داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ماه شب تارم (۲ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

شوکه چشم‌هام رو باز کردم که دیدم چشم‌هاش بسته‌ست. بی‌حرکت لبهاشو رو لبهام نگه داشته بود و منم مسخ شده، نگاهش میکردم. با حرکت دستش سمت گردنم چشم‌های منم نا‌خودآگاه بسته شد و مشغول بوسیدنش شدم. با شصتش لاله ی گوشم رو نوازش میکرد و انگشت های دست دیگه‌اش مشغول بازی با گردن و چونه‌ام بودند. عقب کشید، چشم‌هام رو باز کردم و خمار نگاهش کردم. دیدن چشم های خمار رضا طاقت رو ازم گرفت و این سری من برای بوسیدنش پیش قدم شدم. دستهام بین موهای زیادی جذابش نشست و دوباره لب هامون مشغول عشق بازی شدند. لبم رو بین لب هاش گرفت و کشید که زبونم رو سمت دهنش بردم. با بهم خوردن زبون‌هامون و گاز ریزی که از لبم گرفت، ناخودآگاه آه ریزی از لب هام خارج شد. خودش رو عقب کشید. با انگشت اشاره و شصتش چشم‌هاش رو مالید و گفت: “میشه یه لیوان آب سرد برام بیاری؟”
اینقدر توی حس خوب بوسش گرفتار شده بودم که زبونم برای حرف زدن نچرخید. فقط سر تکون دادم و سریع بلند شدم. دوست نداشتم این وقفه رو؛ قطعا برای آروم کردن خودش آب سرد خواست که بیشتر از این پیش نره. ولی آخه لعنتی من که راضی ام. چته تو؟ اول یه لیوان آب سرد برای خودم ریختم. یه نفس عمیق کشیدم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم رضا! رضا مرادی! پسر ساده و سر به زیر دانشگاه اینطوری کُسم رو خیس کنه و حالا تو تب داشتنش بسوزم ولی نمی‌خواستم غرورم رو بشکنم و بیشتر از این بوسه رو ازش بخوام. یه لیوان آب سرد براش توی یه سینی کوچیک گذاشتم و برگشتم.
“رضا وقت ناهاره. گرسنت نیست؟ میخوام زنگ بزنم از بیرون پیتزا سفارش بدم.”
پیتزاها رو سفارش دادم. وقتمون با حرف زدن راجب فیلم و کتاب گذشت تا پیتزاها رسید.
رضا رو به سمت اتاقم راهنمایی کردم. بعد از کلی تعریف از اتاقم و دکوراسیونش و کتاب های توی کتاب خونه‌ام، بالاخره رضایت داد تا ناهار بخوریم. طبق عادت همیشه روی تخت لم دادم و مشغول شدیم. کنار رضا این خوشمزه ترین پیتزای عمرم بود.
غذامون که تموم شد کلی تشکر کرد. جعبه های پیتزا رو از روی تخت جمع کردم و کنار هم با فاصله به بالای تخت تکیه دادیم. یکم خودم رو به سمتش کشیدم که دستش رو باز کرد. از خدا خواسته تو بغلش رفتم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. صدای قلبش با اختلاف قشنگ ترین صدای دنیا بود. دستم رو دور کمرش حلقه کردم. محکم‌تر بغلم کرد و موهام رو بو کشید. هیچ کدوم حرفی نمی‌زدیم. اینقدر حس بغلش ناب بود که دوست نداشتم کلمه ها خرابش کنند. کش‌ موهام رو باز کرد و موهای مشکی بلندم دورم پخش شدند. دستش رو با آرامش توی موهام و روی سرم می‌کشید. بازم موهام رو بو کشید و گفت: “کاش میشد بوی موهات رو بدون عَفو، حبس کنم.”
گرمای بغلش و نوازش دستش داشت چشم‌هام رو گرم خواب میکرد که با سوالش خواب کاملا از سرم پرید.
” الهه ی نازم، نفسم داره به نفس هایی بند میشه که داری روی سینم پخش می‌کنی. دوست ندارم ناراحتت کنم ولی میشه بدونم چرا خودکشی کردی؟”
شوکه شدم و با تته پته گفتم: “میشه در موردش حرف نزنم؟”
روش رو ازم برگردوند و با صدای آروم گفت: “بخاطر آرتین بود؟!”
خنده ام گرفت و گفتم: “آرتین؟! مسخرست! فقط یه اسکل میتونه بخاطر آرتین خودکشی کنه.”
گفت: “نمیخوام اذیتت کنم، ولی این سوال مثل خوره افتاده به جونم و داره اذیتم میکنه.”
دستاش رو محکم تو دستام گرفتم و سرم رو گذاشتم رو سینه اش…
“یادمه بچه که بودم پدر و مادرم مدام با همدیگه دعوا میکردن، همیشه تو خونمون یا دعوا بود یا تیکه و طعنه، پدرم همیشه به مادرم می‌گفت جنده و مادرم به پدرم می‌گفت هیز. آرزوی یه شام سه نفره رو دلم مونده بود. هر وقت صدای پدرم بلند میشد بی اختیار تنم میلرزید و میترسیدم. با خودم میگفتم خدایا دعواشون نشه، وقتایی هم که دعواشون میشد با بغض میگفتم تورو خدا دعوا نکنید. ولی کی به من اهمیت میداد. چه شب هایی که با گریه میخوابیدم و با کابوس دعوا های پدر و مادرم بیدار میشدم، چه شب هایی که خودم رو خیس میکردم و تا خود صبح از خجالت نمیخوابیدم. بعضی وقت‌ها می‌رفتم تو کمد اتاقم می‌شستم و دِر گوشم رو محکم می‌گرفتم که صداشون رو نشنوم. هفت یا هشت سالم بود مامانم من رو با خودش میبرد سر قرار و بهم میگفت این عمو همکارمه و تو نباید به کسی بگی که با عمو اومدیم بیرون. اون موقع ها واقعا فکر میکردم همکار مامانمه ولی بزرگتر که شدم، وقتی اون روز ها رو یادم میومد، میفهمیدم که جریان چی بوده. چند سال بعدش وقتی از مدرسه برگشتم یه زن غریبه با پدرم تو خونه بود. اون روز ها مادرم به یه مسافرت کاری رفته بود. پدرم گفت که این خانوم همکارشه و نباید در موردش چیزی به مادرم بگم. ازم خواست که برم تو اتاقم و تا وقتی نگفته بیرون نیام. ولی من از اتاقم بیرون اومدم و رفتم تو اتاق مامان بابام. با دیدن تن لخت پدرم و اون زن ترسیدم و بی اختیار زدم زیر گریه…
به مرور با به یاد آوردن دعوا ها و خیانت های پدر و مادرم ازشون متنفر شدم، پرخاشگر شدم، گوشه گیر شدم، عقده ای بار اومدم، برای جلب توجه و محبت دیگران دست به هر کاری میزدم…
با طلاقشون ضربه ی آخر رو بهم زدن. الانم جفتشون مشغول عشق و حال خودشونن و سر نخواستنم دعواست… این وسط فقط من قربانی شدم. رگم رو زدم که شاید از دست این حس و حال تلخ راحت بشم ولی انگار خدا دوستم داشت. زنده موندم و تورو بهم داد. تا همین چند ماه پیش کابوس هام ادامه داشت ولی بعد از اومدن تو اون کابوس ها جاشون رو به رویا دادند… رویاهای قشنگی که دوست ندارم هیچوقت تموم بشن…”
رضا با ناراحتی پیشونیم رو بوسید و گفت: “ببخشید واقعا… نمیخواستم ناراحتت کنم.”
محکم تر بغلش کردم، لبخند زدم و گفتم: “راستی تو قرار بود کُردی یادم بدی!”
لبخند زد و گفت: “خوشتِم گَرَک بَرخَکَم!”
گفتم: “یعنی چی؟!”
گفت: “خوشتم گرک یعنی دوستت دارم. معنی برخکم رو هم بعدا بهت میگم!”
گفتم: “منم خوشتم گرک.”
رضا یکم بهم نگاه کرد و نتونست جلو خنده اش رو بگیره و شروع کرد به خندیدن و گفت: “وای که چقدر لهجت شیرینه…”

پیراهنی رو که عطر الهه رو گرفته بود، دور بالشتم پیچیدم و بغلش کردم. خاطرات قرار صبح رو مرور میکردم و مثل دیوونه ها میخندیدم. با صدای گوشیم به خودم اومدم. تو تلگرام یه اکانت ناشناس کلی عکس و یه پیام برام فرستاده بود.
“لاشخور صفت… لیاقتت همینه که پس مونده ی من رو داشته باشی.”
عکس اول رو باز کردم. یه عکس تمام قد لخت از الهه و آرتین جلوی آینه بود. عکس دوم هم عکس سکس الهه و آرتین…
دنیا رو سرم خراب شد. بدون اینکه بقیه ی عکس هارو باز کنم سریع حذفشون کردم. گوشیم رو خاموش کردم و رفتم بیرون قدم زدم. عصبی بودم و کلی فکر کردم. تصمیم گرفتم رابطه ام رو با الهه تموم کنم. ولی بیشتر که فکر کردم دیدم این عکس ها مربوط به گذشته ی الهه ست و الهه بخاطر من تغییر کرده. من و الهه با هم حالمون خوبه و الهه به من احتیاج داره نباید تنهاش بذارم.
برگشتم خوابگاه و گوشیم رو برداشتم و به ممد پیام دادم: “سلام ممد. میخوام یکی رو برام خفت کنی و گوشیش رو نیست و نابود کنی، میتونی؟”
“سلام رفیق تو جون بخواه. مشخصات و آدرسش رو بفرست…”
چیزی رو به الهه بروز ندادم و سعی کردم اون عکس ها و گذشته‌اش رو فراموش کنم، ولی سخت بود؛ خیلی سخت…
چند روز بعد از اون قضیه تو حیاط دانشگاه با الهه کنار همدیگه نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم که با صدای آرتین به خودم اومدم. آرتین با یه باند دور سرش و چند نفر دیگه پشت سرمون بودن. آرتین اومد جلو به الهه لبخند زد و گفت: “نمیخوای این بازی رو تموم کنی؟ بنظرم طفلی بَسشه دیگه ادب شده.”
با تعجب به الهه نگاه کردم، الهه دستپاچه شد و با تته پته گفت: “من… من نمیدونم اینا چی میگن. رضا تورو خدا بیا بریم.”
آرتین خندید و گفت: “عه! بهش نگفتی سر کارش گذاشتی و این فقط یه بازیه؟! خب پس من بهش میگم گناه داره طفلی. اون روز رو یادته که الهه اومد بهت شماره داد؟!”
الهه بغض کرد و گفت: “خفه شو آرتین.”
آرتین گفت: “الان اونی که باید خفه شه تویی! داشتم میگفتم، بعد از اینکه تو حال الهه رو گرفتی قسم خورد که تلافی کنه. خطاب به ما گفت میخوام یه جرئت بردارم. مخش رو میزنم و عاشقش میکنم و بعد ولش میکنم. دروغ میگم بچه ها؟!”
ندا خندید و گفت: “نه چون تو مثل الهه دروغگو نیستی عزیزم. تازه من هنوز اسکرین شات هاش رو دارم و برای رضا جون میفرستم. البته اگه آدم نفرسته من هم خفت کنن و گوشیم رو بدزدند.”
بعد همه زدن زیر خنده. گیج و منگ شده بودم و باورم نمیشد اینا همش یه بازی بوده. الهه زد زیر گریه و گفت: “رضا بخدا برات توضیح میدم. من اولش قصدم اذیت کردن بود ولی بعدش واقعا عاشقت شدم، رضا بخدا من بدون تو نمیتونم زندگی کنم…”
سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم: “ازت متنفرم الهه…”
با حال داغون اونجا رو ترک کردم. الهه با سرعت دنبالم اومد و بازوم رو گرفت. در حالی که داشت زار میزد گفت: “رضا جون الهه گوش کن! خودت که میدونی من بدون تو نمی‌تونم. بخدا من بجز تو کسی رو ندارم تو بری میمیرم…”
بازوم رو از تو دستاش کشیدم و گفتم: “دیگه نمیخوام ببینمت! دنبال من نمیای وگرنه مجبور میشم یه جور دیگه باهات برخورد کنم.”
بدون اعتنا به گریه هاش ولش کردم و رفتم…

بعد از اون روز رضا دیگه برنگشت دانشگاه و شماره ام رو بلاک کرد. با هر خط ناشناسی هم بهش زنگ زدم، جواب نمی‌داد. بعد از رفتن رضا دوباره تنها شدم. دوباره گریه ها و شب بیداری ها و کابوس ها اومد سراغم. زندگیم از قبل هم بدتر شده بود. حالا یه درد دیگه هم به درد هام اضافه شده بود؛ درد دوری رضا…
هر کجای خونه رو نگاه میکردم یاد اون میفتادم، خنده هاش، موهاش، صداش، عطر تنش…
به هر دری زدم که باهاش حرف بزنم ولی اون تموم راه های ارتباطیم رو بسته بود. با گذر زمان دلتنگی من هم بیشتر و بیشتر میشد. هر روز به امید اینکه بازم ببینمش میرفتم دانشگاه و رو همون نیمکت کنار بوفه که رضا همیشه اونجا مینشست، مینشستم و به خاطرات کوتاه ولی شیرینمون فکر میکردم. رضا اون ترم رو برنگشت دانشگاه و فهمیدم ترم بعد هم انتقالی گرفته. یکی از همکلاسی هاش میگفت رضا دیگه هیچوقت برنمیگرده… اگه میدونستم اون آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم، محکمتر بغلش میکردم، طولانی تر میبوسیدمش و یه بار دیگه هم بهش میگفتم که چقدر عاشقشم…

افسردگیم دوباره برگشته بود. شب ها بدون قرص خوابم نمی‌برد. زندگی بدون رضا دیگه چنگی به دل نمی‌زد. درگیری‌هام با مامانم بالا گرفته بود. هر روز بحث، هر روز دعوا… مثل مرده ای که فقط نفس می‌کشه توی سکوت نگاهش می‌کردم و به جهنمی که توی به وجود آوردنش بی تقصیر نبود، پوزخند می‌زدم.
یه شب که بعد از خوش‌گذرونی‌هاش برگشت خونه، اومد توی اتاقم و دید به کتاب توی دستم زل زدم و دارم گریه می‌کنم. با لحن همیشه طلبکارش گفت: “چرا نمیگی چته؟ چرا مثل عزادارایی؟ اون بابای عوضیت مرده که بیست و چهار ساعت داری آبغوره میگیری؟ روانی‌ای؟ پاشو ببریمت تیمارستان!”
حس کردم کل وجودم از عصبانیت شعله کشید. بالاخره قفل زبونم شکست و داد زدم. داد زدم و از زندگی نکبت‌ بارم گفتم. از مثلا پدر و مادری که وسط عشق و حالشون هیچ وقت بچه ای که پس انداخته بودند رو ندیدند. حالا اومده تو اوج خرابیم، با این لحن حالم رو میپرسه؟! از رضایی گفتم که اومد و شد همه ی زندگیم؛ شد یه روزنه ی نور وسط لجن زار سیاهی که توش گرفتار بودم؛ شد ماه شب‌های تارم… از رضایی که رفت… که دیگه نیست… که دیگه هیچ وقت قرار نیست برگرده… همه ی دردهام رو گفتم و هق هق زدم و اشک ریختم. چشم‌های همیشه طلبکارش حالا هر لحظه بهت‌زده تر میشد. خواست طرفم بیاد که جیغ زدم از اتاقم بره بیرون. تنها جمله ای که قبل از بستن در اتاق ازش شنیدم این بود: “هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو یه روزی عاشق بشی!”

۸ ماه بعد…
“الهه برای خواستگاری اخر هفته با پدرت حرف زدم قول داده که اونم بیاد.”
“چند بار بگم من قصد ازدواج ندارم مادرِ من؟! تازه با کسی که نه میشناسمش و نه تا حالا دیدمش.”
“حالا من که نگفتم جواب مثبت بده، یه خواستگاری ساده‌ست میان و میرن، همین.”
آخر هفته رسید. شماره ی رضا رو گرفتم ولی طبق معمول بلاک بودم. با بی حوصلگی یه لباس ساده ی رسمی پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم. کل روز با فکر کردن به رضا و گریه کردن گذشت. شب، قبل از شام پدرم بعد از چند ماه اومد. بعد از سالها نشستیم و سه نفری شام خوردیم. بدون دعواهای همیشگی! پدرم متوجه برخورد سنگینم شده بود و فکر کنم فهمیده بود با نبودنش چه بلایی سر من آورده.
بعد از شام صدای آیفون اومد. مادرم آیفون رو زد و پدرم به استقبالشون رفت. من اون ها رو نمیشناختم و مامانم میگفت از آشنا های دورشن.
یه مرد میانسال و یه زن خوشگل با لباس کُردی اومدن داخل…
باورم نمیشد، حس میکردم دارم خواب میبینم یا توهم زدم… ولی نه واقعیت بود، رضا با یه دسته گل رز قرمز و سفید و لبخند همیشگیش پشت سرشون وارد خونه شد… شوکه شدم! از شدت خوشحالی بغض کردم و اشک تو چشم هام جمع شد…

خیلی تلخه بازیچه ی دست اونی بشی که دوستش داری. تلخ تر از اون اینه که نتونی ازش دل بکنی. بعد از روشن شدن قضایا تصمیم گرفتم از الهه دور باشم بلکه بتونم فراموشش کنم. از دانشگاه مرخصی گرفتم، شماره اش رو بلاک کردم و برگشتم شهرمون. سعی کردم به زندگی معمولی قبلم برگردم ولی فایده نداشت؛ اسم الهه رو قلب من هک شده بود. دوری ازش سخت بود و دلتنگی، شب هام رو طولانی تر و تلخ تر کرده بود. ۸ ماه گذشت، نه تنها نتونستم الهه رو فراموش کنم بلکه مطمئن شدم که واقعا عاشقشم. دوست داشتم ببخشمش ولی سخت بود…
یه شماره ی ناشناس چند روز پشت سر هم مدام بهم زنگ میزد ولی من به گمون اینکه الهه ست جوابش رو نمیدادم. البته دلم لَک زده بود برای شنیدن صداش ولی غرورم نمیذاشت دوباره به الهه نزدیک بشم. یه روز همون شماره بهم پیام داد:
“سلام… من مادر الهه هستم. باید باهاتون حرف بزنم… در مورد الهه ست… لطفا.”
دلم هوری ریخت با خودم گفتم نکنه الهه بازم خودکشی کرده باشه؟! عقل و منطق و غرور رو کنار گذاشتم و به حرف دلم گوش دادم و به مادر الهه زنگ زدم. به محض شنیدن صدام خوشحال شد و گفت: “آقای مرادی خودتونید؟!”
گفتم: “بله خودم هستم. برای الهه اتفاقی افتاده؟!”
“نه اتفاقی نیفتاده، آروم باشید میگم براتون.”
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد: “من و شوهرم در حق الهه خیلی بد کردیم. ما پدر و مادر خوبی نبودیم و همین باعث شد الهه یه دختر احساساتی، سرکش و عصبی بار بیاد. ولی بعد از اومدن تو الهه تغییر کرد. با تو خوشحال بود. بعد از اشنایی با تو دیگه کابوس نمیدید و از پرخاشگری هاش خبری نبود. الهه آروم شد، سیگار رو کنار گذاشت و به آینده با تو امیدوار بود. وقتی باهام در مورد تو حرف زد، عمق احساس و عشقش رو به تو کاملا حس کردم. الهه بدون تو داره داغون میشه، اون تورو دوست داره. ازت خواهش میکنم برگرد، با برگشتن تو پیش الهه شاید یکم از وجدان درد ما هم کم بشه…”
اون روز با مادر الهه کلی در مورد الهه حرف زدیم.
بعد از کلی فکر کردن، تصمیم گرفتم الهه رو ببخشم و همه چیز رو فراموش کنم. در مورد الهه با پدر و مادرم حرف زدم. راضی شدن که بریم خواستگاری الهه و بیشتر با خانوادشون آشنا بشیم. با مادر الهه هماهنگ کردم به الهه چیزی نگه و سوپرایزش کنیم.

دل تو دلم نبود و کلی هیجان داشتم. یه نفس عمیق کشیدم و زنگ آیفونشون رو زدم. پدرش با گرمی به استقبالمون اومد و رفتیم داخل. با دیدن دوباره ی الهه خوشحال شدم و بهش لبخند زدم. الهه شوکه شده بود و ذوق رو میشد تو چشماش دید.

بعد از حرفای بزرگتر ها، مادر الهه گفت بهتره من و الهه هم بریم تو اتاق با همدیگه حرف هامون رو بزنیم. خجالت کشیدم و بلند شدم. دنبال الهه راه افتادم و رفتیم تو اتاق. به محض اینکه در رو بستم الهه پرید تو بغلم و محکم بغلم کرد. محکم چسبیده بود بهم و بی صدا گریه میکرد. سرش رو از سینه‌ام جدا کردم، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: “اگه گریه کنی میرم ها.”
خندید و اشک هاش رو پاک کرد و گفت: “نه نه تورو خدا نرو… گریه نمیکنم.”
بعد دوباره پیشونیش رو بوسیدم و کنار همدیگه رو تخت نشستیم. دست هاش رو تو دستام گرفتم و شروع کردیم به حرف زدن. الهه گفت: “چیشد که برگشتی؟!”
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم: “این لعنتی بد جوری گیرته.”
خندید و گفت: “دیوونه.”
“دلم برای این خنده های قشنگت تنگ شده بود بَرخَکَم.”
خودش رو لوس کرد و گفت: “نگفتی برخکم یعنی چی؟”
خندیدم و گفتم: “میترسم معنیش رو بفهمی بهم جواب رد بدی!”
“مسخره نشو دیگه بگو.”
“ما به بَره میگیم بَرخ! پس برخکم یعنی بره کوچولوی خودم.”
خندید و کتاب کنار تخت رو کوبید رو سینه ام و گفت: “بدجنس! اصلا قهرم.”
کتاب رو برداشتم و گفتم: “سیگار شکلاتی! هنوزم میخونیش؟!”
“آره تا حالا چند بار خوندمش. با خوندنش یاد تو میفتم. راستی! نگفتی چشم های کدوممون بزرگ تره؟!”
کتاب رو گذاشتم کنار، یه لبخند شیطنت آمیز زدم و گفتم: “بیا تا بهت بگم. ولی باید دوباره رژ لب بزنی…!”

پایان

نوشته: سفید دندون و الهه‌ی‌آتش

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها