–
وای چه صحنه ای شده بود . هر چه خواستم خودمو جمع و جور کنم نشد که نشد . از خجالت داشتم آب می شدم . نمی دونستم که باید چیکار کنم . سه تا دامادم با هم اون جا بودند . هر لحظه منتظر بودم که خون به پا شه . یا حداقل قضیه این که اونا ازطلاق و جدایی حرف بزنن . به من بگن مرد تو خجالت نمی کشی که این کارا رو با دخترات می کنی ; بد جوری حرص می خوردم . چه اشتباهی کرده بودم . اصلا اینا از کجا پیداشون شد ; مگه کلید این جا رو دارن ; کسی اونا رو به این جا راه داده ; اصلا برای چی کف زده بودن ; چرا چیزی نمیگن . از خجالت همچنان سرمو انداخته بودم پایین . ولی دیدم دخترا چه جور رفتن طرف شوهراشون و دارن با هاشون بگو بخند می کنن . اصلا از این حرکاتشون چیزی سر در نمی آوردم .