داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

دوستش داشتم ولی پول رو بیشتر دوست داشت

خوابم نمیبرد ، عقربه ها ساعت 2نصف شب رو نشون میداد ، دلم گرفته بود ، بغض راه گلوم رو بسته بود ، فکر میکردم تنهایی قسمت منه ،ولی خوب به قول خانوما باید بسوزم و بسازم.
روز ها و شب ها به همین منوال گزشت ، با خودم میگفتم با این شرایط نمیتونم برای امتحانات پایانی آماده بشم.
قلبم میگفت:اون همه عشق و علاقه آخرش چرا اینطوری شد؟
عقلم میگفت:رفته که رفته گور باباش ، بچسب به زندگیت پسر.
آخرین حرفش هنوز یادمه ، بهم گفت:خوشبخت بشی عزیزم خدانگهدار.

شروع ماجرا:

ساعت 7 صبح بود ، ذوق و شوق عجیبی داشتم ، مامان و بابام مدام قربون صدقم میرفتن ، البته حقم دارن ، تنها من توی محله دانشجو بودم.
ساعت 7:30 شد،راه افتادم سمت دانشگاه،ساعت 8 کلاس داشتم ، توی راه با خودم میگفتم باید طوری پیشرفت کنم که برای خانوادم افتخار آفرین بشم،و زحماتشون رو جبران کنم.
تو همین حال و هوا بودم که دانشگاه رو از 100متری خودم دیدم ، وقتی رسیدم با یه ابهت خاصی رفتم داخل ، به اطلاعات گفتم:من تازه اومدم اینجا ، باید کدوم کلاس برم؟
بعد از پرس و جو کلاسم رو پیدا کردم.
رفتم داخل و آخر کلاس نشستم ، گوشیم رو در آوردم و مشغول بازی شدم.
بعد از 10 دقیقه استاد اومد و به احترام ایشون بلند شدیم.
استاد دفتر اسامی رو در آورد و گفت:اسم و فامیلتون رو بگید تا یادداشت کنم.
همه در حال معرفی بودن تا رسید به من ، منم سرم رو بلند کردم گفتم:سعید احمدی هستم 20ساله.
بعد از یه سری صحبت هایی که استاد گفت ، درس رو شروع کردند.
بعد از پایان درس استاد سوالات مربوطه رو گفتن و اعلام کردن برای امروز بسه میتونید تشریف ببرید ، من هم بلند شدم تا وسایلم رو جمع کنم که ناگهان با صدای یکی از دخترا خشکم زد ، نگاش کردم دیدم خانوم مریم نصیری هستند ، گفتم بفرمایید در خدمتم ، ایشون گفتند:من چند سوال رو نتونستم بنویسم اگه امکانش هست کتابتون رو بدید ، سوالات رو بنویسم بعدا براتون میارم ، منم گفتم باشه و کتاب رو تقدیمشون کردم ، ایشون گفتند:کتاب رو کی براتون میارم؟من گفتم خوب اگه میخواین شمارم رو میدم ، هر موقع سوالات رو نوشتید تماس بگیرید ، بیام کتاب رو بگیرم ،با یه نگاه خاصی قبول کرد شمارم رو
یادداشت کنه ، ازش تشکر کردم و از هم خداحافظی کردیم.
راه افتادم سمت خونه ، توی راه استرس زیادی داشتم ، قلبم تند تند میزد ، آخه من تا حالا با یه دختر هم صحبت نشده بودم ، و حتی به کسی شماره نداده بودم ،
رسیدم خونه و رفتم سمت اتاقم ، تشک رو انداختم تا یکم بخوابم ، ولی مگه خوابم مییرد ، لحظه ای نبود به فکرش نباشم ، چهره خوشگلش هنوز توی ذهنم بود ، چشمای آبی رنگ ، صورت باریک و تو پر ، بینی عروسکی ، و اون لب های خوشمزه همه دست به دست هم دادن تا ایشون چنین خوشگل و زیبا باشند.
ظهر تقریبا ساعت 1 با من تماس گرفت و گفت کارشون تموم شده ، من هم گفتم باشه چشم ، من تا یک ساعت دیگه خدمت میرسم ، آدرس گرفتم و ازش خدافظی کردم.
بهترین لباسم رو پوشیدم و راه افتادم سمت آدرس مورد نظر.
دل تو دلم نبود ، برای اولین بار بود که با یه دختر قرار داشتم ، مدام تو فکر بودم که چه نوع برخوردی داشته باشم.
بعد از 20 دقیقه رسیدم ، دیدم روی صندلی نشسته بود ،انگار ماه از روی آسمون اومده اینجا.
باهم سلام و احوال پرسی کردیم و کتاب رو گرفتم ، بهش گفتم من وقتم آزاده اگه میخواین یکم قدم بزنیم ، اولش یکم فکر کرد ولی قبول کرد.
با هم قدم میزدیم ، ازش در مورد رشته و دانشگاه مورد نظر میپرسیدم و حرف هایی که زد کمک شایانی بهم کرد تا بهتر بتونم درس بخونم.
حدود 20 دقیقه با هم بودیم ولی نخواستم مزاحمش بشم و گفتم اگر دیرتون شده بگید.
اونم بلافاصله گفت باید سریع تر برگرده و گر نه مامانش بهش شک میکنه.
من هم کمی ناراحت شدم ولی نمیخواستم واسش مشکلی پیش بیاد و گفتم پس بعدا کی ببینمتون؟
بهم گفت خودش تماس میگیره ، و از هم خداحافظی کردیم.
راه افتادم سمت خونه ، خیلی خوشحال بودم که با همچین فرشته ای آشنا شدم ، فکر میکردم میتونه مسیر زندگیم رو تغییر بده.
ساعت ها گزشت…
روز ها گزشت…
هفته ها گزشت…
خیلی وابسته هم شده بودیم ، طوری که اگر یک روز صحبت نمیکردیم ، دلتنگ هم میشدیم.
خیلی با هم راحت بودیم طوری که جلوی من بدون روسری بود.
+18
یک روز تماس گرفت گفت:کسی خونمون نیست ظهر بیا پیش هم باشیم من هم از خدا خواسته قبول کردم و راه افتادم سمت خونشون.
وقتی رسیدم رفتار عجیبی داشت ، مدام قربون صدقم میرفت ، به طور مداوم بوسم میکرد ، تو همین حال و هوا بود که تصمیم گرفتم شیطونی کنم ، چه شیطونی؟
میخواستم بغلش کنم و لب های عسلیش رو بخورم ، میخواستم زبونم رو روی اندامش بکشم.
اومد جلو ، میخواست بوسم کنه ، من هم به طور ناگهانی بغلش کردم ، و لب های داغم رو گزاشتم رو لبش ، لب هامون به هم گره خورده بود ، از چشماش شهوت رو خوندم ، ولی نمیخواستم کاری عجولانه انجام بدم و باعث بشه فکر کنه برای سکس اونو میخوام ، خودم رو آزاد کردم و گزاشتم خودش کارش رو انجام بده ، اگر خودش کاری انجام داد من هم همراهیش میکنم.
+18
جراتم بیشتر شد ، ولی جرات انجام کاری نداشتم ، پیراهنم رو در اورد ، مدام نازم میکرد ، دستامون تو دست هم بود ، صورتش اورد جلو ، زبونش رو روی صورتم میکشید ، صورتم رو خیس کرده بود ، ولی برای من تجربه جدیدی بود ، بهش گفتم عشقم؟لباست رو در بیار میخوام اندام عشقم رو ببینم ، قبول کرد لباسش رو در بیاره ولی شلوارش رو در نیاورد…
سینه های خوشگلش جلوی چشام بود ، زبونم رو روی ممه ها میکشیدم ، با دستام حسابی باهاش ور میرفتم ، روی تشک درازش کردم اندامش رو لیس میزدم ، حسابی خیس شده بود ، آلتم بزرگ شده بود(14سانت) ، میخواستم شهوتم رو خالی کنم ، شلوارش در اوردم ، یه شرت صورتی رنگ گلگلی تنش بود ، دستم رو گزاشتم روی شرت ، و با آلت دخترونه اش بازی میکردم ، آه و ناله اش بلند شد ، مدام قربون صدقش میرفتم ، کم کم شرتش رو در آوردم و آلت دخترونه اش رو دیدم ، دستم رو گزاشتم روی آلتش ، و براش میمالوندم ، تصمیم گرفتم براش بخورم ، زبونم رو مدام توی آلتش میکردم ، آه و ناله اش بیشتر شد ، ، بهم گفت سعید بس کن دارم میمیرم ، یهو از جا بلند شد و شلوارم در آورد و مشغول بازی با آلتم شد ، بهش گفتم : دودول آقات رو میخوری؟اونم با عشوه خاصی مشغول خوردن شد ، چون تا حالا سکس نداشته بودم مطمئن بودم آبم به این زودیا نمیاد ، شهوت زیادی داشتیم.
زبونش رو روی آلتم میکشید و حسابی قلقلکم میومد،کم مونده بود از حال برم ،بهش گفتم بسه عشقم.
دوست داری به آقات حال بدی؟منظورم رو گرفت ، یه بالشت گزاشت و روش دراز کشید طوری که باسنش کاملا باز شد ، آلتم رو دقیقا دم سوراخ باسنش گزاشتم و با یه فشار آروم فرو کردم ، اولش درد کشید ولی کم کم درد تبدیل به لذت شد ، تند تند تلمبه میزدم ، هر دو خیس عرق بودیم ، هر بار آلتم رو در میاوردم و سوراخش رو لیس میزدم تا شهوتش چند برابر بشه ، آه و ناله هاش باعث میشد بیشتر تلمبه بزنم ، در حال تلمبه زدم بودم حس کردم آبم میخواد بیاد ، بعد از چند دقیقه آلتم رو در اوردم و گفتم برام ساک بزنه ، آلتم رو تا ته توی دهنش میکرد ، بهش گفتم تند تند بخور الان آبم میاد ، در حال خوردن بود که آبم اومد ، آلتم رو از دهنش در آوردم و آبم رو توی روزنامه خالی کردم.
بعد از اینکه پاک کردم رفتم بغلش کردم ، خستگی زیادی داشتیم و ولو شده بودیم.
رفتیم حموم دوش گرفتیم و هر چه سریع تر باید برمیگشتم خونه ، چون خانوادش ساعت 6 میرسیدن ، از حموم اومدیم بیرون ، لباسام رو پوشیدم و ازش بابت سکس امروز تشکر کردم و گفتم امروز رو هیچوقت فراموش نمیکنم…
یه بوس از لباش کردم و رفتم…
رسیدم خونه و رفتم سراغ درس…
روز ها گزشت رابطه مریم خیلی سرد شد…
به بهانه های مختلف کلاس نمیومد…
به هر بهانه ای زود ازم خداف‍ظی میکرد…
دلیلش رو نمیدونستم ، ولی این جریان نباید بدون دلیل باشه.
روز سوم عید نوروز باهاش تماس گرفتم و گفتم اگر دلیل این کارها رو نگی یه بلایی سر خودم میارم ، گریه ش گرفت ، نمیتونستم ببینم عشقم داره گریه میکنه ، بهش گفتم به خدا قسمت میدم بگو چی شده ، بهم گفت براش خواستگار اومده ، چون شرایط مالی خوبی داره و دانشجو هست خانوادم میخوان منو بهش بدن…چکار کنم سعید؟
باورم نمیشد همچین اتفاقی پیش اومده…
رفتم سراغ پدرش ، بهش گفتم من مریم رو دوست دارم نمیتونم ببینم کسی دیگه قراره وارد زندگیش بشه…
مریم صاحب داره و صاحبش منم…
پدرش حرفایی زد که باعث شد از خدا طلب مرگ کنم…
چی گفت؟
به من گفت:
اون پسر ماشین داره ولی تو حتی دوچرخه نداری…
اون پسر از خودش خونه داره ولی تو حتی یه اتاق هم نداری…
اون پسره وضع مالی خوبی داره ولی تو حتی یه 100هزار تومن نداری…
اونوقت چطور میخوای بزارم مریم زنت بشه؟
دنیام شکست…
تا حالا اینقدر احساس حقارت نکرده بودم…
البته واقعا راست میگفت ، تو این زمونه کدوم پدری دخترش رو به کسی مثل من میده؟
راه افتادم سمت خونه…
از خود بی خود شده بودم…
گریه امونم رو بریده بود…
جدایی از مریم برام عزاب آور بود…
قطرات اشک روی صورتم در حال ریختن بود…
صدای زنگ گوشیم رو شنیدم ، مریم بود.
بهم گفت:
سعید منو ببخش ولی به پدرم حق میدم تو زندگی درست و حسابی نداری…
نه پولی داری و نه سرمایه ای…
و نه هیچ پشتوانه ای…
منو ببخش عشقم باید برم ، منو فراموش کن ، خوشبخت بشی خدانگهدار…
باورم نمیشد…
یعنی این حرف های مریم بود؟
یعنی منو بخاطر پول فروخت؟
نه نه این حرف های مریم نیست…
عیب نداره دانشگاه میبینمش…
لحظه شماری کردم تا عید تموم بشه و برم دانشگاه…

شنبه صبح ساعت 8(اولین روز بازگشایی دانشگاه بعد از عید)

مریم رو نمیبینم…یعنی چی شده؟
سراغش رو گرفتم…ولی کسی ندیدتش…
رفتم دفتر دانشگاه…
پرس و جو کردم…
بهم گفتن ، خانوم نصیری اومد پرونده اش رو گرفت و از این دانشگاه رفت…
قلبم شکست یعنی من اینقدر بد شدم که حتی از دانشگاه رفت؟

فورا رفتم سمت خونشون…
رسیدم…
زنگ رو زدم ولی کسی در رو باز نکرد…
2ساعت صبر کردم ولی کسی نیومد…
زنگ همسایه رو زدم…
ببخشید خانواده نصیری نیستن؟جوابی نمیدن.
نخیر از اینجا رفتن…
وای خدای من
حالا من مریم رو چطوری پیدا کنم؟
تنها چیزی که ازش دارم فقط یه شماره است…
یعنی میشه یه روزی ببینمش؟
ولی…

حالا مدت ها از اون روز نحس گزشته و من هنوز در پی مریم میگردم…

شنبه 18 اردیبهشت 95…

دوباره یک روز نحس فرا رسید…
چرا من زندم؟
زندگی بدون مریم یعنی جهنم…

¤پایان¤
نوشته: Saeed Ahmadi

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها