داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شب های تهران (۳)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

_بیدار شدی پدرام جان؟ با صدای گرمش کشیده شدم به زمان حال
عطر ماهی سرخ شده توی خونه پیچیده بود.
_امیدوارم خوشت بیاد. ماهی برات خوبه… راستی دوست داری با هم بریم بیرون؟
با هیجان گفتم: بله بله… خیلی دوست دارم.
بعد از ناهار، چند جایی زنگ زد نفهمیدم کجاها بود. حتما دوستاش بودن چون با اسم کوچیک صداشون میزد. خجالت میکشیدم ازش بپرسم.
دوباره لباسامو تمیز کرده بود. مطمئن بودم اگه یه بار دیگه لباسای کهنمو بندازه تو ماشین لباسشویی، پاره پاره میشن.
کبودیهام بهتر شده بود دیگه نشستن تو ماشین و بستن کمربند زیاد دردناک نبود. خیلی ذوق داشتم باهم میریم بیرون، نه بیمارستان و نه جای دیگه.

جلوی یه سلمونی نگه داشت. تا حالا سلمونی به این بزرگی ندیده بودم. حداقل ده تا صندلی اصلاح توش بود. همین که رفتیم تو، یکی اومد جلو
_به به دکتر عزیز… تقریبا هم قد آقا احسان بود. محکم با هم دست دادن با من با ملایمت بیشتری دست داد. شاید به خاطره اینکه من دست راستمو که گچ گرفته بودم یا شایدم به خاطر اینکه نحیف بودم.
_پس ایشون رفیق جدید دکتر ما هستن. اسم شما چیه مرد جوون؟
-پ پدرام. لپام گل انداخت بود تا حالا هیچکس جز آقا احسان من رو اینطوری تحویل نگرفته بود. البته که میدونستم به خاطره آقا احسانه ولی باز هم برام خوشایند بود. راهنماییم کرد سمت یه صندلی اصلاح…
_هادی زیاد خستش نکن زود تموم کن.
-چشم، چشم آقای دکتر.
به نظر آدم شوخی میومد لبخند از رو لباش نمیرفت، انگار که همون جا، جا خوش کرده بود. آقا احسان پشتم روی صندلی انتظار نشست از تو آینه نگاش میکردم. دوست نداشتم یه لحظه از جلو چشمام دور شه. آقا هادی طبق دستوری که داشت با تمام سرعت قیچی میزد و شونه میکشید. طولی نکشید که کارش رو تموم کرد. خودم رو که تو آینه دیدم باورم نمیشد، خیلی قیافم فرق کرده بود. من اصلا پول و یا جراتشو نداشتم موهامو مدل جدید بزنم. همیشه خودم ناشیانه کوتاشون میکردم. خیلی خوشم اومده بود. یه لبخند گشاد تا بنا گوش نشست رو لبام، سعی کردم غنچش کنم که خیلی ضایع نباشه ولی با این حال آقا احسان دید و اونم با یه نیم نگاه بهم لبخند زد.
با یه صدای جدی گفت: مرسی هادی خوب شد. صورت حساب رو برام بفرست.
-اصلا قابل شما رو نداره آقای دکتر… همین طور که داشت تعارف تیکه پاره میکرد، آقا احسان کمکم کرد کاپشن کهنه من رو که تموم این مدت دستش گرفته بود رو بپوشم. به سمت ماشین که میرفتیم با خودم فکر میکردم یعنی پولش چقدر شد؟ اینجا به نظر خیلی گرون میاد. همه ظاهرشون شیک و پول دار بود. اسم بیشتر ماشینای نزدیک سالن رو نمیدونستم. یه حس ترکیبی از خوشی مدل موی جدید با حس دلشوره صورت حساب تو دلم میجوشید. سعی میکردم ازش نپرسم کجا میریم از اون حس غافل گیر شدن خوشم اومده بود. اینبار نزدیکه یه لباس فروشی خیلی شیک پارک کرد. خوب حتما میخواد برای خودش لباس بخره تو این چند روز گند زده بودم به لباساش. همین که رفتیم تو، آقای شیک پوشی جلو اومد با هر دومون احوال پرسی کرد. آقا احسان من رو نشونش داد. اون هم سرتا پای من رو دید زد! چرا من رو نگاه میکرد؟! نکنه میخواد برای من لباس بخره؟ به چشماش نگاه کردم و سرمو به نشونه نه تکون دادم، آقا احسان هم به نشونه بله سرش رو پایین آورد. چطور میتونستم در مقابلش مقاومت کنم؟…
همین که متوجه شد که چیزی انتخاب نمیکنم، شروع کرد به قدم زدن بین لباسا، اون آقای شیک پوش هم دنبالش بود. آقا احسان فقط دستشو میذاشت روی یه سری لباس مثلا روی هودی ها، کت ها، اور کت ها، شلوار جین ها و همین طوری جلو میرفت من یه گوشه میخ کوب شده بودم و هاج و واج نگا میکردم. آقای فروشنده هم از سایز من لباس برمیداشت. بغلش پر شده بود. من رو به سمت اتاق پرو راهنمایی کرد، خیلی بزرگ بود به راحتی چند نفر توش جا میشدن. میخواست تو لباس پوشیدن بهم کمک کنه. نگامو به نگای آقا احسان دوختم، با چشمام بهش گفتم که نمیخوام جای زخمای پشتمو ببینه. از جا پرید و گفت: عذر میخوام همون طور که میبینید همراه من مجروحه و پرو لباس خستش میکنه. همه رو میبریم.
_خواهش میکنم اختیار دارین هر کدوم رو که نپسندیدین میتونین پس بیارین. شما که مشتری ثابت ما هستین و آقای نیک زاد هم سفارشتون رو کردن.
. آقای فروشنده یه جفت بوت و یه جفت کتونی و کفش آورد.آقا احسان من رو نشوند روی صندلی و جلوم زانو زد. وای داشتم از خجالت ذوب میشدم، پامو تو دستش گرفت و کفش کهنمو درآورد. کفشای نو رو یکی یکی با حوصله پام میکرد و ازم از راحتیشون میپرسید. چند دست لباس راحتی خونگی هم برام انتخاب کرده بود ولی من دلم برای پوشیدن لباسای گشادش تنگ میشد.
یه ذره سرم سبک شده بود فکر کنم اون همه فشاری که از خجالت به خودم آوردم، کار دستم داد. یه کم سرم گیج میرفت. چشمام رو بستم تا حالم بهتر بشه. یه دست سنگین رو شونه هام حس کردم.
_پدرام جان حالت خوبه؟ سرگیجه داری؟ دست کشید رو پیشونیم یه کم عرق سرد کرده بودم.
گفتم: چیزی نیست الان خوب میشم… توجه نکرد. سوییچ رو داد به آقای فروشنده گفت: کیف مشکی رو برام بیارید لطفا. اون هم دوید سمت ماشین اون دو تا آقای پشت پیشخوان هم نگران شدن اومدن جلوتر پیشنهاد دادن که زنگ بزنن اورژانس. من با شنیدن اسم بیمارستان بی اختیار مخالفت کردم نفسام تند و پاهام سست شد. آقا احسان که حالم رو دید گفت: مچکر نیازی نیست.
اون آقای فروشنده دوان دوان با کیف مشکی آقا احسان اومد. براش یه صندلی آوردن. سریع فشارمو گرفت. سعی کرد نشون نده ولی دیدم که بیشتر نگران شد. یه آمپول آماده کرد و بهم تزریق کرد. به آقای فروشنده گفت که یه نوشیدنی شیرین برام بیارن. آقای فروشنده پشت پیشخوان، پیشنهاد داد روی مبلشون دراز بکشم. سعی کردم همه ی آب قندی که برام آوردن رو بخورم تا زودتر بهتر شم و کمتر بار اضافه رو دوششون باشم. احساس شرمندگی میکردم. اومد کنارم تا کمک کنه بلند شم ولی منو کشید تو آغوشش مثل دفعات قبل، واای! ولی اینبار جلوی بقیه بود! از خجالت سرمو چسبوندم به سینش با قدمای بلند و محکمش سریع رسیدیم به مبل آروم من رو گذاشت روش.
با شرمندگی گفتم: آ… آقا احسان خودم میتونستم…
_پدراام! اینو با یه ذره حالت شاکی گفت. دهنم دوخته شد و از شکایتم پشیمون شدم. دستشو با مهربونی کشید روی سرم.
شنیدم که به هم میگفتن طفلی رنگش خیلی پریده. پس موقعی که حالم بد میشه این شکلی میشم؟ قبل اینکه بیام تهران چند باری حالم بد شده بود فکر میکردم به خاطر کار زیاد و خستگیه. به آقا احسان گفتم: مشتری میاد خوب نیست من دراز کشیدم. گوشای تیز آقای فروشنده صدای آروم من رو شنید و گفت: نگران نباشید ما تا یک ساعت آینده مشتری رزرو نداریم.
واسه لباس فروشی، مشتریها رزرو میکنن؟ پس حتما لباساش خیلی گرونه. سعی کردم بهش فکر نکنم. هر چند وقت دستم رو میگرفت چقدر دستش گرم بود یا شایدم من یخ بودم.
_ببخشید پدرام جان خستت کردم… نگرانی تو چشماش موج میزد. فکر کنم حدود نیم ساعت شد که به مبل چسبیده بودم. بعد گفتم که حالم بهتره. آقای فروشنده که سوییچ رو داشت تموم خرید ها رو برده بود تو ماشین. آقا احسان اومد سمتم که دوباره بغلم کنه دیگه مقاومت نکردم دستمو حلقه کردم دور گردنش. آقایون فروشنده بعد از آرزوی سلامتی برام بدرقمون کردن.
-چرا اینطوری میشم آقا احسان؟! قبلا هم زیاد کار میکردم، حالم بهم میخورد ولی جدیدٱ خیلی شدید تره.
_چیزی نیست احسان جان نگران نباش. یه کم خونی خفیف داری، حتمی این اواخر نتونستی خوب غذا بخوری و استراحت کنی، حملاتت شدید تر شده با استراحت بهتر میشی من مواظبتم عزیزم.
عزیزم! یه کلمه شیرین جدید که به گوشهای من ناآشنا بود رو میشنیدم ای کاش دوباره بگه. رسیدیم خونه، من رو گذاشت روی تخت، کفشامو در آورد. اوور کت و کتش رو پرت کرد روی مبل یه دقیقه دیگه با یه سرم توی دستش که با ویتامینا زردش کرده بود اومد تو اتاق، آستین های پیراهن سفیدشو بالا زده بود. رگهای ساعدش خودنمایی میکرد بی اختیار دست کشیدم روی ساعد عضلانیش، یه لحظه خشکش زد با تعجب نگام کرد. راستش گیج بودم خیلی نمیتونستم خوب فکر کنم که دارم چیکار میکنم. چیزی نگفت. حتمی با خودش فکر کرد خوب دیگه این پسره پاک دیونه شد!..

چشمامو باز کردم هنوز شب بود. عطر سوپ توی خونه پیچیده بود. چطوری اینقدر آشپزیش خوب بود؟ حتی میتونم بگم از مامانم هم بهتر… یا شایدم مزه غذای مامان یادم رفته! همین طور که لبه تخت نشسته بودم، چشمم رو به زمین دوخته بودم. به مامان فکر میکردم؛ دیگه حتی تصویرش برام محو شده بود. اوه! یه عکس ازش داشتم تو کیف پولم بود. یهو مار بغض، گلوم رو نیش زد. اون تنها عکسی بود که ازش همراه خودم آورده بودم. بی اختیار گریم گرفت آقا احسان دوید تو اتاق
_پدرام جان جاییت درد میکنه؟
من که گریه امونم رو بریده بود فقط تونستم سرم رو چپ و راست کنم. آخ که چه آدم گریویی هستم من! دیگه تصمیم گرفته بودم سفره دلم رو براش باز کنم وگرنه این غصه من رو میخورد. هق هق کنان گفتم: عکس ما… مادرم تو کیف پولم بود. کیف پولمو، همه چیمو دزدیدن وقتی او… اومدم تهران هق هق.
_باشه باشه آروم باش عزیزم… آه این کلمه شیرین تر از عسل دوباره از بین لباش در اومد مثل آب سرد ریخت روی دل آتیش گرفتم. یه لیوان آب برام آورد.
_اول بیا غذا بخور بعد همه چیز رو برام تعریف کن اصلا نگران نباش حلش میکنیم. وقتی میگفت حلش میکنیم تعارف نمیکرد حرفش حرف بود. حق با اون بود با هق هق که نمیشه چیزی رو تعریف کرد. خودم رو جمع و جور کردم.
چقدر چیز میز چیده بود روی میز. ساعت حدود نه شب بود. ایندفعه برای خودش هم غذا کشید. دوست داشتم غذا خودنش رو تماشا کنم. ولی میدونستم بی ادبیه، هر از گاهی یه نیم نگاهی میانداختم و حرکات لبش رو زیرنظر میگرفتم. غذا که میخورد اشتهای منم باز می شد. خیلی خوشحال شد که خوب غذا میخورم. فکر کن یکی واسه غذا خودنت خوشحال بشه! چه حس غریبیه وقتی یه عمر بهت بگن حیف نون. ناپدری نامردم آمار تموم درآمدم رو داشت اگه ازش خرج میکردم روزگارم رو سیاه میکرد. آخ لعنتی از مغزم برو بیرون، میخوام الان پیش آقا احسان باشم ولی خاطرات تلخ اون همه سال سیه بختی مثل گرداب من رو میکشوند تو خودش.
_پدرام جان؟!.. صدای گرم آقا احسان برام فانوس راهنما بود و من رو از افکار سیاهم بیرون میکشید.
_ غذاتو دوست نداری؟
هول شدم -چرا چرا خیلی خوشمزس.
بعد از غذا رفت نشست روی کاناپه با دستش آروم زد نزدیک خودش من هم دقیقا همون جایی نشستم که نشون داده بود.
_خوب پدرام جان میخوای برام تعریف کنی؟
پاهامو جفت کرده بودم انگشتای دستم رو بین پاهام به هم گره کرده بودم. سرم به پایین خم بود. تعریفش برام سخت بود. نکنه ازم بدش بیاد بیرونم کنه؟ نکنه به ناپدریم خبر بده، به پلیس چی؟ یعنی تا حالا ناپدریم به پلیس خبر داده؟ معلومه که داده. با اینکه از پلیس میترسه ولی این تنها من هستم که کار میکنم و براش پول میارم. بدون من میخواد پول موادشو از کجا در بیاره؟ اگه ببرتم پیش پلیس حتما میفهمن فرار کردم. ایندفعه حتما زیرکتکاش میمیرم. نفسام تند شده بود عرق کرده بودم آوار افکار منفی راحتم نمیذاشت. داشت دور برم سیاه میشد که دست گرم آقا احسان رو روی مشت گره کردم حس کردم. از افکار تاریکم کشیده شدم سمتش.
_پدرام جان آروم نفس بکش… خوبه… اگه میخوای میتونی تعریف نکنی و بذاری برای بعد.
-نه میخوام که بگم دیگه نمیخوام چیزی رو از شما مخفی کنم. شروع کردم به تعریف کردن…
-فامیلیم توسلیه هفده و نیم سالمه. بابام توی پنج سالگی مرد چیز زیادی ازش یادم نمیاد. مامانم دوباره شوهر کرد. بدبختی های ما از اون موقع بیشتر شد… شیش دونگ حواسش رو داده بود به من.
-تا کلاس هفتم(دوم راهنمایی) درس خوندم یعنی دوست داشتم بازم بخونم ولی ناپدریم نمیذاشت تا همین جام که تونستم با اصرار مامانم بود. نامرد خیلی کتکش میزد من رو هم جلوش سیاه و کبود میکرد. طفلی نمیتونست هیچ کاری کنه. همیشه تهدیدش میکرد که منو میفروشه. یادمه حال مامانم خیلی بد شده بود. دیگه حوصله من رو نداشت. سرم جیغ میشکید. شاید من رو مقصر بد بختیاش میدونست یه روز که از مدرسه اومدم خونه هر چی صداش زدم جواب نداد. همه خونه رو گشتم در حموم رو که باز کردم مامانو دیدم که… دیدم که… بغض گلوم ترکید. ر… رگ هاشو زده نشسته وسط خون خودش… هق. هق… دستم رو محکم تر فشار داد ابروهاش تو هم گره خورد و واسم تأسف خورد با اون یکی دستش بازوم رو نوازش میکرد تا آرومم کنه کارساز هم بود. سعی کردم حوصله اش رو سر نبرم.
-بعده مامانم اذیتای ناپدریم بیشتر شد. سر ساختمون کار میکردم پولشو بهش میدادم ولی واسش کافی نبود. مواد گرون بود. بهش که نمیرسید میافتاد به جون من… حالا یه کم خشم و غضب رو تو چشماش میدیدم ولی میدونستم این نگاه رو داره نثار ناپدریم میکنه.
-با همه این بد بختیاش میساختم ولی یه شب… یه شب با یه مردی اومد تو خونه همیشه دوستاشو می آورد ولی این مرده رو من تا حالا ندیده بودم. گفتم حتمی دوست جدیدشه اومده با هم مواد بکشن… اینجا رو که میخواستم تعریف کنم دستم میلرزید ولی میخواستم بگم که چرا فرار کردم.
-من داشتم تو اتاق یواشکی یه کتاب میخوندم دیدمشون هول کردم. مرده سرتا پای منو دید زد نیشش باز شد، تنم مور مور شد. جلو من یه پولی به ناپدریم داد. اولش نفهمیدم میخواد چیکار کنه ولی یه طور بدی به من دست زد دوهزاریم افتاد دستشو گاز گرفتم. از زیربغل ناپدریم در رفتم پا برهنه از خونه زدم بیرون.خیلی با خودم کلنجار رفتم. نزدیکای صبح برگشتم خونه، خواب بود یه ذره لباس و چیزای دیگه برداشتم دیگه نمیخواستم اونجا بمونم، فرار کردم اومدم تهران. خیلی ترسیده بودم ولی فکر کردم دیگه آزاد شدم. دوست داشتم یه کار واسه خودم جور کنم همین جا بمونم. گیج بودم دم ترمینال دو تا پسر با موتورشون وایساده بودن گفتن ما جا خواب ارزون سراغ داریم. منه ساده گولشون رو خوردم. بردنم یه جا خلوت تیزی روم کشیدن. اومدم مقاومت کنم دار و ندارمو نبرن، افتادن به جونم. بعدشم که شما منو پیدا کردین.
آخیش انگار یه بار صد تنی رو از رو سینم برداشتن. توی تمام مدت دستم رو گرفته بود خوب شد اینکار رو کرد اگه نمیکرد حتمی حالم بد میشد.
_پدرام جان عزیزم همه چی درست میشه نگران هیچ چیز نباش. خوب حتما خیلی خسته شدی.
یه لیوان آب با یه قرص برام آورد. هنوز دستم یه کم میلرزید. گفتم: آقا احسان شما چند روزه به خاطر من خوب نخوابیدین.
عذاب وجدان داشت بهم خنجر میزد.
_من خوبم از این بیشتر هم بیدار موندم، عادت دارم. من همین جا روی کاناپه میخوابم تو برو رو تخت.
-نه نه من توی این چند روز مثل خرس خوابیدم تو رو خدا شما برین سر تخت. نمیدونم حرفم خندوندش یا اون حالت دستپاچگیم؟! اصلا مهم نبود فقط بخنده، برام کافیه…-اصلا شما هم بیاین رو تخت یه دفعه این کار رو کردین؟ نه؟
_پدرام جان اون شب تو حالت زیاد خوب نبود؛ میخواستم نزدیکت باشم تا حواسم بهت باشه.
چرا داشت توجیه میکرد؟ من که اصلا ناراحت نشده بودم!
-نه نه عیبی نداره… اه…
خیلی ناشیانه داشتم قانعش میکردم رو تخت بخوابه اصلا دوست نداشتم به خاطر من با بدن خشک و گرفته بره سر کار.
_باشه پدرام جان حالا که تو ناراحت نمیشی منم دیگه حرفی ندارم.
آروم خزیدم سمت متکا. پشتم بهش بود گفتم شاید بدش بیاد، چرخیدم سمتش. آقا احسان که به پشت دراز کشیده بود. یه کم از سینش رو میشد از لای تیشرت راحتیش دید. چه سینه های برجسته و خوش فرمی! یه نگاه به همراه یکی از اون لبخند های شیرینش بهم هدیه داد دیگه از اون همه استرس که از تعریف کردن کابوس زندگیم بهم دست داده بود خبری نبود. یه نفس راحت کشیدم و منم لبخند زدم و به هم شب بخیر گفتیم. لحاف سبک و لطیفشو کشید روم. برای خودش یه پتو جدا آورده بود.شاید دوست نداشت از یه لحاف استفاده کنیم خوب حقم داشت همین که کنارم خوابیده بود واسم یه رؤیا بود. با اینکه چند ساعت خوابیده بودم ولی خیلی خسته بودم. مواظب بودم مزاحم خوابش نشم. همین طور که این ذهن مریض من داشت برای خودش کار میکرد پلکام بسته شد.
.
.
.
_پدرااام
مامان؟! آره صدای مامانه.
-کجایی مامان؟… چرا همه جا تاریکه؟ برقا رفته یا نکنه دوباره قبض برق رو ندادیم، قطع کردن!؟ یه هو یه دست زمخت و پر مو دستمو گرفت دست راستمو داشت میشکوند.
داد زدم: ولم کن… نه… مامااان
_ها ها ها هااااا
صدای خنده ی نکره ناپدریم رو میشنیدم از اون خنده ها که هر موقع نعشه میکرد مینداخت رو سرش و منم گوشامو میگرفتم.
اون دست زمخت هنوز ولم نکرده بود. صورتشو نمیدیدم. یهو از تو تاریکی اومد سمتم با نیش باز و زبون بیرون، تمام تنم لرزید همون مرده بود! چجوری پیدام کرده؟
گریه میکردم، التماس میکردم ولم کنه – ماماااان کمکم کن
-پدراااام تقصیر توئه… مچ دستای خونیش رو نشونم داد! _تقصییییر توئههههه… جیغ میکشید. من فقط گریه میکردم _ببخشید… بخشیید… هق هق
_پدراام. پدرااام!
هااا! این کیه بالا سرمه؟ همون مردس نه؟ خیلی ترسیدم با دست گچ گرفتم زدم تو صورتش…
_آخ!.. پدرام منم عزیزم! پدرام جان؟ چیزی نیست… کابوس دیدی.
چی؟ آ… آقا احسان؟! من زدم تو صورت آقا احسان؟ اونم با گچ دستم! از شرمندگی داشتم میمردم. حتمی پرتم میکنه بیرون. منه احمق، زدم تو صورتش. یعنی چه بلایی سرش آوردم؟ یعنی منو میزنه؟ خیلی ترسیدم از جام بلند شدم خواستم در برم، دستمو گرفت. مثل ماهی از تو دستش سر خوردم افتادم پایین تخت. خزیدم رفتم کنج اتاق زانوهامو بغل کردم. سرمو فرو بردم توشون، سینم درد میکرد. زدم تو صورت آقا احسان بد بخت شدم.
-هق… ببخ… هق ببخشید. ببخشید هق هق
آقا احسان پشت سرم از تخت جست زده بود پایین با عجله لامپ اتاق رو روشن کرد دوید سمتم. وای اگه با اون هیکل درشتش منو بزنه میمیرم! نه اصلا بذار بزنه، منه نمک نشناس حقمه. ولی مترسیدم. اون ناپدری عملی با اون دوپاره استخون، خورد و خاکه شیرم میکرد.
_هق ببخشید هق هق غلط کردم… غلط کردم…
دستامو برای حفاظت گره کرده بودم دور سرم.
_پدرام جان پدرام جاان؟ آروم باش عزیزم…کاریت ندارم… آروم سعی کرد دستامو از دور سرم باز کنه.
_ببین من خوبم چیزیم نشده… نگا. این رو با چشمای نگران بدون خشم و صدای ملایم گفت.
چطور چیزیش نشده؟ از گوشه لب پایینیش داشت خون می اومد! سریع با پشت دستش خونشو پاک کرد.
میلرزیدم دستمو بردم سمت زخمش، بزرگ نبود ولی مطمئنم درد داشت من هزار بار لبم زخمی شده بود. میدونستم که درد داره.
فکر کردم فردا میخواد با این زخم بره سر کار؟
دوباره سیل اشکم سرازیر شد. این دفعه نه از ترس کتک خوردن، بلکه از روی شرمندگی.
_هق… هق ببخشیییید… دستامو حلقه کردم دور گردنش با اشکام تیشرتشو خیس کردم، اون هم من رو توی آغوش بزرگش جا داد گریم بعد چند دقیقه بند اومد، یعنی فکر کنم که دیگه آبی تو بدنم نبود تا اشک بشه. بلندم کرد برد لبه تخت نشوند. با یه حوله صورتمو پاک کرد.
هنوز از شرمندگی سرم پایین بود.
_ببینمت… بهتر شدی؟ یه دفعه سرمو بالا پایین کردم. خجالت میکشیدم تو چشماش نگاه کنم.
_جاییت درد نمیکنه؟
-نه… آخ!.. فقط دستم درد میکنه…
_آخ آخ حتمی از تخت افتادی درد گرفته. تا فردا صبح صبر کن اگه بهتر نشد میریم برای چک. رفت تا یه آبمیوه برام بیاره، صدای یخسازشم شنیدم. حتما میخواست روی گندی که من زدم یخ بذاره. کاشکی لبش ورم نکنه. زدم اون صورت خوشگلشو داغون کردم.
سریع خوابم گرفت قرص آرامبخش اثر کرده بود. حتی یک بار هم نتونستم تو چشماش نگا کنم. سرم رو فرو برده بودم توی لحاف.
.
.
_پدرام… پدرام عزیزم
از خواب پریدم. لباس بیرونشو پوشیده بود. موهاشو مثل یه دسته گندم طلایی روی هم خوابیده رو به بالا شونه کرده بود. اوه زخمش! یه چسب کوچیک زده بود گوشه لبشو شاهکار دیشب من رو پوشونده بود. نمیتونستم چشم ازش بردارم. عذاب وجدان با خنجرش دوباره اومد سراغم.
_ببخشید بیدارت کردم خواستم ببینم دستت چطوره… درد داره هنوز؟
بررسیش کردم-نه بهتره مرسی. داشت میرفت سر کار، یعنی تنها میمونم؟ چرا غصه اومد سراغم؟ من که عادت داشتم شبایی که ناپدریم میرفت خونه رفیقاش تنها میموندم. درسته که خونه من رو میخورد ولی همین که چند ساعتی ازم دور بود برام نعمت بود. ولی دوری آقا احسان قلبمو چنگ میزد. راستی یعنی در رو قفل میکنه؟ حقم داره من یه غریبم. خونه آقا احسان هم که پر از چیزای گرونه.
همین طور که داشت کیف و اور کتش رو برمیداشت گفت: صبحونه آمادس یه کلید اضافه روی جاکلیدی هست اگه خواستی بیرون بری با خودت بردار پشت در نمونی، ولی سعی کن دور نشی باشه؟ هر موقع دیدی سرت گیج میره یا ضعف داری زودی به من زنگ بزن بعد دراز بکش، شمارمو کنار تلفن گذاشتم. برای ناهار پیک برات از رستوران غذا میاره…
سعی میکردم با دقت به حرفاش گوش بدم تا خراب کاری ای نکنم. کفشای مشکی براقشو پوشید. برگشت سمتم
_ ساعت سه فرهاد میاد یه سر بهت میزنه. این عکسشه…
از تو گوشیش بهم نشون داد.
هول شدم، -نه نه لازم نیست من خوبم.
_نگران نباش این همون مخ خوریه که اون روز بجام کشیک وایساد. دوست صمیمیه زیاد حرف میزنه ولی کامل بهش اعتماد دارم… تو سؤالی نداری؟
-نه به سلامت مراقب خودتون باشین. با دستش سرم رو گرفت برد نزدیک صورتش و به پیشونیم بوسه زد! _تو هم همین طور عزیزم. در رو بست. خونه ساکت شد. مات و مبهوت جلو در خشکم زده بود. هنوز جای بوسش روی پیشونیم میسوخت. دستمو گذاشتم روش. آقا احسان الان منو بوسید؟! قند تو دلم آب شده بود. صورتم آتیش گرفته بود. اصلا نفهمیدم برای صبحونه چی خوردم؟ رو ابرا بودم. نشستم جلو تلویزیون خودمو مشغول کردم. بعد از ناهار حوصلم سر رفته بود. تو اتاق خواب کنار آینه قدی پاکت های خریدمون از بوتیک رو دیدم. اوه آره! اصلا نپوشیده بودمشون. به جز چند تا لباس خونگی که البته اونها هم اینقدر شیک بودن که دلم نمیومد واسه خونه بپوشم. اول شک کردم بهشون دست بزنم. رفتم سمت تلفن شمارش رو درشت نوشته بود توی دفترچه. گوشی رو برداشتم میخواستم ازش اجازه بگیرم یا شایدم دنبال بهونه میگشتم تا صداش رو بشنوم. شماره رو که میگرفتم تو دلم رخت میشستن. ولی دیگه واسه قطع کردن دیر بود.
… بوووق یه زنگ که خورد گوشیشو جواب داد.
_جانم پدرام جان؟ تو صداش یه کم استرس بود. حتما فکر کرده حالم بد شده.
هول کردم -س… سلام.
_سلام عزیزم حالت خوبه؟
-بله بله من خوبم ببخشید مزاحم شدم…اوم میخواستم بپرسم میتونم اون لباسا رو بپوشم… لباس نو هارو؟
_البته که میتونی اونا مال توئن عزیزم.
صداش از پشت تلفن هم رسا بود. هر موقع میگفت عزیزم جای بوسش رو پیشونیم داغ میشد.
_دکتر سالاری؟… صدای یه خانوم بود.
-باشه مرسی… من قطع میکنم سرتون شلوغه بازم ببخشید.
-خواهش میکنم عزیزم…
گوشی رو که قطع کردم قلبم تند تند میزد. دستام عرق کرده بود. با ذوق رفتم سر وقت لباسا دیروز که حالم بد شد، اصلا نفهمیدم واسم چی خریده؟ شروع کردم به پوشیدن تک تکشون، یه کم یه دستی سختم بود گاهی تو لباسا گیر میکردم. خودمو تو آینه برانداز میکردم همشون دقیقا اندازم بودن تا حالا واسه خودم لباس نخریده بودم. یعنی یه دفعه یه پیرهن واسه عید خریدم. صاحب کارم بهم عیدی داده بود. مواظب بودم ناپدریم بویی نبره ولی یه دفعه که پوشیده بودم لعنتی اتفاقی دیدش. ای کاش نمیخریدمش. صدای نکرش تو سرم پیچید…
_ای پدر سگ مادر جنده، پول بی زبون رو ورمیداری باهاش برای تن لشت لباس میخری؟… بهم حمله کرد، خواستم از دستش دربرم، چنگ زد به پیرهنم، تمام دکمه هام پاره شد، لباسمو جر واجر کرد. کمر بندشو کشید شروع کرد به کشیدن روی تن نحیف من، نامرد با سگکش میزد. لباس آبی روشن چهار خونم حالا قرمز شده بود.
_آخخخ…
هر موقع به کتکاش فکر میکردم، جای زخمام میسوخت. عرق نشسته بود رو پیشونیم نمیدونم از خستگی عوض کردن لباسا بود یا یاد اون خاطره های تلخ؟ رفتم سر یخچال تا یه چیز شیرین بخورم حتمی واسم خوبه. دهنم خشک شده بود. به زحمت یه لیوان آب پرتقال برای خودم ریختم. سرم گیج میرفت لیوان توی دستم بود دیگه نتونستم تعادلمو حفظ کنم محکم خوردم به سنگ آشپزخونه، لیوان توی دستم خورد شد، ای وای! آب پرتقال همه جا ریخت… صدای ناپدریم تو گوشم صوت میکشید…
_ای بی عرضه دست و پا چلفتی حیف نون…
چشمام سیاهی میرفت یه هو سوزشی تو دست چپم حس کردن به زور نگاش کردم یه تکه شیشه وسط کف دستم فرو رفته بود خیلی میسوخت، درش آوردم ولی ای کاش این کار رو نمیکردم! خون راه افتاد یه دستمال نزدیکم بود به زحمت با دست شکستم دورش پیچیدم. پاهام سست شد. همون جا نشستم تکیه دادم به یخچال… باید بهش زنگ بزنم. وای که چقدر من سربارشم. کاش میتونستم خودم یه کاریش بکنمو مزاحمش نشم ولی هیج جوره خونریزیم بند نمیومد. هون طور که مشغول سرزنش خودم بودم زنگ خونه به صدا دراومد…
توان نداشتم در رو باز کنم ولی دست بردار نبود. به زحمت تونستم سرپاشم. قدم که برمیداشتم قطره های خونمو میدیدم که سرامیک سفید خونه آقا احسان رو نقش میزد. دیدم تار بود نمیتونستم از چشمیه در ببینم کیه، به سختی در رو باز کردم.
_به به بالاخره این مهمون رفیق ما افتخار داد. دیگه داشتم زنگ میزدم احسا…
چی میگه؟ صداش رو خوب نمیشنیدم. چشمش که به حال و روزم افتاد، حرفشو قطع کرد. زانوهام سست شد. اون آقا من رو رو هوا گرفت. ترسیدم نکنه غریبه باشه؟ من احمق در رو بدون اینکه بپرسم کیه باز کردم.
_نترس نترس منم فرهاد دوست احسانم.
فرهاد؟! آهان صبح گفته بود که دوستش میاد پیشم. خیالم که راحت تر شد کامل بدنم شل شد.
_چیزی نیست. الان ردیفت میکنم. پسرچیکار کردی با خودت؟
-لی… لیوان رو شکوندم…
من رو از زمین بلند کرد آقا فرهادم مثل آقا احسان بدن سفت و عضلانی ای داشت حتما با هم باشگاه میرفتن. آره گفته بود که دوست صمیمیشه.
من رو گذاشت روی تخت، یاد دست خون آلودم افتادم و ملحفه های سفیدش.
-نه نه اینجا کثیف میشه. خواستم بلند شم با دستای قویش شونه هام رو گرفت آروم هولم داد روی تخت با این اوضاع و احوالم اصلا نمیتونستم مقاومت کنم حتی اگه حالمم خوب بود هم شک داشتم بتونم. دستمال دور دستم رو باز کرد.
آخ… حالا به سوزش درد هم اضافه شده بود. سریع رفت حمام جعبه کمک های اولیه رو آورد یه دستکش دستش کرد. یه حوله هم گذاشت زیردستم.
_ باید زخمتو بشورم یه کم میسوزونه خوب!
-اوووف اوووم. انگار ذغال داغ گذاشتن رو زخمم.
_خوب قهرمان شیشه رو هم که از دستت کشیدی بیرون!
گوشیش رو برداشت به یکی زنگ زد.
_علی… یه کیت بخیه با گاز استریل و باند زودی بیار خونه احسان… نه احسان خوبه مهمونش زخمی شده طول ندیا بدو.
زخمم رو محکم باند پیچی کرد. مثل یه تیکه گوشت افتاده بودم سر تخت. با عجله رفت بیرون با یه سرم تو دستش اومد. یعنی آقا احسان چند تا سرم برای من خریده؟ آنژیوکتم رو جدا کرده بود چون گفته بودم جاش خیلی میخاره. دور بازوم رو کش بست انگار دستم میخواست قطع بشه. سعی کرد از ساعد دست راستم رگم رو بگیره انگار واسش سخت بود چند دفعه با انگشتاش محکم زد رو دستم. من که همین طوری هم رگم معلوم نبود چه برسه حالا که فشارم افتاده، زخم دستم ذق ذق میکرد باندم دوباره خونی شده بود. سرم رو که وصل کرد رفت سمت دستم محکم فشارش داد. -آی… آخ درد میگیره…
_تحمل کن پسر خوب باید جلوی خونریزی زیاد رو بگیرم. گوشیش زنگ خورد نگاش کرد آبدهنشو قورت داد.
_بله جان؟!.. آره رسیدم… پدرااام؟ با اکراه به چشمام نگاه کرد. فهمیدم آقا احسانه. سرمو تکون دادم که بهش نگه، نمیخواستم نگران بشه ولی ته دلم میخواست که الان کنارم باشه.
_خیلی خوب… خییلی خوب چرا داد میزنی؟ راستش نه، دستشو بریده زخم سه سانتی کف دست چپش به علی گفتم کیت بیاره. هایپوتنشنه احتمالا قبلش حمله PTSD هم داشته… آره سرم داره… چی؟ … لازم نیستا… باشه…
زنگ خونه به صدا دراومد.
_من برم علی اومد… چند لحظه بعد یه آقای جوونی اومد تو. از آقا احسان و آقا فرهاد خیلی ریزتر ولی با این حال هنوز از من نحیف درشت تر بود. آقا فرهاد چنگ زد کیسه خرید رو از دستش گرفت توشو کنکاش کرد. علی آقا همین که داشت پالتو و شالگردنشو در میآورد گفت: هی سلااام آقا پدرام؟ درسته؟! من علیم پرستارم.
صداش خیلی مهربون بود. چرا همشون اسممو میدونستن؟ یعنی آقا احسان در مورد من باهاشون حرف زده؟ سرمو نوازش کرد. توان نداشتم جواب سلامشو بدم.
_هایپوتنشنه؟
_آره… خوش و بش بسه. بجنب بیا کمک. نکنه میخوای به احسان بگم؟
_اوخ اوخ نه تو رو خدا! میخوای گردنمو بشکنه؟
با دستم ور میرفتن نمیفهمیدم دارن چیکار میکنن.
_پدرام پدراام، انگشتاتو تکون بده ببینم… خوبه. یه بی حسی بهت میزنم بعد زخمتو بخیه میکنم دستتو تکون نده، باشه؟
-اوهوم
آمپول بی حسی رو که زد مشغول شد آماده کردن سوزن بخیه، یهو حالت تهوع شدید گرفتم. اوق زدم علی آقا سریع یکی از پاکت های بوتیک رو آورد سمتم دلو رودم بالا اومد. خجالت کشیدم جلوشون بالا آوردم ولی انگار که هزاردفعه دیده باشن عین خیالشون نبود.
_بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟
_نه احسان میگه پنیک میشه، حتما به بی حسی واکنش داده چیزی نیست.
یه آمپول زدن تو سرمم. احساس بی چارگی میکردم چقدر دلم میخواست آقا احسان الان پیشم بود. شروع کردن به بخیه زدن. نفهمیدم چقدر طول کشید. سرم گز گز میکرد. علی آقا سر و صورتمم رو تمیز کرد. دستمو نگا کردم حالا حسابی باند پیجی شده بود هنوز بی حس بود. حالا چی کار کنم؟ جفت دستام چلاق شده بود. از فکر اینکه چه بار زحمتی میشم رو دوش آقا احسان میخواستم آب شم برم تو زمین. صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم. آقا احسان بود که با یه کپسول تو دستش اومد تو. بدون اینکه اور کتشو در بیاره با عجله اومد پیشم.
_اوه پدرام جاان! چت شد عزیزم؟ دستمو نگا کرد. ابروهاش از ناراحتی و نگرانی به بالا خم شد.
همین که دیدمش و صداشو شنیدم اشک از گوشه چشمم سر خورد. رو کرد به آقا فرهاد، بدون اینکه چیزی بگه آقا فرهاد شروع کرد به توضیح دادن انگار که داشت به رئیسش توضیح میداد. بیشتر حرفاشون رو نمفهمیدم.
آقا فرهاد گفت: پالس اکسیمتر آوردی با خودت؟
_آره… یه وسیله به انگشتم وصل کرد.
_خوب انتظار داشتم هیپوکسمی بشه. علی آقا به بینیم یه لوله وصل کرد فهیمدم اون کپسول کپسوله اکسیژن بود.
_این کمکت میکنه راحت تر نفس بکشی زودی حالت خوب میشه اصلا نگران نباش پدرام جان من پیشتم.
از اون همه فشار احساس خستگی شدیدی میکردم. پلکامو که بستم دیگه نتونستم بازشون کنم.


اوه چند وقته خوابیدم؟ ببرون کاملا تاریک بود.
_تا کی میخوای این پسر رو پیشه خودت نگه داری؟ فکر کردی اگه خونوادش بیان دنبالش چه دردسری برای تو میشه؟ تو آدم دلرحمی هستی ولی هیچ وقت یه آدم غریبه رو پیش خودت نگه نداشتی! هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟ همین که گزارششو به پلیس نمیدی آدم ربا حساب میشی.
_ساکت میشی یا نه؟
آقا احسان صداش بالا رفت ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه.
_ من میدونم دارم چیکار میکنم. آلزایمر داری؟ خونواده؟ برات گفتم که وضعیتشو.
قلبم سیاه شد یعنی به خاطر من داشتن دعوا میکردن؟!
_میدونم ولی اینطوری نمیشه این بچه مریضه مسئولیتش زیاده اگه بلایی سرش بیاد میخوای چیکار کنی؟
_اون هفده و نیم سالشه کافیه شیش ماه پیش من بمونه بعد خودش میتونه تصمیم بگیره.
_تو بهش وابسته شدی درست تصمیم نمیگیری مراقب باش علاقتو با ترحم اشتباه نگیری.
_تا حالا منو نشناختی چی فکر کردی در مورد من؟ من به این پسر کمک میکنم و هیچکس هم نمیتونه جلوی من رو بگیره.
_خیلی خوب، خیلی خوب جوش نیار ولی تو…
_هی سلاام بیدار شدی؟… بچه ها بهتره صداتون رو بیارین پایین آقا پدرام ما بیدار شده.
آقا احسان با عجله اومد تو اتاق نشست کنارم.
آقا فرهاد به چهار چوب در تکیه داده بود. یه آه بلندی کشید یه طور که انگار تسلیم شده بود. تو بمون پیشش واسه جفتتون بهتره. این رو وقتی گفت که داشت حاضر میشد بره.
_اگه با من کاری نداری من هم برم. علی آقا دستی به سرم کشید.
_زود خوب شو پسر خوب آقا احسان ما از نگرانی هلاک شد.
هر دو رفتن. آقا احسان همون طور که دراز کشیده بودم آهی کشید و منو توی آغوشش جا داد انگار که دوست داشت از اول این کار رو بکنه.
_پدرام جان چرا حالت بد شد به من زنگ نزدی؟ ببخش عزیز دلم نباید تنهات میذاشتم.
من اشک تو چشمام جمع شد. دیدی باز هم نگرانش کردم.
_ ب. ببخشید. هق.
_ای وای نه گریه نکن. نمیخواستم ناراحتت کنم… یه بار دیگه هم به پیشونیم بوسه زد.
_آقا احسان من خیلی مریضم؟ پی تی… چیه؟
_ جان؟ ptsd منظورته؟! از زبون فرهاد شنیدی؟ چیزی نیست عزیزم یه اختلال روانشناسیه بهش میگن اختلال بعد از حادثه به احتمال زیاد خود کشی مادرت و بد رفتاری های ناپدریت روت تاثیر گذاشته و به همراه کم خونیت باعث میشه حالت بهم بخوره. چیزی نیست که قابل درمان نباشه. همین که حالت بهتر شد پیش متخصص روانپزشک خوب میبرمت.
آقا احسان اون شب خیلی کمکم کرد مثل یه بچه کوچیک ازم مواظبت کرد. جند بار اکسیژن خونمو چک کرد بعد اکسیژن رو ازم جدا کرد. خیلی بهتر شده بودم اصلا همین که پیشم بود خوب میشدم. احساس خود خواهی میکردم که از کار و زندگی انداختمش ولی اون خم به ابرو نمیآورد. یه حسی بهم میگفت که دوستتم داره. دوست داشتن! یه کلمه ناآشنای دیگه توی دنیای تاریک من. به خودم اجازه ندادم توی لذت این فکر غرق شم. نه من فقط مریضش بودم یه پسر بد بخت که دلش واسش سوخته و داره کمکش میکنه. آخه من چه چیز خاصی دارم که دوستم داشته باشه؟
داشت وان حمو رو پر میکرد. از تو حموم گفت:
_خوب لباسا رو پوشیدی اندازت بود؟ دوسشون داشتی؟
-آره مرسی خیلی خوشگل بودن
_آه حیف شد میخواستم توشون ببینمت… گونه هام داغ شد… پدرام جان حموم آمادس بیا. بذار لباساتو در بیاارم آهاااا.
خودش پیرهنشو و شلوارکشو در آورده بود. و یه شرت پاش بود. خیلی سخت بود به هیکل بی نقصش نگاه نکنم.
_لختم کرد از خجالت آتیش به جونم افتاد. ولی دیگه مقاومت نکردم آخه جفت دستام چلاق بود چی کار میتونستم بکنم.
_بذار دستاتو با این پلاستیکا بپوشوتم نباید به دستات آب بخوره.
تو وان که نشستم شروع کرد به شستن سرم با لیف بدنم رو نوازش میکرد. بخار و عرق رو تن زیباش نشسته بود و من با چشمم حرکت قطره ها رو رو تنش تعقیب میکردم. یهو نگاهم به نگاهش افتاد اون نگاه با نفوذ با چشمای عسلی زیباش. لبخند شیرینش که رو لباش نشست نفهمیدم چی شد. گونه هام میخواست آتیش بگیره. بعد فهمیدم که تحریک شدم. خیلی خجالت کشیدم ترسیدم بفهمه. نکنه فکر کنه که من یه منحرف کثیفم؟ سعی کردم طبیعی رفتار کنم ولی آقا احسان خیلی تیز بود سریع فهمید.
_پدرام جان!..

ادامه…

نوشته: ژامی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها