داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

زن دایی حشری

ماجرا بر میگرده به سال ۹۰ که من یه پسر ۲۰ ساله بودم و تو اوج جوونی بودم و ظاهر خوبی هم داشتم
هیکل ورزشکاری و چهره معمولی خوب داشتم و یه مغازه خدمات کامپیوتری داشتم (حالا فکر نکنید میخوام بگم رفتم کامپیوتر درست کنم کار به سکس کشید)
یه زن دایی دارم که حدودا ۸ سال از من بزرگتره و الان ۲ تا بچه داره ، وقتی من ۱۰ سالم بود زن داییم با داییم ازدواج کرده بود و داییم هم حدودا ۱۰ سال ازش بزرگتره
وقتی بچه بودم منو خیلی دوست داشت و همیشه تحویلم میگرفت در کل مهربون بود و بقیه پسر دایی هام رو هم همینطوری تحویل میگرفت ۱۰ سال از ازدواجش میگذشت و حالا اون ۲۸ ساله و من ۲۰ ساله بودم
قضیه از سن ۱۵ سالگیم شروع شد ، زن داییم کلا خیلی با من و اون یکی پسر داییم راحت بود اینا توی یه خونه قدیمی که ۳ طبقه بود زندگی میکردن دوتا از دایی هام و مادربزرگم ، زن داییم پیش ما خیلی راحت حرفای مثبت ۱۸ میزد انگار خوشش میومد ذهن بچه هارو درگیر یه سری مسائل کنه نمیدونم چرا ولی هر آدمی تو وجودش یه کرم هایی داره و اون هم اینطوری شیطنت میکرد ، مثلا یه بار من میگفتم کمرم خیلی درد میکنه و خیلی راحت به شوخی به من گفت از بس جق میزنی کمرت همیشه خالیه ، همیشه اینطوری شوخی میکرد
من توی گوشی نوکیا مدل ۷۶۱۰ که داشتم بهش فیلم پورن نشون میدادم و میخندید ، در مورد دوست دخترم باهاش صحبت میکردم و همش میپرسید با اونم از این کارا میکنی یا نه

(بله بچه ۱۵ ساله هم میتونه دوست دختر داشته باشه حتی بزرگتر از خودش)

، فیلم ساک زدن بهش نشون میدادم و ازش میپرسیدم تو ام با دایی از این کارا میکنی؟ میگفت نه این کارا واسه خارجی هاست ، همیشه دوست داشتم باهاش سکس کنم ولی میترسیدم بهش بگم یا کاری کنم چون میگفتم اگه به هر دلیلی داییم بفهمه من چیزی به زنش گفتم یا قصدی دارم علاوه بر شری که میشه که تو فامیل و از بابا و ننه ام گرفته تا دایی هام و بقیه همه کونم میزارن و اوضاع خیلی بد میشه . گرچه که بچه بودم و عقلم نمیرسید خب وقتی این داره این چیزا رو به تو میگه هیچ وقت نمیره به شوهرش بگه چون مقصر خودشه گرچه که همیشه حرف زن یه پله جلو تره و اون اگر کتمان میکرد که این چیزا رو به من گفته همه حرفشو باور میکردن پس فقط به یادش جق میزدم و هیچ وقت خایه اینو نداشتم بهش دست بزنم یا پیشنهاد سکس بهش بدم

چند سالی گذشت سال ۹۰ بود ، همه اونها بجز مادر بزرگم از اون خونه رفته بودن و طبقه پایین خونه مادربزرگم ما ساکن بودیم چون پدرم فوت کرده بود و ما رفتیم اونجا ، داییم یک هفته خونش تعمیرات داشت و زن و بچه شو آورده بود خونه مادرش و خودش میرفت سر کار و شبا میومد ، مادر من هم کار میکرد (حالا اگه نگید ننت جنده بوده) و معمولا خونه نبود و خونه ما هفت روز هفته روزا مکان بود
یکی دو روز اول زن داییم به من زنگ میزد که بیا منو ببر خونه مو ببینم تو چه وضعیه منم موتور داشتم سوارش میکردم و میرفت خونه شو میدید میومد ، دو سه روز گذشت یه بار تو خونه مون با یه شرت خوابیده بودم و پورن میدیدم و داشم جق میزدم که یهو دیدم یکی در میزنه اول متوجه نشده بودم که دیدم در رو باز کرد (خونه قدیمی بود و در از دو طرف باز میشد) دیدم داره صدام میکنه سریع بدون این که تلوزیون رو خاموش کنم رفتم اونیکی اتاق و بدنم رو پشت کمد قایم کردم و فقط سر و سینه ام بیرون بود و یه شرت پام بود ، زن داییم از لای در سرشو آورد تو و منو دید گفت فلانی (اسم هارو نمیگم) میای بریم تا جایی من کار دارم منو با موتور ببر پیاده نمیتونم ، گفتم باشه الان میام و هی میگفت باید برم فلان جا و فلان بسار هی حرف میزد و اصلا توجه نمیکرد که من لختم هرچی من خودمو میبردم پشت کمد اون سرشو بیشتر میاورد تو منو ببینه و یه نگاه به تلوزیون که توش پورن در حال پخش بود میکرد و یه نگاه به من ، منم که لخت بودم نمیتونستم برم تلوزیونو خاموش کنم ، خلاصه گفتم باشه میام و فلان که رفت ، لباسامو پوشیدم و رفتم موتورو روشن کردم رفتیم یه جایی کاری داشت انجام داد ، پشت موتور بهم گقت شیطدن اون چی بود میدیدی؟ گفتم یکی از بچه ها لای چنتا فیلم داده بود نمیدونستم چیه ، همش بدنشو میچسبوند بهم سینه هاش و شکمش رو کامل حس میکردم و چون تابستون بود و من یه تیشرت تنم بود همه جاش قشنگ حس میکردم
رفتیم کارشو انجام داد عصر بود حدود ساعت ۴ گفت بریم یه پیتزا بخوریم گفتم بریم ، رفتیم یه جایی خارج از محل تو فست فود نشسته بودیم از داییم میگفت و اختلاف هایی که باهاش داره همینطور صحبت میکردیم که داییم زنگ زد ، استرس منو گرفت گفتم خدایا این منو ندیده باشه با زنش یا کسی بهش نگفته باشه آبرو ریزی شه ، زن داییم بهش گفت چه عجب یادت افتاد یه زنی ام داری زنگ بزنی که این جمله رو کمی بلند گفت و تو همین حین چند نفر توی فست فود نگاه کیری ای به من کردن که واقعا خجالت کشیدم ، من پسر خوش تیپی بودم و طبیعتا توی فکرشون‌گفته بودن که پسره کص کش زن شوهر دار بلند کرده و دوست پسر زنس ، صحبت کرد و قطع کرد من خیلی استرس داشتم گفتم چی میگفت گفت هیچی از خونه میپرسید و این چیزا ، پیتزا رو خوردیم و حرف میزدیم تا حالا زن داییم رو اونقدر از نزدیک نزدیک ندیده بودم که مثلا فاصله ام باهاش اندازه یه میز باشه و روبروم نشسته باشه و زل بزنم تو چشمش ، چشمای خوشگل قهوه ای داشت و پوست سفید نمیدونم چرا اونجا وقتی توی چشماش نگاه کردم دلم لرزید و دیوونه اش شدم ، شاید به خاطر حسی بود که بهم داده بود
سوار موتور شدیم و رفتیم ، یکی دو روزی به همین منوال گذشت یواش یواش کار به جایی رسید که حتی از سکس اولش با داییم با من صحیت میکرد و نحوه زدن پرده اش توسط داییم رو هم به من گفت و همش از من میپرسید سکس داشتی یا نه و منم یه چیزایی بهش میگفتم ، توی دلم از داییم خجالت میکشیدم به من خیلی خوبی کرده بود عذاب وجدان داشتم که چرا دارم به کارای زنداییم روی خوش نشون میدم که اینطوری ادامه پیدا کنه

، گذشت تا یه روز که دوباره منو به بهونه کار شخصی برد بیرون و تو گرما چرخوند ، وقتی برگشتیم خونه نرفت بالا و اومد خونه ما ، خیلی گرم بود ، نشست رو مبل و من براش شربت آوردم ، مانتو تنش بود و روسری شو برداشته بود ، گردنش لخت بود و چاک سینه شو میدیدم داشتم دیوونه میشدم دو دل بودم برم بچسبم بهش یا نه ، میگفتم این خیلی چیزا به من گفته نمیتونه بره به کسی بگه من ازش سکس خواستم اگه بگه منم آتو هایی دارم ازش که بگم این خودش میخارید ، خیلی دو دل بودم و استرس داشت دیوونم میکرد ، از طرفی قیافه داییم میومد جلوی چشمم و خوبی هایی که در حقم کرده بود وقتایی که پول نداشتم قرض میخواستم با یه تلفن بهم پول میداد ، دو سال قبل برام کار جور کرده بود جایی و شبای عید همیشه میومد و به من مادرم عیدی میداد ، از طرفی ام خوشگلی و جا افتادگی زن داییم و منی که عاشق زنای بزرگتر از خودم بودم زن های جا افتاده و خوش سکس ، همین افکار مثل یه آب سردی بود که ریخته شد روم ، واقعا سرد شدم و‌ پیش خودم گفتم این کار درست نیست ، زن شوهر داره بچه داره من تا حالا این کارو نکردم
فردا منم میخوام ازدواج کنم و این حرفا . . .
بی خیال شده بودم واقعا و ازش فاصله گرفتم توی نگاهش حس کردم جا خورد ، منتظر بود من برم سمتش ولی دید من رفتم عقب تعجب کرد ، فضا به شدت داشت اذیتم میکرد از طرفی ام میترسیدم نکنه مادر بزرگم بیاد پایین یا مادرم یهو بیاد و منو اینو تو خونه تنها ببینه که دیگه درست شدنی نیست ، میگفتم کاش پاشه خودش بره که یهو کار خدا بود ، بچه اش از طبقه بالا گریه کنان اومد تو راهرو و مادرشو صدا کرد که زنداییم پاشد و رفت
خیلی خوشحال بودم که کاری نکردم ، وجدانم راحت بود ، گذشت و زن داییم اینا رفتن خونه شون یه مدتی هی بهم زنگ میزد و صحبت میکرد تا آخر یه بار بهش گفتم زن دایی میدونم تو منو مثل داداشت میدونی (اینطوری گفتم که خودم بهش بفهمونم که منو مثل داداشت بدون) ولی یه خواهشی دارم و اون اینه که به من زنگ نزنی ، چون اگه یه وقت شوهرت شماره منو روی تلفن خونه ببینه یا پیرینتی بگیره ببینه تو این همه به من هر روز زنگ زدی من هیچ توضیحی براش ندارم و آش نخورده و دهن سوخته میشم ، یکم ناراحت شد و یه مدتی بهم زنگ نزد تا دو سال گذشت و من ازدواج کردم ، الانم خودم بچه دارم اونم همچنان با داییم داره زندگی میکنه دیگه نمیدونم به کس دیگه ای داده یا نه ولی من از این خوشحالم که تو اوج جوونیم این خیانت رو به داییم نکردم حرمت خوبی هاشو نگه داشتم و هیچ وقت با زن شوهر دار نبودم

حالا شما میخواید تو کامنتا فحش بدید بگید نمیدونم یوزارسیف بودی توهم زدی جقی ای فلانی هرچی میخواید بگید بگید
ولی من این کارو نکردم و این خاطره رو نوشتم تا شاید اونایی که به هیچ کسی رحم نمیکنن و زن شوهر دار یا عادی براشون فرقی نداره بدونن همه مثل اونها نیستن

نوشته: بی نام

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها