داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

کردن زن مجیدآقا

برادر خانومم یه آدمیه با دومتر قد و شکم وحشتناک گنده و چاق افراطی؛ ولی برعکس خودش، زنش ریزه میزه و لاغر…اسمش مجیده… من همیشه فکر میکردم مجید چطوری میفته رو این بدبخت و اینو میکنه… البته رابطه شون هم خیلی خوب نبود و زنش که اسمش فاطمه س؛ هم با مجید مشکل داشت و هم با مادر مجید که مادر زن منم هست… مجید همیشه خونه مادرش پلاس بود که این خودش یکی از موارد اختلاف فاطمه با مجید بود و میگفت چرا اینقدر این میره خونه مادرش و با اینکه زن و دوتا بچه کوچیک داره حتی شب اونجا میمونه…
من مادرزنم رو بارها کرده ام و داستانش رو هم اینجا نوشتم، و هنوز هم هروقت فرصت گیر بیاد و باهاش تنها بشم یه دست میکنمش… مخصوصا از کون، که کون گنده و خوبی هم داره؛ …ولی همیشه چشمم دنبال فاطمه، زن مجید هم بود که اگه بشه اونم بکنم و دستی به سر و روش بکشم … تا دیشب که این فرصت پیش اومد…
دیشب خونه مادرزنم بودم و مجید هم طبق معمول اونجا پلاس و زنش فاطمه و دوتا بچه اش که یکیش هنوز شیرخواره و نوزاده هم اونجا بودن… طرفهای ساعت ده و نیم شب بود که فاطمه به مجید گفت پاشو بریم خونه بچه ها خسته ان… مجید هم که با اون هیکل گنده ش روی زمین و توی هال و جلو تلویزیون ولو بود و نیمه خواب و فقط یه جرثقیل میتونست تکونش بده تو همون حالت خواب و بیدار گفت که نمیتونه بلند شه و میخواد همونجا بخوابه و همین شد که دوباره بین اون و فاطی جر و بحث و بگو مگو شروع شد و آخرشم مجید موندگار شد و فاطی دست بچه هاشو گرفت و گفت هرکاری دوس داری بکن من خودم آژانس میگیرم میرم… دیدم که بهترین موقعیته که با فاطی تنها بشم پریدم وسط دعوا و به خانومم گفتم شما اینجا بمونین من خودم فاطی و بچه ها رو میرسونم خونه شون و برمیگردم… خونه مادرزنم شهرک غرب تهرانه و خونه فاطی اینا طرفهای قلهک…
تو ماشین یکی از بچه ها که یه دختر پنج ساله هست نشست عقب و فاطی با اون بچه شیرخوره تو بغلش نشست جلو و منم راننده… توی اتوبان ترافیک بود و فاطی هم هی گریه میکرد و از دست مجید شکایت… بچه تو بغلش هم از گریه مامانش بیتاب شده بود و اونم سروصدا میکرد که فاطی یکی از سینه هاشو بیرون آورد و شروع کرد بهش شیر دادن که ساکتش کنه… منم همش سعی میکردم که فاطی رو آرومش کنم و بخندونمش که ماجرای مجید رو فراموش کنه… فاطی به کسشعرهای من اول توجه نمیکرد ولی کم کم آروم شد و بعد هم خنده به لباش اومد بالاخره و بحث عوض شد… توی همون ترافیک یه جا که کامل ایستاده بودیم، برای شوخی دست کردم لپ اون بچه تو بغل فاطی رو که داشت از سینه فاطی شیر میخورد گرفتم و به شوخی گفتم: آهای همشو نخور برای منم بزار… که فاطی زد زیر خنده… چند دقیقه بعد دوباره همینکارو تکرار کردم ولی اینبار با نوک انگشتم یه ضربه کوچیکم به سینه فاطی زدم و گفتم این همشو داره میخوره… که دیدم فاطی هیچ عکس العملی نشون نداد و بازم فقط خندید… توی بقیه راه چندبار دیگه هم دست به سینه اش زدم ولی فاطی همچنان هیچی نمیگفت ولی معلوم بود که شهوتی شده، تا رسیدیم خونه شون… دم در فاطی از من خواست که اون دخترش رو که صندلی عقب خواب بود بغل کنم و بیارم تو؛ خودشم با بچه بغلش که خواب بود وسایلشو برداشت رفت تو… تو خونه رفتم تو اتاق خواب دخترشون و اونو گذاشتم رو تختش و چراغو خاموش کردم و درو بستم و رفتم بسمت اتاق خواب مجید اینا که فاطی اونجا بود و داشت بچه رو میزاشت توی گهواره کنار تخت خودشون و کارای بچه رو میکرد… اتاق تاریک بود و چراغها رو روشن نکرده بود تا بچه بیدار نشه؛ فقط یه چراغ خواب با نور کم آبی رنگی روشن بود…فاطی یه مانتو تنش بود که دکمه های جلوش کاملا باز بود و زیرش یه ساپورت مشکی چسبون و یه پیرهن تقریبا یقه باز سفید… پشتش به من بود و دولا شده بود روی گهواره و داشت کارای بچه رو میکرد… پشت سرش با یه فاصله خیلی کم ایستادم و صبر کردم تا کارش تموم بشه… تو همون تاریکی و زیر نور چراغ خواب وقتی کارش تموم شد و برگشت یهو از دیدن من جا خورد… میدونست تو اتاقم ولی فکر نمیکرد اینقدر نزدیک بهش باشم… گفت بچه رو گذاشتی تو رختخوابش؛ گفتم آره، خوابه خوابه… گفت اینم شیرشو خورد و خوابید… روبروی هم با فاصله کم ایستاده بودیم و ظاهرا حرف دیگه ای برای گفتن نبود… دل رو زدم به دریا و همونجا بغلش کردم… خودش اومد تو بغلم… دستمو از زیر مانتو دور کمرش حلقه کردم… یه کم کمرشو مالیدم که دیدم صدای نفس هاش تند شد… از زیر همون مانتو دستمو یواش یواش بردم پائین و دستمو گذاشتم رو کونش و بیشتر چسبوندمش به خودم… حرفی بینمون رد و بدل نمیشد… صورت اون رو سینه ام بود و دست منم با یکیش کمرشو میمالیدم و با یکی دیگه ش هم کونش و لای پاشو از عقب… صورتشو نمیاورد بالا که ماچش کنم… مثل اینکه نمیخواس تو چشام نگاه کنه و فقط خودشو در اختیار من قرار داده بود… یواش تو گوشش گفتم مانتوتو دربیار… دستاشو باز کرد و خودم مانتوشو درآوردم و افتاد زیر پامون… دستمو که داشتم کونشو میمالیدم آروم از بالا کردم تو ساپرتشو و توی شرتشو و وسط قاچ کونش و آروم انگشتمو رسوندم لای پاشو و کسش… خیسه خیس بود… با اون دستم چونه شو گرفتم و آوردم بالا و لب هاشو شروع کردم بوسیدن… تخت خوابشون درست پشت سرش بود، یه قدم بردمش عقب و همونجور که پاش آویزون بود از تخت، به پشت خوابوندمش روی تختخواب… سرمو آورده بودم پایین و زیر گردن و بعد هم دکمه های پیرهنشو باز کردم و لای سینه هاشو و نوک سینه هاشو شروع کردم خوردن… رسیدم روی شکمش و دست کردم ساپورت و شورتشو با هم کشیدم پایین و پاشو گرفت بالا و شورت و ساپورتشو درآوردم… همزمان شلوار و شورت خودمم در آوردم و پاهاشو باز کردم و همونطور که از پشت و لبه تخت خوابیده بود، منم ایستاده، پاهاشو گذاشتم رو شونه هامو و رفتم وسط پاش و کیرم رو بعد از چندتا بالا پایین رو کسش، آروم تا ته کردم تو کسش و شروع کردم تلمبه زدن… فاطی هم یکی از بازوهاشو گذاشته بود روی صورت و چشماش و با یه دست دیگش هم تختخواب رو چنگ میزد و ناله های خفیف میکرد… تو اون تاریکی و زیرنورچراغ خواب، سفیدی بدنش و دوتا لنگای سفید و رون های خوشگلش که تو بغلم بود واقعا سکسی بود… چند دقیقه که تلمبه زدم آبم اومد و اونو همون ته کسش با شدت خالی کردم و افتادم روش… چند دقیقه که گذشت فاطی هنوز تو همون حالت دستش رو چشماش بود و نمیخواست نگام کنه… یواش تو گوشش گفتم فاطی جون من برم… دیر شد… شک میکنن… چیزی نگفت… منم شلوار و شورتمو پوشیدم و یه ماچش کردم و در اتاقو بستم و از آپارتمانشون زدم بیرون… توی کوچه یه سیگار روشن کردم و همینجور که بسمت ماشینم میرفتم به خودم گفتم خب اینم از فاطی… از این به بعد زنمو که میکنم هیچ، جور پدرزنمو هم که میکشم و مادرزنمو هم که میکنم اونم هیچ؛ از این به بعد باید جور مجیدآقا برادرزنم رو هم بکشم و زن اون رو هم بکنم… چقدر زندگی واقعا سخته با اینهمه مسئولیت… 🙂

نوشته: نیمو

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها