داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

بهترین اتفاق زندگیم با عمو علی (۱)

سلام به همگی.
من سینام و 21 سالمه و می خوام براتون یه خاطره تعریف کنم. از الان ازتون می خوام که لطفا ایرادهای این خاطره رو برام کامنت کنید تا توی خاطره های بعدی که براتون می نویسم اصلاحشون کنم.
همونطور که گفتم من سینام. 21 سالمه و تهران زندگی می کنم، یک سری توصیفات رو اینجا و بقیه رو در طول متن می نویسم تا تصویر دقیق تری تو ذهنتون شکل بگیره.
من کلا جثه ی ریزه میزه ای دارم. 170 قدمه و 65 کیلو وزن دارم. می دونم خیلی کلیشه ایه ولی خب صورت قشنگی دارم که همیشه بابتش تحسین گرفتم. موهای مشکی لخت و پوست سفیدی دارم و تقریبا تو هیچ جای بدنم به جز سر و صورتم مو پیدا نمی شه. تو خونواده ی خوبی بزرگ شدم و همین باعث شد که محیط اطرافم، چه محله و چه مدرسه و کلا هرجایی که بودم؛ طوری باشه که در نهایت باعث بشه من نسبت به بقیه با یه سری مسائل خصوصا در رابطه با سکس دیرتر آشنا بشم. طوری که تو دبستان که کلا هیچی، توی راهنمایی تازه با عملی به اسم سکس اشنا شدم و چندوقت بعدش با پورن و جق زدن و اینا. ولی خب تا بعد از کنکور هیچی از این فراتر نرفت و اینقدر درگیر درس و کنکور و رتبه و فشار مدرسه که اسمش خراب نشه بودیم که کلا وقت نمی کردیم کار دیگه ای بکنیم.
ولی خب به هر حال امکان نداره یه مدرسه ی پسرونه وجود داشته باشه و توش حرفی از سکس و علی الخصوص “دخترا” نشه. مدرسه ی ما هم از این قاعده مستثنی نبود و با شروع دوره ی دبیرستان، اکثرا موضوع صحبت های بچه ها بعد از مسائل درسی، حول دخترا می گشت. اوایل منم با شوق و اشتیاق همراهیشون می کردم از “دختراا” حرف می زدم. ولی راستش کم کم فهمیدم که نه آقا. هیچ جوره نمی تونم با خودم کنار بیام. من واقعا حسی به دخترا ندارم. خیلی تو خودم کنکاش کردم که ذره ای علاقه تو خودم به جنس مخالف پیدا کنم. ولی خب، موفقیت آمیز نبود. بعد با خودم گفتم شاید باید وقت بگذره و صبر کنم تا این تمایلات خود به خود شکل بگیره. ولی خب بازم هیچی به هیچی. حتی وقتی پورن نگاه می کردم و جق می زدم، متوجه می شدم دائما دارم به بازیگر مرد توجه می کنم و حتی ویدیوهایی که برای دیدن انتخاب می کنم بر اساس میزان جذابیت بازیگر مرده. بعد از کلی جست و جو تو اینترنت و کلی انکار کردن، بالاخره قبول کردم که من نه تنها به مردها گرایش دارم. بلکه به مررررررد ها گرایش دارم. مردهایی که جثه های درشت و عضلانی دارن، سنشون از من بیشتره، بدن های پر مو دارن و حتی یکم زورگو و خشنن. هیچوقت با جنسیتم مشکلی نداشتم و حتی ظاهرم رو هم تا حد امکان پسرونه و گاها مردونه درست می کردم. اما توی فانتزی هام، خودم رو در نقش همسر یه مرد می دیدم. یه پسری که همسر یه مرده.
بعد از اینکه با خودم به تعادل رسیدم و گرایشم رو قبول کردم، می تونستم با عذاب وجدان کمتر راجع به مردهایی که به نظرم جذاب میومدن فکر کنم یا حتی خیلی خیلی گذری تو کوچه و خیابون نگاهی بهشون بندازم. یکی از این مردهایی که همیشه برای من جذابیت خاصی داشت، یکی از قدیمی ترین دوستای بابام به نام عمو علی بود، یه مرد 45 ساله، با قد بالای 190، بسیار بسیار خوش قیافه و خوش لباس، بینهایت خوش اخلاق و خوش رو، پولدار (هنوزم دوست ندارم اقرار کنم که این مورد برام جذابیت داره، ولی انکارش نمی کنم)، و البته رزمی کار با سابقه که به تبع اون هیکل خیلی خوبی داشت. عمو علی بابام از خیلی خیلی سال پیش با هم دوست بودن و بعد از اینکه هر دو ازدواج کردن هم دوستیشون رو ادامه دادن و ما همچنان باهاشون رفت و امد داریم.
رابطه ی خانواده ی ما با خانواده ی عمو علی خیلی خوب بود و با هم خیلی رفت و امد داشتیم و مسافرت می رفتیم و کلا وقت زیادی با هم می گدروندیم. تا اینکه عمو علی و همسرش از هم جدا شدن و عمو علی خیلی از نظر روحی آسیب دید و کلا ارتباطتش رو با همه قطع کرد و در واقع به جز با برادرش که تنها عضو خانوادش بود و اصلا ادم جالب و خوبی هم نیست، با کسی ارتباطی نداشت. البته بگم که زن عمو علی هم واقعا خانوم خیلی خوبی بود و خودش هم همیشه گفت که زنش هیچوقت هیچ مشکلی نداشت و خیلی مسالمت امیز و صرفا به خاطر آرامش هر دوشون از هم جدا شدن و کوچیکترین مشکلی با هم ندارن.
چندوقت گذشت و بابام به رسم دوستی قدیمی سعی می کرد عمو علی رو کمک کنه از این شرایط در بیاد و همین باعث شد تا ارتباط ما دوباره شکل بگیره و دوباره رفت و امد کنیم. به قول خود عمو علی این کار بابام باعث شد که خیلی زودتر حالش خوب بشه و با این موضوع کنار بیاد.
حقیقت اینه که من به عمو علی حس داشتم. و این طبیعی بود. اون ایده آل ترین مرد دنیا برای من بود و من نمی تونستم این موضوع رو انکار کنم، ولی خب همیشه سعی می کردم که جلوی افکارم رو بگیرم و حتی توی ذهنمم هم زیاد پیش نرم. ولی بعد از مدتی و خصوصا بعد از جدا شدنش از همسرش، این افکار هم تو ذهن من تقویت شد. ولی خب هیچوقت اونقدر جسارت و یا حتی به تعبیر خودم، اون وقاحت رو نداشتم که بخوام حتی به لحظه به واقعی کردن اون فانتزی ها فکر کنم.
اوضاع همینطور می گذشت و عمو علی دوباره به همون مرد ایده آل من تبدیل شده بود و خودش رو کاملا از اون حال و هوای غم و افسردگی خارج کرده بود و این من رو واقعا خوشحال می کرد. یه روز عمو علی زنگ زد و ما رو برای تعطیلاتی که پیش اومد به مدت 5 روز، دعوت کرد ویلاش توی شمال. ویلایی که تازه عوض کرده بود و ما تا حالا نرفته بودیم. راستش وقتی دعوت عمو علی رو شنیدم یک لحظه، فقط یک لحظه از ذهنم عبور کرد که شاید بتونم صمیمیتم با عمو علی رو بیشتر کنم. مامانم با ما نیومد چون فکر می کرد ممکنه 3 تا مرد توی خونه با وجود یه زن موذب باشن و نتونن راحت تفریح کنن، در نتیجه با مامانبزرگ و خالم خودشون یه تور گرفتن رفتن مسافرت و ما هم رفتیم ویلای عمو علی.
وقتی که رسیدیم و زنگ رو زدیم، انتظار داشتم که خب الان در باز بشه و عمو علی بیاد دم در و خودم رو برای اون لحظه اماده کرده بودم. ولی خب نیومد و به جاش ریموت در بزرگ (ماشین رو) رو زد تا ماشین رو ببریم و توی پارکینگ پارک کنیم و این یه جورایی اولین ضد حال بود. ولی در عوض وقتی پیاده شدیم و از پارکینگ رفتیم بیرون، به محض اینکه عمو علی رو دیدم، به بهانه ی خوشحالی زیاد و یه جورایی تظاهر به صمیمیت، از این موقعیت سو استفاده کردم و بغلش کردم و اون ضد حال جبران شد. البته ناگفته نمونه اونم متقابل محکم منو بغل کرد و گفت که دلش برام تنگ شده و اگه خیلی ضایع نبود مطمئنا خیلی طولانی تر تو بغلش می موندم از گرمای تنش همراه با بوی عطرش که بوی بدنش ترکیب شده بود بیشترین لذت رو می بردم.
بعدش دوباره چشمم به استخر تو حیاط افتاد. وقتی داشتیم ماشین رو از در کوچه تا پارکینگ می بردیم استخر رو دیده بودم و الان دوباره دیدمش و متوجه شدم استخر تازه تعمیر و پر شده و عمو علی امادش کرده بود که ما استفاده کنیم و این باعث می شد تمام تنم یه لحظه بلرزه از فکر شنا کردن با عمو علی. ولی فعلا صمیمی شدن با عمو علی برام در اولویت بود و براش برنامه داشتم. خلاصه رفتیم تو خونه نشستیم و تا شب استراحت کردیم، چون مسیر ترافیک بود و خیلی خسته شده بودیم. شب شام رو خوردیم و بابا طبقه اول توی یکی از اتاقا خوابید. اولش خواستم منم تو همون اتاق یه رخت خوابی چیزی بندازم و بخوابم. ولی عمو علی گفت که بالا بازم اتاق هست که تخت داره و می تونی اونجا بخوابی تا از شر خر و پف های سهمگین باباتم راحت باشی و قطعا من خواب در سکوت رو ترجیح می دادم، پس با عمو علی رفتم طبقه ی بالا و اتاق رو بهم نشون داد و خودشم رفت تو اتاق خودش و خوابید و منم خوابیدم.
فردا وقتی از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم، عمو علی گفت مجبور شده سریع خودشو برسونه به ویلا و اینجا رو تمیز کنه که وقتی ما میایم کثیف نباشه و واسه همین وقت نکرده مواد غذایی بخره الان می خواد بره مرکز شهر و خرید کنه. منم فرصت و غنیییمت شمردم و سریع گفتم منم میام تا کمک کنم.
توی راه صحبت از ورزش و این لاغری زیادم کردم و بهش گفتم:<< اره می خوام توی یه رشته ی ورزشی فعالیت کنم تا اینقدر ضعیف نباشم و اینقدر کوچولو نباشم و بتونم حتی یه مقدار از خودم دفاع کنم، بعد با خودم گفتم کی بهتر از عمو علی که بخوام ازش راهنمایی بگیرم و واسه همین دارم به شما می گم و کلا با شما راحت ترم.>> اونم خیلی استقبال کرد و بهم گفت که حتما بهم کمک می کنه. بعد ازش راجع به سنم پرسیدم و اینکه آیا خیلی دیر نیست برای من؟ گفت که اگر دنبال حرفه ای شدن و قهرمانی و اینا هستی که اره خیلی دیره. ولی همینجوری برای اینکه استقامتت زیاد شه و تا حدودی یاد بگیری سنت مشکلی نداره. بعد گفت کسایی هستن که تو سن من می میان و بهشون تدریس می کنن و اینا. می دونستم که خودش فقط با حرفه ای ترها کار می کنه و بیشتر حکم راهنما داره تا مربی؛ ولی خب چون بهش گفته بودم فقط با خودش راحتم، دوباره بهش گفتم که دوست دارم شما کمکم کنی و اونم قبول کرد. به فروشگاه رفتیم و خریدارو کردیم و از حق نگذرم، بیشتر خریدها رو به سلیقه ی من که چی خوشمزه تره و چی نیست انجام داد در حالی که خودش آشپز خیلی خوبیه و مواقعی که رژیم نیست (که اغلب اوقات هست) خیلی خوب به شکمش می رسه.
موقع برگشت بهش گفتم که واقعا من سنم زیاد نیست؟ یا اینکه برای دلخوشی من می گی؟ (راستش اونموقع واقعا دلم می خواست عمو علی مربیم باشه و باهام کار کنه و قصدم واقعی بود.). عمو علی بهم گفت که نگران نباشم و وقتی رفتیم خونه بهم نشون می ده. وقتی رسیدیم خونه و خرید هارو از ماشین خالی کردیم، بابام رو مبل نشسته بود تلویزیون می دید. عمو علی گوشیش رو داد بهم و گفت این ها کلیپ های یکی از مربی هاییه که پیش من کار می کنه. تو دونه دونه کلیپ هارو ببین تا من می رم دوش بگیرم تا ببینی بچه های هم سن و سال تو هم هستن. البته بازم بگم، نگران نباش. در نهایت خودم باهات کار می کنم.
همونطور که داشتم کلیپ هارو می دیدم، یهو گوشی از دستم سر خورد، گوشی رو روی هوا گرفتم ولی دستم خورد روی دکمه ی هوم و برکشت روی صفحه ی اصلی. وقتی که خواستم برگردم روی کلیپ ها، دیدم که مرورگر عموعلی بازه، ولی صفحه سیاهه و روی این صفحه هاس که بعدا توی هیستوری مرورگر نمی ره. باز هم یه لحظه یه فکری از ذهنم گذشت و همین باعث شد مرورگر رو باز کنم.
3 تا تب باز بود و هر 3 تاشم پورن بود. صفحه ی اول یه پورن استریت بود که تقریبا تا اخر دیده بود. صفحه ی دوم یه پورن استریت بود که هنوز درست لود هم نشده بود. و صفحه ی سوم یه پورن بایسکچوال بود. باورم نمی شد. پورن بایسکچوال بود. زدم پلی بشه. یه مرد تو مایه های خود عمو علی داشت یه زن و یه پسر سفید و کوچولو ( می دونین چی منظورمه) رو می کرد. نمی تونین تصور کنین چه حسی داشتم اون لحظه. سریع برگشتم روی ویدیوی تمرین ها و تا اخر همه رو دیدم و وقتی عمو علی از حموم اومد بیرون، گوشی رو بهش دادم و تشکر کردم و بهش گفتم که دیگه نگران نیستم. در واقع راست می گفتم. اینقدر حس هام اون لحظه تو هم قاطی بود که دیگه جایی برای نگرانی وجود نداشت. کم کم داشت ظهر می شد. عمو علی بدون اینکه درست حسابی استراحت کنه ناهار درست کرد و البته منم کمکش کردم، ولی اینقدر تو فکر خیال بودم که همش خرابکاری می کردم دائما کارایی که ازم می خواست رو فراموش می کردم و در نهایت خودش همه ی کار هارو انجام داد. بعد از اینکه ناهار خوردیم همگی یه چرت خوابیدیم. وقتی بیدار شدم دیدم عمو علی و بابام پایین نشستن و دارن مشروب می خورن و می گن و می خندن و مثل همیشه از خاطره های قدیمی زمان بچگیشون حرف می زنن. منم سلام کردم و رفتم پیششون نشستم و از شروع کردم از مزه ها خوردن و به حرفشون خندیدن. یکم بعد حیله ای”بس شگرف” به ذهنم رسید. به عمو علی گفتم که ویلای جدیدش خیلیی قشنگه و از قبلی خیلی بهتره استخر خیلی قشنگی داره و خوبه که کسی بهش مشرف نیست و اینا. که اونم تعارف کرد که بریم استخر و هوا خیلی خوبه و منم سریع قبول کردم که بابام پرید وسط و گفت چی واسه خودت می گی؟ مگه تو با خودت مایو اووردی؟ اینم از ضد حال دوم. (بابام چون با دوستاش زیاد استخر می ره معمولا لوازم شنا تو ماشین داره و اونموقع هم داشت.) که البته بعدش عمو علی با خیلی قهرمانانه اومد وسط و گفت که یه مایوی اضافه داره و احتمالا من اگه بندش رو تا اخر سفت کنم و گره بزنم، بتونم استفاده کنم و همینطور هم شد.
خلاصه ما رفتیم استخر. بابا و عمو علی که شنا بلد بودن، شنا می کردن و منم توی بخش کم عمق برای خودم وایساده بودم و دروغ چرا، عمو علی رو دید می زدم. بعد حدود نیم ساعت، بابام گفت که خسته شده و می خواد بره یه چیزی بخوره، و از آب رفت بیرون. من و عمو علی تو آب بودیم. اون داشت شنا می کرد من محو جذابیتش بودم. چندبار مچ منو در حالی که بهش خیره شده بودم تو آب گرفته بود قبل از اینکه فرصت کنم به جای دیگه نگاه کنم. ولی خب به روی خودش نیاوورده بود. با خودم گفتم الان که بابام رفته عمو علی هم می ره بیرون. نمی خواستم این اتفاق بیفته. ازش پرسیدم چجوری شنا یاد گرفته؟ گفت که کلاس رفته و اونموقع ها یه استخر تو محلشون بوده که از بچگی می رفته و همونجا یاد گرفته. گفتم منم بچه بودم کلاس رفتم ولی هیچی یاد نگرفتم. شما چجوری یاد گرفتی؟ گفت شاید استادت خوب نبوده. گفتم من حتی نمی تونم روی آب بمونم، چه برسه بخوام شنا کنم. حس می کردم دارم تند می رم ولی عیبی نداشت. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. گفت که بهم یاد می ده. اومد سمتم و دستم رو گرفت و بهم گفت دستش رو محکم بگیرم و سعی کنم پاهامو مثل دوچرخه حرکت بدم. سخت نبود. انجامش بدم. خوشحال شده بود و دستش رو کرد تو موهام و تکون داد. یه چیزی به ذهنم رسید. بهش گفتم میشه بهم کرال سینه هم یاد بدی؟ گفت باشه. حالت کرال گرفتم و دستش رو گذاشت از زیر آب زیر شکمم و نگه داشت و من چیزی که از کرال بلد بودم رو انجام دادم و تو همون وضعیت هم دستم رو زدم به جلوی مایوش. یه مایوی هفتی و نسبتا تنگ پوشیده بود و قبل از اینکه وارد بشه دیده بودم و حجم توش به نظرم بزرگ اومده بود و این برام واقعا جذاب بود. تنم داغ کرده بود. تقریبا کیرشو لمس کرده بودم. جرئت نکردم دوباره انجامش بدم. به حالت اولم برگشتم و ایستادم و به عمو علی گفتم که خیلی عالی بود. عمیق تو چشمام نگاه کرد و گفت تو عالی بودی. یکم مکث کرد و گفت استعداد داری. چشمکی زد و گفت بریم بیرون؟ هول کرده بودم. نمی دونستم حسم رو فهمیده یا نه. تند رفته بودم. شایدم یکم ترسیده بودم که نکنه بابام بفهمه. نکنه از من بدش بیاد؟ نکنه خود عمو علی از من بدش بیاد؟ هزارتا فکر تو سرم بود. رفتیم داخل و رفتم تو حموم. خودم و مایو رو کامل شستم و اومدم بیرون. مایو رو گذاشتم خشک بشه. خودم رفتم تو اتاق و تا شب بیرون نیومدم تا وقتی که عمو علی اومد دم در اتاق. در زد و اومد تو. من رو تخت نشسته بودم و سرم تو گوشیم بود. اومد پیشم نشست. گفت خوبی؟ گفتم اره عمو خوبم. چطور؟ گفت اخه اصلا از اتاق نیومدی بیرون. الانم صدات کردم برای شام نیومدی. گفتم که نشنیدم. خسته بودم. داشتم استراحت می کردم. نگران نباش عمو خوبم. بغلم کرد و طبق عادتش موهامو به هم ریخت و گفت بیا شام. بلند شدم و دنبالش رفتم. پشت میز روبروش نشستم و تقریبا تا اخر شام حرف نزدم.
بعد از شام من گفتم خستم و می رم بخوابم. روم نمی شد پیششون بشینم. خیلی با خودم درگیر بودم. عمو علی نگام کرد و هیچی نگفت. شب بخیر به هر دوشون گفتم و رفتم تو طبقه ی بالا. مسواکم رو زدم و رفتم تو اتاقم. نمی خواستم بخوابم. رو تخت نشستم و گوشیم رو برداشتم رو اهنگ پخش کردم. گوشام یه مقدار از شنا اذیت بودو هندزفری نذاشتم و با موزیک رفتم تو فکر.
حدودا یه ساعت گذشته بود که شنیدم بابا رفت بخوابه و بالطبع عمو علی هم میومد که بخوابه. صدای پاهاشو از پله شنیدم که اومد بالا. در اتاقش تو راهرو روبروی در اتاقی بود که به من داده بود و همین 2 تا اتاق این بالا بود. در اتاقش رو باز کرد. رفت تو و در رو بست. (اینارو مطمئن نیستم. از روی صداهایی که شنیدم حدس می زنم.). بعد از چند دقیقه حدود یه ربع باز در اتاقش باز شد چنذ لحظه بعد در اتاق من رو زد. گفتم بفرمایید. اومد تو. یه پیژامه با رکابی تنش بود و این تمرکز کردنم رو سخت می کرد. پرسید چرا نخوابیدی؟ حالت خوبه؟ مریض شدی؟. گفتم که نه. فقط خوابم نمی بره. حوصلمم سررفته. گفت منم خوابم نبرد هرکاری کردم. گفتم شما که خیلی شنا کردی؛ الان باید از خواب بیهوش بشی دیگه. گفت معمولا همینطوره. ولی الان خوابم نمی بره. عین خودت. و یه لبخند دندون نما زد و دندونای سفیدش از زیر سیبیلاش معلوم شد. گفتم خب چیکار کنیم. گفت اون اتاق تلویزیون داره. می خوای بریم یه فیلم ببینیم؟ گفتم اره بابا هم بیدار نمی شه بدخواب باشه. چون بابام اگه بیدار بشه دیگه تا صبح خوابش نمی بره.
رفتیم تو اون اتاق. از دوتا اتاق دیگه بزرگتر بود. یه تخت 2 نفره با روتختی یکدست طوسی تیره داشت؛ یه پنجره ی بزرگ که به بالکن راه داشت؛ یه اسپلیت بالای تخت؛ یه تلویزیون به دیوار روبروی تخت و یه در دیگه که به حموم مستر می خورد. یکی از بالشت ها رو به تاج تخت (پشت تخت) تکیه داد و گفت دراز بکش تا من یه فیلم بزارم. به تلویزیون یه فلش وصل بود و عمو علی جلوی تلویزیون وایساده بود تا کنترلش کار کنه. چون باتری کنترل ضعیف شده بود و از دور کار نمی کرد. یه فیلم از تو فلش گذاشت. اسمشو تا حالا نشنیده بودم و زبان اصلی هم بود با زیرنویس. اومد اون سمت تخت دراز کشید و فیلم رو پلی کرد. دنیل دی لوییس باز می کرد و اسم فیلم phantom thread بود و به نظر یه فیلم هنری میومد. هوا شرجی و گرم بود. عمو علی اسپلیت رو روشن کرد ولی جهتش دقیقا روی من بود و من کم کم داشتم یخ می کردم. اومدم به عمو علی بگم سردمه که دیدم داره بهم نگاه می کنه. وقتی نگاهش کردم نگاهشو ازم ندزدید. من نگاهمو دزدیدم؛ ولی بعد دوباره نگاهش کردم. همچنان داشت با نگاهش منو می خورد. به روی خودم نیاووردم. گفتم عمو من سردمه. یکمی تو چشمام نگاه کرد و مکث کرد. لبخند زد و گفت خب می خوای خاموشش کنم. بعد زد تو خنده و گفت یا می خوای بیا تو بغلم گرم شی. خیلی جا خوردم. همیشه دنبال این موقعیت بودم. ولی جا خوردم. همینجوری نگاهش کردم. ترسید و فکر کرد ناراحت شدم. گفت شوخی کردم، ببخشید. و کنترل رو گرفت دستش. ناخودآگاه گفتم ناراحت نشدم و لبخند زدم. در جواب یه لبخند به پهنای صورتش زد. دست و بازوی چپش رو باز کرد تا من بیام تو بغلش. رفتم تو بغلش و محکم من رو گرفت و چسبوند به خودش. فیلم داشت پخش می شد ولی ما همدیگرو نگاه می کردیم. کامل تو بغلش گم شده بودم و داشتم از گرما و بوی بدنش لذت می بردم. گفت می خوای تلویزیون رو خاموش کنم؟ گفتم اره. با دست دیگش کنترل رو برداشت و دکمش رو زد تا تلویزیون رو خاموش کنه. ولی کنترل کار نکرد. چندبار از زاویه های مختلف امتحان کرد اخر گفت اه و بلند شد تلویزیون رو از جلوش خاموش کرد و سریع برگشت تو تخت و بغلم کرد و و لبخند زد و گفت: یخ که نکردی؟؟ خندیدم و گفتم نه. محکم تر بغلم کرد و دستشو کرد تو موهام. طبق معمول موهامو به هم ریخت ولی دستش رو از لای موهام درنیاوورد و همونجا نگه داشت و شروع کرد نوازش کردن سرم. اروم صورتش رو اوورد بغل گوشم، طوری که داغی نفسش به گوشم می خورد. گفت سینا. گفتم بله؟ گفت تو منو دوست داری؟ هیچی نگفتم. سرمو اووردم بالا و نگاهش کردم. اونم به چشمام نگاه کرد. نمی خواستم خراب کاری کنم. گفتم آره. دوست دارم. (دیگه نگفتم دوستتون دارم.). گفت به عنوان عمو و دوست بابات؟ یا چیزی به جز این؟ گفتم چیزی به جز این. گفت منم دوست دارم. خیلی زیاد دوست دارم. تو شیرین ترین پسر روی زمینی. این دو روز من رو دیوونه ی خودت کردی. قبلا یه چیزایی حس کرده بودم؛ ولی امروز مطمئن شدم. درست فهمیدم؟ گفتم اره. درست فهمیدی. شما برای من خیلی جذابی. خیلی خیلی جذاب. باز بغلم کرد. بازوش رو با دستم نوازش می کردم. باز صورتش رو اوورد دم گوشم. باز گرمای نفساشو حس می کردم. گفت بازوم رو دوست داری؟ گفتم اره. خیلی. مکثی کرد و گفت اجازه می دی ببوسمت؟ گفتم اره. پشت گوشم رو بوسید. بعد دوباره بوسید. شقیقم رو بوسید. گونم رو بوسید. دستش که دورم حلقه بود رو باز کرد و من رو نشوند جلوی خودش. گونم رو بوسید. پیشونیمو بوسید. نوک بینیم رو بوسید و بعد سرش رو برد عقب و به چشمام خیره شد. فهمیدم نوبت لبامه. چشمامو بستم. زیر گوشم گفت اجازه هست؟ سرمو به نشونه ی تاکید تکون دادم و یه لحظه بعدش لب هاش رو گذاشت رو لبام. بوسید و لب هاشو برداشت و چشمامونو باز کردیم. باز تو چشمای هم نگاه کردیم و دوباره لب هاشو گذاشت. اینبار طولانی و عمیق بوسید. لب هام رو بین لب هاش گذاشت و بازی داد. من و چرخوند و تکیه ام داد به تاج تخت و دست هاشو دو طرف سرم روی تخت گذاشت و کاملا بهم مسلط بود. دوباره منو بوسید. عمییق و محکم. همراهی کردن باهاش برای منی که تا حالا کسی رو نبوسیده بودم سخت بود. ولی تمام سعیم رو کردم. با دستام بازوهاشو لمس می کردم. رگ های بیرون زدش رو لمس می کردم. سینش هنوز زیر زیرپوش بود. دستم رو بردم زیر زیرپوش و بدنش رو لمس کردم. دست هاشو برداشت و زیر پوشش رو دراوورد. یه عاالمه عضله جلوم بود که با موهای زیباش پوشونده شده بود. محکم لمسش می کردم. می خواستمش. خیلی زیاد. دوباره افتاد روم. گردنمو می خورد. بدنامون داغ شده بود. کیرش حسابی شق شده بود. از زیر شلوار معلوم بود. شرت هم انگار پاش نبود. دستش رو انداخت زیر بلوزم. قبل از اینکه بلوزمو دربیاره با سر ازم اجازه گرفت و منم قبول کردم. بلوزمو دراوورد و به بدنم حمله کرد. می بوسید و میبوسید و من کم کم داشتم به ناله می افتادم و حتی حس می کردم داره پیش آبم میاد. دست انداخت به شلوارم. اجازه نگرفت و درش اوورد. منم مشکلی نداشتم. شورت پام بود ولی برجستگیش و لکه ی خیس روش نشون می داد چقدر تحریک شدم. با دستش از رو شرت کیرم رو مالید. می ترسیدم همونجوری ارضا بشم. از طرفی هم می ترسیدم شلوارش رو دربیارم. اونوقت نقطه ی بی بازگشت بود. دست از تنم برداشت. منتظر بود شلوارش رو دربیارم. خیلییی اروم دستم رو گرفتم به کش شلوارش. استرس داشتم. به چشماش نگاه کردم. بهم لبخند زد. دلگرم شدم. اروم کش شلوارش رو کشیدم پایین. کیرش تا لحظه ی اخر به کش شلوار گیر کرد و بعد عین فنر پرید بیرون. نمی خوام اغراق کنم. ولی واقعا بزرگ بود. خیلی بزرگ بود. صاف، سفید، تمیز، با کلاهک بزرگ قرمز. حتی از کیر های پورن قشنگ تر بود. دستم رو دورش حلقه کردم و جلو عقب کردم. عمو علی گفت لازم نیست بیشتر کاری بکنی. خودتو اصلا مجبور نکن. جواب ندادم و به سر کیرش زبون زدم. تعجب کرد. خودمم از کار خودم تعجب کرده بودم. می ترسیدم بکنمش تو دهنم چون کلفت بود و دندونم می خورد بهش. بازم زبون زدم. لیسش زدم. گفت بخورش. گفتم میترسم دندونم بخوره. گفت سعی کن نخوره ولی عیبی نداره. هرچی از فیلمای پورن یاد گرفته بودم پیاده کردم. نصفشم تو دهنم نرفته بود و من داشتم خفه میشدم. طعم کیرش خوب بود. خیلی خوب بود. سرمو گرفت و کیرشو جلو عقب کرد. زیاد کاری نمی کرد که اذیت بشم. از چشمام اب میومد و داشتم لذت بی سابقه ای می بردم. سرم رو ول کرد من خودمو کشیدم عقب. بزاقم از کیرش تا دهنم کش اومد. با دستم کیرشو مالیدم. خم شد و لبامو بوسید. طولانی و عمیق. و دوباره سرمو گرفت و کیرشو کرد تو حلقم. سعی می کردم بیشتر جا بدم تو حلقم. سخت بود ولی هربار بهتر عوق زدنم رو کنترل می کردم. حدود 16 17 سانتش رو فکر کنم داشتم میخوردم که دوباره سرم رو ول کرد. با دستام کیرشو گرفتم. با دستاش دور دهنم رو پاک کرد و لبامو بوسید. بهم گفت اینطوری آبم نمیاد. از طرفی نمی خوام بکنمت چون کاندوم ندارم اینجا و آزمایش هم ندادم و می ترسم اتفاقی برات بیفته. بخورش و بمالش تا ابم بیاد. اومد از تخت بیرون و ایستاد. جلوش زانو زدم و کیرشو مالیدم. مالیدم و خوردم. سرمو گرفت تلمبه زد تو حلقم. خیلی حشری شده بود و محکم می کوبید. یهو کیرشو دراوورد شروع کرد محکم مالیدن. یهو چشماشو بست و آبش اومد. رشته های بسیااار سفید و غلیظ پشت هم میومد و میریخت رو صورتم. زیاد بود. زیاد و داغ. فوق العاده بود واقعا. تمام صورتم رو پوشونده بود و وقتی چشمامو باز کردم حتی بین پلک هامم کش اومد. همون موقع با دستمال یه مقدار پاک کرد صورتمو و باز لبامو بوسید. بعد اروم اروم رفت پایین و شرتم رو دراوورد و شروع کرد برام خوردن. شاید 2 دقیقه نشد که حس کردم آبم داره میاد. سریع بهش گفتم ولی اعتنا نکرد و ادامه داد، یه لحظه چشمام سیاهی رفت و آبم اومد و تو دهنش خالی شد. تا اومدم معذرت خواهی کنم دیدم همشو قورت داده. نزاشت چیزی بگم. دوباره من رو انداخت رو تخت و شروع کرد به بوسیدن لب هام. اینقدر بوسید تا جفتمون خسته شدیم. گفت: چطور بود عزیزم؟ گفتم هر کسی آرزو داره اولین تجربش اینطوری باشه. یهو دیدم تعجب کرد. گفت اولین بارت بود؟؟؟ گفتم اره. حتی دست کسی هم به بدنم نخورده بود تا حالا. باورش نمی شد. می گفت برای بار اول زیادی خوب بودی. خیلی خوشحال شدم از حرفش. هنوز یه مقدار از آبش رو صورتم بود. من رو برد تو حموم و کامل با هم حموم کردیم. بعد برگشتیم تو تخت و دراز کشیدیم و اصلا نفهمیدم کی تو بغلش خوابم برد.
فرداش وقتی تو بغلش چشمامو باز کردم. بیدار بود. یهو تمام اتفاقای دیشب یادم اومد. اگر تو بغلش نبودم فکر می کردم خواب دیدم. لبامو بوسید و بهم گفت صبح بخیر. (من خودم صبح از دهن خودم بدم میاد ولی خب چی بگم…). تا اومدم دوباره تو بغلش چشمامو ببندم یهو یاد بابام افتادم. گفتم بابام کو؟ نفهمیده باشه. نگه چرا تو اتاقش نیست؟ همینجور داشتم حرف می زدم که با اشاره ی دست عمو علی ساکت شدم. گفت گوش کن. گوشامو که تیز کردم دیدم صدای خر و پف بابام تا این بالا میاد. جفتمون خندیدیم. پاشدیم لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم پایین.

امیدوارم از این خاطره خوشتون اومده باشه. اگر خوشتون اومد حتما برام کامنت بذارین تا بقیش رو هم براتون بنویسم. ❤

ادامه…

نوشته: سینا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها