داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان سکس با زندايی جونم

من اسمم احسانه 18 ساله.هيكل درشتي دارم.كيرمم هم18سانته.داستاني را كه مي خوام تعريف كنم مربوط ميشه به 1سال پيش.من از3 سال پيش يعني15 سالگي تو كف زندايي ام بودم ودوست داشتم با اون سكس داشته باشم.تو اين 3 سال هر وقت جلق ميزدم تو كف زنداييم ميزدم.زنداييم اسمش هستيه.يه خانوم همه چي تموم 23 ساله.هيكل بسيار زيبا صورت بسيار ناز وخيلي كردني.يعني فقط مي خواهي بخوريش.هميشه دوست داشتم براي يكبار هم كه شده بكنمش.شده بود برام رويايي و مسمم بودم كه هيچوقت دستم بهش نميرسه.چون ما يه خونواده ي مذهبي هستيم وخيلي به اين چيز ها حساس هستيم.يعني به رعايت حجاب و… .داييم هم يه مرد كاملا غيرتي هست وقبل از اينكه زن بگيره خيلي لات بوده وآدم يه لحظه به اينكه داييم بفهمه كسي با زنش رابطه داره فكر ميكنه كلا شهوت از سرش مي پره.خيلي حساس بود.اگر يه لحظه به هستي نگاه ميكردم مي فهميد و صدام مي كرد و يه سوال الكي مي پرسيد.

ما و داييم اينا تو اصفهان زندگي مي كنيم وبقيه ي دايي وخاله هام ومادربزرگ وپدر بزرگم هم توي شهرستان زندگي مي كنن.به خاطر همين حساسيت داييم اونا خيلي كم ميومدن خونه ما.ولي به جاش عيد ها همگي13روزش مي رفتيم شهرستان خونه پدر بزرگم واونا هم اونجا بودن واين 13روزهمش پيش هم بوديم.من چون اونجا كسي را نمي شناختم بيشتر تو خونه بودم وداييم هم بيشتر مي رفت بيرون.توي اين13روز خيلي به من خوش مي گذشت وهمش داشتم زير چشمي هستي را نگاش مي كردم و تقريبا روزي 2بار جلق مي زدم.عيد كه تموم مي شد چون از هم جدا مي شديم من تا يك هفته افسردگي مي گرفتم.خيلي بهش وابسته مي شدم.هستي يه پسر داره كه الآن 2سال و سه ماهشه وروز اول عيد تولدشه.تولد يك سالگي پسرش يعني عيد پارسال برايش جشن گرفتيم.اون روز مادرش يعني هستي آرايش غليظي كرده بود كه نگو.چند بار بهش خيره شدم كه هر بارش را هستي فهميد و فكر كنم از اون روز بود كه فهميد من بهش نظر دارم.قبل ازاون روز رابطه ي ما فقط در حد سلام وخدافظي بود ولي از اون روز به بعد يعني بقيه ي عيد را احساس مي كردم بيشتر بهم نگاه مي كرد.چندبار چشم تو چشم شديم ولي من سريع نگاهم راقطع مي كردم.چون مي ترسيدم هستي بدش بياد وبه داييم بگه.

اون عيد به من خيلي خوش گذشت.ازاون روز به بعد كمتر پيش من به حجابش اهميت ميداد.البته وقت هايي كه داييم خونه نبود.اون عيد بود كه من براي اولين بار موهاش رو ديدم.موهاي مشكي و خيلي زيبا.چند بار شد كه با مانتو از جلوم رد شد.من پسرش بهنام را خيلي دوست داشتم.خيلي شيرين وناز بود.هميشه وقتي ميومدن خونه ي ما و يا ما مي رفتيم اونجا از اول تا آخر بهنام دست من بود وباهاش بازي مي كردم.هر وقت كه بهنام بغل مامانش بود وگريه مي كرد من مي رفتم وبچه را از هستي مي گرفتم ولي خيلي دقت مي كرديم كه هنگامي كه مي خواهيم بچه را رد وبدلكنيم دستمون به هم ديگه نخوره.عيد اون سال كه تموم شد وقتي برگشتيم اصفهان يه روز اومدن خونمون.وقتي اومدن من تو اتاقم بودم.وقتي اومدم تو پذيرايي ديدم مادرم رفته توي آشپزخونه چايي بياره وداييم هم رفته بود سر يخچال و هستي تنها توي پذيرايي وايستاده بود وداشت به قاب عكس رو ديوارنگاه مي كرد وبهنامم بغلش بود.وقتي وارد شدم بهش سلام كردم واونم با خنده ي معنا داري جواب سلامم را داد.منم سريع رفتم بهنام را كه بغل مامانش بود را بگيرم كه وقتي رسيدم جلوش چشم تو چشم شديم.ديدم يه خنده ي كوچيكي كرد.منم گفتم كه فرصت مناسبه دلو زدم به دريا ووقتي بچه را آورد جلو من محكم دستم را به دست هستي كشيدم.با خودم گفتم كه كسي كه نيست.هستي هم كه نمياد بره بگه به داييم كه احسان دستش خورد به دستم.خلاصه دستم را كشيدم به دستش و وقتي به هم خورد با خنده بهش گفتم اخ ببخشيد اونم كه فهميده بود از عمد دستم را به دستش زدم با خنده ي شيريني گفت خواهش مي كنم.همين كه اينو گفت دلم ريخت پايين.ديگه اطمينان پيدا كردم كه هستي هم به من نظري داره.چند دقيقه بعدش كه داشتم با بهنام بازي مي كردم نگاش كردم اونم داشت به من نگاه مي كرد و وقتي من نگاش كردم يه لبخند كوچيكي بهم زد.اينقدر خوشحال بودم كه نگو.با خودم مي گفتم احسان هستي را ديگه كردي…وقتي رفتن منم رفتم از توي گوشي مادرم شمارشو برداشتم.يه پيام عاشقانه با كلي ترس ولرز براي هستي فرستادم.ديدم سي ثانيه بعد جواب داد شما؟منم نوشتم احسان.اون لحظه ديگه داشتم سكته مي كردم.با خودم گفتم يا الآن داييم مياد منو مي گيره زير كتك يا هستي جون يه پيام عاشقونه ميده.ديدم چند لحظه بعد…هستي يه پيام عاشقونه داد.اون لحظه داشتم ديوونه مي شدم.با خودم مي گفتم كه نكنه دارم خواب ميبينم.باورم نمي شد كه هستي به اين خوشگلي داره با من پيام بازي مي كنه.توي روياهام هم نميديدم.تا چند روز بعد هي به هم پيام عاشقونه ميداديم تا كه يه روزبه خودم گفتم كه من كه تا اينجا پيش اومدم اونم چراغ سبز نشون داده پس بذار يه جوك سكسي بفرستم.پيام را با كلي ترس فرستادم ديدم چند دقيقه بعد اونم يه جوك سكسي فرستاد.من دوباره فرستادم اينبار اون نوشت ))مثل اينكه تو هم بدت نميادا…((من جواب دادم:معلومه.كيه كه بدش بياد.بعد ديگه جواب نداد.من دوباره بهش پيامدادم كه:هستي مي خوام يه چيزي بهت بگم قول بده بي جنبه نشي.جواب داد بگو.پيامش دادم :هستي جون از ته دل دوست دارم.دل تو دلم نبود.با خودم مي گفتم يعني چي ميشه؟ديدم پيام داد.پيام را با كلي ترس باز كردم ديدم نوشته:خوب منم دوست دارم.اگه نداشتم كه جوابتو نمي دادم… .يعني اينو كه خوندم داشتم از خوشحالي سكته مي كردم.اتفاقا اون روز پنجشنبه بود ومدرسه نرفته بودم وداييم هم رفته بودسركار.داييم كاشي كاره و هروقت كه دلش مي خواست نمي رفت سركار چون شغلش آزاد بود.اون روز داييم رفته بود سر كار ولي هستي پيام داد كه احسان بيا اينجا بهنام خيلي بهونه مي گيره وگريه مي كنه داييت هم خونس.بيا اينجا باهاش بازي كن شايد آروم شه.من اون روز نمي دونستم كه داييم خونه نيستوسركاره.فكر مي كردم هستي راست ميگهو داييم خونس.بعدش فهميدم.گفتم باشه الآن ميام.رفتم با اطمينان در خونشون را زدم هستي آيفونا برداشت.دروباز كرد.ديدم ماشين داييم نه تو حياطه نه تو كوچه.شك كردم.رفتم جلوتر يه يالا گفتم ودر پذيرايي را باز كردم.همين كه درو باز كردم يه لحظه جا خوردم.ديدم هستي با تاپ وشلوارك توآشپزخونه داره چايي دم مي كنه.چون اشپزخونه اپن بود درا كه باز مي كردي توي آشپزخونه پيدا بود.تا كه هستي را اينجوري ديدم كيرم بلند شد.سريع خودم را كشيدم عقب وبرگشتم بيرون ودوباره گفتم يالا.ديدم هستي گفت بفرماييد تو.اون موقع تازه فهميدم چي شده.فهميدم كه داييم نيست و هستي جون هوس كير كرده…رفتم تو با خنده سلام كردم اونم با خنده جوابمو داد.از اون روزي كه با هم پيام بازي كرديم واين حرفا را بهم زديم اين اولين باري بود كه زنداييم را مي ديدم.خجالت مي كشيدم كه نگاش كنم.رفتم تو ديدم بله از بهنامم خبري نيست.گفتم دايي نيست؟بهنام كجاست؟گفت كه داييت الآن كاري واسش پيش اومد رفت بيرون.بهنام هم كه خيلي گريه كرده بود خسته شده بود و خوابش كردم)).حالا از وقتي كه پيام داد كه بيا و من رسيدم شايد شش هفت دقيقه شده بود((.منم گفتم پس ببخشيد من ديگه برم كه مزاحم نباشم.هستي گفت نه.نه حالا اينقدر راه اومدي بشين يه چايي بخور.ديگه كيرم داشت مي پكيد.خيلي از روي شلوار ضايع بود.نشستم روي مبل ديدم هستي چايي آورد.واي باورم نمي شد.فكرمي كردم دارم خواب مي بينم…كون هستي از شلوارش زده بود بيرون وداشت شلوارو جر ميداد.موهاي مشكيش را بسته بود…واي واي سينه هاي بزرگش زده بود بيرون.وقتي كه خم شد چايي را تعارف كرد نگاش به من بود ومن يه لحظه نگام افتاد به چاك سينه اش.ديگه نمي تونستم نگاهم را ازشون بردارم.يه دفعه هستي گفت حواست به چاييت باشه نريزه روت بسوزي.بعد هردومون خنديدم.بعدش نشست كنار من روي مبل دو نفره.دستش را گذاشت رو دستم.گرماي دستش را حس كردم.دستش را محكم گرفتم تو دستم.يه نگاهي به هم كرديم.بهش گفتم هستي دوست دارم.گفت من بيشتر احسان.بعدش گفت كه احسان ميدوني چرا گفتم بياي اينجا؟مي خواستم باهات درد ودل كنم.خيلي دلش پر بود.شروع كرد:احسان تو ديگه بزرگ شدي ومي فهمي اين چيزارو.دوست دارم دركم كني.من آدم داغي هستم وخيلي گرم مزاجم ولي داييت سرده سرده.نمي تونه منو سير كنه.من واقعا داره بهم فشار مياد.تحملش برام خيلي سخته…هنوز حرفاش را كلمه به كلمه يادمه.انگار همين ديروز بود.گفت من ديگه نتونستم تحمل كنم وبه رابطه با تو دست زدم.تو را انتخاب كردم چون فهميدم كه تو هم به من نظر داري وتو هم به سكس احتياج داري.منم ديدم كه الآن به حمايت نياز داره گفتم آره هستي جون دركت مي كنم.مي فهمم چي ميگي.غصه نخور.من كامل در اختيار تو هستم.درست فهميدي.من 3ساله كه به رابطه به تو فكر مي كردم و دوست داشتم با تو رابطه داشته باشم.دوست دارم.در همين حين پاهام را در پاهش گره زدم.به هم نزديكتر شديم وشروع كرديم آروم از هم لب گرفتيم.واي چه لحظه اي بود.بهش گفتم كه دايي نياد يه موقع.گفت كه نه رفته سركار.مي خواستم تو بياي دروغ گفتم كه نرفته.خيلي بدنش داغ بود.واي چه لبايي داشت.اومدم پايين تر گردنشا ليسيدم.سرشا داده بود عقب وچشماشا بسته بود.همين جور كه گردنش را مي خوردم سينه هاش را از روي تاب مي مالوندم.بعدش تاپش را در آوردم.واي چي مي ديدم…سوتين مشكيش آدمو ديوونه مي كرد.سوتينش را باز كردم.خوابوندمش روي مبل ومثل نديده ها شروع كردم به خوردنشون.تمامش را ميخوردم.يه دفعه هستي گفت صبر كن احسان.بلند شد رفت يه شيشه از اسپره هاي بي حس كننده ي دندون را آورد و گفت بشين.دكمه شلوارمو باز كرد و گفت پاشو.وايستادم شلوارمو كشيد پايين و كامل در آورد.در همين حين منم پيراهنم را درآوردم.شرتمو كه كشيد پايين جا خورد.گفت واي باورم نم يشه كه تو توي اين سن اين كيرت باشه.كيرت تقريبا اندازه ي داييته.اصلا انتظار نداشتم كيرت اينقدر بزرگ باشه.بعد كيرمو گرفت تو دستش و يخورده باهاش بازي كرد وچون من 3سال تو كف هستي جلق زده بودم تا يكم باهش بازي كرد آبم پاشيد تو صورت وسينه هاش.رفت دستمال كاغذي آورد وپاك كرد.آبروم رفت اون لحظه.بعد كيرم را گرفت واسپره را قشنگ به همهجاش زد.بعد خوابوندمش تا اسپره اثر كنه قشنگ كل بدنش را ليسيدم.از سينه هاش شروع كردم داشت بدنش ميلرزيد.خيلي داغ بود اومدم پايين وتمام شكمش را ليس زدم.زبونم را فرو مي كردم تو نافش.واي چه حالي ميداد…بعدش شلوارشو كشيدم پايين.واي پاهاي سفيد هستي آدمو ديوونه مي كنه.شرتش مشكي بود.درشآوردم.واي كس سفيد هستي با آدم حرف مي زد.كسش خيس شده بود.كسش را گذاشتم تو دهنم.واي كه چه قدر خوشمزه بود.زبونم را فرو مي كردم اون تو.ليسش مي زدم…داشت تنش ميلرزيد.آه واوه هستي داشت ديوونم مي كرد وباعث مي شد بيشتر كسشو بخورم.بعدش نشستم رو مبل وگفتم ساك بزن.كيرم را تا نصفه مي خورد.كيرم بي حس شده بود ولي بازم احساس مي كردم كه لب هاي هست يرو كيرم ليز مي خوره.دو سه دقيقه خورد.خيلي حس خوبي داشتم.حال مي كردمولي آبم نميومد.هستي هر چي مي خورد سير نمي شد.خيلي قشنگ ساك مي زد.خيلي حرفه اي بود.مثل اينكه داييم از ساك زدن براش خيلي خوشش ميومده كه زنشو اينطور حرفه اي كرده.بعدش گفتم بسه.به پشت خوابوندمش.واي كه چه كوني داشت.بزرگ وسفيد.تمامكونش را ليسيدم.برش گردوندم.ديگه طاقت نداشتم.مي خواستم طعم كس كردن را براي اولين بار تجربه كنم.اونم كس هستي زندايي خوشگلمو…كيرمو گذاشتم دم كسش ويك دفعه فرو كردم.تا نصف كيرم رفت اون تو ويه دفعه هستي يه جيغ كشيد.گفتمش آروم بچه بيدار مي شه.خنديد.كيرمو فشار دادم تا دسته رفت تو.واي چقدر ليز وداغ بود.چه حس خوبي بود.كيرمو همون تو نگه داشته بودم وتكون نمي خوردم و داشتم لذت مي بردم وبه خودم مي گفتم خوشبحال داييم كه اين كسا مي كنه.تو حس وحال بودم كه هستي گفت بجنب احسان.مي خوام منو جر بدي.تورو خدا زود باش.شروع كردم به تلنبه زدن وهر دفعه كه كيرم ميومدبيرون ومي رفت تو هستي يه جيغ آروم مي زد وآه و اوه مي كرد.چون اسپره زده بودم كمرم خيلي سفت شده بود.هرچي تلنبه مي زدم آبم نميومد.در حين كردن بودم كه ديدم نفس هاي هستي جون تند شده ويه دفعه يه جيغ كشيد وبدنش لرزيد.ديگه ارضا شده بود ولي بازم مي گفت بكن.مي خواستم از كون بكنمش ولي گفتم بيخيال.دفعه ي اول از خيرش مي گذرم كه يه وقت ازم زده نشه و حسابي بهش حال بدم كه دفعه هاي بعد هم بگه بيام.حتي ازش درخواست هم نكردم.داشتم تلنبه هاي محكم مي زدم كه فهميدم داره آبم مياد.بهش گفتم سينههاتو بهم بچسبون.گفت چرا؟گفتم سريع باش.چسبوند به هم و كيرمو گذاشتم لاي پستوناي بزرگش وكمي عقب جلو كردم كه يهو آبم پاشيد به صورت وگردنش.ديگه شل شده بودم.جونم داشت از توي كيرم ميومد بيرون.افتادم روش.حال بلندشدن نداشتن.بالاخره بلند شدم وبا دستمال هستي را پاك كردم.خيلي حال كرده بود.معلوم مي شد و بعد سكس همش قربون صدقم مي رفت.بلند شديم ولباس هامونو پوشيديم.بعد هستي خانوم استكان چايي كه قبل سكس آورده بود ويخ كرده بود را برداشت و رفت دوباره چايي ريخت.چايي را خورديم.بهم گفت احسان جون ازت مي خوام هفته اي 3بار بياي خونمون.از مدرسه كه تعطيل شدي تا داييت مياد سه چهار ساعت وقته بيا.منم با كمال ميل قبول كردم.بعد از اون روز ما5بار ديگه توي دو هفته باهم سكس داشتيم.

بعد دو هفته يه شب اومدن خونه ما. پريروزش من با هستي سكس كردم و قصد داشتم كه فردا هم برم با هستي جون حال كنم كه آمد خونه ما. وقتي وارد شدن هستي زوركي جواب سلاممو داد.اصلا بهم نگاه نمي كرد.تو خودش بود.دليلش را نمي دونستم كه يه دفعه داييم گفت كه امروز داشتن اساس هاي خونشونو جمع مي كردن كه برن به همون شهرستاني كه پدربزرگم واينا زندگي مي كنند زندگي كنند.اينو كه گفت اشك تو چشام جمع شد. هستي سرشو آورده بود پايين.نمي تونستم چهره ي هستي را ناراحت ببينم.ما دو تا واقعا عاشق هم بوديم.داشت گريم مي گرفت كه بلند شدم ورفتم تو اتاقمو زدم زير گريه.داييم تصميمشو گرفته بود ومي گفت اين جا تنها هستيم و من مي خوام برم شهر خودمون.فرداش هم نرفت سر كارو شبش هم اساس كشي كردن ورفتن.بعد از اون من تا يه هفته همش عصبي بودم.دلم گرفته بود.بعدش جويا شدم كه هستي هم افسردگي گرفته بود وبردنش پيش روانپزشك وخوب شده بود.بعد از او من هر وقت هستي را ديدم اصلا بهم نگاه نمي كرد وسلامش هم مي كردم سرش را مينداخت پايين وجواب زوري ميداد.شايد به خاطر اين بود كه…عيد امسال هم رفتيم شهرستان روز اول كه رفتيم خونه ي داييم و هستي اصلا نگام نكرد منم ديگه نرفتم خونه داييم. روزچهارم عيد بود كه همه خونه پدر بزرگم دعوت بوديم.وقتي سر سفره نشستيم تا چشمش به من افتاد منم داشتم نگاش مي كردم.سرش را انداخت پايين وبه زور جلوي گريشو گرفت والكي گفت كه من سرم درد مي كنه و اشتها ندارم و رفت تو اتاق خوابيد.من و هستي دوتا عاشق واقعي بوديم.از اون روز ديگه من هستيو نديدم…

نوشته: احسان

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها