داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

هوس بازی های آرش

سلام .
این خاطره های من هستش داستان نیستش یکم طولانی ببخشید تو رو خدا هم با ادب باشید بعضی ها هم که باید فوش بدن به من فوش بدن آرش
روز تولدم بود . آره 15 ساله شده بودم ،نمیدونستم امروز باید چه کار میکردم، دوست داشتم دیگه ((گناه نکنم)) .
ولی ، باید چکار میکردم!!
رفتم تو آینه به خودم نگاه کردم ، تو صورتم پر از استرس و خستگی بود. استرس از اینکه میتونم توبه کنم ؛دیگه گناه نکنم .
و ترس از اینکه دیگه گناهم نوشته میشد .آخه همیشه به خودم قول میدادم که به سن تکلیف برسم دیگه گناه نمیکنم.
میترسیدم…
به خودم میگفتم ، باید از کجا شروع کنم ، من تا اون سن رسیده بودم فقط با گناه کردن خودم رو به دیگران چه میدونم یه جوری نشون داده بودم ، با گناه کردن خودم رو پسری زرنگ باهوش میدونستم ، و نمیدونستم چه طوری میشه همه چیز رو فراموش کرد و از خودم یه شخصیت جدید بسازم … تو همین فکرا بودم که یکی از دوست دخترام ،به اسم مهناز، زنگ زد (( میگم یکی از دوست دخترام آخه من با سه تا دختر رابطه داشتم واسه همشون هم لاو میترکوندم میگفتم : تو تنها عشقمی اونا هم همین جور منم میدونستم ک اونا هم بجز من، دوست پسرای دیگه هم دارن ولی برام مهم نبود هیچ وقت هم به روشون نمی اوردم چو فقط به … فکر میکردم)) راستش دوست نداشتم دیگه جواب بدم ، دیگه میترسیدم دوباره همون آدم قبلی بشم . اما، اس ام اس بهم داد که عزیزم آرش جان (( تولدت مبارک )) میخوام ببینمت ؛ منم به خودم گفتم : حتما کادو واسم گرفته آخه باباش از اون خر مایه ها بود منم بدم نمی اومد تیغش بزنم ، به خودم گفتم از یه پولدار عوضی تیغ زدن که عیبی نداره بعد از اینه کادو رو ازش گرفتم ولش میکنم .
بهش زنگ زدم : سلام عشقم چطوری مرسی تو اولین نفری که بهم تبریک گفت . مهناز سلام عزیزم خوبی یهو با صدای بلند گفت : تولــــــــــــــــــــــــــــــدت مبارک بعد زد زیر خنده
-منم بهش گفتم روانی مرسی
مهناز با خنده گفت روانی خودتی، میای بیرون ببینمت .
منم پرو گفتم برام کادو گرفتی چی گرفتی ها!!!
مهناز : آره عزیزم پس میای بیرون
_تو دل خودم میگفتم آخه خره اگه واسه کادو نبود جوابتم نمیدادم . گفتم آره نفسم هر جا توبگی ؛ کجا بیام !!!
مهناز : بیا همون جایی که اولین بار دیدمت باهات آشنا شدم .
گفتم : باشه ، دیگه آبروت نمیره . آخه روزای اول که باهاش دوست شده بودم ادای دختر مثبت ها رو واسم درمی اورد ، منم اول دوسش داشتم اما از اون روز که بهم گفت که چه آشغالیه دختره کثافت لزبینه ؛ از اون روز به بعد مثل یه حیوون باهاش رفتار میکردم و دروغ گفتن بهش هم خیلی برام راحت شده .
تلفن که قطع شد . ته دلم یه چیزی ، چه میدونم یه کسی بهم میگفت که اشتباهه نمیدونم شاید داشتم از این کار منصرف میشدم که معصوم زنگ زد اینم نفر دوم بود که عرض کردم معصومه دختر پاک ، صادق ، ترسو تموم شرایط اینکه بشه راحت دورش زد یا ازش سوء استفاده کرد رو داشت؛ ولی دیگه زیادی ساده بود دلم براش میسوخت ، به خاطر اینکه دوست پسر داشته باشه باج نمیداد دوسش داشتم ولی کم ، دوست نداشتم باهاش کاری کنم چون میترییدم ازش سوء استفاده کنن همیشه نصیحتش میکردم .در کل خیلی با هم راحتیم .
گوشی رو برداشتم سلام چطوری عوضی .
معصوم :سلام بیشعور ؛ چطوری تولدت مبارک
گفتم: مرسی عزیزم ممنونم از اینکه یادت بود .
معصوم : میای بیرون میخوام دوستم فرشته هم بیارم
گفتم آخه وقتی بهت میگم هیچیت به بقیه نبرده میگی نه ، آخه فرشته میخواد بیاد چکار !!!؟
معصوم آخه نمیتونم تنهایی بیام بیرون خانوادم گیر میدن درک کن آرش جان
گفتم : بذار یه روز دیگه معصوم باشه، من دوست ندارم چشمم به فرشته بیوفته ازش بدم میاد.
((فرشته دوست صمیمی معصوم ، یه بار باهاش اومده بود سر قرار که دیدم دختره بهم آمار میده چادوری که رو سرش بود کنار میزد هیکلش رو نشون میداد زیر چادو یه مانتو آبی تنگ پوشیده بود، منم زل میزدم نگاش میکردم اون روز با معصوم که بهم لب نداد دعوام شد بهش گفتم دوسم نداری بهم اعتماد نداری و هزار تا اراجیف دیگه واسه خوابوندن حس غریزه ، همون جا با فرشته دوست شدم بهش شماره دادم البته به معصوم گفت که من میخوام براش یه کتاب جور کنم که اسم کتاب رو یادش نیست، میخواد بره خونه برام اسم کتاب رو اس ام اس کنه ؛ طفلی معصوم هم باور کرد آخــــــــــــــی!! جه راحت بهم خیانت میکنن ، بس چرا…من خیانت نکنم تازه معصومم کم نیازامو برطرف نمیکرد.
دوست داشتم بهش بگم که دنیا چقدر کثیفه ؛ نشد چون ازش میترسم دختر پاکیه آهش بگیرم ))
معصوم گفت: بس من تا هفته دیگه نمیتونم بیرون بیام .
گفتم: خب خودت رو ناراحت نکن عزیز من در عوض اون روز خودمون دوتا باهم میچرخیم میبرمت سینما !
معصوم باشه ولی دوست داشتم ببینمت ، بیا از دور نگات کنم به فرشته هم نمیگم!
این رو که گفت از خودم خجالت کشیدم ، گفتم این دختره دل بهم نبسته باشه ! گفتم نه جون من اذیت نکن معصوم خواهش میکنم اسرار نکن . دوست داشتم منو از یاد ببره چون …
تلفن که قطع شد سرم دیگه داشت سنگینی میکرد انگار دیگه یادم نبود به خودم چه قولی دادم واسه فرار از فشار زنگ زدم به شادی آره اون نفر سوم بود اون نمیدونست که تولد من امروزه چون قبلا برام یه بار تولد گرفته بود دختر خوب اهل حال و عاشق روابط عاشقانه
سلام شادی جونم چطوری عزیزم
شادی: سلام آرش کجایی، چکار میکنی ؟
خوبم دلم گرفته بود گفتم یه زنگی به تو بزنم دیشب خوب خوابیدی
شادی : نه یه مزاحم تلفنی داشتم نذاشت بخوابم .
گفتم: خوب تلفنت رو خاموش میکردی .
شادی : آخرش هم همین کار رو کردم
آره روزا همین جوری میگذشت با دروغی که بهش افتخار میکردم . با دروغ خودم رو ارضاء میکردم . با دروغ؛ با همه بازی میکردم و لذت میبردم .
بعد از ظهر با مهناز رفتیم سینما اونجا بهم یه کادو داد یه برقی تو چشاش بود ،مهناز میخواست بهم بفهمونه که دوسم داره ؛اما !!
نه دیگه دیر بود ، منم از تاریکی سینما سوء استفاده کردم ؛ دستش رو گرفتم دیدیم مهناز اعتراضی نکرد حس ، حیوانی شروع کرد به شعله کشیدن ؛ بعد شروع کردم ازش لب گرفتن ، دستم رو بردم روی سینه هاش که دیدم مهناز از رو صندلی پاشد یه نگاهی به من کرد اشک تو چشماش حلقه زده بود . رفت، منم رفتم دنبالش تو راهرو سینما صداش کردم بهم محل نذاشت و رفت ، منم دنبالش نرفتم دیگه تو راه وقتی که داشتم به خونه میرفتم به کاری که کردم فکر میکردم مدام بهونه هایی واسه خودم می اوردم که کارم درست بوده من نکنم ، یکی دیگه میکنه این دخترا باید بدونن که دوست پسر یعنی فقط هوس ، هوس آغوش گرم
شب زنگ زدم به مهناز که برنداشت . پیام داد که تو منو فقط به خاطر هوس میخواستی بس خوب شد شناختمت .
منم بهش پیام دادم عزیزم تو داری اشتباه میکنی من از روی عشق و علاقه ای که نسبت بهت دارم این کار رو کردم. در مورد من زود قضاوت نکن ،
احساس بدی داشتم من عوض نشدم ، واسه فرار از فکر هایی که بهم احساس گناه میداد ، زنگ زدم به شادی ؛” به خودم گفتم فردا از دل مهناز در میارم ” اون شب با شادی س ک س تلفنی داشتم اونقدر خودم رو خالی کردم که نفهمیدم چی شد خوابم برد.
_صبح ساعت ده بیدار شدم ، دلم شور میزد زنگ زدم به مهناز جواب نداد ، دوباره زنگ زدم ، چند بار زنگ زدم جواب نداد . به خودم گفتم بلایی سر خودش نیورده باشه ، تو دلم رخت میشستن ، نتونستم طاقت بیارم زنگ زدم خونشون ، آبجیش گوشی رو برداشت . گفتم : مهناز کجاست چرا گوشیش رو جواب نمیده ، ((آبجیش از رابطه منو مهناز خبر داشت آبجی مهربونی داشت))گفت :مهناز دیشب حالش خوب نبود بردنش دکتر ، نگران نباش حالش خوبه ، بهش میگم زنگ زدی .
من دیگه مات مبهوت مونده بودم صدام در نمی اومد، از خودم خیلی بدم می اومد، رفتم دست شویی خونمون دست و صورتم رو شستم .تو آینه خودم رو دیدم گریم گرفت ، خودم رو با سیلی میزدم ، صورتم سرخ شده بود .
به خودم گفتم : خودم رو مجازات میکنم!! چون کسی از کارام خبر نداشت که مجازاتم کنه !
گوشیم رو خاموش کردم رفتم تو اتاقم، صدای آهنگ رو هم برده بودم بالا، به گناهایی که کردم فکر میکردم به حال خودم گریه میکردم اشک میریختم . دلم به حال مهناز نمیسوخت ، دلم به خاطر خودم که گناه کردن رو یاد گرفته بودم میسوخت.
توبه کردم ، توبه کردم که دیگه گناه نکنم دور هر جی دختر خط بکشم اما یه صدایی تو دلم آزارم میداد میگفت تو عوض نمیشی تازه دیشب ارضا شدی یا مهناز الان به خاطر هوس بازی تو تو بیمارستانه ، تو عوض نمیشی ، خودم رو میزدم التماس خدا رو میکردم آخ چه لحظه قشنگی بود تا گناه میکردم یاد خدا می افتادم ، روم میشد خدا رو صدا بزنم ، فرصت داشتم.
(0یه جایی خونده بودم که برای اینکه گناه نکنی، باید به لذتی که از اون کار میبری فکر نکنی))
بعد از اون ماجرا عاشق یه دختری شدم اسمش فاطمه است ، باهاش درد دل میکنم حتی رو اسمش قسم میخورم ،. دوست ندارم باهاش گناه کنم . اونم بعد از مدتی عاشق من شد . بدست اوردنش برام خیلی سخت بود .
زندگیم عوض شده نماز میخونم ، خدا ممنونم …
_دیگه ماه محرم رسید: امسال برعکس سال های قبل که تو محرم به جای سینه زدن ،گریه کردن به داغی که رو دل امام حسین(ع) مونده بود گریه کنم ، تو خیابونا میچرخیدم نگاه به دخترایی که یه جورایی مثل خودم بودن میکردم . ، احساس میکردم به خدا نزدیک تر شدم، برای خوشبختی فاطمه دعا میکردم نه برا ی بدست اوردنش ، به خودم میگفتم که من لیاقتش رو ندارم اما دوسش دارم به دستش بیارم ، چون من همیشه عادت دارم بهترین ها رو به دست بیارم. تو این ماه مدام به هم زنگ میزدیم واسه نذری خونمون دعوتش کردم خلاصه همه فامیل فهمیده بودن که من فاطمه رو میخوام. خانواده دختره هم میدونستن ، بابای دختره با من مشکلی نداشت ولی مامانش سخت مخالف بود .
هشت ماهی از اون ماجرا گذشت با یه دختری توی کلاس تاتتر آشنا شدم ، دوست اجتماعیم بود شاید این اسم جدید رو گذاشته بودم تا خودم رو گول بزنم اسم دختره ندا بود دختره یه دختر مهربون با چهره ای معصوم اون هم عاشق پسری بود که بعد از مدتی پسره تازه ولش کرده بود دوست داشتم کمکش کنم تا پسره رو فراموش کنه ، شماره تلفنش رو ازش گرفتم با هم بعضی وقتی حرف میزدم . تا اینکه یه روز ندا بحث دوست دارم . دوست دارم بغلت کنمو انداخت منم بهش گفتم که من نمیتونم، تو رو واسه ازدواج واز این حرفا دوست ندارم فقط در حد یه دوست صمیمی .
ندا گفت خب منم راجب تو واسه ازدواج و این حرفا فکر نمیکنم.
بدجوری وسوسم میکرد ، مثل یه شیطون افتاده بود تو زندگیم .
فاطمه زنگ میزد میگفت: تموم دنیام شدی تو تموم زندگیم شدی من آرزوم اینه فقط به تو برسم
منم میگفتم : منم دوست دارم بهت برسم اما امیدوارم که این عشق الکی من باعث بدبختیت نشه!!
فاطمه: خوشبختی مگه همش پولِ ، من شنیدم اگه دو نفر همدیگر رو ، واقعا بخوان خوشبختن. تو کاری کن ما به هم برسم خوشبختی توی اونه !
منم گفتم : فاطمه من همه چیزی که دارم از تو دارم اگه تو تو زندگیم نبودی نمیدونستم الان کجا بودم.
فاطمه : مگه من چکار کردم! من چکار کردم که همیشه اینو بهم میگی!
منم میگفتم :اون موقع که هیچ کس رو واقعا نداشتم تو کنارم بودی به درد دلم گوش میکردی نمیذاشتی گناه کنم
فاطمه: من باعث نشدم که تو گناه کنی یا نکنی تو خودت خواستی به اراده خودت بوده
به خودم گفتم من نباید اشتباه کنم دیگه . چشمای قشنگ فاطمه ، نگاه قشنگش ، دوست دارم هایی که بهم میگفت ، دلم که میگرفت تا نمیخندوندم ولم نمیکرد . یادش دیوونم میکرد
اما کنترول غریزه واسم دیگه سخت شده دیگه از خود ارضایی با فیلم های مزخرف هلیودی خسته شده بودم.
تا اینکه یه شب ندا بهم زنگ زد گفت: آرش کجایی نیستی چکار میکنی زنگ نمیزنی
منم دوست نداشتم باهاش حرف بزنم گفتم کار دارم میخوام برم حموم بهت زنگ میزنم خودم.
ندا : میخوای بری حموم چکار کنی ؟
گفتم: تو حموم چکار میکنن مثلا ؟
ندا : چه میدونم خودشون رو میشورن خود ارضایی میکنن !
گفتم : اصلا حسش نیست . تو خودت رو چطوری ارضا میکنی؟
ندا : من توحموم تو اتاقم راستی همجنس بازی هم میکنی؟
دوست داشتم یه جوری پوزش رو بزنم . گفتم اره اما خیلی وقت پیشا ، و تو چی؟ همجنس بازی میکنی؟
ندا : آره اخرین بار هم همون هفته پیش با یکی از دوستام.
حالم ازش به هم خورد . ولی غریزم از خودم سبقت گرفت . گفتم دوست داری یه جوری بهت حال بدم که دیگه سراغ همجنس بازی نری؟
ندا : چطوری ؟
گفتم : بذار هر وقت یه شارژ پنج تومنی گرفتم بهت زنگ میزنم نشونت میدم.
ندا : آرش تا حالا با یه دختر س ک س داشتی ؟
گفتم : نه ((راستش تا اون روز نداشتم بدم هم می اومد ولی س ک س تلفنی زیاد داشتم.))
ندا اگه الان پیشت بودم چکارم میکردی؟
دختره اصلا تو خودش نبود منم تا تونستم ازش استفاده کردم.
بعد از اون، از خودم متنفر شدم خیلی به خودم گفتم من چرا دوباره شروع کردم .چرا…؟
تا یه چند پنچ ماهی هم با ندا بودم هم با فاطمه . فاطمه عشقم بود و ندا دوست دختر س ک س ی فقط به خاطر ارضاء کردن خودم باهاش بودم. دیگه از این وضعیت خسته شده بودم . تا اینکه یه روز به خودم گفتم من که میخوام فاطمه رو بگیرم دوسش دارم بهش بگم تا خودم رو با اون ارضاء کنم اینجوری کمتر احساس گناه میکنم و دیگه باعث نمیشه دیگه بخوام بخاطر غریزه به فاطمه خیانت کنم . گفتم اونم مثل بقیه دخترا احساس شهوت داره پس بهتره خودم ارضاش کنم .
نمیدونستم چطوری باید به فاطمه اینو بگم . کسی که یه عمر بجز یه رابطه پاک چیزی توش نبوده ، گفتنش برام سخت بود .
بهش تلفن زدم…

زنگ زدم بهش جواب داد، سخت بود گفتنش ولی باید یه جوری شروع میکردم ، باید یه کاری میکردم که باهام راحت باشه ، یا شاید بهتره بگم حرمت های که بینمونه کناز بذاریم.
سلام عاطی ((عاطفه)) خوبی عزیزم چکار میکنی دیشب خوب خوابیدی
عاطفه :خوبم دیشب نتونستم بخوابم.
گفتم: الهی بمیرم،، شکمت درد میکرد خوب شد.دکتر رفتی.
عاطفه نه دکتر که میرم همون حرف قبلی رو میزنه ، چندتا قرصم بهم میده که دیگه روم اثر نداره
“من که میدونستم دکتر بهش چی میگه قبلا بهم گفته بود منم دوست نداشتم درموردش حرف بزنم ولی الان همون چیزی بود که من میتونستم باهاش شروع کنم ، شروع کنم بهش یه جورایی بگم.”
گفتم : خب چی میگه باز؟
عاطفه :مگه بهت نگفته بودم ؛ میگه تا ازدواج نکنی بچه دار نشی خوب نمیشی، باید تحمل کنی.
منم با حالت شوخی گفتم:خب بیا زنم شو بچه دار شیم چطوره.
عاطفه : خب آخه مامان من راضی نمیشه اونو چکار کنیم.
گفتم : خب بگو اگه من به آرش نرسم قرص میخورم خودکشی میکنم ، چه میدونم دور از جونت از همین حرفا دیگه.
عاطفه: مامان من با این حرفا خر نمیشه بهش یه بار گفتم خودش میخواست منو بکشه ، جدی میگم.
منم با تمام پورویم گفتم: خب پس بیا خونمون بزنمت زمین، زنگ بزنیم پلیس بگیرّتمون ، به هم میرسیم چطور بود.
از اینکه این حرفرو بهش زدم نمیدونست باید ناراحت بشه یا خوشحال چون نمیدونست من این حرف رو از روی هوس زدم یا علاقه؟
عاطفه :این چه کاریه قربونت، خودم یه جوری راضیشون میکنم تازه منم باهات ازدواج کنم دوست ندارم تا حداقل چهار سال دیگه بچه دار بشم .
گفتم : ناراحت شدی عزیزم .بیخیال ! حالا اصلا بچه دوست داری؟
عاطفه : من بچه رو تا وقتی که کوچولو هستش هیچی نمیفهمه دوسش دارم.بعد که دیگه حالیش میشه دیگه نه زیاد علاقه ای بهش ندارم.
گفتم : بس تا حالیش شد میخوای بندازیش بغل باباش نه ! حالا پسر دوست داری یا دختر ؟
یه خنده ای کرد و گفت: نه اینجوری هم نیست گفتم من بچه خیلی کوچولو رو بیشتر دوست دارم ، وقتی که تازه به دنیا میاد چشماش بستس چیزی نمیفهمه آخه اینجوری معصومه چون نمیدونه کجا اومده هیچی نمیدونه هیچی!!
گفتم: حالا از فلسفه چینی بیا بیرون “آخه اینجوری میخواست یه جوری بحث رو عوض کنه منم دوست نداشتم عوض بشه دوست داشتم ببرمش تا …” حالا نگفتی پسر یا دختر.
عاطفه : گفت فقط سالم باشه هر چی خدا بخواد .
به خودم گفتم نه اینجوری نمیشه ، باید بهش میگفتم.
گفتم: من دختر بیشتر دوست دارم .آخه احساس میکنم دخترا پاکتر از پسرا هستن یا میتونن باشن !
عاطفه: چرا اینطوری فکر میکنی یه دخترایی تو کلاس ما هستن یه آدمای کثیفی هستن ، بعضی وقت ها دلم واسه پسرا میسوزه دختره با چند تا پسره بعد به همشون هم میگه تو اولی هستی اه حالم ازشون به هم میخوره خودشون رو دلقک پسرا کردن
آخ دنبال چیزی که میگشتم رسیدم حالا باید میگفتم البته اینجوری.
گفتم: تو فکر میکنی اون پسرا خبر ندارن که دوست دخترشون با چند نفر دیگه هست.
عاطفه : نه فکر نکنم بدونه واسش کادو هم میگیرن.
گفتم پس بذار چشمات رو باز کنم .پسر ها دختر هارو واسه یه چیز میخوان اونم هوس وقتی به دختر از این دید نگاه کنی واست بی ارزش میشن و برات مهم نیست با چند نفر دیگه دوسته تازه یه چیز بگم باور نمیکنی؟
عاطفه : آرش جدی میگی چی رو بگو باور میکنم.
گفتم: یه دوتا از دوستام با یه دختر دوست بودن بعد کنار هم مینشستن بعد نوبتی به دختره زنگ میزدن بعد دختر به هر کدومشون میگفت فقط تو…پسرا هم اونو واسه ارضا کردن میخواستن مثل یه موم تو دستاشون بود ، اما دختر فکر میکرد زرنگه ولی برعکس بود
عاطفه :دختره رو چکار کردن .گفتم هیچی با یکیشون قرار گذاشت بره خونه بعد که رفت خونه دید اون یکی دوست پسرش هم اونجاست ، تازه اونجا فهمیده بود این اتوبانی که توشه دور برگردون نداره همونجا بهش از پشت تجاوز کردن فیلم گرفتن ، بعد به وسیله اون فیلم ازش باج میگرفتن چند برابر اونی که واسش خرج کردن تازه مجبورم بود بیاد خونه…بازم بگم؟
عاطفه: واقعا که پسرا چقدر میتونن کثیف باشن!
گفتم فقط پسرا اینجوری نیستن یه دختر هم میشناسم یه پسر پولدار رو گیر اورده بود هر روز واسش لاو میترکوند ، پسره رو حسابی تیغ زد ، بعد از یه مدتی پسره فهمید که دختره به خاطر پولش بوده که بهش نزدیک شده ، میدونی چکار کرد؟
عاطفه : حتما رو سورتش اسید ، پاشید یکی از بچه های مدرسمون اینجوری شد.
گفتم : نه عزیزم رفت دختر داییش که قبلا باهاش دوست بود رو گرفت یه کارت دعوت عروسی هم فرستاد در خونه دختره، دختره داشت سکته میکرد چون اول به خاطر پول رفته بود نزدیک پسره اما بعدش عاشقش شده بود .
عاطفه : دختره چی شد؟
گفتم : بیخیال بابا هیچی رفت با دوس پسر جدیدش یه سه ماه بعد ازدواج کرد واسه پسره کارت دعوت فرستاد بعدکه ازدواج کرد فهمید که پسره کیف قاپه؛ دزده.
عاطفه:آخ آرش ببین صدا در میاد فکر کنم مامانمه فعلا خدافظ اگه تونستم زنگ میزنم.
اه… اه… اه نشد بگم ولی بعد از اون ماجرا رومون رو هم یه جورایی باز شد.به هم دیگه حرف هایی بد بد میدادیم پیام های بد بد، دیگه عشق یه جورایی کم رنگ شده بود چون به خودم میگفتم اینم مثل بقیه شاید باشه . ولی نبود چند بار امتحانش کرده بودم.
رابطه خوبی با هم داشتیم ! تا بعد از یه مدتی سکس تلفنی هم با هم داشتیم . منم صداشو ضبط میکردم.تا اینکه رم گوشیم رو دادم به یکی از دوستای نزدیکم اونم صدای ضبط شده سکس تلفنی منو عاطفه رو شنید. بعد که دوستمو دیدم گفت :مگه تو عاطفه رو دوست نداشتی اینم شد مثل بقیه
گفتم: چی ! مگه چی شده؟
دوستم گفت: آرش خودت رو به اون راه نزن صداتون رو شنیدم، صدای که از عاطفه ضبط کردم میگی عزیزم ارضا شدی.
انگار دنیا رو سرم آوار شد ، کاش اون کار رو نمیکردم ، من کلمه عشق رو به گوه کشیده بودم، خجالت کشیدم ،
گفتم: اون عاطفه نیست اون یکی دیگست تازه باش آشنا شدم وگرنه به تو که نمیدادم دادش من ،
نمیدونم باور کرد یا نه! ولی یه جوری بحث رو عوض کردم .
حس کردم که توی تنک آب مثل ماهی جون میکنم احساس میکردم سطح فکرم خیلی اومده پایین مثل حیوون غریزی زندگی میکردم .فقط ادای آدم بودن رو در می اوردم عاطفه اومده بود که زندگیم رو تغییر بده من اون دختر رو خراب کردم .
آدم بودن رو فراموش کرده بودم . مثل خیلی ها دوست داشتم آدم باشم ولی هیچ وقت آدم بودن رو تمرین نکردم .
چند ماهی گذشت اما من تغییری نکرده بودم ولی از کاری که انجام میدادم خسته بودم دیگه با حرف زدن با کسی هم آروم نمیشدم یه مدتی بود کراس مصرف میکردم به خودم میگفتم من زرنگ تر از اونم که معتاد بشم .تموم زندگیم تو توهم میگذشت،دلیل زنده بودنم رو نمیدونستم به خودم میگفتم خدا من توی این دنیا قرار چی رو تغییر بدم ، علاقم به عاطفه بیشتر از قبل شده بود اما ، دیگه دوست نداشتم بگیرمش ، دلم تنگ میشد باهاش حرف میزدم ، دیگه زیاد باهاش سکس تلفنی نداشتم دوباره با ندا رابطه برقرار کردم ، مثل یه کرمی که دور خودش پیله میکنه ،ولی قرار نبود این کرم یه روزی پروانه بشه. شنیده بودم واسه عاطفه خاستگار اومده ، ریختم به هم آخه عاطفه چیزی به من نگفته بود.
تا اینکه عاطفه بهم زنگ زد؛ اون روز چِت کرده بودم ،
اون روز میخواست بدونه واقعا دوسش دارم یا نه !
عاطفه : سلام چطوری آرش چرا بهم دیگه زنگ نزدی؟
گفتم : آخه نخواستم مزاحمت بشم .
عاطفه : آرش چرا اینجوری حرف میزنی چیزی شده،.که یهو پاش به فرش گیر کرده بود و گفت آی!
گفتم : نه ؛ کسی پیشته؟
عاطفه : نه
گفتم : پس چرا آی آی میکنی؟
عاطفه : این چه حرفی میزنی ، اصلا آره دارم به یه چند تا پسر دورم جمع شدن دارم به اونا حال میدم.
گفتم: پس چرا به من زنگ زدی نمیتونن ارضات کنن مگه؟
عاطفه یهو دیدم زد زیر گریه، با گریه داد میزد میگفت من تورو بیشتر از بابام دوست داشتم به خاطر تو جلو هر کسی وایسادم تو اینجوری باهام رفتار میکنی تو منو هیچ وقت دوست نداشتی صداش میلرزید دوست داشتنات همش دروغ بود اون همه دوست دارما دروغ بود دروغ بعد تلفن رو قطع کرد
چند بار زنگ زدم تا دوباره جواب داد . عاطفه : چی میخوای بدونی! واسم خاستگار اومده بهشون جواب ندادم حتی بابام بهم گفت عاطفه مگه لالی جواب ندادم مامانم بهم گفت این آرش که واسه تو کاری نکرده که اینقدر سنگش رو به سینه میزنی بازم چیزی نگفتم.
حق حق گریه هاش دیونم میکرد ولی فقط می خندیدم ،می خندیدم ،می خندیدم…
عاطفه: گفت نوبت خنده من میرسه ، میرسه آقا ،آرش من به اون پسره جواب میدم برام مهم نیست چی میشه تصمیمی رو که الان گرفتم عملیش میکنم دیگه عاطفه مـرد. دوباره تلفن زدم، عاطفه من تو حال خودم نیستم نمیدونم چی میگم باهام اینجوری نکن !
عاطفه: تو عوض نمیشی !دیگه عاطفه رو نمیبینی حتی دیگه صداشو نمیشنوی دیگه تموم شد من تصمیم خودم رو گرفتم الانم برداشتم که آخرین حرفم رو بهت بزنم.
گفتم : آخرین حرفت چیه؟
عاطفه :روزی وقتی که واقعا بخشیدمت بهت زنگ میزنم بهت میگم که بخشیدمت،دیگه حرفی ندارم الان دوست دارم بشینم به حال خودم گریه کنم که…!
گفتم : که گول من حیوون رو خوردی.
عاطفه: نه !!! خبرش به گوشت میرسه !
گفتم :منم دیگه امیدی تو این دنیا ندارم من میمیرم تا دیگه هیچ خبری رو نشنوم.
عاطفه :تو میخوای با کشتنت چی رو ثابت کنی ؟ من دلم واسه اون پدر مادرت میسوزه که اینقدر خوبن بعد تو که پسرشونی اینجوری…اونا چه گناهی کردن.واقعا برات متاسفم
تو خیابون داشتم راه میرفتم اشک تو چشمام بود که یهو داد زدم .
متاسف ؛ متاسف باش ، نشونت میدم که میتونم ، فکر میکنی دل و جرعتش رو ندارم ، اون خانواده ای که تو ازش حرف میزنی هر چقدر بهشون گفتم بیان خاستگاری تو نیومدن من بهت دروغ گفتم اونا واقعا خودشون نیومدن!!
عاطفه: خوب میدونن وقتی پسرشون کار نداره سربازی نرفته ،دانشگاه نرفته ، میخوان بیان چی بگن؟
گفتم : آره حق با تو من هیچی ندارم و به هیچ دردی نمیخورم ،فقط گناه میکنم گناه …
عاطفه تو خودت میخوای گناه کنی خود خودت ،چرا فکر میکنی گناه آدم رو بزرگ میکنه چرا فکر میکنی بچگانه فکر میکنی به خدا ؟
گفتم آره من بچه ام بچه ، چون هر چیز رو که خواستم به هر قیمتی که شده بدست اوردم هیچ کس رو یاد نگرفتم ببخشم خدا خوبی هایی که بهم میکنه رو فراموش میکنم من یه حیوونم حیوون.بعد تلفن رو قطع کردم زنگ میزد برداشتم گفتم چیه چیه چی میخوای بگی؟
عاطفه : اگه خودت رو بکشی هیچ وقت حلالت نمیکنم خواستم اینو بدونی؟
گفتم : من آخر خطم این همه گناه کردم از همجنس باز*ی، گرفته تا هر جور خیانتی که به ذهنت میرسه !!گناهی که با تو کردمم روش برا من دیگه فرقی نمکنه!
عاطفه : خودت خوب میدونی که این گناهت با بقیه فرق داره… خودت اینو خوب میدونی!
گفتم : برام مهم نیست تلفن رو قطع کردم و دیگه جواب ندادم.
برام مهم نبود چون تو حال خودم نبودم اصلا خودم نبودم .
فردای اون روز مثل سگ پشیمون شده بودم ، بهش زنگ زدم جواب نداد ؛ چند روز بعد دیدمش تو خیابون دستش تو دست نامزدش داشتن میرفتن منو دید ، یه نگاهی بهم کرد تو نگاش پر از ترس ؛استرس و شایدم دوست داشتن از کنارم رد شد.
همون شب تصمیم گرفتم خود کشی کنم ، به خاطر هوس، عزیزترین کسم ولم کرد .اون شب چند تا قرص خوردم هیچ وقت فکر نمیکردم منم این کار رو یه روزی بخوام بکنم چون این کار فقط کار آدمای ترسو بود ،آدمای که نباشن بهتراند.اما اون شب یه حس دیگه داشتم ، فقط دوست نداشتم ادامه بدم گفتم، من آدم نمیشم از این بد تر میشم قرص ها رو خوردم نمیدونم چند تا بود بهش تلفن زدم صداش رو تا شنیدم چشمام پر از اشک شد دوست داشتم حرف بزنم صدام دیگه در نمی اومد .

دوست داشتم حرف بزنم نمیدونم چی میخواستم بگم ولی همشو تو یه کلمه میشه خلاصه کرد؛ دوست دارم!
نمیدونم! ولی با اشکی که تو چشمام حلقه زده بود و بغضی که توی گلوم گیر کرده بود بیهوش شدم!
نمیدونم چه اتفاقی افتاد! ولی یهو چشمام باز شد، فکر کردم مردم، ولی به خودم که اومدم دیدم قرص هایی که خورده بودم همش رو بالا اورده بودم، بد جوری گریم گرفت بغضم ترکید نمیدونم چرا! دلیلش رو نمیدونم من که دوست داشتم بمیرم! چرا؟ نمیدونم!
مامانم بیدار شد گفت: چت شده آرش چرا گریه میکنی گفتم مامان خواب بد دیدم مامانم بغلم کرد منم بالشتم رو کشیدم روی قرص ها تا مامانم چیزی نفهمه، مامانم بلند شد یه لیوان آب قند برام درست کرد خوردم ساکت شدم،
اون شب تا صبح گریه میکردم چشمام دیگه اشک نداشت سرم حسابی درد کرفته بود، صدای اذون صبح توی محلمون پیچید، خیلی وقت بود صدای اذون اینجوری بهم آرامش نداده بود؛ خوابم برد.
ساعت یازده صبح بود بیدار شدم، شب عجیبی رو گذرونده بودم، اصلا چیزی از گذشته یادم نبود.
نگاهی به تلفنم کردمو دیدم که حتی یه بارم بهم زنگ نزده، دوست نداشتم دیگه بهش فکر کنم دوست داشتمعاطفه رو فراموش کنم . به خودم گفتم اون نتونست به خاطر من یه چند سال صبر کنه، بعد دوباره به خودم میگفتم اگه صبر میکرد معلوم نبود بگیرمش با خودم کلنجار میرفتم دوست داشتم خودم رو قانع کنم !
یاد حرفاش می افتادم که میگفت وقتی تو کار نداری سر بازی نرفتی دانشگاه نرفتی پدر مادرت میخوان بیان چکار. چند ماهی از اون ماجرا نگذشته بود که مامانم منو به یه سفر فرستاد یه سفر چند روزه نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته، فقط دوست داشتم خودم رو یه جوری سرگرم کنم تا یادعاطفه اذیتم نکنه ولی بازم اذیت میشدم. تو سفر دلم شور میزد اصلا نمیدونستم سفر چی شد. وقتی که برگشتم هیچ خبری نبود، چند هفته با دوستام میرفتم بیرون؛ گاهی وقت ها با دوست صمیمیم در موردعاطفه حرف میزدم گریه میکردم میگفتم، منو فراموش کرد یادم نبود منم بهش خیانت کردم آخه تازه فهمیده بودم که چقدر دوسش دارم اما هوس باعث شده بود که یادم بره یه چیز بالا تر از هر چیزی تو وجود هر کسی هست که اگه فراموشش کنی همه چیز رو میبازی و بعد دنبال مقصر میکردی. به دوستم میگفتم من هیچی ندارم من کار ندارم پس چرا عاشق شدم چرا کسی بهم نگفت فقط کسی میتونه عاشق بشه که باید همه چیز داشته باشه چرا کسی بهم نگفت عشق قانون داره چرا تا وقتی که پیشم بود قدرشو ندونستم چرا یادم رفت که دوسش دارم.که دوستم بهم گفت: آرش دیگه بسته اون دیگه رفته عروسی هم کرده اون تو رو تنها گذاشت باید ثابت کنی که میتونی به همه جا برسی به جا این دیوونه بازیهات به خودت بیا!
گفتم عروسی گرفت! کی عروسی گرفت؟ که بغض تو چشمام جمع شد گفتم چرا بهم نگفتید من فقط دوست داشتم یه بار اون رو تو لباس عروسی ببینم چرا بهم نگفتید.
دوستم گفت: عروسیش تو خیابون خودتون بوده منم تازه فهمیدم به خدا آرش.
گفتم: کی؟ کی آخه کی؟
گفت: دقیق نمیدونم، ولی همین چند هفته پیش بود.
تازه فهمیدم چرا منو به سفر فرستادن. دیگه فقط سکوت کردم. به خانوادم هم هیچ چیزی نگفتم از اون رو تصمیم گرفتم به خانوادم دیگه چیزی نگم هیچ چیز، آخه اونا قشنگ ترین آرزوی زندگیم رو ازم گرفته بودن!
با همه غریبه شدم، به همه گفتم که فراموشش کردم .
تا اینکه یه روزعاطفه بهم زنگ زد گفت: آرش پشیمون شدم من فقط تو رو میخوام من با تو خوشبخت میشم من اشتباه کردم
بهش گفتم:عاطفه دیگه دیر شده دیگه بهت اعتماد ندارم تو تموم زندگیم رو ازم گرفتی بعد از تو با هیچ دختر دیگه نبودم اون وقت ها من به عشقت وفادار نبودم ولی الان دیگه هستم. واسه منم دیره برو با شوهرت خوش باش منو ارزون فروختی، ارزون، خیلی ارزون!
فاطمه گریه میکرد حق حق گریه هاش دیوونم میکرد.
گفتم قطع کن تو شوهر داری به اون دیگه خیانت نکن.
فاطمه: همش تقصیر تو بود، من از این مرده نمیذارم بچه دار شم.
گفتم: که چی حالا اون شد مرده اون شوهرته، بیشعور بفهم اون الان به تو اعتماد کرده، بهش خیانت نکن آرش دیگه مرد.
شاید این قشنگ ترین کار زندگیم بود به خودم گفتم دیگه راه برگشتی وجود نداره چرا زندگی اون رو خراب کنم تصمیم گرفتم درس بخونم یه چند ماهی بود شب روزم شده بود درس خوندن به چیز دیگری فکر نمیکردم فقط گاهی وقت ها یاد خاطره هایی که باعاطفه داشتم می افتادم بیصدا گریه میکردم.
اون سال دانشگاه دولتی یکی از دانشگاهای شهر خودمون قبول شدم. به دوستای صمیمیم شام دادم واز اینکه کمکم کردن تشکر کردم .
نمیدونم خبرش به گوشعاطفه رسید چه حالی داشت خوشحال بود یا نه!
ولی من میتونستم جور دیگر هم قبول بشم نه از روی اینکه فقط به خاطر تلافی کردن درس بخونم ولی در هر صورت خوشحال بودم!
غرور مزخرفی اذیتم میکرد. دوست داشتم گذشته رو تلافی کنم. از اون روزا با هر دختری دوست میشدم ولی هیچ کس رو دوست نداشتم دیگه حرفای عاشقانشون رو نمیشنیدم همیشه فکر میکردم اینا عاشق موقعیت من هستن نه خودم.
حرفاشون رو زود فرامش میکردم برام هیچ ارزشی نداشتن.
با یه دختری دوست شدم اسمش دنا بود از اون خر پول هایی که هیچ چیزی در مورد بی پولی نمیدونست.
خیلی بهم اعتماد داشت راز دلش رو برام میگفت با هم سکس تلفنی داشتیم. بعضی وقت ها اونقدر از حال بیخود میشد که گوشی رو میدادم به دوستام براش صدا در میاوردن حالیش نمیشد.
دنا هر روز زنگ میزد بیشتر از دوست دخترای دیگه، منم چون نسبت به بقیه یه چیز بیشتر داشت بیشتر براش وقت میذاشتم.
دنا: سلام آقا آرش چطور خوبی دیشب خوب خوابیدی؟
گفتم :آره با حالی که تو دادی چرا خوب نخوابم.
دنا: بی ادب، آرش میتونم کاری کنم که یه شب بیای خونمون ولی یه شرط داره!
گفتم: جرعت پیدا کردی چی شد! خب حالا چه شرطی داره؟
دنا: به شرطی که بهم دست نزنی من دوست ندارم بهم نزدیک بشی!
گفتم: حالا چی شد هر شب واسه من صدا در میاری حالا چی شد که دست زدن ایراد پیدا کرد؟
دنا: آرش، اون پشت تلفنه فرق میکنه آخه من و تو خونه ما! فرق میکنه دیگه درک کن، قبوله؟
گفتم: آها فهمیدم(( میترسه تحریک بشه نتونه جلو خودشو بگیره کثافت یه جوری حالش رو بگیرم که دیگه از این غلطا نکنه!))
باشه بهت دست نمیزنم ولی عوضش باید تو چشام خیره شی!
دنا: باشه قول دادی آرش دوست دارم.
((دوست دارم کلمه ای که خیلی وقت بود معنیش رو فراموش کرده بودم کلمه ای که بعد از یه بار تلفن زدن به هر کسی راحت میگفتم دوست دارم))
چند روز بعد منو به خونشون دعوت کرد، منم رفتم .
از در که وارد شدم به هم دست دادیم یه بوسه رو دستش زدم بعد تو چشاش نگاه کردم گفتم دنا نترس قولم رو یادم هست.
دنا تو چشمام خیره شد گفت: بفرمایید داخل عزیزم . تا منم برات شربت بیارم.
کیفم رو اندافتم رو مبل، خودم هم نشستم که دیدم دنا خانوم روسریش رو از سرش در اورده با سینی شربت داره میاد نزدیکم.
از سر جام بلند شدم گفتم چه موهای بلندی داری عزیزم .
دنا: مرسی بفرما شربت بخور تازه از راه رسیدی.
گفتم: مرسی دنا خانوم راستی بابا اینا کجا رفتن گفت: بابام که رفتن شهرستان عروسی یکی آشناهامون، منم نرفتم گفتم امتحان دارم.
بعد خندید، تو دل خودم گفتم آره امتحان داری امتحان اعتماد!
گفتم: مرسی از اینکه بهم اعتماد کردی .
دنا: میدونی چند وقته با هم هستیم، تو این مدت فهمیدم که میتونم بهت اعتماد کنم تو با بقیه فرق داری.
گفتم: بازم مرسی رفتم نشستم کنارش بعد گفتم یادت نرفته چه قولی بهم دادی ؟
دنا: نه خب حتما باید تو چشمات خیره شم؟
گفتم: همون جور که من نباید بهت دست بزنم .
دنا: خب باشه حق با تو .
گفتم: راستی یه چیز برا ت اوردم ولی باید جنبه اش رو داشته باشی کم بخوری.
دنا: چی اوردی همه چیز تو خونه هست، چی اوردی بخوریم؟
گفتم: فکر نکنم این یکی باشه رفتم دست کردم تو کیفم یه ویسکی از تو کیفم در اوردم .
دنا: این چیه آرش؟
گفتم: مشروب مگه تا حالا نخوردی؟” یه ترسی تو چشماش دیدم” خب کم میخوریم که از حالت آدمیزاد خارج نشیم.
دنا: نه آرش خواهش میکنم، من نماز میخونم.
گفتم: میخوریم به خاطر من، مگه نگفتی بهم اعتماد داری پس چی شد! دنا بخدا کم میخوریم چیزی نمیشه!
دنا: آرش من بهت اعتماد دارم اگه نداشتم الان اینجا نبودی!
گفتم: پس به خاطر اعتماد که به من داری بخور یه پیک فقط! جون من.
دنا: باشه ولی یادت باشه فقط به خاطر تو .
واسش یه پیک ریختم واسه خودم هم همینطور بعد با هم به سلامتی هم خوردیم
بعد گفتم بشین کنار من تو چشمام زل بزن. دنا اومد کنارم نشست تو چشمام زل زد دستاش رو لمس کردم . یهو دیدم دنا گفت: آرش چرا دستام رو گرفتی.
گفتم: میخوام امشب رو فراموش نکنم میخوام به آرامش برسم .
دنا: باشه. بعد دوباره تو چشمام خیره شد براش حرف های عشقانه میزدم سرم رو نزدیک صورتش میبردم بعد لبم رو به لباش چسبوندم دیگه نتونست خودش رو نگه داره شروع کرد لبام رو خوردن و بغلم کردن، امتحان رو رد شد.
بعد از این که چند بار ارضاء شد و از مستی خارج شد تا صبح گریه میکرد. دیگه نتوستم طاقت بیارم از خونه زدم بیرون. از اون شب به بعد با هم رابطه ای نداشتیم زیاد هم برام اهمیتی نداشت. بعد از یه مدتی شمارشو دادم به یکی از دوستام اون هم اولش یه رابطه پاک رو با هم شروع کردن دختره زنگ میزد نماز صبح دوستم رو بیدار میکرد اما این رابطه پاک هم شیش هفت ماهی دوام نیوورد و فقط شد یه رابطه ای واسه ارضا کردن خودشون. اون شب دلم براش خیلی سوخت واسه همین بود ولش کردم ولی بعد دیدم که دختره نمیخواد دست از این کارا برداره ولی واسه من اهمیتی نداشت خیلی از دختر هایی که من باهاشون رابطه داشتم همین حالت رو داشتن خودشون رو ارزون میفروختن .” خودشون رو به حرف یه غریبه ای که تا اخر غریبه میموند میفروختن ” همیشه فکر میکردم چون دختره پولداره بلاخره یه خری گیر میاد بگیردش که بعد فهمیدم صورت قشنگش رو با اسید نقاشی کردن .
واسش ناراحت شدم خیلی هم ناراحت شدم آخه فکر میکردم که من اولین نفری بودم که اون رو به این راه نکبتی کشید، من کثافت بودن رو بهش یاد دادم چون میخواستم بهش درس بدم که به کسی دیگه اعتماد نکنه، اما اونم مثل من میخواست تلافی کنه مثل من! من که راه اشتباه نمیرم!
اون روز خیلی اعصابم خورد بود چون نمیدونستم چکار دارم میکنم شب ها خوابم نمیبرد واسه فرار از گناه، بازم گناه میکردم!
شب تا صبح خابم نبرد تا اینکه صدای اذون به گوشم رسید نمیدونم با این همه گناهی که کرده بودم چرا صدای اذون تنم رو آروم کرد انگار که فرصت عوض شدن رو داشتم ولی من از شیطان بیشتر میترسیدم تا خدا، آره مهربونیای خدا رو فراموش کرده بودم، شیطان منو مال خودش کرده بود، گناه میکردم، واسه فرار از گناه بازم گناه میکردم.
صبح شده بود که شروین یکی از دوستام که تازه باهم دوست شده بودیم و توی چند تا درس تو یه کلاس بودیم زنگ زد، ولی خیلی کارامون مثل هم بود، هردومون هیکل و تریپ مثل هم میزدیم تو مخ کردن دختر هم مثل هم بودیم گاهی وقتا با هم شرط بندی میکردیم که مخ بهترین دخترارو بزنیم، البته از لحاظ استیل و قیافه، بعد غریزه رو آزاد کنیم. آخ که من با شروین یه گروه توپ بودیم تو حرف زدن، تو متلک گفتن وهمه چیز با هم هماهنگ بودیم. ولی من تو یه کار از شروین بهتر بودم اونم این بود که من راحت تر میتونستم احساسات دختر ها رو به گند بکشم، راحت واسشون گریه میکردم و لاو میترکوندم . بعد فقط میخندیدیم … میخندیدیم …هه هه هه !
شروین: سلام پسر کجایی، آرش مخ یه دختره رو زدم باید بیای ببینی چه کره ای جون میده واسه ترکوندن.
گفتم: شروین تو همیشه عادت داری دخترو زود خراب میکنی! کجا مخش کردی؟
شروین: آرش دختره از اون گستاخ هاست .
گفتم: بابا گستاخ نقشت چیه؟
شروین: امروز که کلی تیغم زد از این به بعد وقت برداشته؟
گفتم: خب نقش من تو این قضیه چیه ؟
شروین: میخوام کلا حالش رو بگیرم تا بره خود کشی کنه، من فردا میخوام ببرمش باغ یکی از دوستام اونجا من میترکونمش بعد تو با همون دوستم که میخوایم بریم باغشون مییاید مارو در حین تجاوز میگیرین بعد طبق معمول منو میزنید بعد شما دختره رو میترکونید.
گفتم: این کار رو هم قبلا کرده بودیم لاشخور!
شروین: نه داداش دو نفرید یه نفر فیلم میگره اما نه از خودتون از من و دختره منو مجبور میکنید که با دختر حال کنم بعد فیلم میگیرید؛ بعدش هم ما باید پول بدیم تا فیلمه حذف بشه افتاد!
گفتم: خب خره پول از جیب تو در میاد.
شروین: نه دیگه کار شما به دویست سیصد تومن درست نمیشه شما دو تومن میگرید ،کوفتتون بشه، نصف من میدم، نصف اون. آخه اونم تو فیلم هست منم به خاطره اونه که پول میدم من باید قرض کنم اما اون پول داره .
گفتم: شروین تو هم عجب حیوونی شدی کلا انسانیت رو به گوه کشیدی. قبوله، کی؟
شروین: یکی دو روز دیگه بهت زنگ میزنم.
همیشه ما با هم نقشه میکشیدیم ، حتی حرف هایی که قرار بود سر کلاس بزنیم با هم هماهنگ میشدیم.
اون روز تو حال خودم نبودم سرم بد جوری درد میکرد ، به خودم گفتم ندا خداحافظ برات متاسفم مجورم فراموشت کنم چون یادت اذیتم میکنه تو هم مثل من خواستی تلافی کنی توهم دوست داشتی کثافت بشی، ولی نمیدونستی که باید تو این بازی مثل من زرنگ باشی، آره تو یه احمقی احمق، بعد شروع کردم سیگار کشیدن و آهنگ گوش کردن .
چند روزی گذشت شروین زنگ زد .
شروین: بَ سلام چطوری مزخرف ؟
گفتم: چی شد دخترو پرپرش کردی؟!
شروین: نه دادش اتفاقاَ واسش تریپ لاو گذاشتم میخواد ماشینش رو هم بیاره بعد یهو زد زیر خنده .
گفتم: خب بچه زرنگ پس آدرس باغ رو بده با دوستت هم هماهنگ کن تا بترکونیمش لاشخور! راستی اسم دوستت چیه من میشناسمش از اون پسرا اسگل نباشه خودش رو ببازه؟
شروین: نه داداش به خاهر خودش هم رحم نمیکنه میشناسیش احمد همون پسره که گفتم واسه دخترا فیلم سوپر میبره خوشکله.
گفتم: آها نه بابا خوبه من چند باری باهاش گشتم همونه دیگه که یه باردوست دخترش رو جلو جم چک زد آی اون روز حال کردم!
شروین: پس بهش میگم بهت زنگ بزنه خودتون با هم بیان باغ .
گفتم: پس نزدیک باغ رسیدی تک زنگ بزن بابای.
بعد از ظهرشد رفتیم داخل باغ نشسته بودیم که شروین تک زد به گوشیم گفتم: احمد بدو قایم شو که سریال داره شروع میشه باید بازی کنیم احمد خندید گفت : چه جورم.
شروین بازیدش وارد باغ شدن ما هم رفتیم یه جا قایم شدیم بعد دختره از ماشین پیاده شد.
گفتم آخ عجب لیلیی فقط مجنون میخواد که بکنش…
احمد: کوفتش بشه شروین میخواد اول ازش بره بالا… عجب استیلی داره مادر جنده
شروین هم اومد کنارش دستش رو گرفت، لباش رو بوس میکرد بعد ضبط ماشین رو زیاد کرد شروع کرد باهاش رقصیدن
بعد از کلی رقص که واقعا حوصله منو احمد رو سر برد رفتن از تو ماشین ویسکی اوردن دختره هم واسه اینکه کم نیاره پیکا رو تند تند بالا میکشید

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها