که منو دید زیباترین لبخندشو برای من رو لبش نشوند.
-سلام خسته نباشید آقا احسان.
_سلام عزیز دلم.
یه دسته گل خوشگل داد دستم. آغوشم از بزرگیش و مشامم از خوشبوییش پر شد.
علی آقا زودی اومد از دستم گرفتش.
-احسان حواست کجاست؟ پدرام چطوری با این دستاش دسته گل به این بزرگی رو نگه داره؟
_آخ ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
علی آقا داشت آماده میشد که بره.
_بمون پیشمون کیک خریدم.
-نه مرسی. با نوشین قرار دارم. شما راحت باشید.
وقتی داشت میرفت بیرون از لای در برام دست تکون داد و با شیطنت چشمک زد سعی کردم لبخندمو قورت بدم ولی از اینکه همه چی رو میدونست سرخ شدم.
علی آقا دسته گل رو گذاشته بود تو گلدون کریستالی روی میز.
آقا احسان در حال چیدن ظروف برای خوردن کیک روی میز جلو مبل بود. کیک شکلاتی رو از توی جعبش درآورد چقدر خوشگل تزیین شده بود.
_اول تصمیم گرفتم که با هم بریم بیرون ولی فکر کردم شاید با این وضع دستات اذیت بشی، گذاشتم برای بعد. چرا اونجا وایسادی بیا بشین عزیزم… شانس آوردیم فرهاد اینجا نیست وگرنه هیچی از این کیک بهمون نمیرسید. این بشر قاتل کیک شکلاتیه یادته اون روز تو پارکینگ دو تا کیک ازم باج گرفت؟
این ها رو میگفت و میخندید تو این مدت آقا احسان رو اینقدر شاد ندیده بودم.
_راستی تو هم دوست داری نه؟ ای وای نکنه دوست نداری؟ ببخش عزیزم یادم رفت ازت بپرسم.
حتما با سکوتم فکر کرده بود کیک رو دوست ندارم. دیگه نمیدونست الان به چیزی جز خودش نمیتونم فکر کنم. به خودم اومدمو گفتم: نه نه خیلیم دوست دارم…
معلومه که دوست دارم اصلا هر کیکی رو من دوست داشتم مگه تا حالا چند دفعه فرصت اینو داشتم که برای خودم کیک بخرم.
کنار هم نشستیم برام یه قاچ گذاشت. با چنگال کمکم میکرد که بخورم.-شمام بخورین.
تو چشمام نگاه کرد با همون چنگال من تو دهن خودش گذاشت. این کار رو که کرد صورتم داغ شد. اومد جلوتر لبامو چسبوند به لباش هنوز طعم شیرین کیک تو دهانمون بود. وای که چقدر خوشمزه تر شده بود شایدم لبای آقا احسان بود که دلچسب بود. از بوسیدنش سیر نمیشدم. آخ که چقدر دوست داشتم الان دستام سالم بود و درست و حسابی بغلش میکردم. انگار ذهنمو خوند. دستشو دور کمر لاغرم حلقه کرد و با یه حرکت منو کشوند سمت خودش نشوند رو پاهاش، عضلات پاش برخلاف پاهای استخونی من بزرگ و برجسته بود. همونطور که داشت صورت و گردنمو بوسه میزد دستشو آروم برد زیرپیرهنم میترسیدم نکنه جای زخمای پشتم رو لمس کنه چندشش بشه ولی نشونه ای از انزجار تو صورت گل انداختش نمیدیدم هر جای تنم رو که لمس میکرد گرمای وجودشو برام میذاشت. نفسام تند شده بود و دستشو که رسوند بین پاهام جا خوردم، حسابی تحریک شده بودم. قلبم میخواست از دهنم بزنه بیرون. چندین بار که دستشو حرکت داد، بدنم لرزید و شلوارم خیس شد. چشماش از تعجب باز بود. از خجالت مردم، دستامو گرفتم جلو صورتم. به دستام بوسه ای زد و من رو آروم از رو پاهاش گذاشت رو مبل. خودش رفت دستشویی. چند دقیقه توی هپروت بودم. از شرمندگی داشتم میمردم من با چند تا بوسه و یه کم نوازش ارضا شده بودم ولی آقا احسان عین خیالشم نبود. نکنه من براش جذاب نیستم؟ چه توقعاتی از خودم دارم؟ سرمو تکون دادم اجازه ندادم افکار منفی لذت بودن با اون رو ازم بگیره. دویدم رفتم اتاق خودمو تمیز کردم و شلوارمو عوض کردم. خیلی عادی نشستم رو مبل. کیک روی میز بهم چشمک میزد یه کم ازش برداشتم. اومد بیرون صورت نازش گل انداخته بود. اومد جلو یه نگا به شلوار عوض کردم انداخت. هول شدم گفتم: کیک میخورین آقا احسان؟
خندید، فکر کنم به قیافم که شبیه یه سنجاب با لپای پر شده بودم میخندید.
_در حالی که هنوز لبخند زیباش رو داشت، گفت: نه دیگه عشقم پاشو بیا شام.
عشقم! ایندفعه مستقیم از زبونش میشنیدم به زحمت کیک رو قورت دادم.
_راستی حالا که کیک خریدم یاد تولدت افتادم تولدت کی هست عزیزم؟
تاریخ تولد؟ خیلی وقته که بهش فکر نکردم و تقریبا برام کاملا بی اهمیت شده بود. حالا آقا احسان در موردش ازم میپرسید یعنی اینقده براش مهم شدم؟!
-ش… شهریور ۲۱ شهریور
بعد از شام که اصلا متوجه نشدم چی خوردم، روی تخت که میخواستیم بخوابیم تو دلم پروانه میرقصید. یعنی بازم با هم عشقبازی میکنیم؟ مثل یه چوب خشک روی تخت دراز کشیدم. صورتشو نزدیکم آورد. از شدت هیجان چشمامو محکم بستم. پیشونیم رو آروم بوسید و شب بخیر گفت.
چرا دلم سرد شد؟ نه اینکه بوسه اش رو دوست نداشته باشم نه! ولی انتظار داشتم بیش… تر… حتما خستس نباید اذیتش کنم.
به طرز عجیبی اون شب رو خیلی راحت خوابیدم. خبری از کابوس نبود یا اگر هم بود من چیزی یادم نمی اومد. از رو عادت صبح زود بیدار شدم. به پهلوم که نگا انداختم چهرشو که آرام و متین خوابیده بود رو دیدم. غرق در تماشای عزیزم شدم. آفتاب صبحگاهی از لای پرده ی حریر روی صورتش نقش انداخته بود. موهای طلایی درهمش میدرخشیدن، بی اختیار روشون دست کشیدم. آروم چشماشو باز کرد. هول کردم دستمو عقب کشیدم. هنوز خواب آلود بود.
_اووم پدرام جان بیداار شدی؟ به سمتم چرخید یه دستشو برد زیر سرم، بازوی بزرگش همزمان که سفت و محکم بود ولی احساس راحتی و گرمی داشتم. یه دستشو حلقه کرد دور کمرم. منو کشید سمت خودش راه نداشت که مقاومت کنم. به تنش چسبیدم یه پاشو کشید روی پاهام چونش بالای سرم بود و با حالت خواب آلودی گفت: بخواب عزیزم هنوز خییلی زوده. با اینکه بدنش رو تنم سنگینی میکرد ولی من این سنگینی خوشایند رو دوست داشتم. قلبم تند تند میتپید. نمیخواستم مزاحم خوابش بشم سعی کردم تکون نخورم. طفلی از وقتی که منه پر زحمت اومدم تو زندگیش یه شب راحت نخوابیده بود. یک ساعتی گذشت حالا خورشید کامل پدیدار و دلیل بیداریش شد.
منو که با چشمای خواب آلودش دید گفت: صبح بخیر پدرام جان خوب خوابیدی عزیزم؟
-بله بله خیلی خوب خوابیدم.
یهو متوجه شد که منو چطور قفل کرده و هول کرد…
_ای وای! چرا اینطور گرفتمت بیدارم نکردی؟
-نه… نه عیب نداره… در حالی که از خجالت میخندیدم گفتم آخه دلم نیومد خیلی راحت خوابیده بودین.
نشست و گفت: ببینمت حالت خوبه؟ جاییت درد نگرفته؟ تند تند به دستو پام دست میزد تا چک کنه.
-آی…
از نگرانی ابروهاش بالا رفت دهنش باز شد.
-نه نه چیزی نیست پاهام خواب رفته فقط.
چشماشو بست اخماشو تو هم برد. انگار که داشت خودش رو سرزنش میکرد. شروع کرد آروم پاهامو ماساژ داد. دستای قدرتمند و گرمش خستگی و کرختی پامو بیرون میکشید. ولی نوازشش خیلی لذت بخش بود. لذت بخش! یه هو به خودم اومدم… پاهامو از زیردستاش کشیدم بیرون.
-مرسی خوب شدم باید برم دستشویی…
با خجالت و دستپاچگی تندی رفتم… خوب شد در رفتم یه کم دیگه ادامه میداد حتمی تحریک میشدم.نمیخواستم مثل دیشب خجالت بکشم. برای اینکه آروم بشم خیلی توی دستشویی طولش دادم.
بیرون که اومدم داشت صبحونه آماده میکرد.
_من امشب شب کارم عزیزم. علی هم همین طور. به فرهاد میگم بیاد پیشت.
آقا فرهاد! یه ذره تو دلم خالی شد از اون روز که دستمو بریده بودم، ندیده بودمش. یادمه به خاطر من با آقا فرهاد دعواش شده بود. نکنه هنوز از من دلخور باشه.
-نه نه من خودم میتونم بمونم دیگه دستم درد نمیکنه تازه عادت دارم …
_دوست نداری فرهاد بیاد پیشت؟ آخه چرا… یه لحظه ساکت شد اخماش رفت تو هم… فکر کنم شستش خبردار شد که دعواشون رو شنیدم.
_نوچ… احمق… اینو آروم زیرلب گفت.
وانمود کردم که نشنیدم. دوباره پرده تاریکی دور قلبم پیچید. خیلی ناراحت بودم که باعث شدم بین دو دوست صمیمی اختلاف بشه. خواستم راست و ریسش کنم.
-ا… اگه آقا فرهاد اذیت نمیشن عیبی نداره بیان، من… من میخواستم مزاحمش نشم.
اخماش باز شد. _جدی؟! پس بهش خبر میدم.
حالا بیا اینجا تا بخیتو باز کنم.
لوازمشو آورد رو خیلی ماهرانه بخیه هامو کشید. دوباره بانداژ کرد.
_چند روز دیگه هم از زخمت مراقبت کنی کامل خوب میشه.
.
.
فرهاد… کجا موندی؟ من یه ربع دیگه میخوام برم… باشه پس بیا. خوب پدرام جان الان فرهاد میرسه مراقب خودت باش عزیزم. انگشتاشو برد زیرچونم لبمو کشید سمت لباش یه بوسه روشون نشوند. فکر نکنم هیچ وقت رفتنش برام عادی بشه. مراقب خودت باش عزیز دلم.
در رو که برای آقا فرهاد باز کردم نگاه سردش تنمو لرزوند. حدس میزدم از دستم دلخور باشه، دلخور از اینکه اومدم تو زندگیه دوست صمیمیشو آرامششو بهم زدم. اون من رو یه پسر آواره میدید که به خاطر پول آقا احسان پیشش موندم و براش دلبری کردم. راستش ممکن بود اگه منم جاش بودم همچین فکری میکردم.
تقریبا حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. کاشکی بهش سپرده باشه که بهم زخم زبون نزنه. نمیدونم بدون آقا احسان چطور تاب میارم.
شام رو برام حاضر کرد خودش رفت نشست جلو تلویزیون.
-شما نمیخورین؟
_نه خودت بخور من میل ندارم.
غذا به زور از گلوم پایین میرفت. اشتهام کور بود. فضای خونه روم سنگینی میکرد. رو مبل نشستم و خودمو با گوشیم مشغول کردم.
_از احسان چی میدونی؟
جا خوردم. -بله؟!
_گفتم چقدر در مورد احسان میدونی؟
دست و پا مو گم کردم انتظار نداشتم یه هو در مورد آقا احسان بپرسه. راستش یه کم ازش میترسیدم. من من میکردم…
همین که دید زبونم بند اومده خودش شروع کرد.
_خوب پس معلومه چیز زیادی نمیدونی. شنیدم رابطتون جدی شده. تو هم دوسش داری یا اینکه…
-دو… دوسش دارم… اینو خیلی تند و بلند گفتم بعد، از خجالت سرمو فرو بردم تو خودم.
مشخصه پسر احساساتی ای هستی بدون اینکه چیز زیادی در موردش بدونی بهش علاقه مند شدی؟
خوب از شایان هم حتما چیزی بهت نگفته.
دلم لرزید، شایان کیه؟!
_اصلا فراموش کن بذار خودش بگه الان من یه چیزی میگم از دستم شاکی میشه.
-نه… بهم بگین… اینو بدون فکر گفتم. ته دلم میدونستم که پشیمون میشم.
ابروهاش بالا رفت یه طور که انتظار نداشت.
_بااشه اگه خودت میخوای…شایان دوست پسر احسان بود پسر خیلی خوشگل و جذابیه الان حدود سه ماهه که بینشون سر مساله ای شکر آب شده. شایان خودش خیلی پیگیر اینه که پیش احسان برگرده. چند باری هم با من درتماس بوده و خواسته من میان جگیری کنم…
تنم قفل شده بود. حرفاش مثل نیزه تو قلبم فرو میرفت. یاد این افتادم که آقا اسحان چند باری تو اتاق کارش با یکی بحث میکرد یعنی شایان بود؟ فکر برگشتنش و ترک آقا احسان و بلایی که بعدش سر من میاد مثل آوار رو سرم ریخت. کف دستام عرق کرده بود نفسم که داشت به شماره می افتاد تندی سر پا شدم و حرفشو قطع کردم.
-ب… ببخشید من خیلی خستم باید بخوابم.
_باشه هر طور مایلی… از تو کمد دیواری برای خودش پتو و متکا برداشت و از اتاق خواب بیرون رفت و در رو بست. رو تخت نشسته بودمو زانوهامو بغل کرده بودم. سعی میکردم خودمو آروم کنم. ولی کار ساز نبود.
نه… نه پدرام خودتو جمع و جور کن. آقا احسان بهت گفته که دوستت داره… یعنی به شایانم گفته اینو… حتما گفته… بغض گلومو میفشرد.
کامل رفتم زیر لحاف مگه اینکه از صدای گریم کم بشه.
نمیتونستم بخوابم، بدنم گر گرفته بود. به امید اینکه هوای تازه حال خرابم رو بهتر کنه درب تراس رو باز کردم هنوز چشمام پر اشک بود. نور ماشینها و چراغ روشن خونه ها رو محو و مات میدیدم. دلم سیاه شده بود همون جا روی کف اتاق دراز کشیدم و زانو ها مو بردم تو سینم. سوز سرد زمستانی با کمک پرده حریر یخ زده به صورتم تازیانه میزد. چند روزی بود که احساس خوشبختی میکردم ولی الان همه ی اون احساسات شیرین بهم پشت کرده بودن.
-نکنه سربارشم نکنه من باعث اینم که شایان نتونه برگرده. حتمی آقا احسانو خیلی دوست داره که داره اینهمه تلاش میکنه. شاید باید خودم برم از اول هم میدونستم موندنی نیستم.
.
.
.

صدای بسته شدن در من رو از خواب مثل مرگم بیدار کرد ولی پلکام باز نمیشد. انگار به زمین سرد زنجیر شده بودم. صداشون رو از پشت در ناواضح میشنیدم.
_… پدرام کجاست؟
_هنوز خوابه…
در اتاق رو آروم باز کرد دوست داشتم بهش سلام بدم دلم براش یه ذره شده بود.
_پدراام؟ پدرام عزیزم! ای وای چرا رو زمین خوابیدی؟
در تراس چرا بازه؟ سریع بستش، دستشو برد زیرسرم منو از زمین کند.
به زحمت چشمامو باز کردمو به چشمای نگرانش نگاه کردم.
_تو تب داری! فرهاد!.. حواست کجا بود؟ اینطوری گذاشته بودمت تا ازش مراقبت کنی؟
_تقصیر من چیه خودش در رو باز کرده؟
_تو… وقتشو با بحث کردن با آقا فرهاد تلف نکرد و منو برد روی تخت…
با دلخوری گفت: اگه سختت نیست کیفمو بیار.
با اینکه کنارم بود دلم تو غصه غرق شد. فکر اینکه باید ترکش کنم و برم پی کارم منو له میکرد. دستمو دراز کردمو گردنشو گرفتم و سرمو چسبوندم به سینش و زدم زیرگریه.
_پدرام جان؟! چی شده عزیزم؟ چیزی نیست یه کم دارو بگیری خوب میشی؟
به زحمت با هق هق گفتم: من… من میخوام برم من… من مزاحمم… من باید برم…
_چرا اینو میگی عشقم چیزی شده؟…
-من باید برم هق هق… شا… شایان…
همین که اسم شایان رو شنید پرده ی خشم روی صورتش کشیده شد و رو کرد به آقا فرهاد. آقا فرهاد با کیف تو دستش ایستاده بود.
آقا احسان با یه حرکت بهش رسید و با ساعدش سینشو هل داد و محکم نقش دیوارش کرد. با اینکه هیکل خودشم درشت بود ولی در مقابل آقا احسان نتونست مقاومت کنه.
_فرهاد… تو بهش چی گفتی؟ احمق…مگه بهت نسپرده بودم؟…
خیلی عصبانی بود ترسیده بودم که دعواشون جدی بشه…
به زحمت نشستم و نفس نفس زنان گفتم: خ… خودم خواستم بگه… تو رو خدا سر من دعوا… سرفه امونمو برید. سرم گیج میرفت همون جا رو تخت افتادم.
_بعد به حسابت میرسم برو لباساتو بپوش باید بری دارو بخری…
آقا فرهاد هیچی نمیگفت و دستورات آقا احسان رو با دهان بسته اجرا میکرد.
سریع کیفشو آورد و معاینم کرد و نسخشو نوشت و سپرد به آقا فرهاد.
هم بیماری هم استرس با هم دیگه دشمن سرسختی برام شده بودن و حسابی زمین گیرم کردن.
آقا فرهاد داروها رو که داد خودش بدون حرفی رفت.
آقا احسان خیلی حالش گرفته بود ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره.
گریه میکردم-بب خشید من نمیخواستم… دعواتون بشه…
_ششش چیزی نگو عزیزم خودم بعد همه چی رو برات توضیح میدم. گلوت چرک کرده باید این پنی سیلین رو بهت تزریق کنم باشه؟
کمکم کرد برگشتم شلوارمو کشید پایین با اینکه چند دفعه تن لختمو دیده بود هنوزم خجالت میکشیدم… این یه کم درد داره باشه سعی کن شل کنی و تکون ندی عزیزم
-اوهوم… آی آخ.
تموم شد. سرمو که وصل کرد پیشونیمو بوسید._به چیزی فکر نکن باشه؟ استراحت کن من همین جام.
از تب بالام گیج و منگ بودم. چند دفعه ای تو خواب و بیداری دیدم که داره با یه حوله خیس پاشویم میکنه. طفلی آقا احسانم خستس، شیفتای شب بیمارستان حتما سخته و من دارم اذیتش میکنم. سرم سنگین بود نمیتونستم فرق بین خواب و بیداری رو بفهمم. کابوس و هذیون راحتم نمیذاشتن.
چشمامو که باز کردم دیدم آقا احسان روی صندلی کنارمه و سرشو رو تخت گذاشته و درحالی که دستم تو دستشه خوابش برده.
از اینکه این فکر از ذهنم گذشته بود که دوستم نداره و هنوزم به شایان فکر میکنه احساس عذاب وجدان کردم. اگه اسم این عشق نیست پس دیگه چه تعریفی میتونه داشته باشه؟
طفلی رو با سرفه های خشک و نخراشیدم بیدار کردم.
_بیدار شدی عزیزم؟ حالت چطوره؟… الان سوپتو میارم که بخوری… دیگه باید ببخشی غذای خونگی نتونستم درست کنم.
سعی کردم سوپمو بدون حرف اضافه ای بخورم ولی یاد حرفای آقا فرهاد و دعواشون بدون دعوت سر وقتم میومد.
بی اختیار قاشقم ته ظرف چسبید. دستشو روی پام گذاشت.
_پدرام عزیزم گفتم که برات توضیح میدم.
-بب… بخشید… آ… آخه دست خودم نیست.
_میفهمم چی میگی ولی الان حالت زیاد خوب نیست. نمیخوام با حرفام باعث بشم حالت بد بشه ولی مطمئن باش لازم نیست نگران چیزی باشی.
نمیخواستم تحت فشارش بذارم ولی ته دلم راضی نمیشد. میخواستم که بدونم. فکر میکردم اگه از زبون خودش بشنوم خیلی بهتر باشه تا اینکه مغز مریض خودم برای خودش خیال ببافه.
-می میشه الان بگین… قول میدم بعد استراحت کنم.
آه بلندی کشید و در برابر خواستم تسلیم شد.
_باشه عزیزم… نمیدونم فرهاد بهت چی گفته؟ فرهاد از دید خودش به قضیه نگا کرده درسته شایان دوست پسر من بود… از اینکه از زبون خودش میشنویدم تنم یخ گرفت…بین ما اختلاف شد. شایان کاری رو که نباید میکرد رو انجام داده بود. نمیتونستم ببخشمش برای همین به رابطمون پایان دادم. اون و شایان با هم دوست شده بودن برای همین هنوز باهاش در ارتباطه و از طریق فرهاد اصرار به برگشتن داره. من چند بار به فرهاد گفتم که بین ما دیگه چیزی نیست ولی حتما مظلوم نمایی های شایان روش تاثیر میذاره. پدرام جان عزیزم الان تو عزیز من هستی میخوام که اینو بدونی، باشه عشقم؟
دیگه فکر رفتن تو سرم نبود. میخواستم افکارمو با آقا احسان پر کنم نه چیز دیگه ای.
بعد از اینکه سرماخوردگیم خوب شد. بانداژ دستمو باز کرد. خیلی خوشحال بودم یه دستم کامل سالم شده. چند روز دیگه هم میخواستیم بریم برای باز کردن گچ دست راستم. خوشحال بودم که میتونم بعد از این یه کم تو کارا کمکش باشم. امروز روز تعطیلش بود داشت تو اتاق بغلی ورزش میکرد. تو اون اتاقش پر وسایلای ورزشی بود. تقریبا یه باشگاه کوچیک تو خونش داشت. لای در باز بود نگاهی انداختم پیرهنشو درآورده بود و داشت بارفیکس میزد. اوه خدای من حالا که داشت با عضلاتش کار میکرد چقدر بزرگتر و قوی تر به نظر میومدن. پشتش به من بود با هر حرکت بالا و پایین رفتنش عضلات پشتش خودنمایی میکردن. پایین که اومد نگاهش به من افتاد عرق از سر وصورتش چکه میکرد. با حوله ی کوچیک روی دوشش پاکشون کرد و موهای خیسشو بالا داد. فکر کنم مثل لبو شده بودم چون با دیدنم خندید و سمتم اومد دستشو انداخت دور کمرمو منو چسبوند به تنش و لبامو بوسید. دستمو بردم پشتش و پستی بلندی های عضلاتشو لمس کردم.
_آه ببخش عزیزم خیس عرقم و تو رو هم کثیف کردم.
-هول کردم نه نه شما کثیف نیستین… لبمو خوردم و گفتم: اومم آقا احسان من حالم خوب شده لازم نیست… زیاد جلو خودتون روبگیرین. اینو که داشتم میگفتم از خجالت چشمامو دوخته بودم به زمین. یه نگا که به صورتش انداختم چشماش گرد شده بود و ابروهاش بالا بود. نمیدونم صورتش از ورزش کردن گل انداخته بود یا از حرف من.
_اوه پس پدرام عزیز من دلش بیشتر عشق بازی میخواد؟
آتیش میخواست از تو گوشام بزنه بیرون.
خم شد و پاهامو گرفت و منو مثل یه بچه بغل کرد برد سمت اتاق خواب. نشوند لبه تخت.
_دو دقیقه اینجا بشینی زودی اومدم
قلبم تند تند میتپید. آب دهنمو قورت دادم، باورم نمیشد میخواد باهام عشقبازی کنه. یعنی گند نمیزنم؟ همون جا که میخ کوب شده بودم با یه حوله کوتاه دور کمرش اومد تو اتاق نگاهم که به تن بی نقصش افتاد از خجالت دستامو جلو چشمام گرفتم.
_اوه کی بود میگفت من دیگه بزرگ شدم؟ اینو با خنده گفت و به پشت دستم بوسه زد…
لبامو بوسید. بوسشو به گردنم رسوند. نفس گرمش میتونست تنم رو ذوب کنه. همون طور که سر پا بود دستمو گرفتو برد سمت سینش و چسبوند به خودش و به پایین حرکت میداد وای عضلات برجستشو با نوک انگشتام لمس میکردم. نفسام تند شده بود آقا احسان با چشمای جذابش نگام میکرد. پیرهنمو درآورد هنوز هم از اینکه تن نحیف منو میدید خجالت میکشیدم. سعی کردم با دستام بپوشونمش ولی دم گوشم زمزمه کرد: پدرام خوشگل من. اینو که گفت منو کشوند بالای تخت. خودشم دو زانو نشست بین پاهام خم شد رو تن لاغر من زیر بدنش گم میشدم. دیگه کار از بوسه فراتر رفته بود رسما داشت لبامو میخورد. گردنمو بوسه میزد. پایین تر رفت نوک سینمو بوسید برق از تو تنم رد شد و آهم بی اختیار از تو گلوم در اومد. با دستم جلوی دهنمو گرفتم. به چشمام نگاه کرد و لب پایینشو گاز گرفت دستمو از رو دهانم برداشت.
_خجالت نکش بذار صدای نازتو بشنوم عشقم. شروع کرد به مکیدن و لیسیدن سینم یه حس ترکیبی از قلقلک و لذت تو بدنم میرقصید. موهاشو نوازش میکردم. بدنم بی اختیار حرکت میکرد انگار که میخواست از زیر دستش فرار کنه ولی منو تو خودش قفل کرده بود. دستمو بردم سمت پشتش میخواستم دوباره عضلاتشو لمس کنم.
-آ. آقا اح ساان. نفس نفس میزدم.
_جااان…
از خودن سینه های تختم که سیر شد دوباره دو زانو نشست. شرت و شلوارمو با هم در آورد. من که از شدت تحریک نقش زمین بودم هیچ مقاومتی نتونستم بکنم یا شایدم دلم نمیخواست. پاهام که بالا یه سمت شونش بود مچ پامو بوسید. ران های لاغرمو نوازش میکرد. اونا رو باز کرد تا کیرمو بگیره تو دستاش مچ دستشو گرفتمو گفتم: آ… آقا احسان فقط من نه…
دست نگه داشت و حوله ی دور کمرشو باز کرد. باورم نمیشد چی میبینم مال آقا احسان رو که دیدم یه کم ترسیدم. درسته که خیلی دوسش داشتم ولی بار اول بود کامل برهنه میدیمش با اینحال از اینکه تحریک شده قند تو دلم آب شد. خوشحال بودم که من باعثش شدم. از اون روز روی کاناپه همش این فکر تو ذهنم بود که من براش جذاب نیستم.
_نترس عشقم کاری نمیکنم که اذیت بشی.
مال خودش و مال منو گرفت تو دستش. داغیش رو رو خودم حس میکردم شروع کرد به حرکت دادن دستش همزمان هم مال من و هم مال خودشو میمالید. با دست چپش سینه ها و شکمم رو نوازش میکرد. به متکا چنگ انداخته بودم. دیگه خودشم نفس نفس میزد و از لذت بردنش من هم لذت میبردم. نزدیک بود ارضا بشم. پاهامو بست محکم تو بغلش گرفت و گذاشت لای رون هام، بدن بی نقصشو که تکون میداد، کیرش با فشار بیشتری روی کیرم کشیده میشد. و آه و نالم بلند شده بود. ران های درشت خودش که حالا دو طرف بدنم بود رو با دستم نوازش میکردم چقدر راضی بودم که یه دستم سالم شده وگرنه از ولع لمس تنش هلاک میشدم.
-اوووم آقا احسااان هااا آااه.
_جاانم؟ خوشت میاد عزیزم؟
آ… آرهه هاا شما خوشت بیاد منم خیلی دوست دارم.
_آه پدرام عشقم. کاش میدونستی الان چقدر ناز شدی؟ پاهامو میبوسید حرکتاش رو تند تر کرد دیگه طاقت نیاوردم و ارضا شدم. تا حالا تو عمرم اینطوری ارضا نشده بودم. منو آروم رها کرد و کیرشو گرفت دستش و خم شد روم و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن زبونمو لبام. نفساش تند شده بود و یه کم ناله میکرد پشتشو نوازش میکردم و میبوسیدمش که روی شکمم ارضا شد. خوابید کنارمو یه بوس محکم به گونم زد و بازوشو روی سینم گذاشت. هنوز نفس نفس میزدمو تو لذت عشقبازیش غوطه ور بودم.
یه دقیقه بعد منو برد حموم و تنمو شست. شکمم از این همه تقلا به قار و قور افتاده بود. رفت تا یه چیزی برای خوردن درست کنه. شلوارکمو که پوشیدم تنم رو که تو آینه قدی دید زدم جای بوسه هاشو دیدم که مثل گل های کبود روی تن رنگ پریده من نشسته بود.
_آخ ببخشید عزیزم فکر کنم زیادی هیجان زده شدم…
یه پماد آورد آروم روشون مالید قلقلم میومد. خندم گرفته بود.
با شیطنت گفت: قلقلکت میاد آره؟ اینجا چی؟ ها؟ اینجا چی؟
از قلقلک به خودم میپیچیدمو التماسش میکردم. با هم افتادیم سر تخت. رو تنش بودم و از خنده ی زیاد نفس کم آورده بودم و خودشم لبخند میزد و محکم منو تو آغوشش گرفت. احساس خوش عشق و شادی لبریزم کرده بود. اشکم اینبار از خندیدن زیاد گوشه چشمام بود. به چشمم بوسه ای که زد دوباره صدای قار و قور شکمم بلند شد و هر دو زدیم زیر خنده.
_خوب حالا پاشو که به شکم معترضت برسیم تا آبرمون رو پیش همسایه ها نبرده.
.
.
.
امروز نوبت باز کردن گچ دستم بود خیلی ذوق داشتم ولی یه کم از اون دستگاه برش میترسیدم که بهم نشون دادن خطری نداره. دستم خیلی خشک شده بود. درسته ناپدریم شکنجم میکرد ولی سعی میکرد هیچ وقت جاییم رو نشکنه که نونش بریده نشه. آقا احسان دستم رو هر روز ماشاژ میداد و فیزیوتراپیش میکرد. حالا هر دو دستم سالم شده بود. چند جلسه ای هم میشد که پیش خانم دکتر رنجبر دکتر روانپزشکم میرفتم خیلی خانم دکتر مهربونی بود و با حوصله راهنماییم میکرد. چند روش بهم یاد داده بود که هر موقع اضطراب سراغم بیاد چیکار کنم. با کم شدن کابوس هام حس خیلی بهتری داشتم. به محض اینکه به پارکینگ رسیدیم از ذوق باز کردن گچم پریدم گردنشو بغل کردم.
امشب قرار بود با هم بریم بیرون. اولین بار بود که با دو دست سالم تو این مدت باهاش بیرون میرم.
پدرام جان عزیزم خوب لباس بپوش امشب هوا خیلی سرده.
سعی کردم شیک و خوب لباس بپوشم.
رسیدیم به یه رستوران بزرگ. داخل که رفتیم برق لوستر بزرگ کریستالی که از وسط سقف گنبدی فیروزه ای آویز بود چشممو به خودش گرفت.
آقای خوش رویی ما رو راهنمایی کرد. درب بزرگی رو برامون باز کرد. اینجا مشتری های کمتری نشسته بودن و یه پیانوی بزرگ نگین سالن شده بود. میز ما که با گلهای سفید تزیین شده بود نزدیک شیشه های بزرگ سالن بود. با اینکه دستام خوب شده بودن ولی هنوز آقا احسان کمکم میکرد که پالتومو درببارم و پشت میز بشینم.
_هر چی دوست داشتی سفارش بده عزیزم.
تو پوست خودم نمیگنجیدم من و عشقم توی رستوران فقط دوتاییمون خیلی احساس شادی و شعف میکردم.
سفارشمون رو که دادیم آقا احسان از تو جیبش یه جعبه کوچیک درآورد.
وای بازم برام هدیه گرفته، کاش من هم میتونستم چیزی براش بخرم.
با ذوق ازش گرفتم و بازش کردم. خشکم زد باورم نمیشد که چی میبینم.
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد خیلی سعی کردم که جلوی زار زدنم رو بگیرم.
دستمو آروم فشرد و گفت: با کمک آشنای پلیسم تونستیم اون دزدا رو پیدا کنیم باید ببخشی که خیلی طول کشید. نمیخواستم تا زمانی که تحت درمانی استرس بیشتری بهت وارد کنم. برای همین خودم تنهایی رفتم و از توی دوربینای ترمینال شناساییشون کردیم. شکایتای زیادی ازشون شده.
زبونم بند اومده بود فکر میکردم دیگه هرگز عکس مامانمو نمیبینم.
_وسایل دیگتو نتونستم شناسایی کنم فقط مدارکتو تونستم تشخیص بدم هر موقع خواستی میریم باقیش رو هم میگیریم.
-نه نه چیز زیادی نبود یه مشت لباس کهنه بود مهم همیناست. مرسی آقا احسان این بهترین هدیه ای بود که میتونستم داشته باشم.
با خنده گفت: ای داد پس من این رو چیکار کنم بدم به آقای گارسن؟
یه جعبه دیگه دستش بود اشکامو که پاک کردم ازش گرفتم یه ساعت خیلی خوشگل توش بود.
برام دستم کرد و دستمو بوسید.
مثل لبو شدم فکر کردم کسی میبینه ولی هیچ کس نگا نمیکرد. خیالم راحت شد.
آقای گارسن با لبخند غذاهامون رو آورد خیلی اشتها آور و رنگارنگ بودن
سعی میکردم پرخوری نکنم و باکلاس باشم. دانه های بلوری برف که شروع به باریدن کردن نگامو به خودشون دوختن. درخشش دانه های برف همراه با روشنایی چراغ ها از این بالا جلوه ی زیبایی به شب داده بود.
با وجودش، دیگه از تاریکی شب و حس غریب تنهایی خبری نبود. نگاهم که به نگاهش افتاد دیدم که با چشم های مهربونش بهم خیره شده.
انگشتامو توی انگشتاش قفل کرد و گفت: عاشقتم عزیزم. احساس شور و شعف در وجودم موج میزد.
_م… منم عاشقتونم.
جقدر دلم میخواست همین الان توی آغوشش جا بگیرم.
چه شب دلنشینی، شبی که نگرانی ها و دلشوره هام توش دعوت نبودن. فقط خودم بودم و خودش. سوار ماشینش که شدیم. داشتم جا به حا میشدم که با دستش صورتمو کشید سمت خودشو لبامو بوسید. غرق در بوسه بودیم که صدای باز کردن قفل ماشین دیگه ای ما رو از خلوتتمون در آورد. تو راه گاهی دستمو میفرشد و نوازش میکرد. قلبم تند تند میتپید. لحظه شماری میکردم که به خونه برسیم.
درب آپاتمان رو که باز کرد منو تو آغوشش گرفت و بلافاصله در رو بست و همون جا میخم کرد به دیوار و لبو گردنمو با ولع میبوسید. لباسامونو با عجله در میآوردیم و هر جا میخواستیم پرت میکردیم لبمون از هم جدا نمیشد انگار که به هم وصل بودیم…

ادامه…

نوشته: ژامی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها