سلام يه خاطره از دوران نو جواني بگم من در سال 64در يك روستائي زندگي ميكردم كه فقط يك مغازه بود اين مغازه هم اجناس كوپني وغيره داشت ما براي اينكه اجناس كوپني بگيريم بايستي برويم از اين مغازه خريد كنيم وچون در زمان اعلام اجناس كوپني خيل شلوغ ميشد مردم بايد صف ميشدند يكي صف زنانه و يكي هم صف مردانه چون من هم 12سالم بود در صف مردها مي استادم اخر صف مرد وزنها يك متري باهم فاصله داشتند درب مغازه چون حدود يك متر بيشتر نبود ابتداي صف مرد وزنها خيلي بهم نزديك ميشدند منهم در ابتداي صف كه ميرسيدم شيطنت ميكردم دستم به كون زنها ميزدم وجوري نشون ميدادم كه من حواسم نيست ويا خودمو از عقب به اونها ميچسبوندم وبعدا در خونه جلق ميزدم يه خانومي بود بنام مهسا كه تازه هم عروسي كرده بود و قدش نسبتا كوتاه بود وبا من هم قد بود وخوب ميتونستم كيرمو با كونش جفت كنم قشنگ كيرم ميخورد به باسنش از روي لباس .اينكار چند بار اتفاق افتاد من فكر ميكردم كه اين مهسا متوجه نميشه منهم مرتب اين كارها ميكردم اينكار تاسال 67ادامه داشت كه من بزرگ شدم وديگه براي خريد من به مغازه نميرفتم منكه براي كار به مركز استان اومدم حدودا 22سال بعد يه روزي مهسا را در خيابان محل كارم ديدم وچون همشهري بوديم با هم احوالپرسي كرديم حالا مهسا صاحب نوه هم شده ديدم داره ميخنده ازش پرسيدم براي چي ميخندي گفت يادم گذشته ها اومده من اصلا حواسم نبود گفتم موضوع چيه خنديد وگفت يادت هست در مغازه فلاني تو ده با من چكار ميكردي يكدفعه يادم اومد ولي بروي خودم نياوردم كه مهسا گفت يادت هست بچه بودي چه شيطوني بودي يادم رفت بهتون بگم حالا مهسا 47سالشه خلاصه من ومهسا شروع به خنديدن كرديم وگفتم يادش بخير ولي چه فايده كاري نكرديم گفت از بس بي عرضه بودي بالاخره بعد از چندبار ديگه همديگه ديدن يكبار موفق شدم مهسا را حسابي از كس بكنم كه كسش خيلي بزرگ وگشادبود ولي براي يكبار بد نبود.
نوشته: سینا