داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

سه دقیقه مانده به مرگ

پدرام یک بار دیگه پایین رو نگاه کرد. همچنان مردم تو خیابون بودند. دلش نمیخواست به هیچ کسی آسیب برسه. تصمیم گرفت که یکساعت دیگه هم صبر کنه. یک بار دیگه کاغذی که روی میز گذاشته بود رو شروع کرد به خوندن:
«به دلایل زیر در صحت عقل و با آگاهی کامل تصمیم گرفتم به زندگی ام خاتمه دهم:
۱-مرگ مادرم دو سال پیش در اثر کرونا
۲-نا پدری ام که در دوران کودکی مرا مورد آزار و اذیت قرار می‌داد و پس از مرگ مادرم پولی برایم نمیفرستد و از ارث نیز مرا محروم کرده است
۳-شش ماه است که تحصیلات دوره دکترا را به ‌پایان برده ام و هنوز کاری پیدا نکرده ام. هیچ پس اندازی ندارم و اجاره ماه آینده را هم نمیتوانم پرداخت کنم
۴-به دلیل پیدا نکردن کار در آستانه دیپورت از کانادا هستم، در حالیکه به علت فعالیت سیاسی امکان بازداشت و زندان در ایران برایم وجود دارد
۵-هوای به شدت سرد، روزهای کوتاه، شبهای تاریک و فضای دلگیر و جمعیت کم شهر رجاینا
۶- نه دوست دختری دارم نه هیچ خواهر برادر تنی، هیچ دلبستگی به این جهان ندارم
۷- بیماری افسردگی و قطع خودخواسته داروها»
پدرام ساده ترین نوع مرگ را انتخاب کرده بود. پریدن از تراس آپارتمانش در طبقه شانزدهم، اما میخواست مطمئن بشه یه موقع روی کسی نمیفته و به کسی صدمه جسمی یا روحی نمیزنه.
تردید داشت که آیا آخرین پورن زندگیش را هم ببیند و آخرین جلقش را هم بزند یا نه. از صبح تا اون موقع چهار بار پورن دیده بود و جلق زده بود در حالیکه بطور معمول شش بار در روز اینکار را انجام میداد و هر بار دقایقی را پشیمانی میگذراند و بعد دوباره شروع می‌کرد. عاشق پستانها و باسنهای برجسته بود.
ناگهان برای لحظه ای در درستی کاری که میخواست بکنه تردید کرد. در دلش گفت:«من که میدونم خدایی وجود نداره. اما اگه هستی اون بالا، بدون که من سر ساعت نه و نیم میپرم پایین. اگه واقعا وجود داری فکر میکنی کاری میتونی بکنی که منصرف بشم یک ساعت وقت داری.»
ساعت نه و بیست و پنج دقیقه شده بود. پدرام موفق شده بود یک ساعت گذشته رو بدون جلق زدن رد کنه، خوشحال بود که بزودی تموم سختیهای زندگیش تموم میشه و خوشحال بود که یا خدایی نبوده یا نخواسته متوقفش کنه.
دقیقا راس ساعت نه و بیست هفت دقیقه ناگهان زنگ در آپارتمان به صدا دراومد. پدرام تعجب کرده بود. رو به آسمون کرد و گفت:«اگه یه چیز الکی باشه قبول نیستها. من منصرف نمیشم»
در رو که باز کرد ناگهان دختری زیبا حدودا بیست و پنج ساله رو جلوی در دید. قیافه دختر کمی آشنا بود براش.
دختر بدون مقدمه گفت:«سلام آقای دکتر مرادی»
برای لحظاتی گیج شد. یه دختر زیبا در این شهر کوچیک که به زحمت پنجاه تا ایرانی توش هست که بیشترشون هم دانشجو هستن و تازه فامیل اون رو هم بلده.
با تعجب گفت:«بله، بفرمایید؟!»
دختر با لبخند جواب داد:«آقای دکتر، من تازه اومدم تو واحد ششصد و پنج، امروز که برای اولین بار صندوق پستم رو چک کردم دیدم که یک نامه که برای واحد هزار و ششصد و پنج بوده اشتباها تو صندوق پستی من گذاشته شده. اسم روش رو که خوندم دیدم اسم شماست. راستش خیلی خوشحال شدم که شما تو همین آپارتمان هستین»
پدرام با تعجب به دختر نگاه کرد و گفت:«برای چی خوشحال شدین؟ شما میشناسین منو؟؟!»
دختر با لبخند جواب داد:«آقای دکتر منو یادتون نمیاد؟؟ من عسل رضایی هستم. پارسال باهاتون در تماس بودم برای پذیرش گرفتن فوق لیسانس از دانشگاه رجاینا. شما خیلی کمک کردین که پرفسور جکسون به من یه فاند پونزده هزار دلاری بده. اتفاقا میخواستم تو دانشگاه بیام خدمتتون که اینجا دیدمتون. هفته پیش از ایران اومدم برای ترم فوریه»
پدرام تازه یادش اومد که چهره عسل رو کجا دیده. اگرچه تو اون مقطع از عسل خوشش اومده بود اما به سرعت فراموشش کرده بود. با دستپاچگی شروع کرد به صحبت کردن:«آهان، یادم اومد، خیلی خوشحالم که کارتون درست شد و اومدین کانادا» و تعارف کرد:«دم در بده، بفرمایید تو» شاید انتظارش رو نداشت که دخترک تعارفش را بپذیرد، اما دخترک گفت:«راستش من یه مقدار سوغات به نیت شما با خودم از ایران آوردم. برای جبران زحمات، بزارین برم بیارمشون.»
پدرام که مطمئن نبود دخترک بعد از آوردن سوغاتی میاد داخل یا بیرون میمونه سریع تو خونه رفت. نامه ای که دخترک آورده بود به همراه نوشته خودش در مورد خودکشی رو تو کمد گذاشت و یه کم خونه رو مرتب کرد. یه لحظه فکر کرد زمان کافی داره برای پریدن، اما پریدن رو به ساعت ده و نیم موکول کرد تا ماجرای این دختر تموم بشه.
دقایقی بعد عسل در زد. پدرام در رو باز کرد و گفت:«بفرمایید» عسل بدون معطلی گفت:«مزاحم نیستم؟» پدرام هم بلافاصله گفت:«خواهش میکنم» دخترک یک جعبه سوهان قم، یک جعبه گز اصفهان، یک جعبه پشمک و بیست گرم زعفران اعلا در دست داشت که اونها رو روی میز کوچک وسط پذیرایی گذاشت و با لبخند گفت:«ناقابله» و بعد اضافه کرد:« آپارتمان شما هم دقیقا مث آپارتمان منه. البته خب زیر هم هستن. این استودیوها خیلی کوچیکن، اما یه خوابه رو میگفت هزار و چهارصد دلار، چه خبره بابا، ولی خونه شما نورش خیلی کمه، من تو خونه دو تا آباژور هم گذاشتم.» و اضافه کرد:«راسش زمینه تحقیقاتی شما در استفاده از ریتینرها در مهار نیروی جانبی زلزله برای من خیلی جالب بود و من هم دوست دارم از تحقیقات شما در تز فوق لیسانسم استفاده کنم. برای همین اگه اشکال نداره میخواستم ازتون کمک بگیرم»
پدرام با لحنی آرام و مطمئن گفت:«خواهش میکنم، باعث افتخار منه. من میتونم یه نسخه از رساله ام همراه با نتایج خام آزمایشات رو در اختیارتون قرار بدم.»
بعد اضافه کرد:«شما شام خوردین؟ من میخواستم پیتزا سفارش بدم، چه پیتزایی دوست دارین؟» عسل گفت:«نه من غذا دارم» اما پدرام اصرار کرد:«فقط برای تشکر از این همه زحمتی که کشیدین، پپرونی سفارش بدم؟»
این اولین بار تو دو سال گذشته بود که پدرام برای شام مهمون داشت و اولین بار حداقل تو یکسال گذشته بود که شام رو با کسی میخورد. عسل اجتماعی و مودب و خونگرم بود و پدرام حس می‌کرد که از عسل خوشش اومده.
شام در میان بحث‌های علمی و خاطرات ایران گذشت. عسل دو بار اراده کرد که بره اما هر دو بار پدرام با گفتن اینکه «الان که سر شبه، فردا هم که شنبس و دانشگاه نداری» عسل رو مجاب می‌کرد که بیشتر بمونه، بخصوص اینکه پدرام هم متوجه شد عسل هیچکس رو تو رجاینا نمیشناسه و از پیدا کردن اون خیلی خوشحال شده. پدرام برای لحظه ای یادش اومد که چند ساعت پیش چه تصمیمی داشت. بی مقدمه به عسل گفت:« چه شبی بود امشب، من با یه خانم زیبا و مهربون که تصادفا همرشته و دارای یه زمینه تحقیقاتی با من هست آشنا شدم. عسل خانم نمیدونم میتونم جسارت کنم و شماره شما رو داشته باشم و یه شب شما رو به یه شام رومانتیک دعوت کنم یا خیر»
در واقع هدف پدرام این بود که بفهمه کسی در زندگی عسل هست یا نه. پدرام مصر بود که اگه کسی در زندگی عسل باشه همون امشب کار نیمه تمام خودش رو تمام کنه. عسل با خجالت پاسخ داد:«خواهش میکنم آقای دکتر، برای من افتخاری بود که با انسان فرهیخته و متواضعی مثل شما آشنا شدم. من راستش شوک شدم، شما به من دارین پیشنهاد یه دیت رومانتیک میدین؟؟ اصلا خودم رو لایق نمیدونم» و لپهای عسل از خجالت سرخ شد. پدرام که موقعیت رو مناسب دید علاقه اش به عسل رو صریح تر بیان کرد:«راستش من شیفته زیبایی، متانت و خونگرمی ات شدم عسل، لطفا منو پدرام صدا کن. اگه کسی تو زندگیت نیست این فرصت رو به من بده تا بیشتر همدیگه رو بشناسیم.» عسل بلند شد و در حالیکه داشت وسایلش رو جمع می‌کرد گفت:«کسی در زندگیم نیست، من اینجا اومدم برای یه زندگی جدید، یه کم همه چیز سریع پیش رفت ولی من هم شیفته ادب، تواضع و فرهیختگی شما شدم پدرام» عسل برای ثانیه هایی به پدرام نگاه کرد. پدرام حس می‌کرد که الان وقت مناسبیه برای بوسیدن عسل، اما اصلا دلش نمیخواست ریسک کنه و کار نسنجیده ای انجام بده. بالاخره عسل ادامه داد:«و همچنین عاشق این متانت و ملاحظه ات، هر کی دیگه بود الان از من لب میگرفت یا چند ساعت که با هم تنها بودیم یه جور دیگه برخورد می‌کرد» پدرام صادقانه جواب داد:«من نمیخوام کاری کنم که ناراحت بشی»
این بار عسل بود که ناگهان لبهاش رو در لبهای پدرام فرو برد و لب گرفت. پدرام که اصلا دوست نداشت سو استفاده کنه از احساسات عسل، هیچ پیشروی نکرد اما عسل داغ بود و بی تاب و در حالیکه لب میگرفت سعی داشت آلت تناسلی پدرام رو پیدا کنه. در همون حالت دکمه و زیپ شلوار پدرام رو پایین کشید و مشغول ساک زدن کیر پدرام شد. پدرام مطمئن بود که اون چیزی نخواسته بود و عسل همه کارها رو با میل خودش انجام داده بود.
پدرام که چهار بار آبش قبلا اومده بود و به این زودیها ارضا نمیشد از عسل اجازه خواست تا پستانها و کسش رو بخوره. پستانهای عسل برجسته نبودند اصلا، اما در نظر پدرام بسیار زیبا بودند. کس عسل هم زیباترین کسی نبود که پدرام دیده بود، اما پدرام با عشق کس عسل را میلیسید و با ارضا اون احساس رضایت کرد. عسل دوباره مشغول ساک زدن کیر پدرام شد و برای اولین بار در عمرش پدرام با یه عامل خارجی غیر از دست خودش ارضا شد.
پدرام به عسل یادآوری کرد که نباید رابطه شون از سکس دهانی فراتر بره تا زمانیکه از همدیگه مطمئن بشن.
بعد از رفتن عسل پدرام تازه به یاد نامه افتاد. نامه رو باز کرد. نامه از طرف دپارتمان مهندسی دانشگاه رجاینا بود، پیشنهاد تدریس حق التدریسی در دانشگاه بصورت آزمایشی با حقوق ساعتی پنجاه دلار که پدرام در خواب هم نمیدید چنین موقعیتی رو.
هنوز پدرام به رختخواب نرفته بود که نا پدری پدرام از ایران بهش زنگ زد. پدرام برای اولین بار با دقت به حرفهای ناپدری اش گوش می‌کرد:«پدرام چرا جواب ما رو نمیدی عمو جون. تو که غریبه نیستی بچه برادرمی. بارها بهت گفتم تو هیچ فرقی با بچه های خودم نداری. زن من مرده بود، وقتی پدرت فوت شد من وظیفه داشتم از تو و مادر خدا بیامرزت مواظبت کنم. من کی گفتم برات پول نمیفرستم یا از ارث محرومت میکنم که رفتی به عمه ات گفتی؟؟!!»
پدرام رو به آسمون کرد و تو دلش گفت: «فهمیدم که هستی و فهمیدم حواست بهم هست»

پی نوشت: این داستان احتمالا بیستمین داستانی هست که برای انجمن کیر تو کس نوشتم و به نظر خودم بهترین اونها، چون مضمونش عشق و زندگی هست. دوست نداشتم در داستان اشاره ای به رابطه جنسی داشته باشم و در حد رابطه عاطفی باقی بمونه اما بالاخره باید مناسب با حال و هوای این سایت در میومد. اسامی کاملا ساختگی هستند. رجاینا شهری هست با دویست هزار نفر جمعیت در استان ساسکاچوان کانادا و بالاخره به آپارتمان‌هایی که فقط یه آشپزخونه و یه پذیرایی و یه دستشویی دارن و اتاق خواب ندارن استودیو گفته میشه.

نوشته: همشهری کین

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها