داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

بهترین شب زندگیم با دوست خواهرم

سلام دوستان امیدوارم خوب باشید
امین هستم و اومدم داستان اولین سکسم رو براتون تعریف کنم،قبلش بگم که این داستان بیشتر حالت عاشقانه داره تا سکس
قبلش یکم خودمو معرفی کنم،همون جور که گفتم علی هستم، یه خواهر و یه برادر دارم،برادرم از من کوچکتره و دبیرستانیه و خواهرمم هم یه سال از من کوچیک تره،دانشجوی مهندسی صنایع هستم،خب بریم سراغ داستان
حقیقتش مدتی بود که یک خلع احساسی توی خودم احساس میکردم و از طرفی پدر و مادر و فامیلامون هم هر روز مخمو میخوردن تا برم زن بگیرم،دختر های زیادی رو بهم معرفی میکردن و از اونجایی که وضع مالی ما خوبه فامیلامون اگه آشنا داشتن سریع معرفی میکردن یا اگه دختر داشتن،پدر و مادرمم که چند نفرو معرفی کردن من نپسندیدم،من همیشه به همه میگم من این راهو دوست ندارم و اعتقاد دارم باید خودم از یکی خوشم بیاد،یعنی اینکه یکی رو ببینم و عاشقش بشم نه اینکه بهم معرفی کنن،توی دانشگاه پارسال یه دختری بود ولی بعدا جدا شدیم.
خلاصه که بگذریم،قضیه ما از جایی شروع شد که پدر و مادرم و داداش کوچیکم رفتن شمال و منو خواهرم نرفتیم،یه روز من با چند تا از دوستام قرار گذاشته بودم عصر برم بیرون و خواهرمم که دید من خونه نیستم به همین خیال اونم چند تا از دوستاشو دعوت کرد خونه،البته به من اطلاع داده بود و منم از قصد خواستم یکم دیر بیام خونه که دوستاش رفته باشن،یادمه ساعت ۶ یا ۶ و نیم قرار داشتم با دوستام،خلاصه که گذشت و ساعت ۱۱ ۱۲ شب بود،شامو که بیرون خوردم برگشتم خونه،با خودم گفتم حتما دیگه دوستاش رفتن،رسیدم خونه رفتم کلید بندازم که درو باز کنم از بیرون خونه صدای خنده و جیغ شنیدم،با خودم گفتم عجب آدمایین ساعت ۱۲ شب هنوز نرفتن،با خودم گفتم پاشم برم خونه یکی از دوستام شب بمونه که مزاحم نشم اما خسته بودمو گفتم میرم اتاق درو میبندم،هیچی دیگه درو باز کردم و دیدم ۴ ۵ نفری بساط عرق و اینارو دخترونه براه کرده بودن،همین بود که ساعت ۱۲ شب داشتن کر و کر میخندیدن،اومدم خونه یه لحظه ساکت شدن و من یه سلام علیک کردم و اونا هم سلام کردن،چشمام داشت خواب میرفت اما همون لحظه چشمم به یکی از دوستای خواهرم خورد،خیلی یهو چشممو گرفت و انگار یه اتیشی درونم روشن شد،خلاصه که من رفتم تو اتاقو درو بستم و گرفتم خوابیدم.صبح که پاشدم دیدم دوستاش رفتن ولی خونه رو گند برداشته،عشق و حالاشونو کردن حالا ریدن به خونه،سریع خواهرمو از خواب نازش بیدار کردم گفتم پاشو ببینم همشو باید جمع کنی،دیگه خواهرارو هم میشناسید تنبلن،بزور کار گرفتمشو دوتایی یک ساعت داشتیم خونه رو تمیز میکردیم.ظهر شد و خواهرم اومد گفت امین امین این فیلمرو بیا بزار ببینیم،منم گذاشتمو دوتایی نشستیم پای فیلم ،یه ربعی گذشت یهو اون دختره که دیشب دیدمش یادم اومد،سریع به خواهرم گفتم:راستی اون دختره کی بود؟گفت کدوم؟گفتم همونی که دیشب اینجا بود،موهاش روشن بود و . . .گفتش اهاننن اونو میگی،برای چی میخوای بدونی؟گفتم حالا تو بگو برای چیشو بعدا بهت میگم،حالا خواهر منم گیر،هی میگه برای چی میخوای بدونی،گفت:چیه نکنه ازش خوشت اومده؟منم گفتم زر نزن بابا فقط بگو کیه،گفتش بگو ارش خوشت اومده یا نه وگرنه نمیگم،منم دیگه از سر ناچاری گفتم اره خوشم اومده،گفتش که اسمش سارائه و خیلی هم باهاش صمیمیه،بعدشم بهم گفت که بدبختانه طرف دوست پسر داره ولی من زیاد اهمیتی ندادم،فهمیدم که طرف از هم دانشگاهی های خواهرمه و از شانس خوب من خواهرمم دقیقا همون روز ساعت ۴ یه کلاس دانشگاه داشت،بهش گفتم میرسونمت خودم و باز هی گیر داد گفت چرا چرا،خلاصه که خودش فهمید ماجرارو(خودشم بدشم نمیومد من با اون آشنا شم).دیگه بردم رسوندمشو و دم در دانشگاه وایستادم ببینم میتونم دختررو پیدا کنم یا نه،یه چند دقیقه وایستادم تا دیدم یه دختره دویید سمت خواهرم دیدم طرف خودشه،۵۰ دقیقه منتظر موندم تا کلاسش تموم شه و خداروشکر اون روز فقط همون کلاسو داشت(جبرانی بود).دیدم خواهرم با چند تا از دوستاش داره میاد و دیدم دختره هم پشتشه،یهویی دیدم دختره دست یه پسررو هم گرفته،تو دلم هر چی فوش بود به پسره دادم،دیگه یه حالت پشیمونی نشستم تو ماشین تا خواهرم بیاد بریم،داشتم با خودم فکر میکردم همین جور تا خواهرم زد رو شیشه،از تو ماشین گفتم سوار شو دیگه تنبل،دیدم یه صدای خنده از پشتش اومد،درو باز کردم دیدم اون سارا هم باهاشه،یهو یه استرسی گرفتم اما خودمو جمع کردم،خواهرم منو به اون معرفی کرد و گفت باید برسونیمش،اونم هعی میگم زحمت میشه و فلان،من فهمیدم خواهرم مخصوصا داره اصرار میکنه منم از خدام بود،خلاصه که هر جور شده نشست و رفتیم،خونش خیلی به ما نزدیک بود و کمتر از ۵ دقیقه با ماشین فاصله داشت،توی راه هی این دوتا پچ پچ میکردن و میخندیدن و بعضی وقتا یه نگاهی هم به من مینداختن،هعی من با خودم میگفتم خدایا اینا چی دارن میگن،هی تو دلم میگفتم باید سر بحثو باهاش باز کنم همچین کیسی دیگه گیرم نمیاد،اخه طرف بدجور خوشگل بود شما هم بودید صددرصد این کارو میکردین،یهو دیدم حرفاشون قطع شد و ساکت شدن گفتم اینجاس که باید یچیزی بگم،هیچی به ذهنم نرسید یهو گفتم هوا چقدر تمیز شده این روزا اونا هم گفتن اره اره،با خودم گفتم اخه مرد این چیه میگی،گفتم شما هم کلاسی هستید درسته؟گفتن اره،گفتم چجوری خواهرمو تحمل میکنی واقعا،هممون خندیدیم،یکم یخمون آب شد و میگفتیم و میخندیدیم تا رسیدیم خونشون،به خواهرم جلوی سارا گفتم:چرا سارا خانومو یه شب دعوت نمیکنی بیاد خونمون گپ بزنیم،سارا گفت:همون زحماتی که دیشب دادم کافیه،خواهرمم که از خداش بود من همچین چیزی بگم گیر داد گفت امشب بیا خونمون،منم گفتم فقط منو خواهرمیم کسی نیست،بالاخره قبول کرد،ما هم همون لحظه سریع رفتیم کلی خرید کردیم بردیم خونه،خواهرمم گفت بلدیاااا،گفتم چی؟گفت خوب مخ میزنی،گفتم منو دست کم نگیر،خلاصه حدود ساعت ۸ اینا دیدم زنگ زدن،خودش بود،خیلی زیبا شده بود،یه لباس قرمز پوشیده بود که واقعا محشرش کرده بود،همون جا من یک دل نه صد دل عاشقش شدم،سلام علیک کردیم و اومد تو و نشست و من براش یه شربت اوردم،یکم معذب بود و هنوز گرم نگرفته بود،وقتی هر سه نفرمون نشستیم گفتم یچیزی بگم جو گرم کنم،ما کلا ادمای بامزه ای هستیم هم من هم خواهرم هم پدر و مادرم،حتی برادر کوچیکم هم بامزس،خلاصه که شروع کردم یکم شوخی کردن و اینا هر سه تامون دیگه یخامون آب شده بود،انگاری خودشم از من خوشش اومده بود از رفتارش مشخص بود، تا اینکه خواهرم گفت شام آمادس،رفتیم سر میز شام،همین جوری داشتیم حرف میزدیم راجب مسائل مختلف و خداروشکر دیگه کسی معذب نبود تا اینکه یهو سارا ازم پرسید که شما چیکار میکنید و اینا،منم گفتم دانشجوام و هر چند وقت یبار میرم توی شرکت خالم کار میکنم،بعد یهویی ازم پرسید شما ازدواج نکردید؟منم یه حالت شوخی مندانه ای گفتم:حلقه ای تو دستم نمیبینم،باز هر سه مون خندیدیم،دیگه مطمعن شده بودم طرف از من خوشش اومده،حالا نوبت من بود و منم دقیقا همین سوالارو از خودش پرسیدم اخرشم گفتم ازدواج کرده یا نه،اونم گفت با یه پسری دوسته ولی جدی نیست،بعد شروع کرد از پسره بد گفتن،میگفت پسرخوبیه ها ولی اخلاقش فلانه چیزش فلانه اونش فلانه،انگار زیاد راضی نبود ازش،منم خیالم راحت شد،یه نگاه به خواهرم کردم یه چشمک زدم خواهرم خندید اونم متوجه شد،یکم ضایع بازی شد اون لحظه و دختره خودش فهمید،شام تموم شد و یکم گذشت،خواهرم به من گفت چیزی نداری بخوریم،یچیز سبک بعد شام،منم گفتم یچیزی دارم اگه بخواید بیارم،گفتم شراب میخورید؟خواهرم که ماشالله همبشه پایه ولی سارا خانم دوباره نازش گرفته بود،گفتم بابا خودمونیم،همین دیشب داشتید با هم میزدین،دیگه اون راضی شد و رفتم یه شراب خیلی مشتی اوردم که یکی از دوستام که یکی از فامیلاش حرفه ای تو این کاره برام اورده بود،خلاصه که شراب و زدیم و یه پیک دو پیک و . . .دیگه داشتیم یکم گیج میزدیم.خواهرم پاشد رفت دستشویی و منو سارا یه چند دقیقه ای تنها موندیم،با خودم گفتم اینجا باید یکاری بکنم،منم که یکم مست بودم اعتماد بنفس گرفته بودم،بهش گفتم سارا خانم،میشه یه روزی هم دیگه رو تنهایی ببینیم؟کافه ای رستورانی جایی،گفتش یعنی چی؟گفتم حقیقتش من از شما خوشم اومد،از همون دیشب که برای اولین بار دیدمتون چشممو گرفتید،یخورده عصبی شد و گفت نه و نمیشه و من دوست پسر دارم و فلان و بیسار،گفتم نه اینکه شما هم خیلی دوست پسرتون رو دوست دارید،یه چند لحظه ای چیزی نگفت بعدش شروع کرد ابو ریخت رو من،تو هم مثل اون پسرایی هستی که دم به دیقه عاشق یه دختر میشن بعد یه مدت ولش میکنن و اینا و هم زمان هزارتا دوست دختر داری،هی از اینجور چرتا پرتا میگفت و منم بهش میخندیدم،گفت برای چی میخندی؟؟؟؟گفتم از این میخندم که خودت برای خودت میبری و میدوزی،خودشم خندش گرفت و گفت واقعا آدم بیشعوری هستی،بهش گفتم شمارتو بده،یکم نرم شده بود در حدی که یکم روش کار میکردم میداد،باز گفت اخه من دوست پسر دارم،گفتم الان دیگه نداری.گفت چی؟؟؟گفتم دیگه نداری،تو که از اون خوشت نمیاد پس چرا باهاش ادامه میدی؟یه نیش خند زد و یه نگاه معنا دار کرد گفت اوکی شمارمو بهت میدم ولی فقط یه فرصت بهت میدم تا مخمو بزنی،اگه نتونستی نه من نه تو،منم گفتم تا حالا کسی رو پشیمون نکردم،همین جوری یکم خندیدیمو اینا تا خواهرم از دستشویی اومد،گفت به چی میخندین گفتم هیچی،خلاصه که اون شب به بهترین نحو ممکن تموم شد و من شماره زیباترین دختر جهان رو گرفتم.شب شد و وقت خواب بود،خواهر من از شدت خواب همون لحظه مرد اما من زیاد خوابم نمیبرد،حدودا ساعت ۲ ۲و نیم بود گفتم خدایا چیکار کنم خوابم ببره و اینا،چون فردا صبح دانشگاه داشتم باید هر چه زودتر میخوابیدم،تا اینکه به خودم گفتم منکه خوابم نمیبره پس بزار به این دختره یه پیام بدم ببینم جواب میده یا نه،قشنگ فکر کنم ساعت ۲ صبح گذشته بود بهش پیام دادم،بهش پیام دادم گفتم سلام من امینم و از اینجور حرفا،یه چند دیقه ای صبر کردم دیدم جواب نمیده نا امید شدم موبایل رو خاموش کردم،دقیقا یکی دو دیقه بعد صدای دینگ موبایلم اومد،سریع رفتم چک کردم دیدم خودشه،یه سلام کرد و شروع کردیم چت کردن،گفتم چرا این وقت شب بیداری گفت خوابم نمیبره منم گفتم همینطور،همین جور یه نیم ساعتی چت کردیم و من خوابم برد،قبل اینکه باهاش خداحافظی کنم گفتم میتونم فردا شب تورو به یه رستوران دعوت کنم؟اونم خیلی سریع قبول کرد،یه جارو میشناسم تو شهرک غرب که فوق العادس برای قرار و اینا،منم دیگه همون لحظه خوابیدم صبح بزور پاشدم و رفتم دانشگاه،۳ تا کلاس داشتم اون روز و خیلی هم خوابم میومد،دیگه هر جوری بود تموم شد و ساعت ۶ اینا رسیدم خونه،قرارمون ساعت ۹ شب بود برای شام،رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو چیدم و از اینجور کارا،دیگه ساعت ۸ و نیم راه افتادم،خیلی خوشتیپ شده بودم یکی از خوشتیپ ترین لحظات زندگیم بود،سر راه که داشتم میرفتم تصادف شده بود و مثل همیشه ترافیک،دیگه تا رسیدم شده بود ۹ و ۲۰ دقیقه ای،بدو بدو رفتم تو رستوران دیدم اومده رستوران و با یه قیافه اخمو منو نگاه میکنه،سریع رفتم سمتش و یه سلام کردم و کلی معذرت خواهی،سلطان هم که تو این ۲ ۳ روزی که با هم آشنا شدیم تیکه نبوده ننداخته باشه،گفت با دوست دخترات قرار میزاری همیشه انقدر دیر میکنی؟گفتم عزیز من،من دوست دختری ندارم،از ما نمیکشی بیرون؟گفت حالا ولش کن،از گشنگی مردم،سریع اون خدمتکاررو صدا کردم و سفارش دادیم غذا، هنوز از دستم ناراحت بود،گفتم بابا من فقط ۲۰ دقیقه دیر کردم،گفتم حالا وقتشه من بهش تیکه بندازم،گفتم چیه بقیه دوست پسرات زودتر میان؟ناراحت شدی؟آخی.دیگه اخماش باز شد و شروع کرد خندیدن،همین جوری گفتیم و خندیدیم،یه ۶ ۷ دقیقه ای گذشت و گفت تو واقعا هیچوقت دوست دختری نداشتی؟گفتم قبلا ها ۲ ۳ نفری بودن ولی خودم کات کردم،باهاشون حال نمیکردم،گفت با من حال میکنی؟منم جوگیر شده بودم از طرفی هم میخواستم دلشو به دست بیارم،گفتم تا حالا تو زندگیم با دختری انقدر حال نکرده بودم،یه نیش خندی زد و غذاشو خورد،غذارو که تموم کردیم گفتم بریم یه چرخی بزنیم گفت بریم،سریع رفتم حساب کردم و سوار ماشین شدیم و رفتیم دور دور،گفتم الان وقت خرکی بازیه،صدای موزیک رو بلند کردم و گاز دادم،هی میگفت امین امین تروخدا بس کن،منم هی بیشتر گاز میدادم،بنده خدا داشت التماس میکرد دیگه،گفتم نگران نباش بابا من استاد این کارم،گفتم فقط حالشو ببر،اما مگه آروم میشد؟اخرش دیگه رسیدیم چراغ قرمز و وایستادم،از قیافش معلوم بود که قلبش اومده تو دهنش،گفت من دیگه با تو قرار نمیزارم و فلان و بیسار،از این حرفای مسخره،گفتم اخی ترسیدی؟گفت خفه شو کثافت،همین جور داشت هم به من هم به خودش تیکه مینداخت و من هی میخندیدم،گفتم اشکالی نداره میبرمت الان یه جای خوب حالت جا بیاد،یه پارک بزرگی اون دور و اطراف بود الان حضور ذهن ندارم ولی چندین بار رفته بودم،بردمش اونجا و شروع کردیم قدم زدن تو پارک،ساعت حدودا ۱۰ و نیم ۱۱ بود و هوا خیلی سرد بود،دیدم بنده خدا داره یخ میزنه با اینکه خودم سردم بود ولی کتم رو در اوردم انداختم روش(کصلیسی)،یه نگاهی بهم کرد که فهمیدم اونم عاشقم شده،تونستم قلبشو بدست بیارم،داشتیم قدم میزدیم و من براش داشتم از خاطرات گذشتم میگفتم و اونم خیلی مشتاقانه داشت گوش میداد،در همین حال یهویی دستشو گرفتم،یه نگاهی بهش کردم و وایستادم،گفتم سارا من تا حالا تو زندگیم عاشق دختری نشده بودم،از دخترا خوشم اومده ولی من هیچوقت عاشق کسی نشده بودم اما وقتی تورو برای اولین بار دیدمت عاشقت شدم،دیگه زبونم داشت میگرفت و هول شده بودم،نمیدونستم چی بگم،هر دومون یه لحظه ساکت شدیم و بهم نگاه کردیم،دور و برمون خالی بود و اون یواش یواش داشت صورتشو به من نزدیک میکرد،در همین حال گفت منم عاشقت شدم،منم گفتم پس تو زدن مخت نمره قبولی رو گرفتم،اونم با خنده گفتم اره،شروع کردیم همو بوسیدن،یهویی بهم گفت،راستی من خونم خالیه،دوست داری بیای؟گفتم مگه میشه نیام؟هوا هم سرد بود بدو بدو رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم خونشون،خونه بزرگ و خوشگلی داشت و جدا از پدر مادرش زندگی میکرد و تنها بود،گفتم واو چه خونه ای داره یهو پرید تو بغلمو و لبمو بوسید،منم باهاش راه اومدم و شروع کردم بوسیدن لبش،همینجوری که داشتیم لبامونو میبوسیدیم لباسمون رو هم در می اوردیم،وای خدا چه بدنی داشت،اون بدن معرکه بود،تجربه سکس داشتم اما هیجکدوم انقدر خوب نبودن،شروع کردم کصشو لیسیدن و اون هم داشت لذت میبرد،یه چند دقیقه ای گذشت و گفتم حالا نوبت توعه،اونم شروع کردم شلوارمو پایین کشید و با دیدن کیرم حیرت زده شد،گفت واو عجب کیری بزرگی داری،گفتم قابلتو نداره،خندید و شروع کرد ساک زدن،وای خدا عجب حسی داشت،اونایی که امتحان کردن میدونن چی میگم،واقعا عالی بود،یکی دو دیقه ساک زد گفتم بسه حالا نوبت ماموریت اصلیه،یه کاندوم از جیب شلوارم در اوردم،گفت کاندوم داری؟گفتم من همیشه آماده میرم بیرون،کاندومو انداختمو شروع کردن کردنش،وای که چه حالی میداد،عجب کصی داشت،گرم و ناز،یکم تنگ بود معلوم بود یا کلا سکس نکرده یا کم کرده،خلاصه همینجوری کردم و کردم تا آبش اومد،شروع کرد ساک زدن کیرمو و حدود دو دیقه بعد آب منم اومد و ریختم رو صورتش،گفت اه اه گند زدی به صورتم،گفتم ببخشید سکس این داستانارو هم داره،اون شب خیلی خوش گذشت و خودش گفت بهترین شب زندگیش بود،یه بار دیگه سکس کردیم و شراب خوردیم و بازی کردیم و رقصیدیم،خیلی خوش گذشت واقعا.
خب دوستان ممنون از شما که تا اخر داستان رو خوندید،از این اتفاق یه دو سه هفته ای میگذره و من هنوز با سارا هستم و عاشقشم،امیدوارم شما هم با کسی که عاشقشین وارد رابطه بشید

نوشته: امین

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها