داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

فن بابام کونم رو نجات داد

سلام
وقتی میگیم سلام یعنی ادب یعنی احترام
پس اگر دنبال جرات میگردید بد نیست گه پای صحبت من بشینید
این داستان روزهای کودکی منه که با شرایط کثیف محیط اطرافمون که بعضیها با رفتارشون کثیفش کردن رو بوجود آورده.
داستان ازاینجا شروع میشه که من تا الان هم که حدودا 25 26 سالمه
من پسری سفید هستم با موهای بور بلندی با چشمانی آهویی که خیلی کمه من از سنی که وارد مدرسه شدم و
قوه ی تشخیص محیط اطرفمو پیدا کردم فهمیدم خیلی ها هستن که به من نظر بد دارن ولی موقعیت اینو پیدا نمیکنن که بتونن کاری بکنن و از اونجایی که پدر ومادرم نسبت به من خیلی حساس بودن این قضیه زیاد برام مشکل درست نکرده بود.
تا اینکه من ( تو شاد آباد )رفتم مدرسه که کلاس دوم ابتدایی بودم که یه روز تو مدرسه دیدم دو تا از کلاس پنجمی ها که یکیشون از فامیلای ما بود داشت به یکی دیگه چیزهایی در مورد پارکی کون وخونی که از یکی از بچه های کلاسشون رفته و اون نمیتونه درست راه بره وازاین قضیه ها …که من هم که طرفو میشناختم وبهش نگاه کردم دیدم نشسته گوشه حیات مدرسه وقتی زنگ خورد وخواست که بلند بشه دیدم نمیتونه راه بره وبرگشتنی از مدرسه از از اکبر فامیلمون هی میپرسیدم که چی شده بود و اونم هیچی به من نمیگفت منم اومدم خونه واز پدرم پرسیدم که اکبر یه همچین چیزی میگفت به دوستش یعنی چی؟؟؟
پدرم برق ازش پرید وبخاطر ترسش وهوشیاری من , منو کاملا از موضوع مطلع کرد که چقدر عمل زشت و بدیه وچقدر گناه داره
ومن از موضوع آگاه شدم
البته اینرو بگم که اکبر وبرادراش تو مدرسه خیلی حواسشون بود که کسی بهم نگاه چپ نکنه …
ما چون مستاجر بودیم از اونجا رفتیم (فلاح) که تا قبل عید کلاس سوم اونجا بودیم ویه روز تابستون که داشتم با چند تا از بچه های کوچه فوتبال بازی میکردم دیدم دو نفرشون که اسمشون رسول(هم سن) ومصطفی(ازمن دوسال بزرگتر بود) بود وقتی میخوان توپ رو از من بگیرن هی خودشونو میچسبونن به من هی تقه میزنن که دیدم نه انگار که یه خبرایی هست گفتم که رسول چیکار میکنی که خندید که دیدم با هیزی بهم نگاه کرد گفتم کسکش مگه خنده داره منم همچین چند تا چپ راست سنگین گذاشتم تو سر و صورتش که دیدم خون از دماغ و دهنش وا شد افتاده بود رو زمین عین خر صدا میکرد و مصطفی که دید چی شد حمله کرد که یه دونه هم از چشمای کیری سبزه اش گذاشتم اومدم با ترس ووحشت طرف خونمون که شانسا پدرم اون روز بعدازظهر کار بود و بهش گفتم که دعوا کردم و دو نفرو زدم گفت واسه چی ؟که بهش گفتم . گفت نترس الان درستش میکنم که یه طوری حرف زد که خجالت بکشن دونفری من روکه از اونا هم ریز تر بودمرو میخواستن بزنن…
در ضمن از پدرم بگم که یه قهرمان بکس گمنامه که حیلی هم دعوا بلده
و بعد از ظهر هایی که از سر کار میاومد به من وخواهرم بکس یاد میداد
وبه ما میگفت که وقتی با کسی روبرو میشید سریع جدولش رو حل کنید که باید از کجاش برا زذنش شروع کنید
در ضمن طعم جرات و شجاعت رو پدرم با محکم بودنش پشت سرم بهم داد
بگذریم اینو گفتم با خودنتون نگین یارو گنده گوزه و خیلی به خودش اطمینان داره در ضمن من تو عمرم کتکم خوردم نگید نگفتی

بعد از عیدشد ومن سوم بودم اومدیم شهریار نه شهریار نگو بگو لاشخور خونه
در بدو ورود یه چند وقتی گذشته بود که یکی از اون مادر جنده های مدرسه به اسم اصغر منو تو یه گوشه ی مدرسه انگشت کرد منم از رو تقیه و ترس هیچی بهش نگفتم و وقتی همه خندیدن منم با هاشون خندیدم …بعدا کاشف به عمل اومد که
نگو همه با همن و میدونن اصغر از اون کون کنای قهاره که انگار تو شهر نو اون موقع که ننشو میکردن از اونا یاد گرفته بود و همه هم بهش اطمینا ن داشتن که امروز فرداس که منم بکنه در ضمن همه ازش میترسیدند ومیگفتن با چاقو تو دستشویی مدرسه خیلی هارو خفت کرده منم بر ان شدم ببینم اینایی که خفت شدن تو چه تیپ هایی هستن دیدم کسکش هرچی بچه مچه که از خودش کوچکتره رو خفت کرده منم خودمو جمع وجور کردم که هر وقت گفت بکش پایین با دست پختی که از پدرم دیده بودم ازش پذیرایی کنم
همیشه هر طرف مدرسه میچرخیدم حواصم بهش بود حواصه اونم به من بود
دیگه داشتم دیوونه میشدم که اینجوری نمیشه همش تو ترس زندگی کرد
خلاصه یه روز که رفتم دستشویی مدرسه زنگم خورد که بچه ها برن سر کلا س دیدم پشت من اومد تو دست شویی اولش یه کم مقاومت کردم که
دیدم چاقو چاقو که میگفتن در میاره انگار درمیاره
اون موقع بود که رجوع کردم به فلسفه دفاعی پدرم
دیدم کونی شوخی نداره ازاون جیقیل ها هم بود شروع کردم به التماس کردنش که دید انگار ترسیدم
گفت بکش پایین گفتم باشه
وقتی دید ترسیدم ودارم آماده میشم منو هل داد تو یکی از سرویس ها چاقو رو گذاشت تو جیبش که
هنو زنکشیذه بودم پایین اون موقع بود که حمله کردم بهش چند تا چپ راست پرت کردم طرفش که همه رو رد کرد اومد دست کنه چاقو رو در بیاره باهاش گلاویز شدم خوابوندمش کف دست شویی زور ش ازمن بیشت بود انگشتمو کردم تو چشش ولش کردم پا شدم با لگد گذاشتم تو سر و صورتش که نکنه به خودش بیاد بتونه کاری کنه منم از ترس همچین میزدم که دیکه پا نشه فقط شانسی که آوردم خدا باهام بود وکسی باهاش نبود چون اگر نه چند نفری بودن آررررررره.
توهمین حین وبین که دیکه ولو شده بود چاقو رو از تو جیبش درآوردم رفت طرف دفتر مدیر اول انقدر هول شده بودم میسخواستم از مدرس برم بیرون دیدم در بستست
خلاصه اصغر آقا اومد کیر بزنه کیر خورد
خلاصه رفتم دفتر همه چی رو به نا ظم که وسط سالن ایستاده بود گفتم
اونا هم رفتن دیدن اصغ ترقه
اشولاش وسط مستراح مدرسه ولویه
اول حرف منو باور نمیکردن خلاصه دیدن من تازه اومدم به اون مدرسه و خلاصه باشناختی که از خانواده اون داشتن من پیروز شدم
واین قضیه باعث شد که من با خیال راحت برم مدرسه وکسی نتونه تخمم بخوره
وبقیه هم که منتظره باز شدن راه باسه خودشون بودن حواسشونو جمع کنن ککککککهههه :{فلفل نبین چه ریزه درشتاشو سوا کن} ولی قضیه همین جا تموم نشد ادامه دارد…
الته پدرم اومد مدرسه دهن میر ناظمو گایید که حواسشون رو رو بچه ها جمع کنن کسی نگیر اون یکی رو بکنه
و من هم چون به گفته پدرم میگه اصلا بهت نمیاد جسور باشی فقط نترس فقط نترس چون ترس برادر مرگه

در ضمن ازتون میخوام این داستانو جدی بگیرید
آینده بچه هاتونو هشیار کنین و از ترس درشون بیارید
تا مورد سوئ استفاده قرار نگیرن …
قصد من فقط گفتن حقیقت بود حالا نیاد چونه بزنید راستشو بگو راستشوبگو…
همتونو به خدا میسپرم

نوشته:‌ GLADIATOR

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها