داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فقر و فحشا (داستان بلند)

قسمت اول

ازمحل كارش كه نزديك كرج بود داشت برمي گشت ، حدود شش سالي مي شد كه اين راه طولاني رو رانندگي مي كرد هرروز صبح ازشرقي ترين نقطه تهران به غربي ترين نقطه اون كه رفت وبرگشتش بيشتراز دوساعت ونيم طول مي كشيد ميرفت وبرمي گشت . واقعا” حوصله مي خواد يه همچين راهي رو براي يه كارتحمل كني مگراينكه جاذبه هاي اون كاربصرفه به اين همه رنج وسختي وتوي ترافيك موندن . اون كه يكي ازمديران عالي رتبه يك كارخونه بزرگه به كارش عشق مي ورزه . چندوقتي بود چشمهاش دچاربيماري شده بود وبراحتي نمي تونست رانندگي كنه . دكترچشم پزشك بهش گفته بود كه كمتربايد رانندگي درشب داشته باشي وپاي كامپيوترزياد نشيني . ولي افسوس دوموضوع جدانشدني ازوجود اون باعث اين ناراحتي شده بود . براي رفتن به سر كاربايد رانندگي مي كرد وكارش هم با كامپيوترگره خورده بود . ازطرفي شبها وقتي كه به خونه برمي گشت مثل سالهاي قبل تازه كاردومش شروع مي شد وتا نيمه هاي شب جلوي مونيتور اسناد شركتهاي طرف قراردادش روتهيه مي كرد. يه كارپرسود بود ، بدون اينكه دفتريا شركتي داشته باشه قراردادهاي كلان منعقد مي كرد ، تنها بدليل سابقه وارتباطات خوبي كه درشركتهاي داخلي وخارجي براي خودش دست وپا كرده بود . البته دركارش بسيارمنظم وجدي بود وتمامي پروژه هاش رو سروقت وبا كيفيت عالي تحويل مي داد. همسرش ازكاركردن زيادش ناراحت نبود وكليه مقدمات لازم روبراي آرامش اون فراهم كرده بود ،حتي موقعي كه پروژه هايي توي شهرهاي دورمثل بوشهرو اهوازومشهدداشت ، اين همسرش مژده بود كه زندگي رو درنبود اون مي چرخوند . توي اين شش سالي كه ازشهر صنعتي به تهران برگشته بودن وضع زندگيشون ازاين روبه اون رو شده بود. تونسته بودن درعرض يكسال خونه وماشين بخرن وكليه وسايل زندگي شونو مطابق روز كنن . همسرشم دردانشگاه آزاد باشهريه هاي زياد ادامه تحصيل بده تا تضاد تحصيلي توي خونه بوجودنياد .
خيلي ازافرادفاميل انگشت بدهن مونده بودن كه اين همه ثروت ازكجا رسيده نكنه داره دزدي مي كنه ؟
به هرمجلسي كه واردمي شد حسابي تحويلش مي گرفتن . نه فقط بخاطر ثروتش بلكه بخاطر اشتغال بچه هاشون ، ازهرفاميلي يكي دونفررو به شركتهاي متبوعه معرفي كرده بود وهمگي درپستهاي خوبي مشغول بكاربودن ،اين دسته فاميل احترام زيادي بپاس اينگونه خدماتش قائل بودن. البته اونم آدم نخورده وتازه بدوران رسيده اي نبود وگذشته خودشو فراموش نكرده وهيچوقت ازكسي انتقام نگرفت وبهترازقبل بادسته دوم فاميل وآشنايان برخوردكرد. درست بخاطر مي آره روزي كه تازه ازدواج كرده بود ومجبورشده بود بخاطر كارش به يكي ازشهركهاي صنعتي بره واونجا زندگي كنه . وضع زندگيش زيادتعريفي نبود وحقوق بخورونميرشون بيشترصرف مايحتاج روزمره مي شد وحتي نتونسته بود يه لباس شويي براي همسرش تهيه كنه . اين موضوع خيلي عذابش مي داد ، تازه موقعي اين عذاب شدت پيدامي كردكه وقتي مي اومد خونه پدرزنش وفاميل هاي اونو دوروبرش مي ديدكه چطوري مي خورن وميبرن . خيلي ازاونا حتي براي امضاي چك ازمهرهاي برنجي كه روي انگشترشون بود استفاده مي كردن ورقم چكهاشونو به ديگران مي دادن بنويسن چون خودشون حتي ازكنارمدرسه هم رد نشده بودن .
اين قضيه بشدت روح وروان اونو مكدركرده بود وپيش خودش فكرمي كردكه چرا بايدمن تا سن 24 سالگي درس بخونم وفوق ليسانش بگيرم اون وقت اين حال وروزم باشه واونوقت يه عده اي تعداد رقمهاي حسابهاي بانكيشون ومال واموالشون درمخيله اش نگنجه.
يه اتفاق كه شايد فصل تازه اي اززندگي روبراش بازكرد وتلنگوري بود براي تلاش درتغيير وضعيتش اون روز بودكه براي سر زدن به اقوام همسرش راهي تهران شده بودن وبعدازصرف شام همه فاميل باماشينهاي آخرين مدلشون قرارگذاشته بودن كه فردا صبح زود به ويلاي يكي ازاونا كه توي شمال بود برن . جالب اين بود كه هيچكدوم ازاونا حتي باباي مژده ازاونا دعوت نكردكه باهاشون همراه بشن وكليد روبه اونا دادن كه به باغچه وگلا آب بدن يا مواظب باشن دزد به خونه شون نزنه . مژده خوددارتربود ومسائل رو ساده مي گرفت شايدم چون اين موضوع ازطرف خانواده خودش بروز كرده بود مجبوربه بيخيالي شده بود ولي براي فرزاد اين قضيه خيلي گرون تموم شد . ازهمشون نفرت داشت وكينه بدل گرفته بود . ووقتي با مژده تنها شد پرسيد : يعني ما اينقدردست وپاگير هستيم كه حتي يه تعارف خشك وخالي هم ازما نكردن . بقيه شون بدرك ولي بابات چرا ؟
مژده بهترين روش روانتخاب كردوسكوت كرد .
حالا اون روزهاي پردرد ومشقت بپايان رسيده وفرزاد دركنارهمسرمهربان وتك پسرشون سينا ازنعمتهاي زندگي كم ندارن .
تنها همون مشكل دوري راه بود، كه مژده بخاطر نزديكي به خونه پدرومادرش حاضر به نقل مكان به نزديكي محل كارفرزاد نبود البته فرزاد هم زياد تمايلي به تغيير مكان نداشت چون ممكن بود كه كارش رو عوض كنه. توي اين مدت شش سال بااين طرز فكر راضي شده بود. ولي ديگه ناراحتي اعصاب ودردچشم وكمر ديگه مجال نمي داد وبشدت درجستجوي يك راه چاره بود .
يه روز درمحل كارش باهمكاراش درحال نهارخوردن بود . يكي ازهمكاراش داشت تعريف مي كردكه چطور ديروز با رفيقا رفتن باغ اطراف كرج وبساط مشروب وترياك وخانم داشتن .
اين داستان فرزاد رو به فكرفروبرد ، همه دارن يه جوري ازپولي كه درمي آرن استفاده مي كنن . پس من چرانكنم؟ عاقبت اين همه بدبختي وسگ دوزدن وثروت اندوزي چيه ؟ من بدوم وجمع كن وبعد وراث بشينن روش وبخورن و…

قسمت دوم

داشت بسترآماده پذيرش اين نوع تفكرمي شد. چندوقت بعدبه فكرافتاد كه توي شهركهاي اطراف محل كاريه خونه نقلي بخره وبعدازظهرها بره اونجا استراحت كنه وبعدبره خونه . درمسيربرگشت ازيكي ازشهركها مي گذشت وبه هرآژانس املاكي كه مي رسيد يه ترمز مي كرد وكم وكيف خونه هاي اون محله رومي پرسيد. يكي ازهمين روزا بودكه ازبنگاهي درتهرانسر بيرون اومد وسوارماشين شد ، هنوز دنده دو نرفته بود كه يه خانم قد بلند ولاغراندام دستشو بلند كردتا سوارش كنه . دوتا بچه حدودا” پنج شش ساله ودوساله باهاش بود ، بچه بزرگه پسر بود واون يكي دختر. فرزاد بخاطر حس كمك به اون زن ترمز كرد ويه دنده عقب گرفت ، اون زن وقتي به ماشين نزديك شد وقتي ديدكه كيف دستي راننده روي صندلي جلوه ، فهميد كه بايد روي صندلي عقب بشينن و اول بچه هاشو سواركردبعدخودش سوارماشين شد . ماشين راه افتاد فرزاد متوجه نگاههاي مرموز زن نشدكه ازپشت داشت براندازش مي كرد. فرزاد توي حال وهواي خودش بود .
زنه پرسيد شما هميشه اينقدرساكتين ؟
فرزاد ازتوي آينه يه نگاه عميق به صورت سفيد وكشيده اون زن انداخت وبا يه مكث جواب داد: باخانم محترمي مثل شما من چه بحثي مي تونم داشته باشم .

من تا حالا شما رواينجا نديدم . اهل اين محله نيستين نه؟
نخير، ولي محل كارم به اينجا نزديكه .
شغلتون چيه ؟
كارمندم .
كارمندخيلي عموميه كارمندكجا ؟
فرزاد كه ديگه ازفضولي هاي اون زن به تنگ اومده مجبورشد واكنش نشون بده وبهش گفت : شما اصولا” اينقدرسوال مي كنين ؟
نه جمال زيباي شما روديدم زبون واكردم .
فرزاد يه نگاه ديگه كرد وديگه ماستشو كيسه كرد وچيزي نگفت.
زنه نوع سوالشو درمقابل واكنش فرزاد عوض كرد وپرسيد : راستي نگفتي اين دور و برا چيزي مي خواستين ؟
فرزاد يه خورده قامت راست كرد وازروي صندلي خودشو بالاكشيد تا خوب اون زنو توي آينه ديد بزنه وبفهمه آيا اهل كاره يا ازروي كنجكاوي سوال مي كنه؟
اومده بودم يه خونه ببينم .
اينجا اجاره ها بالاست ها!
مي خواستم بخرم . خونه ام دوره ازمحل كارم مي خواستم بعدازظهرها يه خورده اونجا استراحت كنم . چون من تا ساعت 7 بعدازظهركارمي كنم .
اوه ، كارت درسته ، يكي مث من بدبخت بايد اين در و اون دربزنه تابتونه يه زيرزمين بوگندو اجاره كنه اون وقت يكي مث شما براي استراحت بعدازظهرش مي خواد يه خونه بخره . اوه خداي بزرگ چقدرفرق مي زاري بين آدما.
فرزاد دهنش خشك شده بود وازآه وناله هاي اون زن دلش به رحم اومد و لحن صحبتش رو ملايم تركرد.
اون زن سرشو ازبين صندليها جلو بردو آروم درگوش فرزاد به حالت نجوا گفت : اگه بخواي من آشنا دارم مي تونه برات يه خونه خوب پيدا كنه ، شماره تلفنت روبده تا بهت زنگ بزنم .
فرزاد ازتوي جيبش يه كارت ويزيت درآورد
بيا اين كارتمه !
اووه كي بره اين همه راه رو ، كارت داره ، وايييييييي خداي من موبايل هم داره !!! اسمتون آقاي فرزاد شمس … مديركارخانه !!!
راستي اسم شما چيه ؟ … وقتي زنگ بزني بجا بيارم .
فرزانه
اسم قشنگيه منو ياديكي ازهمكلاسيهاي دوران دبستانم مي ندازه . واقعيه يا اسم هنريته ؟
نه واقعيه ، مي گم اينقدرشر بودين توي دبستان دوست دخترداشتين ، مختلط هم بوده ؟!!! چه چيزا !!!
چندسالته كه اينا برات عجيبه ؟
منننننن … بيست وچهارسال ولي مث زناي سي ساله ميمونم نه؟
نه اين چه حرفيه مي زني ماشا ا… خوشگل وخوش اندام هستين . ببينم اين بچه ها مال خودته ؟
نه مال نمكي كه بعضي اوقات مي آد توي كوچه !!!
ببخشيد جسارت نشه منظورم اينه كه خواهريابرادرتون باشه چون دوتا بچه الان زياده وكسي زيرباريكيشم بزور مي ره .
ما فقيرفقرا تنها دلخوشيمون بچه هامونه !
آخه بچه زيادي چه دلخوشي داره اونم توي اين مملكت كه نه امنيت داره ، نه بهداشت داره ، نه …
فرزانه پريد وسط حرف فرزاد وگفت : ببخشيد من اينجا پياده مي شم خيلي خوشحال شدم موقع پياده شدن يه چشمك ناز به فرزاد زد . فرزاد دلش به تاپ تاپ افتاد ، بعدازازدواجش تا حالا باهيچ زني يا دختري مراوده نداشته ومث پسربچه هاي پانزده شانزده ساله دست وپاش شروع به لرزيدن كرد. باصداي بسته شدن درفرزاد ازعالم هپروت برگشت ، به درنگاه كرد ديد كسي اونجا نيست وفرزانه صدها مترازاون دورشده .
يه دنياي جديدپيش روش بود ، درحين رانندگي همش به حرفها وچهره اون زن فكر مي كرد به نزديك درپاركينگ رسيد متوجه نشد كه چطوري رانندگي كرده چطوركوچه روداخل شده ، براش خيلي عجيب بود ، امروز اصلا” احساس خستگي نمي كرد .
ازماشين پياده شدكه دروبازكنه كه موبايلش زنگ زد ، تلفن ناشناس بود ،
الو الو بفرمائيد
سلام ، خوبي هنوز توراهي يا رسيدي خونه ؟
شما ؟
فرزانه ام
فرزانه ؟!!! ببخشيد بجانمي آرم .
بابا به همين زودي ما روفراموش كردي آقاي شمس !توي ماشين ، تهرانسر…
آها ! يادم اومد خوب چه خبر ؟
خوش خبرم ، فرداصبح زود ساعت 7 صبح اينجا باش . همون جايي كه منو سواركردي . خداحافظ .
گوشي توي دستاي فرزاد خيس خورده بود ، صورتش عين لبو سرخ شده بود يه خورده معامله شم باد كرده بود . دستشو به ديوار روبروي اف اف تكيه داد ، ازتوي اف اف صداي سينا مي اومد كه داشت ماشين بازي مي كرد وصداي قان قان ماشين بازيش شنيده مي شد…

قسمت سوم

ماشينو بردتوي پاركينگ وازپله هابالارفت ، با خودش مي گفت چرا 7 صبح… اون موقع كه بنگاه بازنيست ؟!
هنوز زنگ درواحد رو نزده بود كه مژده دروبراش بازكرد .

سلام ، خسته نباشي ، كيفتو بده برات ببرم ، امروز خيلي خسته شدين ، بالاخره صحبت كردن باخانما خسته كننده اس ديگه .
مژده معلوم هس چي مي گي ؟
بعله خوب مي دونم چي مي گم توهم خوب مي دوني دارم چي مي گم . خودتو به اون راه نزن ، پشت اف اف همه چي روشنيدم ، اين فرزانه كيه ؟ تازه باهاش آشنا شدي ؟!
فرزاد تا اسم فرزانه روشنيد ، صورتش رنگ برنگ شد ، فرزاد آدم دروغگويي نبود واگه دروغي مي گفت بلافاصله توي صورتش نمايان مي شد . مژده هم خوب شناخته بودش تا لپ سرخ شده وصورت برافروخته فرزاد رو ديد ، ترس بهش غالب شد وتعادل روحيشو ازدست داد وشروع به داد وبيداد كرد وبه آشپزخونه پناه برد.
فرزاد نمي خواست زياد به دمپرش بپيچه ، داشت لباساشو عوض مي كرد ، وغرق درافكارخودش بودكه چطوراين موضوع روبراي مژده توضيح بده يا باصطلاح ماس مال كنه ، ازاون طرف مژده تموم ظرفا رو لب پر كرد اينقدرباعصبانيت اونا رو جابجا مي كرد ، مژده وقتي عصباني مي شد فعاليتش زيادمي شد ، ظرف مي شست ، جاروبرقي مي كشيد ، شيشه تميزمي كرد وگل آب مي دادواين كارا رو باسرعت زيادي انجام مي داد وفرزاد اينو خوب مي دونست كه خشم مژده داره سر ظرفا خالي مي شه . رفت توي آشپزخونه ازپشت مژده رو بغل كرد ، كنارگوششو آروم بوس كرد ونجوا كرد : گربه وحشي من چرااينقدرخودتو ناراحت مي كني مگه هرفرزانه اي بايد زن باشه واينو درحالي مي گفت كه سعي داشت خودشو خونسردنشون بده واعتمادمژده روبدست بياره . مژده يه ناله كرد ويه نفس بلند كشيد وهمونجوري كه توي بغل فرزاد بود برگشت وبه چشماي فرزاد ، نقطه ضعف اون ، نگاه كرد وگفت راستشو بگو اون كيه ؟ واقعا” پاي يه زن ديگه دربين نيست ؟!
نه عزيزم چرا اينقدربه خودت ومن استرس وارد مي كني؟!
بعدلباشو گذاشت روي لبهاي مژده .
مژده لباش رو برداشت وگفت : مي دونستم تو اهل اين كارانيستي ولي يه دفعه حسادتم گل كرد منو ببخش اگه عصباني شدم .
اشكال نداره خوشگل من .
سينا هم خودشو انداخت وسط وگفت : بابا پس من سي منو دوس ندالي ؟!
چرا !!! پسر قند وعسلم تو رو اندازه يه دنيا دوست دارم . بعدسه تايي سرميزغذاخوري نشستن وشامشو نو خوردن .
اين شام باشامهاي قبلي يه خورده فرق داشت ، فرزاد داشت به معماي فردا صبح زود ساعت 7 فكرمي كرد وگاها” قاشق پر سوپ بي حركت جلوي دهنش منتظر بازشدن دهنش مي شد ولي دهنش بازنمي شد وسوپ روي ميز مي ريخت . اين رفتارازفرزاد تازگي داشت وبراي مژده سوال بود وشستش خبردارشده بود كه داره اتفاقاي جديدي توي زندگيش مي افته . اونم توي فكرفرورفته بود ودرست همون كاري كه فرزاد كرد رو تكراركرد ، سينا باشيرين زبوني خاص خودش گفت : اي بابا ! اگه من بودم كه غذامو لوي ميز مي ليختم سلم داد مي كسيدين كه گاسگت سولاخه يا دهنت !
فرزاد ومژده هردوانگارازخواب پريده باشن هردوباهم يه دستي به سر سينا كشيدن وزوركي زدن زير خنده .
فرزاد : چرامگه چي شده بابايي؟
سينا : هيسي نسده سما ها بلاي اينكه سوپو بليزين توي دهنتون مي ليزين لوي ميز !!!
فرزاد قاشقش روزمين گذاشت وگفت : مژده دستت درد نكنه خيلي خوشمزه بود.
مژده : توكه چيزي نخوردي ؟
فرزاد : اشتها ندارم من مي رم بخوابم . صبح زوديه جلسه دارم بايد زود پاشم . ورفت به سمت دستشويي تا مسواك بزنه وبره توي رختخوابش.
مژده براي سينا كتاب خوند تا بخواب رفت . بعدرفت توي اتاق خواب ديد خوروپف فرزاد دوتا خونه اون ورترم مي ره . آروم رفت سراغ موبايل فرزاد . شماره هايي كه حوالي ساعت هشت هشت ونيم به فرزاد زنگ زده بودن رويادداشت كرد.
صبح زود ساعت 5/5 فرزاد ازخواب بيدارشد ، مژده هم كه تاصبح خوابهاي پريشان مي ديد چشماشو بازكردوحركات غيرعادي فرزاد روزير نظر گرفت . فرزاد بعدازحموم ريششو اصلاح كرد دنبال لباساي نوش مي گشت واودكلن خوشبويي كه مژده واسه روز تولدش خريده بود رو زده بود . ازهمه عجيب تراينكه فرزاد بدون صبحونه وبدون بوسيدن مژده وسينا پاشو بيرون نميذاشت .
ولي فرزاد اين دفعه همه روفراموش كرد .
تا محل قرارپيش خودش هزاران فكروسناريو اجراكرد ، هنوز ساعت 7 نشده بود كه تلفنش زنگ خورد، به شماره اش كه نگاه كردبازم ناآشنا بود ، منتظر شد تا صدابياد ، ازاون طرف گوشي فرزانه گفت : سلام فرزاد خوبي ؟
فرزاد كه حالا به اسم كوچيك موردخطاب قرارگرفته بود ، قندتوي دلش آب شد وگفت : سلام فرزانه خانم توچطوري ؟
كجايي ؟!
من دارم مي رسم به همون محل ديروزي .
خوب ببين من همونجا سركوچه هستم وقتي منو ديدي پشت سرم بيا ، درخونه روبازمي زارم بيا تو.
بعدگوشي روقطع كرد واجازه هيچگونه سوالي روبه فرزاد نداد.
فرزاد هاج و واج مونده بود نمي دونست چه خبره ، چكارداره مي كنه ، مگه قرارنبود برن دنبال خونه پس چرا بره توي خونه فرزانه اونم دزدكي . يه خورده ترس ورش داشته بود. فكرش هزار راه رفت ، باخودش مي گفت نكنه اين زنه وضعش خرابه اگه اينطور باشه پس يه سكس مشدي افتادم ، اگه شايدم وضعش خراب نباشه واقعا” مي خواد برام خونه گيربياره وخونه توي همون كوچه باشه ، نه بابا اگه توي اون خونه هم باشه چراصبح به اين زودي وچرابايد برم خونه اش ، شايد خونه هه همون خونه باشه پس چرا دزدكي برم تو و…
حالا سر قراربود ، چشم گردوند فرزانه رو ديد كه كنارباجه تلفن ايستاده .
فرزانه باديدن ماشين فرزاد به سمت داخل كوچه براه افتاد .فرزاد هم پشت سرش رفت ولي بااحتياط . دوروبرش رو حسابي پاييد نكنه براش نقشه كشيده باشن . قلبش به تاپ تاپ افتاده بود نمي دونست چرا . كاش زمان زودترجلو ميرفت داشت قلبش ازجاش كنده مي شد .
ماشينو پارك كرد ورفت به سمت خونه اي كه فرزانه داخل اون شد. يه چيزايي براش مسلم شده بود ولي تصوراينكه بااولين ملاقات بايه زن منجربه سكس بشه براش قابل قبول نبود واحساس خطر مي كرد. يه بارحتي دروفشارداد و در رنگ ورو رفته وزنگاربسته باصداي ناله بازشد واين صدا فرزاد رو واداربه برگشت به سمت ماشينش كرد ولي همينكه خواست دروبازكنه ، نداي شيطاني هرچه بادا باد رو گفت ويه راست رفت توي اون خونه توي اون محله نسبتا” فقيرنشين…

قسمت چهارم

به حياط رسيد ، اون خونه كلا” 50 مترمربع بيشترنبود يه طبقه با يه زيرزمين داشت ، فرزاد به زيرزمين يه نگاه انداخت وفرزانه رو پايين پله هاي زيرزمين ديد كه بااشاره دست بهش مي رسونه كه بايد زودتربره پايين . با احتياط پله ها رو پايين رفت . پله ها مستقيم به تنها اتاق زيرزمين واردمي شد . فرزانه رفت تو وفرزاد به دنبالش . فرزاد تقريبا” سرش به سقف اتاق مي رسيد . بوي رطوبت اززيرزمين به مشام مي رسيد واينو مي شد ازقيافه بهم ريخته فرزاد خوند. اتاق تقريبا” تاريك بود . فرزانه چراغ رو روشن كرد.

خيلي خوش اومدين فرزاد خان !
خواهش مي كنم فرزانه خانم ، من راضي به زحمت شما نبودم اول صبح به زحمت افتادي مي ذاشتي يه ساعت ديگه .
چه زحمتي !كاري نكردم .
فرزاد دوروبرش رونگاه انداخت ، يه اتاق كوچيك كه پر ازخرت وپرت بود ، ازرختخواب تا ميز تلويزيون كه روي اون يه تلويزيون 14 اينچ سياه وسفيد بود . فرزانه يه پشتي رو خوابوند وبه فرزاد تعارف كردكه روي اون بشينه .
پسر ودخترفرزانه زير يه لحاف كنارهم خوابيده بودن ، آب دهن پسره تموم بالش روخيس كرده بود وپاهاي دختره اززير لحاف بيرون افتاده بود، چقدرپاهاش سياه بود وزردي پوستش رو ازديدمخفي مي كرد .
فرزانه بيرون اززيرزمين كه بايه تيكه ايرانيت مسقف شده بود داشت چايي مي ريخت ، اونجا آشپزخونه شون بود ، كنارشم يه دستشويي بود كه درش يه تيكه پرده زده بودن .
فرزانه بايه سيني كه يه ليوان چايي توش بود داخل شد اونوگذاشت جلوي فرزاد .
فرزاد سرتا پاي فرزانه رو داشت براندازمي كرد، فرزانه عليرغم زيبايي خاصي كه داشت خيلي ژنده پوش بود . روسريشو كه برداشت موهاي پرپشت بورش كه بدون هيچ مدلي بود زيبايي صورتش رودوچندان كرد. پوست صورتش خيلي صاف ويكدست بود ، چشماش سبز ودماغش عقابي بود، قدبلند وشكم باريك باوجود دوزايماني كه داشته ، وپاهاي بلند وكشيده ولاغر. اين هيكل بيست بود فرزاد باخودش داشت فكر مي كرد كه اگه يه دست لباس شيك تن اين زن بره چي مي شد؟
مث ماشين بازا داشت تصور اسپرت كردن فرزانه رو توي مخيله اش مي كرد. باصداي فرزانه به خودش اومد.
فرزاد راستش مي خواستم يه خدمتي درحقم بكني منتها من زير باردين هيچكس نمي رم وازت مي خوام اول اجازه بدين من يه كاري واسه توانجام بدم بعدتوكارمنو انجام بده .
تاكارت چي باشه ؟
بزاراول من نمك گيرت كنم بعداون كارم بهت مي گم . ويه راست رفت كنارفرزاد نشست ودستشو انداخت دورگردن فرزاد .
فرزاد ديگه حرارتش داشت مي رفت بالا و كارفرزانه رو تا تهش خوند. فرزانه تعارف كردكه چايي شو بخوره .
فرزاد چايي روبرداشت ويه قلپ ازش سركشيد، هنوز چايي دردهنش بودكه فرزانه ازتوي يقه پيرهن فرزاد دستاي باريكشو كردتوي سينه اش ، فرزاد چايي توي گلوش پريد وشروع به سرفه كرد . چايي روزمين گذاشت وپاشد كه بره بيرون . فرزانه حالاديگه خودشو روبروي فرزادقرارداده بود وخودشو چسبوند به فرزاد ، دستشوبردبه سمت كيرفرزاد وچندبارماليدش حركاتش خيلي نرم وهوس انگيزبود، دريك چشم بهم زدن هم لباس خودش وهم لباس فرزاد رودرآورده بود بدون اينكه فرزاد زياد متوجه اوضاع بشه ، چندين بوسه آبدار، چندين دقيقه ساك ودرنهايت فرزاد رو روي خودش كشيد ،وهردو بصورت افقي روي همون فرش رنگ ورو رفته زبر درازكشيدن .فرزانه يه كرم آورد ويه انگشت ازش برداشت واونو گذاشت درسوراخ كونش وجلوي چشم فرزاد يه ناله كردوبا فشاراونو كردتوي كونش . چندبار اينكاروتكراركرد و بعد برگشت ويه بالش گذاشت زير شكمش ودمر خوابيد وبادوتا دستاش ازدوطرف سوراخ كونش روبازكرد. وبه فرزاد گفت كه بزاره توش .
فرزاد شق كرده بود وآب دهنش خشك شده بود يه كاندوم رو كه فرزانه بهش داده بود رو بازكرد وبه سختي گذاشت سر كيرش بعد اونو گذاشت دم سوراخ وبايه فشاركم خيلي راحت رفت تو، فرزانه ديگه دستاشو ازكونش ول كرد وبا كونش عقب جلو مي كرد . صداي اوف اوف وآخ آخ فرزانه تموم فضاي اتاق روپركرده بود ، اون حركت خيلي براي فرزاد خوش آيند بود تا حالا نتونسته بود يه كون درست وحسابي داشته باشه كه براي طرف مقابلش دردو ناراحتي نداشته باشه ولي اين سوراخ بيش ازحد گشاد بود وعين كس نرم بود ، با سه چهارحركت كمرناله هاي فرزاد بلندشد وآبش رو توي كاندوم خالي كرد . خيلي خوشش اومده بود درحين تخليه لمبرهاي فرزانه رو بادوتا دستاش گرفته بود وسفت مي فشرد . بعدازيه استراحت كوتاه روي بدن داغ وخوش تركيب فرزانه ، فرزاد پاشد بايه دستمال كاغذي خودشو پاك كرد ولباساشو پوشيد ورفت توي دستشويي .
فرزانه يه چايي ديگه ريخت وداد به فرزاد . فرزاد اون چايي رو سريع سر كشيد وكيفشو برداشت كه بره ،
فرزانه گفت : بعدازظهرزودتربيا بريم خونه رو ببينيم . بعدلبشو گذاشت روي لب فرزاد .
هنوز به دم درحياط نرسيده بود كه يه زن باكليد دررو بازكرد ، زنه كه مسن بود ودوتا نون بربري هم دستش بود يهو باديدن يه مردغريبه توي حياط خونه كم مونده بود جيغ بزنه ، فرزانه زرنگي كرد وباصداي بلند گفت : دايي سلام برسون خيلي ممنون بابت پولي كه واسم آوردي !
زنه باحالت ترديد ازكنارفرزاد زودي كناررفت ولي هنوز داشت پشت سرش رونگاه مي كرد حتما” پيش خودش داشته فكر مي كرده اگه اين فرزانه دايي به اين خوش تيپي وپولداري داره پس چرا ازپس كرايه ماهيانه اين زيرزمين برنمي آد .
فرزاد ديربه سركارش رسيد توي اين شش سال كه توي اين شركت كارمي كرد سابقه نداشته كه اينقدرديركرده باشه . نزديكيهاي ظهرفرزانه بهش زنگ زد حدود 10دقيقه باتلفن صحبت كردن فرزانه داشت التماس مي كردكه خيلي قشنگ كونم گذاشتي خوشم اومده اگه مي شه دوباره بيا بزار. همين الآن بيااااا . ولي فرزاد كارشو به اين چيزا نمي بخشيد شايد حالا كه تخليه شده اينجوريه .بهرحال عليرغم قروقميش پشت تلفن فرزانه ، فرزاد پانداد ونرفت . ولي بعدازظهرساعت 5 سر قرارهميشگي حاضر شد .
فرزانه باهمون مانتوي ديروزيش بدون بچه سر قرارايستاده بود . تا فرزاد ترمز كرد زودي پريد بالا وجلو نشست . كف دستشو كوبيد روي رون فرزاد وپرسيد : چطوري ؟
فرزاد كه جا خورده بود وازاينكه فرزانه خيلي زود دخترخاله شده بود احساس عجيبي داشت ،
خوبم ، تو چطوري ؟
من كه توي كفم . راستي چرا هرچي التماست كردم نيومدي ؟
فرزانه من ديربه سر كاررسيدم ، كلي هم كارداشتم نمي تونستم دوباره بيام.
خوب اشكال نداره الان مي ريم .
نه فرزانه بريم خونه رو ببينيم . من زودبايد برگردم خانمم مشكوك شده !
به چي مشكوك شده ؟!
كه امروزچرا صبح زود اومدم سركار.

فرزانه دستشو برد روي كيرفرزاد گذاشت . بعد گفت بابا تو كه راست كردي بعدمي گي نمي شه . ببين ازاين به بعداگه مي خواي بامن باشي ، هروقت خواستم بايد بيايي وتو هم هروقت خواستي من بايد آماده باشم . …باشه ؟ ! …بگو قبوله !
فرزاد يه نگاهي به چشماي شهلاي فرزانه انداخت وبا شك وترديد باسر تاييد كردودنده رو عوض كرد ويه كس چرخ توي اون محله زدن وهرچقدر فرزاد درمورد خونه ازفرزانه سوال كرد، فرزانه طفره رفت .
آخرسر فرزاد پرسيد: راستي كاري كه مي خواستي من برات انجام بدم چي بود؟

فردا ساعت 10 بهت زنگ مي زنم بايد بيايي خونه ما اونجا بهت توضيح مي دم .
خوب الآن بگو چرافردا؟
فردا بيا كارررررتتتتت دارممممم .
بعدباعشوه كيروخايه فرزاد و نگاه مي كرد .
فرزاداونو برگردوند به محل قرار و رفت به سمت خونه…

قسمت پنجم

تارسيد خونه مژده اومد به سمتش كه كيفشو به عادت هميشگي ازدستش بگيره متوجه يه بوي تازه ازلباساي فرزاد شد . براي اطمينان بيشتركيفو زمين گذاشت وبه بهونه بوسيدن فرزاد رفت توي بغلشو وحسابي اون بو رو بررسي كرد .

فرزاد اين بوي تند ادكلن زنونه ازكجا اومده ؟ كسي رو سوارماشين كردي ؟
نه نه چيزه يكي ازهمكارامو رسوندم ، ماشينش خراب شده بود .
كدوم همكار؟
خاخانم غغفاري .
ديگه مژده زياد مته به خشخاش نذاشت ولي يه بوهايي برده بود وباخودش مي گفت آره توبميري همكارتو رسوندي ؟ بايد ته وتوشو دربيارم.
شب موقع خواب مژده حسابي تيپ زده بود وبه خودش رسيده بود وخودشو كشوند كنارفرزاد .
فرزاد خوروپفش هوا بود ، ولي مژده بابيرحمي خودشو سردادروش وشورتشو درآورد . حالا ديگه فرزاد ازخواب پريده بود وچشماش بازبود . كمترپيش مي اومد كه فرزانه ازاين كارابكنه .
شورتشو پرت كردو زيرپوششم درآورد وشروع كرد به زبون زدن به سينه هاش ولابلاشم بدنش روهم مي بوييد تا اطمينان پيدا كنه . چون اگه بو ازتوي ماشين باشه ديگه روي بدن نمي مونه . فرزانه آباژور رو هم روشن گذاشته بود تا آثاراحتمالي خيانت ، مث گازگرفتگي ، جاي چنگ وغيره روي بدنش رو ببينه . وقتي متوجه چيزخاصي نشد با خوشحالي تصميم گرفت كه يه حال درست وحسابي بخاطر بدگمانيش به فرزاد بده . بعدازاينكه حسابي كيرفرزادو ساك زد وسينه هاشو زبون زد ، آروم درگوش فرزاد طوري كه گرماي دهنش به گوش فرزاد برسه ، گفت : پاشو كونم بزاردلم مي خوادپاره اش كني!
فرزاد چشاش ازكاسه دراومد باخودش گفت : يه مدت همش دلمون يه كون مي خواست جورنمي شد ويا مژده راه نمي داد . امروز ازشانس بد يه باركله سحروخروس خون يه بارم نيمه هاي شب بايد با كون دست به يخه شيم . خلاصه يه بارديگه يه كون زد تو رگ ولي اين كجا واون كجا . انقدرتنگ يود كه وقتي آبش اومد مجبورشد بيرون بكشه تاآبش بريزه .
فردا ش مث هميشه راهي سركارشد . راس ساعت 10 فرزانه به موبايل فرزاد زنگ زد :
الو سلام ، خوبي ؟
خوبم مرسي توچطوري ؟
ديشب خوب خوابيدي ؟
آره ولي وسطاش بيدارم كردن براي صرف كون .
واي خداي من يه بارديگه ؟! كوفتش بشه اون سهم من بود ، ديروز من بازم مي خواستم ولي پا ندادي. زودباش ديگه من دارم مي ميرم . تاده دقيقه ديگه اينجايي ها . خداحافظ !!
الو الو چراقطع كردي ؟ الو … اه ه ه .
ساعت ده وده دقيقه دوباره فرزانه روي گوشيش زنگ زد:
كجايي ؟
توي راه
چقدرديگه مونده برسي؟
10 دقيقه
مگه نگفتم 10دقيقه ديگه اينجا باش .
دارم مي آم ديگه .
پس زودباش ، خداحافظ
ماشين روسركوچه پارك كرد وبااحتياط رفت به سمت خونه . مث دفعه قبل وارد خونه شد . خبري توي حياط خونه نبود .
شانس آورد بازاون زن صاحبخونه رو نديد ، اگه مي ديد حتما” ازاينكه اينقدربه فكر خواهرزاده اش بود يه ماچ آبدار ازش ميگرفت .
زودخودشو انداخت توي زيرزمين . كفشاشو درآورد وتاپاشو توگذاشت آغوش بازوگرم فرزانه رو جلوش ديد . همونجوري كه توي بغل فرزانه بود اطرافش رو هم مي پاييد . مث اينكه ازبچه هاش خبري نبود .
پرسيد: بچه ها كوشن ؟
گذاشتمشون خونه مادرم
دوره ازاينجا ؟
نه نيم ساعت راهه
چه خوشگل شدي امروز . چه بوي خوبي هم مي دي!
چشات خوشگل مي بينه . فقط رفتم حموم يه خورده خودمو تروتميزكردم .
فرزانه يه تاپ زرد پوشيده بود ، سينه هاش به اندازه يه ليمو بود ، يه شلوارك ورزشي آبي هم پاش بود . تموم رگ وپي اش معلوم بود . فرزاد به خودش اجازه داد كه بغلش كنه واززمين اونو درحالي كه دستاش زيركونش روگرفته بودن ، بلند كرد . لباي نازك وظريف فرزانه روي لباي فرزادقرارگرفت وچشماشون بسته شد . فرزاد اونو زمين گذاشت وگفت : راستي كسي نيادتو اينجاهيچ دررويي نداره .
فرزانه گفت: نه بابا نترس بچه هاكه خونه مادرم هستن رامينم آرايشگاس .
رامين ؟ رامين كيه ؟
شوهرمه ديگه !
مگه شوهرداري ؟!
پس چي يه دونه خوبشم دارم . يه دونه كه عين عتيقه اس.
ببين من نگران شدم فكرشم نمي كردم تو شوهرداشته باشي .
چه چيزمن نشون مي داد كه من شوهرندارم .
آخه خيلي راحت … ديروز …
بعددست پاچه شده بود وياد تصميمي كه آخرين بارگرفته بود افتاد، بعدازرويا به هيچ زن شوهرداري چپ نگاه نكرده بود ، بازبه عواقب خطرناك اجتماعي مراوده با يك زن شوهردارفكركردولي فرزانه سناريوشو نوشته بود وگريزي دراجراي اون نبود…

قسمت ششم

فرزانه قاه قاه مي خنديد ودرحالي كه شلواركش رودرمي آورد گفت : درآر حالا تو كفم نمي تونم چيزي بهت بگم ، بعد زانو زد و پيشونيشو گذاشت روي بالش وهمه رودراختيارفرزاد گذاشت ويه كاندوم هم داد دستش وگفت : اين كلارم سرش كن سرما نخوره !
فرزاد تا چشمش به اون كون و كس تروتميز شده وكفل نه زياد چاق ونه لاغرافتاد باخودش گفت خداي من اين چه بدنيه كه به اين زن دادي ، نه تغذيه درست وحسابي داره ، نه آرايشي داره ، نه لباساي خيلي شيكي مي پوشه حتي موهاشم بدون مدله ولي چقدرجذاب وهوس انگيزه ، غرق دراين افكاربود كه دستاي فرزانه رو ديد كه اززير شكمش اومده وداره كسش روباانگشتاش مي ماله ، بي درنگ شلوارولباساشو درآورد وپشت فرزانه زانو زد . كاندومو سركيرش كرد وچندباربه دركسش كشيد تاحسابي ليزبشه .
فرزانه آه وناله هاش زوددراومد وبدنشو به عقب برد تا كيرفرزاد تا ته بره توش بعد خودش هدايت سكان روبدست گرفت ، استادانه عقب جلو مي كرد واز زير خايه هاي فرزاد رو مي ماليد و ناله هاي هوس انگيزش بطور منظم با هرضربه كمرفرزاد درمي اومد. فرزاد دوطرف باسن فرزانه روگرفته بود ، وتند تند اونو كه بطرفش مي اومد همراهي مي كرد . فرزاد باسيلي چندتا به لمبرهاش زد جاي انگشتاش قرمز شده بود ولي فرزانه خيلي خوشش اومده بود ، بعد برگشت وپاهاشو گذاشت دراختيارفرزاد تاازجلو توش بزاره . فرزاد ازروبرو پاهاشو گذاشت روي شونه اش و اونا روتا جاييكه ميتونست به سمت سينه وصورت فرزانه خم كرد . بادستش كيرشو هدايت كرد تابره توش . بعدباحركات مداوم كمرش كيرشو مستقيم به داخل كس فرزانه فرو مي كرد ودرمي آورد. فرزانه باوجودي كه زير فشارزيادي بود ولي نشون مي داد كه خيلي داره حال مي كنه. چند بارفرزانه جيغ هاي بلند وكوتاهي كشيد وبي حركت مي شد . دوبار به ارگاسم رسيده بود . ديگه فرزاد به آخراش رسيده بود وگفت كه دارم مي آم . فرزانه با يه جون طولاني به استقبال آبش رفت و انزال توي لاتسك انجام شد . فرزانه كاندوم روازروي كيرفرزاد بيرون كشيدو كيرفرزاد رو گذاشت توي دهنش وتند تند شروع به ساك زدن كرد ، ناله هاي فرزاد داشت بلند مي شد درد توي كمرش مي پيچيد ولي فرزانه دست بردارنبود اصلا” اجازه خوابيدن به كيرفرزاد نداد ودوباره شق شده بود . فرزاد درازكشيد وفرزانه روش قرارگرفت واينقدرساك زد تا دوباره فرزاد آبش اومد . چند قطره آبي كه اومد توي دهنش ريخت . بعدازته كيرش آبو بالا كشيدو بانوك زبونش اونو جمع كرد وپاشد رفت به سمت دستشويي .
فرزاد چشماش بسته بود ، خوابش گرفته بود ، انگارخونه خاله رفته بود تخت گرفت لخت وعور خوابيد . فرزانه ازدستشويي برگشت لباساشو تنش كرد ولباساي فرزاد روهم تنش كرد وبه فرزاد گفت : پاشو يه چيزي بخوربعد كارت دارم .

تورو خدا ديگه بسه .

نه بابا نمي كنمت ، نترس يه كار ديگه باهات دارم … توالآن بايد بري پيش رامين توي آرايشگاه ، وقتي زيردستش براي اصلاح نشستي سرصحبت روبازكن وبگو كه مي خواي يه خونه اجاره كني وازاين حرفا .

فرزانه من كه نمي خوام خونه اجاره كنم ، اين حرفاچيه ؟
لباساشو پوشيد وبلند شد كه بره بيرون .
فرزانه جلوشو گرفت وگفت فرزاد بشين مي خوام يه چيزي بهت بگم . اونروز بهت گفتم كه مي خوام يه كاري برام بكني . الآن وقتشه .
فرزاد باناراحتي گفت : ببين من هنوز نمي دونم تو چه نقشه اي توي كله ته ؟ ولي حاضرم برات يه كاري بكنم ولي خواهشا” زودتربرو سراصل مطلب ، ديگه اين قضيه آرايشگاه وشوهرتو داخل نيار ، من ازوقتي كه شنيدم شوهرداري خيلي ناراحت شدم ، نمي خوام بايه زن شوهردار روابط پنهاني داشته باشم .

فرزاد من خيلي زندگي سگي دارم ، فقط تو مي توني منو نجات بدي ، ازت خواهش مي كنم بهم كمك كن . درضمن روابط ما پنهاني نيست ، شما ازاين به بعد دايي من هستي ومي توني توي خونه ما رفت وآمد داشته باشي .
اشك ازگونه هاي فرزانه سرازيرشد . باپشت دستش اشكاشو پاك كرد وگفت : بريم بيرون تا من توي ماشين همه چي روبرات بگم اگه ديدي مي توني كمكم كني بمون وامروز قال قضيه روبكن اگه نه نتونستي برو وديگه اين طرفا پيدات نشه . هرچيم بين ما بوده به فراموشي مي سپريم .
اول فرزاد بيرون رفت وسوارماشين شد وماشين روبرد سر خيابون ومنتظر شد تا فرزانه بياد . يه زنگ هم به كارخونه زد وبه منشيش گفت كه تا يكي دوساعت ديگه نمي تونه بياد .
فرزانه سوارشد وگفت : ببخشيد اين يكي دوروز حسابي به زحمت افتادي وازكارت زدي . زود راه بيفت ازاينجا دور شيم.

نه نه اصلا” من مزاحم توشدم . دوروزه حسابي به زحمت افتادي وبه من حالي دادي كه كسي بهم نداده بود .

ببين فرزاد ، من زود شوهركردم تا پامو به دبيرستان گذاشتم زود منو شوهردادن وديگه درسمو ادامه ندادم ، پدرومادرم وضع زياد تعريفي نداشتن . بزرگ كردن پنج تا بچه شوخي نيست ، پدرم زمين گيرشده ومادرمون بابدبختي ماروبزرگ كرده .
بارامين توي اتوبوس آشنا شدم ، اون راننده اتوبوس بود، يه روز توي اتوبوس خوابم برده بود وبه آخرخط رسيديم ، ازمدرسه برگشته بودم ، من به آخرخط رفته بودم ولي هنوز خواب بودم ، رامين منو بيداركرد وازم آدرس ايستگاهي كه مي خواستم پياده شم روپرسيد . خيلي ترسيده بودم ، ازخونه مون خيلي دور شده بودم . ولي رامين ازم خواست كه برم جلو وروي صندلي پشت راننده بشينم . منو به خونه برگردوند توي راه خيلي بهم نگاه مي كرد ولي نمي تونست حرف بزنه ، منو توي ايستگاه پياده كرد وازم بليط هم نگرفت . چندبارديگه همديگرو ديديم كم كم رامين عاشقم شده بود ولي من دوسش نداشتم فقط ازروي ترحم باهاش حرف مي زدم وبهش راه مي دادم . يه روز زنگ درخونه رو زد ورسما” ازمن خواستگاري كرد ، رامين تونست بله رو ازپدرومادرم بگيره ومن اين وسط هيچكاره بودم . چون من دختربزرگ خونه بودم اگه من مي رفتم خواهراي پشت سرم هم مي رفتن .
خلاصه ما عروسي كرديم ، چندروز براي ماه عسل رفتيم شمال خونه پدرومادررامين .
تنها روزهاي خوش زندگي مشترك ماهمون چندروز ماه عسل بود . وقتي برگشتيم بايد يه جابراي زندگي فراهم مي كرديم ، رامين ديگه توي اون اتاقك مجرديش نرفت وقرارشد يه مدت پيش پدرومادرمن زندگي كنيم . دوتا اتاق داشتيم كه همه باهم وكنارهم مي خوابيديم . پچ پچ مي كردي همه مي فهميدن . براي كردن مي رفتيم حموم ، يا اگه يه وقت خونه خالي مي شد دلي ازعزا درمي آورديم ويه سه چهارباري مي كرديم . چندماهي به اين منوال گذشت تااينكه يه روز كه رفته بودم خريد وقتي برگشتم ديدم كسي خونه نيست ، عجيب بود هيچوقت خونه خالي نمي شد تنها آقاجونم كه توي رختخوابش دراز كشيده بود خونه بود . چندبارمامانم وفريده وبچه هاي ديگه رو صدا زدم ولي صدايي نمي اومد . رفتم توي آشپزخونه كه يه صدايي مث افتادن كاسه اي چيزي شنيدم…

قسمت هفتم

صدا ازداخل حموم بود ، سريع رفتم برق حموم رو روشن كردم ، هرچقدردرو فشاردادم بازنشد. زدم به دروگفتم كسي حمومه ؟ مامان اونجايي ؟!
با يه مكث مامانم جواب داد: آره فرزانه منم .
پرسيدم : چرا لامپو روشن نكردي ؟
گفت : نيازنبود اينجا روشنه .
جواباش يه خورده شك برانگيز بود ، مادرم يه خورده شهوتش بالابود واززماني كه پدرم ازروي داربست افتاد وزمين گيرشده ديگه نمي تونه مامانمو بكنه . به خيالم دوباره داره باخودش حال مي كنه ، تنهاش گذاشتم ورفتم توي آشپزخونه يه ليوان آب پر كردم وسر كشيدم همينكه ليوان آب تموم شد ، يادم افتاد كه دم درحموم لباساي زيادي بود يكيش خيلي برام آشنا بود سريع برگشتم ولباسا روزير ورو كردم ديدم لباساي رامينه ، چيزي نگفتم ورفتم به سمت جاكفشي دم در، كفشاي رامين توي جاكفشي بود ، ولي اون بايد الآن سرويس باشه اينجا چكارمي كنه اين وقت روز ؟
ازچيزي كه بهش فكركردم سرم گيج رفت وهمونجا دم درحموم افتادم ، نمي دونم چي شد كه با جيغ وداد مادرم بهوش اومدم روي سرم مادرم روديدم ازكنارشم رامين بيرون اومد ، هردولخت بودن .
ديگه نفهميدم چي شد ، اينقدرپشتمو ماليده بودن وبهم آب قند داده بودن داشتم بالا مي آوردم . حالم كه يه ذره خوب شد با مادرم يه دعواي مفصل كردم وحسابي همديگرو زديم . همه اهل خونه جريان رو فهميده بودن ولي مادرم ككشم نمي گزديد . رامين سه شب خونه نيومد ، آخرش يه روز خودش اومد وازمن عذرخواهي كردولي بهش گفتم بايد تا فردا يه خونه بگيري وازاينجا بريم .
باهزاربدبختي وقرض وقوله يه اتاق تو درتو ازيه پيرزن كرايه كرديم . اين اتاق ازوسط نصف شده بود ، يه قسمت روما مي نشستيم ويه قسمت ديگرش هم خود پيرزنه بود . پير زنه ترياكي بود وگاه وبي گاه به رامين هم تعارف مي كرد كه بكشه وبهش مي گفت تو كه راننده هستي برات خوبه ديگه خوابت نمي بره درضمن كمرت سفت مي شه .
من راضي بودم ازاينكه ازخونه مامانم جداشده بوديم ، ولي اين پيرزن داشت رامين رومعتادمي كرد ، اوايل مجاني بهش ميداد بكشه ولي بعدا” ازش پول مي گرفت ، بعضي روزا ازسرويس جا مي موند ومي خوابيد ، بعضي روزا هم ازفرط خماري با مسافرا دعواش مي شد وبا دست وبال وصورت خونين برمي گشت . كم كم داشتم نگران مي شدم . ازطرفي همون شب اول من حامله شده بودم وحالا شكمم ديگه بحدي بالااومده بود كه ديگه نمي تونستم با رامين نزديكي كنم . يه روز رفته بودم سونو گرافي وگرفتن نوبت بيمارستان براي وضع حمل وقتي برگشتم ديدم يه كفش مردونه كناركفش رامين جلوي دره بااحتياط نزديك شدم وگوشمو به درچسبوندم . صداي خاصي نشنيدم ، دروبازكردم ورفتم تو . صحنه اي كه ديدم حالمو خراب كرد وباعث شد كيسه آبم پاره بشه وهمونجا بيهوش شده بودم . بعدمنو مي رسونن بيمارستان وپسرم بدنيا اومد .
فرزاد پرسيد : كي توي خونه بارامين بود كه ازديدنش حالت بدشد؟
فرزانه جواب داد: من اونو نمي شناختم يه پسره 16 ، 17 ساله بود ، رامين داشت اونو مي كرد .
فرزادباحالت انزجار گفت : اه ه ه ، يعني داشت با يكي لواط مي كرد ؟

آره ، بدبختانه بدجوري توي ذوقم خورده بود ، اون كه هروقت مي خواست كس وكون ما رو يكي مي كرد نمي دونم چرا دنبال اين جوركثافت كاريها بود .
فرزانه ديگه ازادامه داستان زندگي سرباززد وگفت : فرزاد جون اگه بازم فرصت داشتم برات بقيه اشو تعريف مي كنم ولي فعلا” كاري كه ازت مي خوام روانجام بده ! من تاآخرهفته وقت دارم كه يه جايي بگيرم والا اثاثيه ام توي كوچه ريخته مي شه .
فرزاد كه قصه زندگي فرزانه رو نيم بند خونده بود دلش بحال فرزانه سوخت وتصميم گرفت كه كمكش كنه به همين خاطر به فرزانه قول داد كه هركاري كه ازدستش بربياد براش انجام مي ده .
فرزانه بگو من چكاربايد بكنم ؟
ببين شما برو پيش رامين وازش بپرس اين طرفا يه اتاق براي اجاره سراغ نداره ؟ باهاش كه رفيق شدي بقيه اش روبسپاربه خودرامين .
فرزانه من متوجه نمي شم توازكجا مي دوني چي مي شه كه من كارو به اون بسپارم ؟
فرزاد به من اعتمادكن ، فقط كاري كه مي گم انجام بده اگه مي خواي به من كمك كني . مي دونم كاربزرگي درحق من داري انجام مي دي . پس كاروبه من ورامين بسپار درست مي شه .
فرزانه رو سر كوچه پياده كردو آدرس آرايشگاه رامين روازش گرفت. آرايشگاش توي يك كوچه فرعي بود ، يه مردلاغراندام باموهاي بلند داشت با يه پسر جوون صحبت مي كرد ، وقتي ديد يه ماشين زانتيا روبروي مغازه اش پارك كرد ، سريع پسره رو رد كرد وشروع كردبا وسايل آرايشگاه ور رفتن وداشت تند وتند اونا روتميز مي كرد. خيلي قيافه اش تابلو بود بهش مي اومد م

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها