داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید (۱)

درود رفقا
این داستان بیشتر یه جور درد و دل و امید به اینه که شاید مخاطب خاص
بخوندش و طبعن محتوای سکسی چندانی نخواهد داشت اما عین واقعیته

کمتر از ده روز از اسفند ۱۴۰۱میگذشت ، طبق معمول هر سال هر روزی که به عید نوروز نزدیک تر میشدم برعکس خیلی از افراد حس افسردگی و گاز گرفتن های لب پایینی از حسرت تو وجودم بیشتر شعله میکشیدن « این عید میشد ششمین سالی که عزیزترین عزیزم تو خاک سرد خوابیده» و یازدهمین
سال تنهایی یا همون «سینگلی» من ، بله پنج‌سال من حماقت کردم و …

بعد از رویا من از هرچی زن و دختر بود منزجر شدم ، راستش از همون اول هم دوجنسگرا بودم ، اما از بعد اینکه رویا رو از دست دادم دیگه حتی فکر اینکه یه جنس مخالف بخواد ذره ای به جایگاهش دست درازی کنه
منزجر کننده بود و بعد از اینکه با گرفتن جون خودش واسه همیشه منو تنبیه کرد یه حس ترسی فجیع همراه این انزجار شد ، تا حدی که تغییر شغل دادم و کاری انتخاب کردم که بشدت فضاش مردونه است «رانندگی و دفتر باربری»

دم عصر بود ،
به ساعت گوشی نگاه کردم و به هوای چند لحظه دور شدن از اون حال هوای خفه کننده اینستا رو باز گردم ، یکم تو پیج های ماشین سنگین گشتم و از روی عادت زدم روی پیج گی شهرمون ، «تو این سال ها هر دو سه ماه یکبار کامنت های این پیج رو میخوندم و اکثر اوقات بر اثر بی حوصلگی خودم و… کمتر از نیم ساعت دست خالی برمیگشتم» ، پیج رو باز کردم و شروع کردم به خوندن کامنت ها ، باز هم یه سری پیج تکراری و کامنت های تکراری که بیشترشون خبر از ذهن های به شدت مریضی می داد که مطمئنن بویی از همجنسگرایی نبرده بودن ، اما یه دفعه چشمم به یه کامنت افتاد :
-تاپ قدبلند و بدون شکم دایرکت
وارد پیجش شدم و بعد از یه سلام علیک اصل دادیم و گرفتیم و یه دونه عکس از بدنش فرستاد ، حتی از من عکس هم نخواست ،
-برای چه ساعتی اوکی هستی؟
+اینجا تا هشت نمیشه کاری کرد
-خوبه آدرس بده منم یه دوش بگیرم و بیام
آدرس رو فرستادم اما اطمینان داشتم که طرف حسابم یه اکانت فیک هست و قرار نیست که پیداش شه ، چون هیچ عکسی ازم نخواست و فاصله مون دقیقا از نقطه شمالی تا جنوبی ترین محله یه کلان شهر بود
از اینستا زدم بیرون و دوباره مشغول کارام شدم ؛
احساس گرسنگی دیگه تبدیل به ضعف شده بود و همین باعث شد متوجه تاریکی هوا بشم یه نگاهی به ساعتم انداختم و یکم از هشت گذشته بود
داشتم جمع و جور میکردم که برم یهو پیام اومد
-من تو خیابون… سر کوچه… هستم
میز کار من کنار پنجره و طبقه دوم هست ، نگاه بیرون کردم و دیدم یه پژو روبروی ساختمون هست که یه آدم سیاه گندهه بک داخلش داره با گوشی کار میکنه ، از ترس اینکه مبادا این باشه ناخودآگاه دستمو گرفتم پایین که اگه نگاه بالا کرد گوشی تو دستم نبینه ،
+ماشینت چیه؟
-کوییک سفید
+اها دیدمت ساختمون…روبروت میبینی؟
-آره
+کنار پاچینی یه در کوچیک راه پله هست بیا بالا

راستش اصلا توقع نداشتم بیاد آخه آدرس ما جوری بود که معمولا هر کس می خواست بار اول بیاد چند بار زنگ میزد و راهنمایی میگرفت

درب واحد یکم باز بود ، سایه‌اش رو دیدم اما داخل نمیومد ، رفتم و در براش باز کردم و کرکره درب پایین رو هم بستم و اومد داخل ،
به محض اینکه چشمم بهش افتاد دقیقا انگار یه هدیه از طرف کائنات بود و هر آنچه من از یه پارتنر یا بی‌اف میخواستم توی وجود این پسر بود
جوری شوکه شدم که برگشتم و پشت میزم نشستم و بدون اینکه ازش بپرسم دو نخ سیگار روشن کردم و یکیشو به اون دادم ،
+خدایا این پسر چقدر خوبه چه چهره و حس گرمی داره ، یعنی …
-میگم عه نپسندیدی؟
بدون اینکه بخوام تو دیدار اول ادب کلام رو رعایت کنم:
+مگه … خل‌ام که تو رو نپسندم؟ اما فکر کنم بیشتر از۲۵سالی درسته؟
-نه بابا دروغم چیه؟
«آخه موهای کنار شقیقه هاش یه مقدار سفید شده بودن و یه جلوه خیره کننده به پوست گندمگون متمایل به سبزه صورتش داده بودن ،
راستش الان تنها چیزی که از چهره‌ش توی ذهنم مونده همین شقیقه ها و چشم هاشه که وقتی موقع بوسیدن لب هاش میخندید به چشمای من گره می خورد»
-خوب پس چرا اینقدر ساکتی؟ چیزی شده؟

نه‌نه اصلا ، فقط عه فقط یه سری چیزها هستش که نمیشه راجع بهشون به کسی حرف زد و اگه بگی خیلی ها از آدم میخندن
-درسته میدونم چی میگی

من تا قبل از سینا بشدت رو یه سری مسائل بد دل بودم ، به ندرت از کسی لب میگرفتم و حتی هنوز بدن هیچ کس رو نخورده بودم ، اگر هم یه نفر انقدری به دلم بود که ازش لب بگیرم امکان نداشت بعد از اینکه
آلت منو بخوره ازش لب بگیرم ، اما این پسر اصلا یه موجود دیگه بوده
وقتی باهاش هم کلام میشدی میفهمیدی این پسر فرسنگ ها با آدمای دیگه فاصله داره ، هنوز هم که هنوزه من نمیفهمم چی تو وجودش بود و چی شد که همچین آتیشی به جون انداخت ، حین سکس کردن مدام دستم می بردم پشت سرش رو میگرفتم و هردومون با لبخند به چشم هم خیره می شدیم و به لباش حمله ور می شدم و این تنها تصویریه که ازش تو خاطرم مونده ، فقط چشماش…

به هرحال شب اول گذشت و بعد از خداحافظی من متوجه شدم چقدر سبک شدم ، هیچ وزنی از خودم احساس نمی کردم و هیچ خبری از سردرد عصبی که از بعد جدا شدنم از رویا تبدیل به همراه ترین همراه هام شده بود نمی دیدم ،
حدود یک ساعت و نیم بعد از اینکه از هم جدا شده بودیم در حالی که توی فضای سبز جلو خونمون مشغول قدم زدن با دختر کوچولوی پشمالوم
بودم« یه سگ شیتزو سفید دارم» بهش پیام دادم
+سلام عزیزم ، رسیدی؟
-سلام آره خیلی وقته تو چی رسیدی؟
+آره منم رسیدم و دارم با هانا خانوم قدم میزنم
-ای جانم هانا ، دوست دارم از نزدیک ببینمش
+حتما چراکه نه
+عکس هانا
-😍😍😍

بابت امشب هم خیلی ازت ممنونم نمیدونی چقدر حالم خوب کردی
-به همچنین گل قشنگ منم حالم بهتر شد
+دیگه اگر کم و کسری بود یا اذیت شدی معذرت میخوام
-این چه حرفیه ، شماره تو بذار تا با خط اصلیم بهت پیام بدم میخوام پیجم پاک کنم
+چشم0930****
-ممنون بهت پیام میدم فعلا شب بخیر
+شب و روزگارت پر از آرامش منتظرم

اون شب راحت ترین خواب زندگیم اگر نبود ، قطعا راحت ترین خواب ده دوازده سال اخیرم بود و بدون اینکه تا صبح مثل مار به خودم بپیچم و یه پاکت سیگار پوکه کنم ، تا سرم گذاشتم زمین عین یه بچه هفت هشت ساله خوابم برد

صبح روز بعد به محض بیدار شدن از خواب گوشیم رو چک کردم ، خبری از مسیج نبود ، رفتم داخل اینستاگرام که اگه پیجش هنوز هست یه پیام صبح بخیر بفرستم که دیدم بالای پیج زده «کاربر اینستاگرام»

خوب رفقا ممنون که تا اینجا وقت گذاشتید و همراهی کردید ، بابت ایراد های نگارشی واقعا معذرت میخوام ،
داستان هنوز ادامه داره و گمونم یک یا دو قسمت دیگه بشه ،
کسی چه میدونه شاید تا به قسمت آخرش برسیم سینا باز پیداش بشه و پایان داستان تغییر کنه

نوشته: محمد

ادامه…

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها