داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

بعد از تو با مرگ همخواب میشم

خیلی وقت بود ازهم دیگه خبرنداشتیم ، بعداز اون همه حرفای الکی و بیخودی که بهم زدیم،بعداز همه اون شب هایی که تاصبح باهم درددل میکردیم و اشک میریختیم ،همشون عذابم میداد خاطراتش،عکساش،حرفاش،حتی دیگه ازعطر نفسش بیزارشده بودم!
کسی که مثل بت میپرستیدمش منو بایه دنیا خاطره گذاشت و رفت ، خیلی دنبالش دویدم به هردری زدم که این رابطه رو حفظ کنم اما اون تصمیم خودشو گرفته بود یادمه قبل ازاینکه ازم جدابشه یروز بهم گفت : من باید بین تو و زندگیم یکیو انتخاب کنم و انتخابم و هم کردم … دل تو دلم نبود ازیه طرف فکرمیکردم میخواد سوپرایزم کنه و بگه تا ابــــد باهاتم آریـــا امّا طرف دیگه…
پرسیدم چرا ساکت شدی ؟ بازم سکوت … بهش گفتم توزندگیتو انتخاب کردی درسته ؟ بغض توی گلوم بسته بود اون لحظه فقط آرزو میکردم که همش به خواب باشه امّا نبود… بالاخره سکوتشو شکست (که ای کاش اینکارو نمیکرد) گفت : آره من زندگیمو میخوام … باحال عجیبی که داشتم گفتم مگه زندگیت من نیستم ؟ مگه عاشقم نیستی ؟ مگه نگفتی تاهرجا که برم پابه پام میای ؟
دیگه اشکام روی صورتمو پوشونده بود، آدم سرسختی بودم ولی تحمل کردن این خیلی بیشتراز توانم بود شایدم نبود به هرصورت توی اون لحظه میخواستم که اشک بریزم…
صداش کردم… نادیا ؟ گلم ؟ قربونت بشم ؟ درد و بلات بخوره تو سر آریـــا جواب بده نفسم ؟؟؟
گفت : این حرفو نزن تقصیرخودم که نیست برام تصمیم میگیرن باید ازدواج کنم نمیتونم کاری کنم
گفتم : نادیا جان من پشتتم گلم غصه هیچی رو نخور من درستش میکنم شده باخود عباس رودررو بشم ولی کاری میکنم که پاشو اززندگیت بکشه بیرون …فقط بامن باش فقط ازت میخوام که اون لحظه ای که باید حرف دلتو بزنی ازچیزی نترسی و عقب نری نمیخوام دقیقه90 پشتم رو خالی کنی…
(صداش خیلی بغض داشت اما هیچوقت جلوی من یا پشت تلفن گریه نمیکرد چون میدونست اگه بفهمم چقدر دیوونه میشم)
گفت : آریا همه چی تمومه دیگه نمیشه کاریش کرد من عقد عباسم بعداز عید هم عروسی میگیره برام . آریا من خودم به هردری که بگی زدم اما نشد … دیگه خسته شدم میخوام بخاطر مامانم هم که شده برم سرخونه زندگیم .آریا اگه بخوام ازش جدابشم مامانم خیلی ناراحت میشه نمیخوام بیشتر ازاین عذاب بکشه.
منکه باشنیدن این حرفا دیگه حسابی شکسته بودم و اشکام گونه هامو پوشونده بود گفتم : بسه ! دیگه ادامه نده ! ولی یه سوال ازت میکنم همینو جواب بده … بعدش دیگه کاری ندارم بااین ماجرا ها …
بعداز رفتنت ،بعداز ازدواجت ،بعداینکه دیگه سرت به دنیای جدیدت گرم شد … من اونجا چیکارکنم ؟من با این همه خاطره با این همه زمانی که باتو گذروندم با این درد لعنتی چطوری کنار بیام ؟؟؟ من باعکسای یادگاری که زدم به دیوار اتاقم چیکارکنم ؟؟؟ با اتاقی که توش ساعت ها باهم وقت گذروندیم و عشق بازی کردیم چطوری کناربیام ؟ بعداز اون همه دیوونه بازی ،اون همه دعوا ،اون همه بی قراری ها …
(دیگه خودم هم نمیفهمیدم چی میگم داشتم داد میزدم ، داد میزدم اشک میریختم و به درو دیوار مشت میکوبیدم ، حالم از همه بهم میخورد میخواستم برم سراغ عباس و دخلشو بیارم اما میدونستم بااینکار به نادیا نمیرسم فقط خودمو ازش دورترمیکنم)
گفت: آریـــا بـــــس کن دیگه اینکاراتو نکن حالم به قدرکافی خراب هست ،به اندازه خودم درد دارم نمیتونم درد ازدست دادن تورو هم تحمل کنم
باگریه گفتم : نادیا منم نمیتونم میدونی که زندگی بی تو برام ارزشی نداره میدونی که بدون تو ادامه نمیدم !!!
(دستم داشت میلرزید … حالت تهوع داشتم … میخواستم خون بالا بیارم فقط …مرگ رو ازنزدیک حس میکردم)
گفت : فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی و دیوونه بازی درنیاری …
گفتم : من هیچ قولی بهت نمیدم امّا تاوقتی که بتونم دوریتو تحمل کنم زنده ام . تاوقتی با عکسات و خاطره هات هنوزم امیدی واسه رسیدن بهت داشته باشم زنده ام … زنده ام امّا زندگی نمیکنم فقط توی جهنمی که توی اتاقم برام ساختی میسوزم …
(اینجا بود که دیگه ازهمه چیز بریدم اطمینان کامل داشتم که هرکاری که میگم رو انجام میدم چون خودمو میشناختم ازمرگ میترسیدم ولی زندگی بدون اون درتوان من نبود)
صدای خیلی خفیفی از پشت تلفن اومد …صدایی که بوضوح نشون میداد اون خیلی ازمن داغون تره … فقط5 کلمه رو شنیدم :
دوستت♥دارم♥عشقم♥منو♥ببخش…
تلفن قطع شد…
از اون روز تا الان کارم شده گریه گریه گریه ،چندروز پیش رفتم حرم آقا امام رضا امّا وقتی چشم به گنبد طلاافتاد باخودم گفتم:
آریـــا تو ازهمون سگی که آقا ضامنش شد کمتری تو باکدوم آبرو میخوای بری تو خونه همچین کسی ؟؟؟ تو اصن باچه روئی تا اینجا رو اومدی ؟؟؟
ازهمون دم دربه آقا سلام دادم،سرمو انداختم پایین با گریه و شرمندگی گفتم :
من خیلی کمتراز اونم که بخوام ازت طلب بخشش کنم، من آدم گناه کاری ام دلم دیگه سیاه سیاه شده، جایی واس برگشت من تو دامن تو نیست امّا واس خودم نیومدم ، اومدم التماست کنم اومدم به پات بیفتم و بگم زندگی منکه ازاین به بعد خود جهنمه امّا میخوام بهش کمک کنی ازت میخوام هرچی به صلاحشه بهش بدی ،منکه چیزی ندارم جز همین جون بی ارزشم حتی اگه لازم شد همینم ازش دریغ نمیکنم. جون منو بگیر ولی اونو خوشبخت کن راهشو بهش نشون بده …یا امام رضا اول به خدا بعدشم به خودت سپردمش !!!

چیزی که خوندین پاره ای ازبدبختی های من بود دقیقاً مطابق با تاریخ امروز که این داستانو اینجا آپ میکنم کمتر ازیک ماه دیگه به عیدنوروز مونده و همونطوری که فهمیدین قراره بعداز عید ازدواج کنه.هدفم ازاینکه چرا این داستانو اینجا آپ کردم اینه که خودمم اسیر بعضی مسائل هستم ومیدونم که شماهم ازاین غم و غصه ها توزندگیاتون زیاد داشتین…
امیدوارم حرف دل خیلی ازشماهارو که اسیر بازی زمونه شدین رو زده باشم ، کوچیک همتون آریــــا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها