داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

دوستت داشتم اما خرابم کردی (1)

سلام. بزرگترین و مهمترین اتفاق زندگیمو میخوام براتون تعریف کنم.اینجا که اومدم همه داستانا سکسی بود با ریز جزئیات ! شاید داستان من اون مدلی نباشه و نتونم به اون خوبی جزئیات رو براتون تعریف کنم که آب از لبو لوچتون آویزون بشه… بیشتر هدفم از تعریف این بخش از زندگیم اینه که بهتون بگم شما رو به وجدانتون قسم تا دختری رو واقعا دوس ندارید و عاشقش نیستید بهش ابراز علاقه نکنید. ما دخترا هر چقدر هم که محکمو مقید باشیم ، دلای نازکی داریم که وارد شدن بهش برای شما پسرا خیلی راحته. اما اگه وجدان داشته باشید هیچوقت الکی توی دل هیچ دختری خودتونو جا نمیدید. میخوام براتون تعریف کنم که چطور یه دختر آفتاب مهتاب ندیده و نجیب ، تبدیل شد به کسی که تا مرز از دست دادن بکارتش اونهم با اختیار و میل خودش پیش رفت . اگه دنبال جمله های حشریو و اتفاقای آنچنانی توی داستان هستین وقتتونو هدر ندید و داستان منو نخونید. ماجرای یک سال اخیر زندگیمو مرحله به مرحله براتون تعریف میکنم . مراحلی که طی اونها از یه دختر مقید و مومن تبدیل شدم به کسی که حالا اینجا نشسته و با احساس گناهی که هنوز هم زجرش میده قصه آلوده شدنشو برای شما تعریف میکنه
اگه از بخش اول خوشتون اومد بگید تا بقیش رو هم براتون تعریف کنم.

از همون لحظه اول که دیدمش چشمو دلمو با هم گرفت . درست از همون تیپ پسرایی بود که همیشه آرزو داشتم یکیشون مال من باشه. قیافش مردونه اما خوشگل بود. صورت رو فرمی داشت ته ریش داشت که به ظاهر نرم میومد. صداشو قبلا تلفنی شنیده بودم و خیلی خوشم اومده بود نه کلفت بود نه نازک ، شیکو قشنگ حرف میزد ، آخر مکالمه تلفنیمون بمن هم گفت صدای قشنگی داری !!! هر چند هیچوقت از صدای خودم خوشم نمیومد اما تعریفشو جدی گرفتم!
اولین ملاقاتمون بود. سوار ماشینش که شدم یه لحظه با خودم گفتم تو اینجا چیکار میکنی دختر؟این لقمه بزرگتر از دهن توئه،همون لحظه اول با خودم گفتم این اولینو آخرین باریه که میبینیش ، حتما اونم حسابی از دیدن تو جاخورده همونطور که تو جا خوردی اما تو از اینکه اون ورای تصوراتت هست و اون از اینکه تو چیزی نیستی که فکرشو میکرده ! آخه منو مهدی اینترنتی با هم آشنا شده بودیم ، از آشناییمون هم خیلی نمیگذشت حتی یک ماه هم نشده بود ،که بالاخره بنا به اصرارهای اون راضی شدم همو ببینیم. من همیشه سرمو با دوستی های اینترنتی گرم میکردمو دنبال رابطه خارج از نت نبودم، اما اینیکی نمیدنم چی داشت که تونست منو وادار به این کار کنه.
خلاصه ملاقات اولمون داخل ماشین گذشت، یه کم چرخ زدیمو با هم حرف زدیم … همون دیدار اول فهمیدم که یه آدم غیرتی دو آتیشس . البته این از نظر من نقطه ضعف محسوب نمیشه چون به نظرم نصف جذابیت مرد به غیرتی بودنشه. خلاصه ماشینو سر کوچمون نگه داشت چرخید به سمتم . اینبار صورتشو کامل میدیدم هر چند فضای داخل ماشین تاریک بود ، اما همونقدر نور هم کافی بود که ببینم چهره مهدی هیچ نقصی نداره … یه جورایی احساس میکردم دیگه نمیبینمش . از همون اول سعی کرده بودم طوری رفتار کنم که انگار منم ازش خوشم نیومده . بحساب خودم می خواستم دست پیشو بگیرم که وقتی اون گفت من ازت خوشم نیومده ، منم بگم احساس متقابله و اینجوری لا اقل غرورم شکسته نشه.بروم لبخند زدو گفت : خیلی خوشحال شدم سپیده خانم . ایشالله بازم همو ببینیم!
انتظار این حرفو نداشتم ، ولی نگاهش یه جورایی بهم میگفت که از من خوشش اومده . منم با همون حالت جوابشو خیلی مودبانه دادمو گفتم : ممنون منم خیلی خوشحال شدم.
دستشو جلو آورد تا برای خداحافظی باهاش دست بدم . تا اون روز هرگز ارتباط فیزیکی با هیچ پسری نداشتم.خندیدمو سرمو به علامت منفی تکون دادم . انگار انتظار این عکس العملو نداشت. یه کم چهرشو در هم کشید و با تردید گفت : یعنی چی؟!
بدون اینکه تند برخورد کنم یا بد حرف بزنم با همون لبخندی که رو لبم بود گفتم: دست نمیدم ! پرسید چرا؟ گفتم : خب دیگه …
گفت : به ظاهرت نمیاد ! گفتم : نمیتونم اینکارو بکنم.
دستشو عقب کشید ، نگاهشو ازم گرفتو گفت باشه اشکال نداره.
کاملا مشخص بود که غرورش جریحه دار شده. واسه پیاده شدن دل دل میکردم . شاید اگه یه درصد هم از من خوشش اومده بود با این رفتارم کلا بی خیالم میشد. اما حتی این فکر هم باعث نشده کوتاه بیام. دوباره ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم ، اونم خیلی سنگین جوابمو داد و بمحض پیاده شدنم بدون معطلی گاز ماشین رو گرفت و رفت…
اونشب خیلی نشستم و با خودم فکر کردم ، همش با خودم میگفتم : یه همچین آدمی رو الکی از دست دادی ! حالا مگه ازت کم میشد باهاش دست میدادی؟؟ ولی باز یه حسی بهم میگفت کار خوبی کردی . هیچی با ارزش تر از اعتقادات آدم نیست ، همینقدر هم که سوار ماشینش شدی گوه اضافه خوردی …
خلاصه همه چیز در نظرم تموم شده بود ، میدونستم اون پسری نبود که خودشو الاف یکی مثل من بکنه… اما در کمال ناباوری اونشب بهم اس داد.ازم بابت کاری که کردم گله کرد . وقتی موقعیت رو مناسب دیدم سعی کردم دلیل کارمو براش توضیح بدم تا سوء تفاهم براش پیش نیاد ، بهش گفتم که من اعتقاداتی دارم و محکم سرشون واستادم. اون شروع کرد به توجیه کردن که مهم دل آدمه و این حرفا … اما حرف تو گوش من نرفت . همش با خودم میگفتم دیوانه حالا که اون از تو خوشش اومده و داره سعی میکنه بهت نزدیک بشه چرا تو اینقدر ادا اصول درمیاری از خودت؟؟؟؟ اما هر کار کردم دلم راضی نشد که کوتاه بیام ، حتی سر حرفم محکم تر از قبل واستادمو گفتم : شرایط من همینه ، منم از تو خوشم اومده و دوس دارم با هم باشیم ، اما حدو حدودو رعایت کنیم ، اگه باهام بمونی خیلی خوشحال میشم، اگرم نه ، بهت حق میدم که بری چون همه دنبال روابط آزاد هستن.
یه کم شک داشت ، آخرین تقلاهاش رو هم کرد و وقتی دید فایده نداره بالاخره قبول کرد که حدو حدود رابطرو من تعیین کنم و قول داد پاشو فراتر از مرزهای من نذاره.
برام مثل رویا بود . اصلا باور نمیکردم که اونو با شرایطی که خودم میخوام بدستش آوردم . باورم نمیشد یکی مثل اون از آدمی مثل من خوشش بیاد و حتی با شرطو شروطم هم موافقت کنه.من در برابر اون خیلی معمولی و ساده بودم. خودم ظاهر خودمو زیاد دوس نداشتم ، هرچند اطرافیان بهم میگفتن که ظاهر خوشگل و با کلاسی داری ، اما خودم هیچوقت از نگاه کردم خودم توی آینه لذت نمیبردم. اما وقتی مهدی از ظاهرم تعریف کرد و منو خوشگل خطاب میکرد اونموقع بود که کم کم اعتماد به نفسم هم بالا رفت. رابطه ما شروع شد . همه چیز ایده آل بود ، البته برای من. با هم بیرون میرفتیم ، کافه ، رستوران ، طبیعت ، اما هیچوقت سعی نکرد خلاف خواسته من بهم نزدیک بشه. میفهمیدم که براش سخته ، اما چاره ای نداشتم جز اینکه خودمو به کوچه علی چپ بزنم. رابطمون از همون اول همیشه پر تنش و پر از قهر و دعوا بود. خیلی زود جوش میاورد و سرو صدا و فحاشی میکرد . حتی تهدید میکرد. سر چیزای الکی …
وارد سومین ماه از رابطمون شدیم . با همه تلخی و شیرینیش دوران خوبی بود. فهمیده بودم که دوستم داره و این برایم یک دنیا ارزش داشت. یه روز که با هم رفته بودیم بالای یکی از تپه های خارج از شهر ، شروع کرد به حرف زدن درباره احساساتی که فهمیدم در تمام این سه ماه رو دلش سنگینی میکرده.
گفت سپیده برای من خیلی سخته کنار کسی که دوسش دارم راه برم ، باهاش حرف بزنم ، بگم بخندم اما اجازه نداشته باشم واسه ابراز احساساتم حتی بهش دست بزنم!.. من دوسدارم حس هایی که نسبت به تو دارم بهت منتقل کنم هر حسی رو نمیشه بزبون آورد … اینطوری خیلی داره بهم سخت میگذره احساس میکنم باید ازت فاصله بگیرم وگرنه کم میارم ، تو که هیچ جوره کوتاه نمیای پس من مجبورم یه فکری بحال خودم بکنم …
خلاصه اونروز کلی از این حرفا توی گوشم خوند. بهش حق میدادم ، واسه منم سخت بود . منم دلم میخواست مهدی رو بغل کنم ببوسمش دستشو ببوسم ، اما اعتقاداتی که داشتم همیشه جلومو میگرفت … سر این قضیه خیلی بینمون شکراب شد چند روز به قهرو دعوا و تهدیدای اون گذشت و آخر باز هم ازم معذرت خواهی کرد و گفت بازم هر چی تو بگی … اما اینبار دل من راضی نمیشد که بیشتر ازین اذیتش کنم و باعث رنجش خاطر هردومون بشم. یه روز که با هم بیرون بودیم ، وقت خداحافظی دستمو به طرفش دراز کردم ، نگام کرد ، با تردید، بروش لبخند زدمو گفتم : بهم دست نمیدی؟
گفت نمیخوام زورکی اینکارو بکنی. گفتم زورکی نیس دوسدارم اینکارو بکنم. دستو گرفت ، حس قشنگی بود ، خیلی قشنگ. بعد هم دستمو بالا آورد و بوسید.
اونروز احساس گناه و عذاب وجدان راحتم نمیذاشت . همش از خودم میپرسیدم آیا ارزششو داشت؟؟ این من بودم که اینکارو کردم؟؟ خدایا منو ببخش ولی خودت که میدونی همش بخاطر احساس علاقه بود . تو که میدونی از روی هوس نبود ، چیکار کنم دوسش دارم … خدایا خودت شرایطمونو فراهم کن تا با هم ازدواج کنیم و بیشتر ازین تو گناه نیفتیم…
خلاصه ازون به بعد هر بار که همو میدیدم دستمو میگرفت و حتی کل مدت رانندگی دستمو ول نمیکرد . همیشه دستمو میبوسید و من فقط بهش لبخند میزدم . روم نمیشد مثل خودش اینکارو بکنم . کم کم وجدانم هم راحتم گذاشت و بخودم قبولوندم که خدا هم از دست ما ناراحت نیست!
اما آدم هیچوقت نمیتونه طبق مرزها و حدو حدوداتی که برای خودش تعیین کرده رفتار کنه . یعنی نمیتونه بخودش تضمین بده که پامو فراتر ازین نمیذارم … بعضی راه ها هست که همین که توش قدم گذاشتی باید تا تهش بری ، یا برگردی یا بری ، نمیشه متوقف بشی و یه جا واستی … من پای برگشت نداشتم پس مجبور شدم که برم جلو ، چون نمیتونستم همونجا متوقف بشم ، شرایط نمیذاشت ، دلم نمیذاشت و از همه مهمتر مهدی نمیذاشت …

نوشته: سپیده

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها