داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شب های تهران (۱)

از شدت سرما تنم کرخت شده بود. آه چرا به اون نیمکت نمیرسم انگار هر چی پیش میرم ازم دوتر میشه این پارک لعنتی داره دور سرم میچرخه چند ساعته دارم راه میرم؟! چقدر تاریکه هیچ وقت تاریکی رو دوست نداشتم این تاریکی داره من رو تو خودش میبلعه. بیشتر از اینکه اون نیمکت رو بخوام خواهان نور چراغ کنارشم. بالاخره بهش رسیدم نفسام به شماره افتاده سرم رو بین دو تا پام گرفتم تا شاید دورانش کمتر بشه. ها! این خون چیه چکه میکنه رو زمین؟ آها از بینیه منه! خون دماغم در برابر درد انگشتام و شکمم چیزی نبود اون لعنتیا بهم رحم نکردن نباید گولشون رو میخوردم حتمی من اولین بچه شهرستانی نبودم که تلکم کردن، همه چیزمو دزدیدن. آخه چی پیش خودم فکر کردم که میخواستم جلوشون رو بگیرم دوپاره استخون دربرابر دوتا پسر غول تشن! دوست دارم سرم رو بذارم روی این نیمکت یخ زده و سال ها بخوابم… ای وای صدای را رفتن کسی میاد! نکنه دوباره قلدر باشه؟ نا ندارم سرم رو بلند کنم نگاش کنم. نزدیکم شد حالا یه جفت کتونی ورزشی شیک جلوم وایساده اینا رو حتی تو ویترین کفش فروشی هم ندیدم چه برسه واسه خودم بخرم. چی دارم میگم برا خودم؟ بخرم! من به زور بتونم شکممو سیر کنم حالا هم که همه چیمو دزدیدن، یعنی میمیرم از گشنگی؟ چه بهتر، دیگه خستم. یعنی بمیرم چی میشه؟ کی از شهرستان میاد دنبال جنا…
_قااا…
_آقااا؟
ها! یهو از جهنم افکار یخ زدم در اومدم. بالا رو نگا کردم، یعنی مردم به این زودی! یعنی این فرشته چشم عسلی بلوند اومده من رو ببره؟ مگه نمیگفتن فرشته ها خانمن، این آقا نیست؟! چرا لباس ورزشی تنشه؟…
_آقا حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟
دست بزرگش روی شونم بود گرمای دستش شونمو داغ میکرد یه کم تکونم میداد ولی با هر تکون آرومش انگار پرت میشدم به اطراف، سرم ذوق ذوق میکرد. دهنمو باز کردم چیزی بگم ولی تنها صدایی که ازش در اومد یه آه شبیه صدای کلاغ بود. دستشو گذاشت رو پیشونیم ایندفه خنک بود آخیش چه حس خوبیه کاش دستشو ورنداره!
_داری میسوزی! بیا ببرمت بیمارستان.
چی بیمارستان؟! یهو درد تمام وجودمو گرفت درد تمام کتک هایی که ناپدری عوضیم از بچگی بهم زده بود مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد. از سرم تا نوک پام تیر کشید. بدبخت شدم، ببرتم بیمارستان زنگ میزنن بهش.
-نه نه بیمارستان نه! من خوبم چیزیم نیست. داشتم میرفتم خونه!
پا که شدم زانوم تا خورد دنیا دور سرم چرخید آخ که الان زمین میخورمو تمام دردام چند برابر میشه… ها! نخوردم؟! بازوهایی مثل سنگ سفت دورم حلقه کرده بود من رو از رنج خوردن به این زمین سرد و سخت نجات داده بود. نجات! بغض گلوم رو فشار داد چه کلمه غریبی!
همین طور که بغضم ترکیده بود و سیل اشکم جاری شده بود به زحمت میگفتم: بیمارستان نه، آ… آقا تو رو خدا نه. با چشمای باز زل زده بود تو چشمام حتما الان حالش داره از این قیافه داغونم بهم میخوره.
_باشه باشه. آروم باش.
یهو تو هوا معلق شدم! وزن خودم که برام صد تن شده بود رو دیگه حس نمیکردم! فهمیدم توی آغوشش هستم. دیگه جدی شک کردم آدم باشه چقدر راحت من رو مثل یه نون رو دستاش گرفته بود.
انگار گرمای تنش به تنم تزریق شد. ولی سرم هنوز دروان میکرد حالت تهوع داشتم نکنه روش بالا بیارم. باید لباس ورزشیش خیلی گرون باشه. چشمامو محکم فشار دادم تا مگه اینکه این چرخش لعنتی کم بشه!
بوق بوق! صدای باز کردن قفل ماشینش بود.
به خودم اومدم انگار چند لحظه خوابم برد یا از حال رفته بودم؟! درب ماشینشو باز کرد منو گذاشت رو صندلی جلو انگار داشت کریستال میذاشت زمین!
-آخ… بدنم تیر کشید!
_آ ببخشید درت اومد؟ خم شد روم میتونستم بوش رو حس کنم بوی عرق ملایم همراه با عطر شامپوش تو بینیم پیچید. کمربندمو بست. ژاکت ورزشیشو درآورد کشید روم.
_چیزی نیست یه کم تحمل کن زود میرسیم.
پشت فرمون نشست. دیگه اطرافم کامل برام تار شده بود. صدای نفسای خودم رو بلند میشنیدم. نور ماشینا مثل تیر تا اعماق مغزم نفوذ میکرد.
-اووم. هاعاا. صدای ناله من بود سعی کردم جلوشو بگیرم نکنه که مزاحم رانندگیش بشم. مزاحم! همین الانم مزاحمش شدم. راستی من رو داره کجا میبره؟ نبره بیمارستان یا پیش پلیس! یه نگا بهم کرد.
_نگران نباش میبرمت خونه خودم. زودی حالت خوب میشه اصلا نترس.
ذهنمو میخونه؟! چرا حرف میزنه سریع باورش میکنم؟!
انگار که آب ریخت روی آتیش نگرانیم. چشمام سنگین شد مثل اینکه به پلکام وزنه آویزون کردن. دارم میخوابم یا از حال میرم؟ اصلا مهم نیست!



نور آفتاب از پشت پلکم چشممو گرم میکرد بدنم سنگینه انگار که چسبیدم به کف. ولی با وجود خستگی و سنگینی تنم، زیرم خیلی نرم و راحته! رو چی هستم؟ ابرا؟!
به زحمت پلکای صد کیلوییمو باز کردم. یه هیبت دیدم کنارم نشسته. از اطرافش نور خورشید میتابید طوری که خودشو مثل سایه میدیدم نکنه نور خودشه!
_بیدار شدی؟
لبای خشکم بهم چسبیده بود. اون دست بزرگشو برد زیرسرم یه کم بالا آوردش یه لیوان آب گرفت دم لبم.
_یه کم آب بخور. سعی کن آروم بخوری.
یه جرعه آب به زحمت قورت دادم. چند بار پلک زدم نور به چشمام برگشت. آهان همون آقا فرشته دیشبی اس. هنوز گیج بودم. دستمو نگا کردم همون دستی که اون قلدر با کفشش رفت روش. حالا توی آتل و باند و بود. اون یکی دستمو نگاه کردم یه سوزن سرم بهش وصل بود.
_به نظر دو تا از انگشتات شکستن برات آتل بستم ولی واسه گچ گرفتن باید بریم بیمارستان… یهو تکون خوردم.
_ نگران نباش بستریت نمیکنم و به کسی زنگ نمیزنیم. قفسه سینت حتما درد میکنه ولی دندهات نشکستن، تبت یه کم پایین اومده. باید بیشتر استراحت کنی. حتما ضعف کردی یه چیز سبک میارم برات.
یه دقیقه بعد با یه کاسه تو سینی کوچیک اومد تو اتاق. کمک کرد بشینم دو تا متکا گذاشت پشتم. خودش هم نشست لب تخت رو به روی من یه تیشرت ساده سفید با یه شلوار اسلش مشکی تنش بود آستین تیشرتش دور بازوش رو فشار میداد نگران بودم که بازوش آستینشو پاره کنه یادم اومد که من رو روی این بازو ها حمل کرده پس بگو چرا من رو رو تونسته مثل یه پر راحت بلند کنه!
_یه کم از این پوره بخور تا معدت عادت کنه بعد یه غذای مقوی تر برات درست میکنم. قاشق رو فرو کرد تو کاسه آورد سمت دهنم. خجالت کشیدم از تو چشام خوند.
_خجالت نکش تو الان بیماری، دستاتم که اشغاله. اینو با لبخند گفت. یخم آب شد. دهنمو باز کردم اون پوره نرم و لطیف رو آروم گذاشت توش. پوره تو دهنم آب شد. همین طور که قاشق قاشق پوره بهم میداد شروع کرد به حرف زدن…
_پسر تبت خیلی بالا بود تو ماشین از حال رفتی، دلم ریخت. میخواستم ببرمت بیمارستان ولی بهت قول داده بودم. اول فکر کردم فقط تب داری بعد که دستتو و کبودیهاتو دیدم حسابی نگران شدم.
من هاج و واج فقط به حرکت لباش نگاه میکردم زبونم بند اومده بود. نگران! آخرین باری که کسی نگرانم شده بود کی بود؟! گونه هام گرم شد سیل اشک روی گونه هام جاری شد.
_ای وای ببخشید ناراحتت کردم. نباید موقع غذا خوردنت چیزی میگفتم.
صورتمو با آستینم پاک کردم. هق هق کنان گفتم: نه تقصیر شما نیست. کاسه رو گذاشت کنار، دست کشید روی سرم تا آرومم کنه آرام بخش بود ولی بی اختیار اشکم راه افتاد. داشتم از خجالت میمردم یه پسر هفده ساله داشت مثل یه بچه شیش ساله پیش یه مرد جوون غریبه گریه میکرد یا بهتره بگم، زار میزد. پاشد و ایستاد کنار تخت یه کم خم شد روم، سرمو گذاشت وسط سینش با دستش آروم میزد روی شونم تو آغوشش غرق شدم و خودمو رها کردم نمیدونم چند دقیقه به زار زدنم ادامه دادم چند وقتی بود زمان از دستم فراری بود یعنی از وقتی که از خونه ناپدریم فرار کردمو پامو گذاشتم تو تهران. آروم که شدم با دستمال اشکامو پاک کرد.
_خوب این پسر احساسی ما اسمش چیه؟
پ… پدرام
_خوب آقا پدرام، من احسان سالاری هستم. احسان صدام کن
گوشی پزشکی دور گردنشو دید میزدم.
-آقا احسان شما دکترین؟
ابروهاش بالا رفت لابد با خودش فکر میکرد چه عقل کلیم من.
_بله آقا پدرام
همون پدرام خوبه
_چششم پدرام جان
یه کم سرخ شدم تا حالا یه مرد جوون خوشتیپ بهم نگفته بود پدرام جان. آره آخرین نفری که بهم گفت جان مامانم بود. حالا این هیبت درشت خوش تراشیده با صورت دوست داشتنی به من نحیف فلک زده میگفت جان! ملحفه های تمیز سفیدشو که دیدم یهو یاد لباسای کثیف و خاکی خودم افتادم که اون نامردا موقع کتک زدنم کثیفم کرده بودن.
-ای وای! که دیدم لباسام عوض شده بود یه تیشرت که تقریبا توش گم شده بودم با یه شلوارک پام بود.
_ببخشید دیگه لباس از این کوچیکتر نداشتم.
سرمم رو چک کرد. کمک کرد دراز بکشم.
_سعی کن یه کم دیگه استراحت کنی تا تبت بیاد پایین. حالت که بهتر شد واسه درمان دستت میریم.
همین که دراز کشیدم پلکام سنگین شد. نمیدونم از دارو ها بود یا معده تقریبا پرم از پوره خوشمزش یا آرامشی که بعد از خالی کردن خودم توی آغوشش داشتم یا شایدم همشون! به هر حال روی تخت نرم و راحتش خوابم برد. توی این چند سال بعد از مرگ مادرم اینطور راحت نخوابیده بودم. یه خواب بدون کابوس و نگرانی.

بوی خوش غذای خونگی بینیم رو نوازش داد و مثل نوازش مادر بیدارم کرد. سرمم رو جدا کرده بود. آنژیوکت هنوز تو دستم بود اسمش رو موقعی که ناپدریم اینقدر کتکم زده بود مجبور شده بود ببرتم درمونگاه از زبون پرستار یاد گرفته بودم. سعی کردم بلند شم. خیلی بهتر شده بودم حتما کار دارو ها بود دیگه خبری از اون حالت تهوع و سرگیجه وحشتناک نبود. هنوز یه کم ضعف داشتم. آروم آروم بلند شدم لبه در اتاق خواب رو گرفتم تا نقش بر زمین نشم.
_وای مواظب باش پدرام جان!
بدو بدو اومد زیربغلمو گرفت. میخوای دستشویی بری؟
سرمو بالا پایین کردم.
منو برد سمت دستشویی میخواست تا توی دستشویی بیاد که من با خجالت گفتم نه خوبه خودم میتونم. چشمای عسلی با نفوذش نگرانم شد.
_خیلی مراقب باش هر کاری داشتی صدام کن.
وای که چه حمام دستشویی شیکی! فقط تو فیلما دیده بودم حسابی مواظب بودم کثیفش نکنم.
در حمام رو که باز کردم اومد جلو کمکم کرد تا روی صندلی میز نهار خوریش بشینم میز رو چیده بود. یه کاسه سوپ گرم جلوم گذاشت بخارش صورتم رو نوازش میکرد. روی میز یه دیس کوچیک پلو با خوراک مرغ بود.
_اول یه کم سوپ بخور معدت گرم بشه کنارم وایساده بود تا چک کنه ببینه میتونم قاشق دستم بگیرم یا مثل صبح خودش بهم غذا بده. گفتم: خودم میتونم مرسی
لبخند زد دست کشید رو شونم نشست رو به روم تا غذا خوردنمو نگاه کنه.
-شما هم بخورین! موقعی که سوپ مرغ خوشمزشو قورت میدادم گفتم.
_من خوردم.
پرسیدم: مگه ساعت چنده؟
_پنج عصر
پنج عصر! یعنی تا الان خوابیده بودم؟! تا حالا تو عمرم اینقده زیاد نخوابیده بودم. روزم با لگد ناپدریم شروع میشد. پنج صبح راهی نونوایی میشدم شیش صبح هم میرفتم سر ساختمان کارگری، مدرسه رو خیلی وقت پیش ول کرده بودم. نه اینکه خودم دوست نداشته باشم ولی وقتی که مادرم رو تو سیزده سالگی از دست دادم نا پدریم دیگه نذاشت برم.
همین طور که توی افکارم گم شده بودم صدای گرمش رو شنیدم.
_پدرام جان! حالت خوبه؟ جاییت درد میکنه؟
نه نه خوبم ببخشید.
_عیبی نداره، تا غذات یخ نشده بخور.
غذامو که خوردم. کمکم کرد منو نشوند سر مبل. یه دماسنج کرد تو گوشم.
_خوبه. تبت پایین تر اومده
لباسامو آورد
_باید زودتر برای گچ دستت بریم بیمارستان تا بدتر نشده دوباره یه ذره تو دلم خالی شد.
_نگران نباش، به من اعتماد نداری؟
هول شدم چ چرا آ. آقا احسان یعنی د. دکتر سالاری
خندید گفت همون آقا احسان خوبه پدرام جان فقط تو بیمارستان دکتر سالاری صدام میکنن.
خیلی با احتیاط تیشرتمو درآورد که دستم درد نگیره از اینکه تن نحیفمو میدید خجالت کشیدم حالا هم که پر کبودی بود و زشت تر، داشتم آب میشدم. لباسام با اینکه نو نبود ولی حالا تمیز و خوش بو بود دیگه خبری از اون همه چرک و کثافت نبود. میخواست شلوارکمو دربیاره که جلوشو گرفتم لپام داغ شد.
_بذار کمکت کنم اگه به خودت فشار بیاری دستت درد میگیره. چیزی نیست که ندیده باشم. فکر کردی کی دیشب لباساتو عوض کرده اینو با ملایمت گفت.
دیگه نه تنها گونه هام بلکه حتی کل صورتم آتیش گرفت. بهش اجازه دادم. بعد از اینکه حاضر شدم،
خودش رفت تو اتاق خواب در اتاق خواب باز بود تیشرتشو درآورد. وای خدای من تا حالا یه بدن به این عضلانی و خوش تراشیده ندیده بودم نگاهم به نگاهش دوخته شد چشمامو انداختم پایین مطمئنم بهم خندید ولی صداشو نشنیدم.
حالا یه کت و شلوار ساده ی شیک با یه اور کت مشکی تنش بود. یه شونه توی دستش بود موهامو باهاش شونه کرد. دیگه مقاومت نکردم. رفتیم بیرون به سمت آسانسور ما الان طبقه هشتم یه مجتمع بودیم. همه چی برام تازگی داشت چون موقع اومدن که بیهوش بودم.
به سمت پارکینگ میرفتیم. دست سالممو گذاشتم روی میله توی آسانسور اون دستم هم که آویزون گردنم بود.
زیرچشی نگاش میکردم به زور به شونه های پهنش میرسیدم آخه چقدر من کوتولم یعنی به خاطر قد مامانم بوده یا به خاطر اینکه پیش ناپدریم خوب غذا نخوردم؟!
_میخوام مواظب باشم زمین نخوری.
-ها؟!
دستمو گرفت جا خوردم دستای نحیف و سرد من توی دستای بزرگ و گرمش گم شده بود. چه حس خوب و دلنشینی بود.
به بیمارستان که رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم اومد در ماشین رو برام باز کرد من هم که دائم میگفتم مرسی… ببخشید… فکر کنم خستش کردم آخر سر به زبون آورد: پدرام جان لازم نیست عذرخواهی کنی من خودم میخوام که بهت کمک کنم. خیلی سعی میکردم ولی دست خودم نبود گمونم تسلیم شد چون آخرین باری که گفتم ببخشید فقط یه لبخند بهم زد. صدای سلام دکتر سالاری مثل صدای ماشینا از کنار گوشم رد میشد. نگهبانا، پرستارا، خدمه یکی یکی سلام میدادن و یه نیم نگاه پرسشگری به من مینداختن. از خجالت سرم رو فرو برده بودم تو خودم. آقا احسان هم در حالی که دستش رو دورم حلقه کرده بود و مواظب بود تعادلمو از دست ندم با لبخند جواب سلام همه رو میداد. حتما خیلی محبوبه که اینطوری تحویلش میگیرن. یه خانم پرستار اومد جلو._سلام دکتر سالاری شما امروز آف نبودین؟!
_چرا خانم معصومی یکی از دوستان رو برای معالجه همراهی میکنم میخوام که پذیرش نشه. این رو آروم گفت. چه قدر شمرده و رسا حرف میزنه حالا که تنم بهش چسبیده، بم صداش بدنم رو میلرزونه. خانم معصومی هم یه نگاه پرسشگری به سر تا پای من انداخت بعد یه لبخند مصنوعی تحویلم داد. رسیدیم اتاق آقا احسان. سریع رفت تو، کشوی میزش رو باز کرد روی کاغذ یه چی نوشت بعد محکم مهرش کرد؛ داد دست خانم پرستار. پشتمو نگا کردم یه خدمه با ویلچر منتظرم بود. یه کم دلشوره گرفتم اومد نزدیک گوشم بهم گفت: پدرام جان این خانم پرستار باهات میاد از دستت عکس بگیره. چند تا آزمایش هم ازت میگیرن من هم همین جا منتظرت هستم. اگه باهات همه جا بیام زیادی جلب توجه میشه. حرف که میزد نفسش گوشم رو قلقلک میداد صداش مرحم دلشورم بود. سر ویلچر نشستم با اینکه دلشوره داشتم، راحتی ویلچر آرومم کرد دیگه نگران نبودم زمین بخورم. عکس و آزمایشام که تموم شد برگشتیم اتاق آقا احسان. تو راه همش نگران بودم خانم پرستار چیزی بپرسه ولی انگار که بهش سپرده بود. در اتاقشو زد رفت تو. همین که نگاهم بهش افتاد دلم آروم گرفت انگار که چند سال بود میشناختمش باورم نمیشد توی این مدت کوتاه دلم براش تنگ شده بود.
آقا احسان سریع بلند شد اومد سمتم روپوش سفیدشو پوشیده بود دیگه جدی باورم شد که دکتره آخه من تا حالا فقط دکتر با روپوش سفید دیده بودم. پرستار عکس و جواب آزمایشا رو داد دستش. عکس رو گذاشت روی اون صفحه ای که نور داره حتی من هم که هیچی سرم نمیشه دو تا استخون شکسته انگشتامو دیدم. اخمای آقا احسان تو هم فرو رفت احساس کردم اگه الان اونی که این بلا رو سره من آورده رو میدید دستشو بدتر از من خورد میکرد. دستمو که گچ میگرفتن تمام مدت پیشم بود و دست سالممو آروم میفشرد. یه گردن آویز خیلی خوب برام گرفت که خیلی راحت بود. دیگه وزن دستم گردنمو اذیت نمیکرد. تو ماشین که نشستیم خیلی خسته شده بودم. انگار که کوه کندم. گوشیش رو برداشت داشت شماره میگرفت همین که نگاهش به من می افتاد بهم لبخند میزد.
_الو فرهاد؟… سلام چطوری؟… نه من خوبم واسه یه دوست اومده بودم… بعد برات توضیح میدم. یه زحمت برات داشتم دکتر… آفریییین آره یه فردا جای من شیفت بده یه کیک شکلاتی مهمون من… خیلی خوب دو تا! دزد سر گردنه… صدای خندش توی ماشین میپیچید. حتما رفیقش بود خیلی باهاش صمیمی بود. یه کم حسودیم شد. رفیق! از وقتی که از مدرسه دراومده بودم رفیقی نداشتم تمام روز رو کار میکردم باید واسه ناپدریم پول میبردم وگرنه تا سرحد مرگ کتکم میزد هنوز موندم با اون بدن مافنگیش چطوری دمار از روزگارم درمیآورد. شاید موادی که میزد بهش زور میداد. _خوب دیگه بسه پر روش کردم!.. صداش جدی شد از افکارم پرت شدم بیرون به خودم لرزیدم… ــ

ادامه…

نوشته: ژامی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها