داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

شب های تهران (۵ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

درب آپاتمان رو که باز کرد، منو تو آغوشش گرفت و بلافاصله بستش و همون جا میخم کرد به دیوار و لب و گردنمو با ولع میبوسید. لباسامون رو با عجله در می آوردیم و هر جا میخواستیم پرت میکردیم لبامون از هم جدا نمیشد. انگار که به هم وصل بودیم.
کراواتش رو گرفتم و کشوندمش سمت خودم، آروم پرت شدم روی کاناپه. گرمای نفس های عشقمون انگار که از کوره بیرون میومد.
پاهامو برای حلقه کردن به دور کمرش هدایت کرد و درحالی که دراز کشیده بودم لب و گردن و لاله ی گوشامو میبوسید و میمکید. دستاشو روی بدنم میچرخوند و نمیدونستم جای بعدی که میخواد لمس کنه کجاست؟ لمسش مثل جریان برق به سمت بین پاهام میرفت و به شدت تحریکم میکرد. دوزانو نشست و کراواتشو شل کرد و دکمه های پیرهنشو یکی یکی باز میکرد. همون طور که مثل لبو سرخ شده بودم، محو تماشای این صحنه بی نظیر بودم. پیراهنش رو که داشت در میآورد عضلات سینه و شونه هاش خودنمایی میکردن. دستامو گرفت و به تنش چسبوند ایندفعه هر دو دستم سالم بود و من از این بابت خیلی خوشحال بودم. حرکات تنفسش رو زیر عضلاتش حس میکردم. به سمت پایین هدایتشون کرد. رگ های برجسته ی زیرشکمشو لمس کردم و دستم رو روی کیر تحریک شدش که حالا به شلوارش فشار می آورد گذاشت. به چشماش که نگاه انداختم، چشمکی بهم زد. آتیش از تو گوشام میخواست بیرون بزنه.
دست انداخت به کمربند شلوارمو با یه حرکت بازش کرد. بی قرار لمسش بودم برای همین خودم هم کمکش کردم. برهنم که کرد دست نیرومندشو دور کمرم حلقه کرد و بلندم کرد نشوند سر پاهاش. تنم به تنش چسبید. ایندفعه من، صورتشو با دستام گرفتم و به لبای شیرینش بوسه میزدم. گردنشو بوییدم. بوی عطرش مستم میکرد. با زبونمو و لبام چشیدمش. انگار این کارم بیشتر تحریکش کرد. با بازوهاش من رو تو خودش قفل کرد و تنم کامل بهش چسبید و از چونم گاز آرومی گرفت. حالا دیگه کیرش به باسنم فشار می آورد. نفس هامون با هم یکی بود. با دستاش باسنمو نوازش میکرد و به آرومی فشار میداد و آه و ناله ی من رو در میآورد. با زبون و لبای گرمش نوک سینه هامو میلیسید و میمکید. از شدت تحریک یه کم آب ازم در اومده بود. به موها و به پشت گردنش دست میکشیدم. از شدت لذت سرم به عقب خم شده بود. سیب گلوم رو بوسه میزد. دوباره لبامو به لباش چسبوند، زبونش رو داخل دهنم کرد به شدت قلقلکم میومد ولی لذتش هوش از سرم میپروند. دستام دور گردنش حلقه بود. پاهامو پشت کمرش برد و زیرگوشم زمزمه کرد: محکم منو بگیر عشقم.
ناگهان سر پا شد. از ترس افتادن محکم بهش چسبیدم ولی ترسم بیهوده بود خودش چنان من رو گرفته بود که اگه دستو پاهام رو هم رها میکردم اتفاقی نمی افتاد.,
من رو خوابوند روی تخت، بوسه هاشو از لبام تا زیرشکمم ادامه داد تمام تنم گرم و داغ شده بود. پاهام رو باز کرد و رفت بین پاهام کیرمو گرفت دستش و صورتشو نزدیکش کرد، شستم خبر دار شد میخواد چیکار بکنه. نیم خیز شدم و سرشو با دستام یه کم هول دادم و گفتم: آقا احسان نه نه… نکنید.
_چرا عشقم؟ خودم دوست دارم برات بخورم. دلم میخواد تمام این تن خوشگلتو بخورم.
فکر کنم اگه الان با دماسنجش دمامو اندازه میگرفت صد رو نشون میداد. سر کیرمو رو لباش میکشید و آروم بوسه میزد و به چشمام نگا میکرد. نفسم، نفس اژدها شده بود و شراره آتیش بیرون میداد.
بعد کرد تو دهنش و با لبای گوشتیش دورشو تنگ میکرد و با زبونش بازی میکرد. گرمای داخل دهانش میتونست ذوبم کنه. آه و نالم که خیلی بلند شد از خجالت دستامو جلوی دهنم گرفتم. خوشش نیومد با یه دستش جفت مچ دستامو گرفت و کشید پایین سمت شکمم و مثل دستبند قفلشون کرد. یه کم تقلا کردم ولی فایده نداشت.
همون طور که سرشو حرکت میداد برق لذت تمام وجودمو طی میکرد و دیگه نزدیک بود که ارضا بشم…
_ بس… بسه بسه الان…
سرشو که کشید عقب دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم و آبم اومد. تنم میلرزید و غرق لذت بودم. نگاش که کردم، دیدم که ریخته روی سر و صورتش! حسابی هول کردم. چنگ زدم به دستمال کاغذی و چند تا برداشتم با عجله نشستم جلوش و در حالی که معذرت خواهی میکردم تند تند پاکش میکردم.
دستمو گرفت و گفت: قربون دستپاچگیات برم عزیزم. لبشو لیسید و به گردنم بوسه زد و با این کارش دوباره شق شدم.
خجالت کشیدم که با کوچکترین لمسش تحریک میشدم.
_اوه، پس خوبه…
اه چیش خوبه؟ فکر کردم الان پیش خودش میگه این پسر چقدر حشریه…
من رو با یه حرکت به پشت چرخوند و چهار زانوم کرد. حالا که جای زخمای پشتم بهش بود بازم خجالت کشیدم.
خم شد و دم گوشم گفت: پدرام عشقم همه جات برای من خوشگل و نازه. نبینم از بدنت خجالت بکشی و شروع کرد به بوسه زدن روی جای زخمام. با دستاش باسنمو نوازش میکرد و آروم میفشرد.
صدای باز کردن کمر بندشو شنیدم و چند ثانیه بعد کیر گرم و سفتشو روی باسنم حس کردم.
تو دلم خالی شد. یعنی میخواد بکنه تو؟! معلومه که باید بکنه تو. تو اینترنت دیدم که اینطوری انجام میدن. ولی اون تا حالا سعی نکرده بود این کار رو بکنه. خجالت رو به زحمت گذاشتم کنار و گفتم: آقا احسان میخوای بکنی توش؟
دست از نوازشم کشید. نکنه چرت و پرت گفتم و ناراحتش کردم! از پهلو نیم نگاهی بهش انداختم دیدم با انگشتای دستش، شقیقه هاشو گرفته و نفس عمیق میکشه. ای داد! حتمی عصبانیش کردم.
با حالت شاکی گفت: پدراام… نفسم تو سینه حبس شد… میدونی من چقدر به خودم فشار میارم، بعد تو اینطوری وسوسم میکنی. ای پسره ی شی طون…
با دستش ضربه تقریبا محکمی روی باسنم زد. جا خودم و آی گفتم. بعد جاش که مطمئنم کمی سرخ شده بود و بوسید. پاهامو تو یه حرکت جفت کرد و بالاتنم رو به روی تخت هول داد سر و سینم به متکا چسبید. یه بطری از کشوی میز کنار تخت درآورد تق باز کردن درشو شنیدم.
ولی رو من چیزی نریخت. همون طور که قلبم تند تند میتپید، با دستش پهلوم رو گرفت و کیرشو گذاشت لای رون هام. اوه اون مایع رو رو خودش ریخته بود! با یه دستش پشت گردن و پشتم رو لمس میکرد و با هر حرکتش لای رونهام تخمام و کیرم آتیش میگرفت. به ملحفه چنگ انداخته بودم و ناله میکردم. صدای نفساش رو میشنیدم. ضربه که میزد، از قدرت تنش تمام بدنم به جلو هول داده میشد. باسنمو نوازش میکرد و میفشرد. فهمیدم که انگشتشو دور سوراخم میچرخونه، این کارش دیوونم میکرد و نالم بلند تر میشد. خم شد روم و صورتمو کشید سمت خودشو لبامو بوسید. دستشو گذاشت روی گردن و زیر چونم یه دستشم حلقه کرد دور شکمم و بالا تنمو کشید به سمت خودش هر دو دوزانو شدیم و به بوسیدن و لیسیدن گردن و لبام ادامه داد. تنم به تن گرمش چسبیده بود با هر ضربش باسنم به شکم تکه تکش برخورد میکرد. درسته که توش نکرده بود ولی فکر نکنم دست کمی هم داشته باشه. حسابی داغ بودم و ناله های عاشقانه بی اختیار از گلوم خارج میشد.
اوووف از لمس تنش خسته نمیشدم، حالا که به عشقم دسترسی داشتم از فرصت استفاده کردم و دستمو میچرخوندم روی سر و گردنش روی پهلوش روی ران های قطورش و جسارت به خرج دادم و اون باسن خوش فرمشو چنگی انداختم فکر کنم با این کارم حشریش کردم. چون هر دو بازوشو دور سینم حلقه کرد و ضربه هاشو محکم تر کرد با این کارش دست از جست و جوی تنش کشیدمو دستامو به ساعداش قفل کردم و ناله هام بلند شد.
-آ… آقا احساان… بسه بسه خیلی داغه! هااع آه!
_چشید عشقم؟ تو که میخواستی بکنم توش، هووم؟
وای حق داره الان که لای پامه اینطور شدم وای به حالم اگه…
یهو بدنم لرزید و آبم روی ملحفه پاشید و شل شدم. دمر افتادم روی تخت. بعد از افتادن من اونم چند بار با دستش برای خودش ادامه داد و آب عشقش روی پشت و باسنم فوران کرد و گرمیش رو با تمام وجود حس کردم.
همون طور که روی شکم پهن روی تخت بودم، روبه روم به پهلو خوابید و به چشمام زل زد. عرق رو پیشونیش بود و رضایت تو چشماش. روی نوک بینیم رو بوسه ریزی زد و با دستمال پشتمو تمیز کرد.
_پدرام عزیزم، این طور نیست که من دوست ندارم تا آخرش برات برم. ولی تو هنوز هجده سالت نشده تا همین جا هم که پیش رفتم به خاطر عطش عشقم بوده و گاهی خودمو حتی سرزنش هم میکنم که عجول بودم.
اوه پس قضیه اینه! من فکر میکردم براش به اندازه کافی جذاب نیستم.
-نه… نه سرزنش چرا؟ من خودم خواستم.
لبخندی زد و من رو کشوند رو خودشو با یه حرکت بلندم کرد. یه طورایی انگار بغل کردن من براش تفریح شده بود و از این کار کیف میکرد. یه دوش سریع گرفتیم. رفتم تو وان نشستم. رفت بیرون با دو تا لیوان نوشیدنی تو دستش برگشت. رنگ مال خودش با مال من فرق میکرد. پرسیدم که اون چیه؟
_با لبخند گفت این به درت تو نمیخوره عزیزم
اوه! دوهزاریم افتاد. نوشیدنی ها رو گذاشت کنار و اومد توی وان. قبلا دست ناپدریم مشروب دیده بودم ولی اون همیشه میکرد تو بطری پلاستیکی نوشابه خانواده و رنگشم با این فرق میکرد. هر موقع زیاد میخورد هوس میکرد طبق معمول بیافته به جون من بیچاره. اوه! دوباره داشتم به روزای تاریکم کشیده میشدم چرخیدمو گردنشو محکم بغل کردم یه کم نفس نفس میزدم.
_حالت خوبه عزیزم؟…-آره… آره چیزی نیست. خانم دکتر گفته بود که هر موقع دارم کشیده میشم به دوره ی سیاهم فکرمو با چیزی که دوست دارم منحرف کنم. چه چیزی بهتر از آقا احسان… فکر کنم به اندازه برای خودش مشروب ریخته بود؛ طوری که مست نشه. گرمای آب و تنش و شیرینی نوشیدنی برام آرام بخش بودن و داشتن منو میکشوندن توی خواب عمیق. اون شب تا الان بهترین شب زندگیم بود. آرزو میکردم هیچ وقت صبح نشه و این شب دلنشین سال ها ادامه داشته باشه.

صبح سرد و ابری زمستان بود. حالا که دیگه حالم بهتر شده بود و روبه راه بودم، شبها تنها میموندم. هر از گاهی ترس سراغم میومد که با پیام دادن بهش دوباره آروم میشدم. گوشیمو ساعت گذاشتم تا پاشم براش صبحونه درست کنم. چای رو دم کردم و میز رو چیدم و منتظرش شدم. در رو که باز کرد، چهره به شدت خستشو دیدم.
اورکت و کیفشو دم در ازش گرفتم. مستقیم رفت سمت اتاق خواب و خودش رو با صورت پرت کرد روی تخت.
_صبحونه چی؟
_نه عزیزم تو بخور اصلا نمیتونم…
هر موقع مریض بد حال داشتن یا مریضا زیاد بودن، اینطوری میشد. دکمه های بالایی پیرهنشو باز کردم. کمر بندشو که داشتم باز میکردم مچ دستمو گرفت و با حالت خواب آلودی گفت: شیطون چیکار میکنی؟
سعی کردم نشنیده بگیرم تا کمتر خجالت بکشم. جوراباشو درآوردم. لحاف رو کشیدم روش و یه کم جا به جا شد و سریع خوابش برد.
تنهایی یه کم صبحونه خوردم. تصمیم گرفته بودم خودم ناهار درست کنم. کاشکی گند نزنم. همون طور که داشتم تو اینترنت جستجو میکردم که چه چیز ساده ای میتونم بپزم زنگ در به صدا دراومد.
یه نگا از لای در اتاق خواب بهش انداختم. توی دنیای خواب گم شده بود. دلم نیومد بیدارش کنم.
از چشمی در که نگا کردم یه پسر جوون با موهای مش کرده دیدم. در رو آروم باز کردم و از لای در پرسیدم: با کی کار دارین؟
_احسان؟! ها؟! تو دیگه کدوم خری هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
از اینکه یه آدم غریبه اینطوری بهم توهین میکرد شاکی شدم.
_خودت کی هستی؟
برو کنار ببینم… با یه دستش در و با دست دیگش سینه ام رو هل داد. پاهام به هم گره خورد و با آخ بلندی نقش زمین شدم.
آقا احسان با عجله از اتاق بیرون اومد و با حالت نگرانی گفت: پدرام چی…؟ و در لحظه ای نگرانیش به خشم تغییر چهره داد.
_شایاان؟!
_آره شایان… دیگه جانم و عزیزم شد شایان خالی؟ هاا؟
اوه پس شایان اینه! یه پسر خوش چهره و خوش اندام با یه گوشواره آویز.
آقا احسان به سمتم اومد؛ طوری که کامل به شایان بی محلی کرد و بعد از پرسیدن حالم کمک کرد بلند شم. این کارش انگار آتیش به جون شایان زد و از کوره در رفت.
_خوب پس بگووو… واسه خودت کونی جدید پیدا کردی؟ سلیقتم که بد شده، حالا دیگه با دوپاره استخون حال میکنی؟
_دهنتو ببند شایان… پدرام برو تو اتاق.
_چرا بره؟ نه وایسااا…
_گمشو بیرون شایان… بازوشو که گرفت و به راحتی میکشیدش به سمت در، شایان تقلا میکرد ولی کار ساز نبود…
صداشو بالا برد. _ولم کن… فریاد میزنم آبروت رو میبرم.
آقا احسان اخماش بیشتر رفت تو هم کشیدش سمت خونه و در رو بست.
_چی میخوای بگی؟
چنگ زد به پیرهن آقا احسان و خودشو بهش چسبوند و با ناز و کرشمه گفت: احسان عشقم یعنی این دهاتی رو به من ترجیح دادی؟ به من، به شایانت، یادت رفته چطور قربون صدقم میرفتی…
من هاج و واج خشکم زده بود.
آقا احسان شایان رو از خودش کند و رو کرد به من و سرم فریاد زد: مگه نگفتم برو تو اتاق.
به خودم لرزیدم و بغض راه گلوم رو بست. دویدم سمت اتاق، شایان رو رها کرد و خودش رو بهم رسوند و مچ دستمو گرفت.
_ پدرام… پدرام؟
نمیتونستم به چشماش نگاه کنم با اینکه میدونستم منظوری نداره ولی دست خودم نبود. اولین بار بود که سرم داد میزد.
_پدرام عزیزم؟… به من نگا کن. ببخش عشقم سرت داد زدم. چند دقیقه تو اتاق بمون تا حلش کنم باشه؟
نمیتونستم چیزی بگم فقط با سرم بله گفتم و رفتم تو.
پاهام میلرزید دو زانو نزدیک در نشستم. با اینکه در بسته بود ولی هنوز صدای داد و فریادشون رو میشنیدم.
_خوب خوبه، حالا عشق جدیدت اون رویه تو رو دید…
_کدوم رو؟ من کی تو رو آزار دادم؟ چی برات کم گذاشتم؟ این تو بودی که قلب منو شکستی.
_من فقط یه اشتباه کردم، تو بودی که کله شقی کردی و هر چی التماست کردم نبخشیدیم.
_ یه اشتباه! با یه مرد غریبه روی تخت من به این میگی یه اشتباه! تو حتی اسمشم نمیدونستی؟ اون چندمی بود؟ ها؟
_تقصیر خودته، تو منو ول کرده بودی همش کار، همش کشیک، هر موقع که میخواستمت کنارم نبودی. حالا که منو پیچوندی یه کونی لاغر مردنی رو از تو خیابون آوردی هر موقع خواستی بهت…
صدای سیلی محکمش تنم رو لرزوند. دیگه طاقت نیاوردم و در رو یه کم باز کردم.
_هر چی بخوای میتونی به من بگی ولی حق نداری به پدرام توهین کنی. فهمیدی یا نه؟ مشخصه که اصلا هم از کارت پشیمون نیستی.
شایان زد زیر گریه _بزن… بازم بزن… انقد بزن تا دلت خنک بشه… اصلا چرا تو بزنی؟ خودم میزنم… یه چاقو از تو جیبش در آورد، گذاشت سر مچش. پاهام از ترس و استرس سست شد.
_شایان احمق نشو، چاقو رو بذار کنار با هم صحبت میکنیم.
گریه میکرد و فریاد میزد: دیگه حرف چی؟ تو دیگه منو نمیبخشی. الان یکی دیگه برای خودت داری؟ خودمو میکشم تا آخر عمرت بسوزی…
نفسم تنگ شده بود و سینم درد میکرد در رو که بیشتر باز کردم، متوجه حال و روزم شد و اومد سمتم. سر شایان فریاد زد: شایان مسخره بازی در نیار. پدرام حالش بد شده. چاقو رو بذار کنار.
از اینکه نتونسته بود با نمایش خودکشیش توجهش رو جلب کنه، خیلی کفری شده بود و مدام زیرلب چیزی رو تکرار میکرد.
_همش پدرام همش پدرام…
_پدرام جان چیزی نیست نفس عمیق بکش… از گوشه شونش دیدم که با سرعت به سمتش میدوه و چاقو دستشه…
_اصلا من چرا تو باید بمیرییییی…
-نه!.. بدنم بی اختیار حرکت کرد.
ناگهان احساس گرمای شدیدی تو شکمم حس کردم. دستمو روی قسمت داغ شکمم گذاشتم. نگاش که کردم کامل خونی شده بود…
پاهام بی حس شد. منو رو هوا گرفت.
_نه نه نه نه پدراام! فریاد زد… شااایاان چیکار کردیییی؟
ترسیده بود، چاقو رو انداخت و با عجله از خونه فرار کرد.
دیدم نصف بلوز کرم رنگم سرخ شد. خیلی ترسیدم و نفسم تنگ شد.
آقا احسان آروم من رو گذاشت زمین. حتی نمیخواستم ثانیه ای ازم دور بشه چنگ زدم پیرهنشو گرفتم.
نترس پدرام جان همین الان برمیگردم.
همون طور که داشت جعبه کمک های اولیه رو می آورد تماس گرفت: دکتر سالاری هستم. یه واحد آمبولانس تیپ B* بفرستین به آدرس من مصدوم ترومای نافذ* شکمی. یه واحد خون ب منفی حتما همراهشون باشه.
پیرهنمو بالا زد یه سرم شست و شو ریخت رو زخمم و چند تا گاز و باند گذاشت روش و کمی فشار داد. نفسم برای یه لحظه بند اومد.
_تحمل کن عزیزم اصلا نترس من پیشتم. اینو میگفت ولی متوجه شدم که دست خودش هم کمی میلرزه.
_پدرام! پدرام؟… . آروم به صورتم ضربه میزد. گیج و منگ شده بودم.
همون طور که مشغول گرفتن رگم بود بازم تماس گرفت.
_الو… دکتر محمدی… سالاریم… نفس نفس میزد ولی سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه… یه جراحی اورژانسی دارم ترومای نافذ ابدومینال ناحیه چپ بالا، چاقو ده سانتی، احتمال بالای پارگی طحال، خونریزی حاد، مصدوم آنمی* سن هفده، گروه خونی ب منفی… خیر هوشیاره… بله… مچکرم…
از ترس داشتم میمردم ولی چقدر خوشحالم که عزیزم چیزیش نشده و سالمه. الان توی این وضعیت به چیز زیادی نمیتونستم فکر کنم، با اینکه عادت داشتم مغز مریض پر کارم هزار راه بره ولی الان یخ زده بود. دیگه تقریبا چیزی نمیدیدم جز خودش.
_آه پدرام عزیزم، منو ببخش نتونستم مراقبت باشم. بغض گلوش رو قورت میداد سعی کرد خودشو جم و جور کنه دستشو به زحمت گرفتم و گفتم: عی… عیبی ن… دا… ره
صداهای غریبه ها رو میشنیدم… نمیفهمیدم چی میگن.
_لطفا جمع نشین آمبولانس تو راهه…
نکنه بمیرم. تازه داشتم طعم شیرین عشق و زندگی رو میچشیدم. من بمیرم چی میشه؟ نکنه غصه بخوره…
کم کم درد شدیدی رو تو کل شکم و قفسه سینم حس کردم و بی اختیار ناله هایی سر میدادم و یه یکم به خودم میپیچیدم؛ البته نه زیاد با هر سانت تکون خوردنم درد چند برابر میشد. داشتم از حال میرفتم تا همین الانشم تعجب کرده بودم که بیهوش نشدم! انگار میترسیدم اگه چشمام رو ببندم دیگه نتونم بازشون کنم.
_هاعااااه…
_پدرام جان پدرام جان؟ منو نگاه کن… به من نگاه کن… به زحمت با چشمای پر اشک نگاش کردم… خوبه خوبه، الان آمبولانس میرسه و بهت مسکن میزنم دردت کم میشه نترس. اتاق عمل برات حاضره یه دکتر خوب رو خبر کردم، دوباره سرحال میشی، باشه عزیزم؟ قول بده قوی باشی و خودتو نبازی… انگار داشت با حرف زدن مجبورم میکرد به هوش بمونم.
صدای آژیر آمبولانس رو می شنیدم. بدنم داشت یخ میگرفت و عرق میکردم و به شدت سرم گیج میرفت.
_پدرام پدرااام… تو صداش استرس بود و پشت سر هم به صورتم سیلی میزد و شنیدم که فریاد زد: زوود باشییید داره میره تو شوک*… یه لحظه با دید تار دو نفر رو با کلی وسیله تو دستاشون دیدم و دیگه چیزی نفهمیدم…
.
.
.
چشمام یه کم باز شد آژیر آمبولانس تو گوشم صوت میکشید. نگاهم که بش افتاد، موهای قشنگش رو دیدم که حسابی به هم ریخته بود و عرق کرده بود پیرهن سفیدش خونی شده بود.
_پدرام جان… صدامو میشنوی؟ الان میرسیم. خوب طاقت آوردی…
دستمو میفشرد. خیلی خوشحال بودم که الان کنارمه. مطمئنم بدون وجودش تسلیم میشدم.
نمیتونستم چیزی بگم، رو صورتم ماسک اکسیژن بود. شک دارم بدون اون هم میتونستم کلامی بگم. فقط تونستم به زحمت یه کم دستشو فشار بدم.
آمبولانس که نگه داشت، پریدن پایین و منو که به تخت مهر و موم کرده بودن رو با خودشون کشیدن به داخل بیمارستان.
نور چراغ های سقف بیمارستان تا اعماق چشمم تیر میکشید. دور و برم شلوغ شده بود، ترسیده بودم و چشمامو چرخوندم، دنبالش میگشتم که با فشردن دستم نشون داد که پیشمه و گفت:
شرح بیمار رو به دکتر محمدی بدین… در ضمن داروهای ونفالاکسین* و هماتینیک* یک دوز در روز مصرف میکنه…
_دکتر سالاری… دکتر سالاری، به اتاق عمل رسیدیم. شما اینجا بمونید ما مراقبش هستیم.
دستشو از دستم جدا کرد از گوشه چشمم دیدم که به دیوار تکیه داد و قامت بلندشو خم کرد و چهار زانو نشست و سرشو بین بازوهاش گرفت. یه نفر دستشو گذاشت رو شونش. دلم پیشش جا موند. میلرزیدم نمیدونم به خاطر ترس بود یا از دست دادن خون زیاد.
همه تو اتاق عمل لباس و ماسک مخصوص پوشیده بودن. آقایی اومد نزدیک به صورتم و گفت: من دکتر محمدی هستم. جراحت اصلا نگران نباش حالت خوب میشه.
دکتر محمدی به بقیه کارکنان گفت: پارگی طحال شدیده برای جراحی باز* با بیهوشی عمومی آماده شید. دو واحد خونی ترانسفوزیون بشه*. احتمال آلرژی به لیدوکایین هیدروکلراید* داره. تو چشمم چراغ قوه می انداختن.
_بیمار واکنش مردمکی داره و هوشیاره. روی صورتم ماسک بزرگی گذاشتن و یه آقایی گفت: پدرام سعی کن آروم و مرتب نفس بکشی بعد به خواب میری. خوبه… یه بار دیگه… کم کم نور چراغ بزرگی که بالاسرم بود جلو چشمام پخش و همه جا سفید شد… دیگه چیزی رو ندیدم فکرم پیشش بود یعنی حالش خو…
.
.
.
پلکای خشکم رو به زحمت باز کردم نور کور کننده ته چشمم رو آزار میداد هیبت تاری رو کنارم دیدم یاد صبح روزی افتادم که آقا احسان کنارم نشسته بود و با فرشته ها اشتباه گرفته بودمش.
_پدرام… عزیزم؟…
آره… آقا احسانه. با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن… سعی کردم چیزی بگم ولی گلوم درد میکرد صدام در نمیومد.
_نگران نباش گلوت به خاطر لوله گذاری* درد میکنه چند ساعت دیگه خوب میشه. احتمالا هنوز حالت گیجی داری و شکمت درد میکنه سعی کن بازم استراحت کنی. من پیشتم.
کلی سیم و سرم بهم وصل بود و صدای بیب بیب دستگاه تو سرم میپیچید.
دستمو تو دستاش گرفته بود با اینکه بدنم کرخت و سنگین بود. ولی وجودش آرامبخش حال خرابم بود. اختیار پلکام از دستم خارج بود و بسته شدن و به عمیق ترین خوابم فرو رفتم…
.
.
.
کور سوی چراغ بیرون پنجره دلیل بیداریم شد.
شب بود و سکوت و تاریکی بیمارستان روم سنگینی میکرد. سرمو چرخوندم تا پیداش کنم دیدم که روی مبل نشسته و دست به سینه خوابیده. خیالم آسوده شد و نفس عمیقی کشیدم ولی با این کار درد تیزی رو تو شکمم حس کردم و ناله م بی اختیار بلند شد.
فوری جستی زد اومد کنارم.
_خیلی درد داری عزیزم؟… من که از درد دندونام به هم چسبیده بودن فقط تونستم سرمو تکون بدم. الان برات مسکن میارم.
هنوز ناله میکردم و به خودم میپیچیدم.
_چیزی نیست الان مسکن عمل میکنه و آروم تر میشی.
کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفت. آروم تر که شدم کمی بهم آب داد لبای خشکیدمو مرطوب کرد. با وجود تاریکی، خستگی و نگرانی رو تو صورتش میدیدم. تو اتاق فقط تخت من بود و به نظر خصوصی میومد. هنوز خسته بودم. کاش که خودشم یه کم بخوابه.
.
.
.
صبح آفتابی روی صورتم دست میکشید. از خواب عمیقم که پا شدم، دیدمش که با یه دکتر دیگه در حال صحبت بود.
چشمای باز من رو که دیدن به سمتم اومدن. آقا احسان به سرم دست کشید توی نور روز دیدم که پیرهن خونیش رو عوض کرده.
_سلام پسر شجاع ما حالت چطوره؟ منو یادته؟ دکتر محمدی هستم جراحت.
به زحمت سلام دادم.
_دکتر سالاری از دوستان و همکارای خوب من هستن و عزیزانشون با عزیز من فرقی ندارن. طحالت آسیب شدیدی دیده بود، مجبور شدم خارجش کنم. جای نگرانی نداره با یه سری واکسیناسیون و یه کم مراقبت که مطمئنم دکتر سالاری حواسش هست مشکلی برات پیش نمیاد.
رو کرد به پرستار و گفت: علائم حیاتیش ثابته مانیتورینگ* رو میتونین جدا کنید.
واکسن پنومووکس* یک روز دیگه تزریق بشه. امروز تغذیه با مایعات رو شروع کنید. پیاده روی به صورت محدود همراه با کمک باشه. بذار جای بخیتو ببینم… خوبه عفونتی دیده نمیشه. سوند* رو میتونین جدا کنید.
باقی توضیحات رو دکتر سالاری در جریان هستن هر سوالی داشتین با من تماس بگیرین…
اینا رو گفت و از اتاق بیرون رفتن.
آقا احسان گفت که خودم سندشو خارج میکنم. دستکشاشو دستش کرد و با اینکه با احتیاط کشید ولی سوزش و کمی درد داشت.
برام یه شکم بند جراحی* پوشوندن. از تخت که بلند شدم اتاق دور سرم چرخید شانس آوردم هوامو داشت.
ضعف داشتم و پاهام میلرزید ولی بهم گفتن باید یه کم راه برم وگرنه عضلاتم خشک میشه.
از دستشویی تا تختم حدود سه متر فاصله بود ولی برای من سه کیلومتر حساب میشد. شب که شد خیلی درد داشتم تا صبح ناله میکردم و نمیذاشتم پلک رو هم بذاره. اجازه نداشتم مسکن بیش از حد بگیرم. بهم میگفت که مسکن زیاد خطرناکه. بینابین درد شدیدم دم دمای صبح خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم زیرچشمای کبودش توجه منو به خودش جلب کرد فهمیدم که تا صبح چشم رو هم نذاشته.
آقا فرهاد و علی آقا به ملاقاتم اومدن. خیلی خوشحال بودم که علی آقا رو میدیدم. ولی هنوز یه کم از آقا فرهاد میترسیدم.
آقا احسان گفت: بچه ها وقتی بیهوش هم بودی، اومده بودن… فرهاد یادت نره به پدرام میخواستی چی بگی. یه پاکت هدیه کوچیک دستش بود گذاشت روی میز کنارم و گفت: خیلی متأسفم که اون روز باهات درست رفتار نکردم و مراقبت نبودم. امیدوارم من رو ببخشی.
اشک تو چشمام جمع شد و بغض گلوم رو فشار داد باورم نمیشد آقا فرهاد داشت ازم عذر خواهی میکرد؟
_من رو میبخشی؟
من که نمیتونستم حرف بزنم فقط سرمو تکون دادم و دستم رو به سمتش دراز کردم و با هم دست دادیم.
علی آقا با شیطنت گفت: چی شد چی شد؟ به منم بگین دیگه. با پدرام ما چی کار کرده بودی، هااا؟
بهش سقرمه میزد و اذیتش میکرد.
_ساکت شو علی
_خوب نگووو…بذار ببینم براش چی گرفتی. اوه یه هدفون بی سیمه اصله یا نه خسیس؟
با شیطونیاش آقا فرهاد رو کفری میکرد و من آروم میخندیدم و یه کم شکمم درد گرفته بود.
آقا احسان گفت بچه ها زیاد نخندونیدش درد داره. نگاش که کردم رو پیشونیش عرق نشسته بود خواستم حالش رو بپرسم که آقا فرهاد پیش دستی کرد و گفت: احسان حالت خوبه؟
چشماشو مالید و گفت: چیزی نیست فقط یه کم خستم. میرم هوا خوری، زود برمیگردم…
چند قدم که برداشت تلو تلو خورد و سعی کرد دستشو به جایی بند کنه ولی چیزی دم دستش نبود آقا فرهاد به سمتش دوید ولی به موقع بهش نرسید، محکم به دیوار برخورد کرد و دو زانو رو زمین نشست. دلم ریخت و بلند صداش زدم.
ناگهان درد شدیدی حس کردم و نفسم بند اومد.
صدای نالمو که شنید خواست بلند شه بیاد پیشم ولی توان نداشت.
_هی… هی… احسان؟ چت شد؟… کمکش کردن تا روی مبل بشینه. رنگش پریده بود و نفس نفس میزد.
پرستار اومد تو، علی اقا دکمه خبر کردن پرستار رو زده بود.
آقا فرهاد گفت: دکتر سالاری حالش بهم خورده دستگاه فشار سنج و گلوکومتر* و استتوسکوپ* و مورفین یک دهم میلیگرم برای بیمار بیارید.
آقا احسان گفت: بچه ها شلوغش نکنید… پدرام میترسه. من خوبم یه کم… ضعف کردم.
مسکن من رو که زدن چشمای نگرانمو بهش دوختم.
_احسان میخوای بریم اتاق دیگه…
بی اختیار گفتم: نه…نه… لطفا نرید… نمیخواستم از جلوی نگاهم دور بشه.
آقا فرهاد آهی کشید و به خانم پرستار گفت که یه تخت بیارن. شروع به معاینش کرد.
_احسان هایپوتنشن* هستی ۹۰ روی ۶۰… از انگشتش خون گرفت. همین طور هیپوگلیسیمی* از کی چیزی نخوردی؟
_اشتها… نداشتم…
تهوع و سردرد هم داری؟ با سرش بله گفت.
_یه کم ضعف کردم و کوفت. با این وضعت الان باید غش کرده باشی.
علی بیا هواشو داشته باش من میرم داروها رو بیارم.
سعی میکرد زیاد نگام نکنه تا حال خرابش رو از تو چشماش نبینم یا شایدم نمیتونست.
سرشو بین پاهاش گرفته بود و نفس نفس میزد.
تخت رو که آوردن آقا فرهاد هم اومد. دو نفری دستاشو دور گردنشون حلقه کردن و کمرش رو گرفتن و بلندش کردن چند قدم بعد زانوش دوباره تا خورد و نزدیک بود زمین بخوره که آقا فرهاد با تمام زورش نگهش داشت و به زحمت بردنش روی تخت.
وقتی میدیدم قامت بلند و ورزیدش چطور بیحال و بیمار شده، دلم به درد میومد.
_فرهاد… دیازپام* که نریختی؟
_ساکت باش دراز بکش سه روزه بیداری بدون غذا با این همه استرس انتظار داری برات تجویز نکنم؟ نگران نباش ما هستیم هوای پدرام رو داریم.
لباساشو شل کردن بدن تنومندش حالا مثل بید میلرزید و دل من هم همراش، از اینکه هیچکاری از دستم بر نمیومد احساس شرمندگی میکردم.
علی آقا یه پتو براش آورد و دورش پیچید. تا حالا ندیده بودم اینطور زیرپتو باشه آخه همیشه برخلاف من گرمایی بود.
آقا فرهاد سرمشو که وصل کرد رو کرد به من و گفت: نگران نباش داروها رو بگیره و یه کم استراحت کنه حالش خوب میشه.
چند لحظه بعد دکتر محمدی اومد تو اتاق. هر دو به احترامش سر پا شدن.
_سلام شنیدم دکتر حالش بهم خورده مشکل خاصیه؟
_خیر هایپوتنشن و هیپوگلیسمی و بیخوابی باعثش شده.
امروز صبح بهشون گفتم سرحال به نظر نمیان. انگار دکتر سالاری ما برای بقیه فقط دکتر خوبیه. اینو وقتی بالاسرش رسید با لبخند گفت. گوشی پزشکیشو زیرپیرهنش برد و گفت دکتر خودتم میدونی اگه میخوای به پدرام کمک کنی باید استراحت کنی.
آقا احسان هم فقط سرشو تکون داد یه جورایی تو خواب و بیداری بود.
پرونده ی زیر پامو نگاه کرد. مورفین گرفتی؟ درد داشتی؟ الان چطوری پسرم؟
_ب… بهترم
خوب اگه کمک خواستین من رو با خبر کنید.
آقا احسان که تو خواب عمیقی بود، علی آقا بهم میرسید.
آقا فرهاد براش کار پیش اومد و رفت. هر چند لحظه نگاش میکردم. عمیق و راحت خوابیده بود تو دلم از آقا فرهاد به خاطر دارویی که بهش زده تشکر کردم.
علی آقا گفت: حالش خوب میشه. ولی خداییش منم ترسیدم تا حالا ندیده بودم اینطوری از حال بره. حتی تو شیفتای سنگین. مطمئنم که از استرس بوده تو اتاق عمل که بودی به من زنگ زد. خیلی ترسیده بود جا خورده بودم تو اون وضعیت میدیدمش. احسان همیشه خونسرد و محکم بود. شیطوون معلومه خیلی دوست داره هااا… اینو آروم گفت میدونستم سعی داره لبخند رو رو لبام بیاره و موفق هم شد.
واکسنم رو که زدن چند ساعت بعدش تب خفیفی داشتم ولی همین تب هم با بدن ضعیف من سر جنگ داشت.
دم دمای شب آقا فرهاد برگشت.
_علی تو برو خونه فردا صبح شیفتی. من پیشش میمونم. احسان چطوره؟
_یه کم ناله میکرد. فشارش نرمال شده و مثل خرس خوابیده.
محکم زد به پشت علی آقا آخخخ… زود باش پاشو برو. هیچ وقت دست از مسخره بازیات برنمیداری.
درحالی که پشتشو گرفته بود گفت: چرا میزنی نامرد، مگه چی گفتم؟ پدرام ببین این دو تا خیلی بدجنسن از هیکلشون سوء استفاده میکننو به من زور میگن. تو به دادم برس.
_زودباش برو کولی چه سر وصدایی هم راه انداخته انگار نه انگار تو بیمارستانیم.
شوخیاشون حال و هوامو خوب میکرد.
لباساش رو که میپوشید گفت: واکسن گرفته یه کم تب داره به دکتر محمدی گفتم. صبح میاد دیدنش. مراقب سرگیجش هم باش. خوب پس من رفتم.
کنارم نشست دیگه بعد از عذرخواهیش ازش نمیترسیدم. خواستم یخمون رو آب کنم…

من… امروز لازم نبود معذرت بخواین. شما کار اشتباهی نکرده بودین.
_چرا کارم اشتباه و بچه گونه بود. دوستیم با شایان روی تصمیم گیریم اثر گذاشته بود. ولی بعد از اینکه فهمیدم چه غلطی کرده و تو از جون احسان محافظت کردی به خودم اومدم. ممکن بود بهترین دوستمو به خاطر اشتباهم از دست بدم. دیگه این اجازه رو به خودم ندادم که به علاقت شک کنم.
فکر کنم صورت کالم سرخ شده بود. تو پوست خودم نمیگنجیدم که داشت منو اینطوری تحسین میکرد. حالا که حرف از شایان شد. یعنی الان کجاست؟ به خودم جرات دادم که ازش بپرسم. اون هم با اکره جواب من رو داد: احسان از شایان شکایت کرد. شایان رو گرفتن ولی با ضمانت پدرش آزاده. جرمش اثبات شدس.
تو دلم خالی شده بود. پس از چیزی که انتظار داشتم فشار بیشتری به آقا احسان اومده.
_سعی کن زیاد فکر و خیال نکنی. نگران نباش بسپرش به ما.
از اون همه نگرانی و تب واکسن حسابی خسته بودم و به خواب رفتم چند باری که شب بیدار شدم دیدم که بیداره و به من و آقا احسان سر میزد و بهمون میرسید.
صبح که از خواب پا شدم آقا احسان رو بالا سرم دیدم. حالش خیلی بهتر بود. از ذوق میخواستم بپرم تو بغلش ولی این درد شکم لعنتی اجازه نمیداد.
آقا فرهاد داشت حاضر میشد که بره _ببین الان جلوی پدرام هم دارم میگم، قول دادی شب بری خونه. من دوباره میام پیشش. دیدی چطور دیروز ترسوندیش، خجالت بکش.
_باشه باشه قبول. چند دفعه میگی. بد بخت شدم پدرام جان حالا از من آتو گرفته میخواد بیچارم کنه. حالت چطوره عزیزم؟ میخوای امروز حموم کنی؟
-بهترم آره خیلی دوست دارم اگه میشه.
همین طور که داشت کمکم میکرد برای حموم آماده بشم گفت: حمومش بد نیست ولی مثل حموم خونه خودمون نمیشه…
خونه خودمون! اینو که از زبونش شنیدم. تموم دردام فراموشم شد.
بیا روی این چهارپایه بشین سرپا موندن خطرناکه. خیلی با حوصله و آروم حمومم کرد. از روی زخمم با احتیاط دلمه های خون رو شست. به زخمم که نگا می انداخت میتونستم از اعماق چشماش غم رو ببینم. دستمو رو بازوش گذاشتم و گفتم: آقا احسان من خوبم…
اول پیشونیم رو بوسید و لبامو که چند روزی تشنه ی عشقش بود رو بوسه زد.
همدیگر رو در آغوش گرفتیم و از سلامتی هم خوشحال بودیم.
.
.
امروز روز مرخص شدنم بود. باید حدود چهار هفته دیگه هم تو خونه استراحت میکردم. هنوز راه رفتن برام سخت بود و نیاز به کمک داشتم. اون روز آقا فرهادم برای کمک اومده بود. پرستارای بخش جراحی بدرقه ی گرمی ازم کردن. کل مسیر رو با ویلچر تا جلو بیمارستان رفتم. از اینکه هر دو دوست رو در کنار هم میدیدم خیلی خوشحال بودم. به آپارتمان که رسیدیم، انگار کل مسیر رو پیاده اومدم و دوست داشتم همون جا جلو در بشینم.
_خسته شدی عزیزم؟
آقا فرهاد گفت: بهت که گفتم ویلچر بیارم.
_نمیخواد کیفمو بگیر… به سمتم خم شد… پدرام جان دستاتو بنداز دور گردنم.
با احتیاط منو تو آغوشش گرفت. فکر کنم دیگه به بغل کردناش عادت کردم و حتی لذت هم میبردم. خیلی راحت تر شدم. حتی داشت خوابم میبرد.
به خونه که رسیدم، انگار از یه سفر سخت طولانی برگشته بودم ولی حس خوبی داشتم. نزدیک اتاق خواب رو که نگاه انداختم، دیگه خبری از اون همه خون ریخته من نبود.
لباس گرمامو از تنم درآورد.
_چیزی لازم نداری عزیزم؟ … نه مرسی …
.
.
.
چه خواب راحتی روی تخت خوابی که بهش عادت کرده بودم داشتم.
_راستی احسان قضیه شایان به کجا رسید؟
_میدونی که باباش با وثیقه، موقت آزادش کرده. من خودم رو قیم موقت پدرام معرفی کردمو از طرف پدرام شکایت کردم. باید دادگاه تشکیل بشه و حکم داده بشه.
_حکم بدن، علاوه بر دیه چند سالی حبس هم بهش میخوره.
_الان تو ناراحتی؟ خودت دیدی چه بلایی سر پدرام طفلی آورد. ممکن بود بمیره. وقتی بعد از عمل به هوش نیومد و بردنش ICU* دنیا رو سرم خراب شد…
_باشه باشه آروم باش. من که ازش طرفداری نمیکنم. راستش پدرام که بیمارستان بود، شایان یه دفعه باهام تماس گرفت و گریه زاری کرد و از کردش پشیمون بود ولی من باهاش برخورد تندی کردم. بهش گفتم که همه پل ها رو خراب کرده و شانس آورده که پدرام زندس. بهم گفت بابام میخواد از کشور خارجم کنه من قبول نکردم. فقط خواستم بدونی.
آقا احسان چند لحظه ساکت شد و آه بلندی کشید.
_ دیگه باقیش به من مربوط نمیشه و بخشیدن یا نبخشیدنش با پدرامه اون زخمی شده و زجر کشیده نه من…
باید برم دادگاه؟ دلشوره به سراغم اومد.
_پدرام جان بیداری عزیزم؟ گوش وایساده بودی؟
هول کردم… ن نه…نه به خدا…
خندید و دستشو به موهام کشید… هول نکن عشقم سر به سرت میذارم.
روزهای نقاهتمو تو خونه گاهی به آسونی گاهی به سختی سپری میکردم و بار زحمت این سه نفر بودم.
یه روز صبح گوشی آقا احسان زنگ خورد.
بله فرهاد… چی امروز؟… فکر نکنم مناسب باشه پدرام هنوز ضعیفه… بذار ازش بپرسم.
پدرام عزیزم پدر شایان اصرار داره برای عذر خواهی بیاد ببینتت. حالت مناسب هست که ببینیش؟
یعنی میخواد چی بهم بگه؟ نکنه سرزنشم کنن و بگن تقصیر خودم بوده…
ببین اگه نمیخوای میتونی قبول نکنی
-نه نه اشکالی نداره…
مسکن خورده بودم و رو تخت دراز کشیده بودم. زنگ خونه رو زدن. نشستم و از لای در تماشا کردم.
_سلام آقای توحیدی… چی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
_دکتر سالاری خواهش میکنم…
آقا احسان دستی به صورتش کشید و در رو کامل باز کرد و خودش رو کشید کنار. دیدم که آقای میان سال خوش پوشی اومد تو… نگاهم که به شایان افتاد دست و پاهام یخ گرفت. نمیدونستم چطور باهاش رو به رو بشم. خودم رو از دیدشون کشیدم عقب و دوباره زیرلحاف دراز کشیدم.
_همون طور که در جریان هستین برای عذرخواهی مزاحمتون شدیم. وکیل شایان میگه ممکنه حکمش پنج سال حبس باشه. ما پیشاپیش مزاحمتون شدیم تا رضایتتون رو بگیریم.
_آقای توحیدی میدونین کسی که باید رضایت بده من نیستم. پسر شما قصد آسیب به من رو داشته ولی پدرامه که صدمه دیده. مطمئنم در جریان جراحتش هستین که میتونسته براش خطر مرگ داشته باشه.
_من دیه اش رو هر چی باشه پرداخت میکنم. اگر هم بیشتر خواستین موردی نداره. فقط خواهش میکنم شایان رو زندان نفرستین. از نظر من پسر من کسی بوده که مقصره و کاملا به شما حق میدم. شایان با اینکه بیست و یک سالشه ولی بعضی اوقات خیلی بچگانه رفتار میکنه راستش تصمیم دارم بفرستمش سوئد پیش مادرش. بهتون قول میدم دیگه براتون مزاحمتی نداشته باشه… شایان یه چیزی بگو پسر.
_من… من خیلی عذرمیخوام اون روز حالم دست خودم نبود بی فکر عمل کردم.
در اتاق رو به آرومی باز کرد و نشست کنارم.
_بیداری عزیزم؟ حرفامون رو شنیدی؟ اگه حالت خوب نیست میتونی بیرون نیای…
عزمم رو جزم کردم، بالاخره که باید باهاش رو در رو بشم. چه الان چه تو دادگاه.
کمکم کرد که تا پذیرایی برم. همین که آقای توحیدی چشمش بهم افتاد ایستاد و با دستش ضربه ای به شایان زد اون هم بلافاصله ایستاد سرشو پایین گرفته بود.
با اینکه سعی کردم به آرومی روی مبل بشینم ولی لحظه ای درد تو تنم تیر کشید و آهم دراومد.
آقای توحیدی با دلخوری رو به شایان کرد و گفت: ببین با پسر بیچاره چیکار کردی؟ خجالت بکش.
دستاشو تو هم گره کرده بود و سرشو برده بود تو خودش. لباشو خورد و گفت: من… من ازت معذرت میخوام لطفا منو ببخش.
_پدرام پسرم به دکتر سالاری هم گفتم من دیه کامل رو بابت صدمت پرداخت میکنم. فقط کافیه تو رضایت بدی تا من بتونم شایان رو بفرستم پیش مادرش.
با خودم کلنجار میرفتم یعنی اگه رضایت بدم دردسرای آقا احسان کمتر میشه؟ شایان میره خارج و دیگه پیداش نمیشه؟
_الان مجبورتون نمیکنم که به ما جواب بدین. میتونین روش فکر کنید. خوب ما دیگه رفع زحمت کنیم معلومه پدرام خیلی خستس
خیلی از شما ممنونم دکتر سالاری که ما رو پذیرفتین.
شایان برگشت تا با لبخند با من دست بده. با دیدن روی گشادش تردیدم از رضایت دادن بهش برطرف شد ولی وقتی سرشو نزدیک گوشم آورد، با خباثت گفت: خیلی خوشحالم که تو به جای احسان چاقو خوردی.
از حرفش جا خوردم و یه قدم به عقب رفتم به خاطر بدن ضعیفم نزدیک بود تعادلمو از دست بدم که آقا احسان پشتم رو گرفت: حالت خوبه پدرام؟
ها؟ ب بله بله یکم خسته شدم فقط.
دیدم که با نگاه مشکوک به شایان نگاه میکنه. خواستم حواسش رو پرت کنم دستشو گرفتم و گفتم میخوام بشینم لطفا.
رو مبل که نشستم کمی دستم میلرزید فکرم درگیر بود. نکنه دوباره بیاد به من آسیب بزنه؟ به آقا احسان چی؟ معلومه هنوز ازمون کینه به دل داره. اگه رضایت بدم بهتره یا…
_راام… پدراام جان؟… ها؟… درد داری عزیزم؟ چرا تو فکری؟ لازم نیست خودت رو اذیت کنی. سر فرصت با هم صحبت میکنیم.
ساعت ها با خودم کلنجار رفتم تا مگه اینکه بتونم تصمیم درستی رو بگیرم. دلشوره داشتم. تو دلم سیر و سرکه میجوشید. نکنه تو دادگاه از رابطمون بویی ببرن، نکنه بفهمن که من از خونه فرار کردم.
روز سختی داشتم شب تقریبا غش کرده بودم.
.
.
.
از خواب پریدم. ها؟ آقا احسان کجا رفته حتما دستشوییه یا رفته آب بخوره. باید برم دستشویی. خیلی آروم و با احتیاط بلند شدم. از حموم صدای آب میومد، در زدم ولی جواب نداد، بازش که کردم دیدم تو وان نشسته و چشماش رو بسته.
_آقا احساان حالتون خوبه؟ چرا الان دارین حموم میکنید. آروم جلو رفتم… خوابیدین؟
یهو خشکم زد. باورم نمیشد چی میبینم وان پر خون بود. فریاد زدم _احسااان احساااااان نهههه
_پدرام پدرام پاشو خواب میبینی پدرااام
هااا؟! احسان منه حالش خوبه به سر و صورت و بدنش تند تند دست میکشیدم و گریه میکردم.
چیشده عزیزم؟ چیزی نیست من خوبم خواب دیدی. هیچ وقت اینقدر از بیدار شدنم خوشحال نبودم. محکم بغلش کردم تا با گرمای تنش باورم بشه که اون فقط یه کابوس بود.
.
.
.
آقا احسان میشه اصلا دادگاه نریم و شکایتمون رو پس بگیریم.
میخوای رضایت بدی؟ فکر کنم بشه. بذار با آقای بهرامی وکیلم صحبت کنم تا کارهاش رو انجام بده.
بعد اینکه فهمیدم میتونیم شکایتمون رو پس بگیریم و دادگاه نرم خیالم راحت تر شد ولی آقا احسان گفت که باید دیمو بگیرم چون حقمه.
وقتی فهمیدم که دیه کامل* رو به من دادن هوش از سرم پرید چند صد میلیون برای من؟ اوه در عمرم این همه پول رو ندیدم چه برسه برای خودم داشته ب

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها