داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

زندگی بعد از مینا

بعد از فوت مینا، تقریبا دیگه انگیزه ای واسه زندگی نداشتم. طبیعیه، ادم بعد از چندین سال دوستی، ۳ سال عقد و ۶ سال زندگی مشترک، وقتی شریکش میمیره، یه جسم تو خالی میشه. این وسط ولی برگشتنم سر کار، تجویز مدیرمون توی دفتر مرکزیمون بود که میگفت کارکردن باعث میشه زودتر به روال عادی زندگی برگردی، ولی وقتی مینا نباشه دیگه هیچ چیزی واسه من عادی نیست. البته بابت فوتش نمیشه به کسی خورده گرفت، سرطان یهویی میاد و درگیرت میکنه و اگر همون اولا نفهمی قطره قطره میسوزونتت. با ۳۵ سال سن، روحم مثل یه آدم افسرده هفتاد سالس.
بعد از یک ماه دوری از کار، موقع ورودم به فروشگاه، سعید و مسعود همکارای صمیمیم، که تنها کسایی بودن که بعد از مراسم خاکسپاری هر چند روز یه بار به بهانه های غیر کاری مختلف بهم زنگ میزدن، اولین نفرایی بودن که توی فروشگاه به استقبالم اومدن. مسعود برخلاف ظاهر خشن و زمختش، بغلم کرد و گفت خدا صبرت بده و خیلی سریع صورتشو ازم دزدید و رفت. اما سعید بعد از روبوسی و تسلیت مجدد گفت ما اینجاییم که نذاریم بهت بد بگذره، رومون حساب کن.
خلاصه تک تک بچه های فروشگاه اومدن و بعد از تسلیت گفتن یه گوشه ای غیب شدن که یوقت با من چشم تو چشم نشن. بعد از نشستن پشت میزم، دونه دونه تلفنا شروع شد و تسلیت از شهرها و شعبه های مختلف. خلاصه کل روز بهمین منوال گذشت و نفهمیدم کی ساعت کار تموم شد و وقت رفتن بود
روزای دیگه هم خیلی فرقی برام نداشت، روزا میومدن و هفته ها طی میشدن، ولی هیچ از غم نداشتن مینا کم نشد.
منی که خط تای لباس فرمم همیشه زبونزد بود، دیگه واسم مهم نبود چه لباسی میپوشم، صورتمو شاید ۲۰ روز یه بار میزدم. دیگه اون آدم مرتب سابق نبودم. منی که هر روز بوی عطر لباسم باید با روز قبل فرق میکرد، دیگه شاید هفته ای یه بار لباسمو میشستم. مسئول اداری و رئیس شعبمون مستقیم و غیر مستقیم بهم تذکر میدادن، ولی از یه جایی به بعد دیگه اونا هم به این شلختگی من عادت کردن. کارمندام که سر مرخصی رفتن دهنمو سرویس میکردن و با کوچیکترین چیزی عین بچه ها به جون هم میوفتادن، بعد از غیبت ۱ ماهم که برگشتم خیلی مراعاتمو میکردن و خدارو شکر دیگه همه چیز رو خودشون یاد گرفته بودن و میشه گفت به حضور من نیازی نبود.
زندگی عادی ترین روال خودش رو داشت میگذروند که غیر عادی ترین اتفاقی که میتونست افتاد. بعد از چندین ماه بیخبری از نسرین، از بچه های واحد پشتیبانی شنیدم که دیروز که من واسه قرارداد جدید و ماموریت رفته بودم بیرون، یه سر اومده پیش مدیر شعبه و با خنده و شلوغ کاریایی که تخصص خودش بوده، با همه چاخ سلامتی کرده و رفته. نسرین از کارمندای زیردست قدیمی خودم بود، اما وسوسه حقوق بیشتر و یه سری حرفای خاله زنکی و حواشی مسخره کاری، باعث شده بود یهویی و بدون هماهنگی ترک کار کنه و بره و دیگه پشت سرشو نگاه نکنه. روال کاریم اینجوریه که سعی میکنم با هیچ کدوم زیردستام صمیمی نشم، اما اینکه نسرین از یه شهر دیگه اومده بود و یه دختر تنها و غریب بود، معصومیتی که فقط من به وجودش ایمان داشتم، این انرژی مثال زدنیش، این گستاخی و بی پرواییش توی ریدن به مدیرای کوچیک و بزرگ سازمان و داشتن دشمنای مشترک با من و از همه مهمتر جرات و جسارتی که با ۱۱ سال سن کمتر از من حتی به منم یاد داده بود، باعث شده بود نیروی محبوب من باشه و همه جوره هواشو داشتم. اما با رفتن بی خبر و غیر منتظره ش خیلی ازش دلخور شدم، سر همین شمارشو خیلی وقت بود که دیگه پاک کرده بودم. شب که رسیدم خونه توی اینستاگرام اسمشو که سرچ کردم شک داشتم خودش باشه. دیگه خبری از اون قیافه معصوم نبود، بیشتر از ۲۰۰۰ تا فالوور داشت. دلو به دریا زدم و درخواست دادم، تا رفتم دستشویی و اومدم سر گوشی دیدم اکسپت کرده و توی دایرکت پیام داده: تاجی، خودتی!؟ بیشعور عادت داشت، سر کار همه آقای تاجزاده از دهنشون نمیوفتاد، ولی این بهم میگفت تاجی
گفتم: هنوز آدم نشدی؟ +وا چرا آدم شم؟ فرشته که بهتره!! × اخه فرشته هم نیستی جونور!! شنیدم امروز اومده بودی فروشگاه، هرکی جای تو بود با اون مدل رفتن دیگه پاشو نمیذاشت فروشگاه! +اره، اتفاقا از بچه ها سراغتو گرفتم، فک کردم منتقلت کردن که نیستی، ولی بچه ها جریان مینا رو گفتن، خیلی ناراحت شدم (ده بیست تا شکلک گریه) × چی بگم… حالا خیر باشه، تو کجا اینجا کجا؟ +والا با آقای سمیعی (مسئول شعبه) حرف زدم که بیام سر کار اونم گفت ببینه چی میشه ×راستی از علی آقا چه خبر؟ +ینی تو نمیدونی جدا شدیم از هم؟؟؟!!! × نعععع، چرا!؟؟؟ +دوباره مچشو با اون زنیکه جنده گرفتم، خودشم وقتی دید هیچ دفاعی نداره گفت مهریه تو میدم و جدا شیم × خب اگر مهریه گرفتی که نیازی نیست بیای سر کار! +مهریه کجا بود بابا، من خر اون موقع داغ بودم، گفتم ۱۴ تا سکه بسمه، حالا همینم قراره قسطی بهم بده!!
این مهمترین جملاتمون توی ارتباط دوباره مون بعد این همه مدت بود
نسرین این دفعه به جای واحد من، توی قسمت فروش اومد توی فروشگاه و الحق ک با سر زبونی ک داشت خیلی هم موفق بود، دیگه خبری از اون سادگی قبلا و معصومیتش توی رفتار و ظاهرش نبود. ولی هنوز همونقدر شیرین و شیطون و لوند بود، با همه میجوشید، یجورایی بیشتر با من و همه میدونستن اینو که من خیلی هواشو دارم، اما کسی به خودش جرات نمیداد به روم بیاره و پشت سرمون حرف دربیاره، مخصوصا که رئیس فروشگاه و مسعود هم عین کوه پشتم بودن. ولی من بعد از رفتن مینا دل و دماغ این حرفا و کارا رو نداشتم.
این وسط تک و توک بعضی وقتا کارش توی واحد ما گیر میکرد و با من سر شاخ میشد و بدون اینکه مسعود، که خیلی جدی بود توی کارش، بفهمه با موش شدن و تاجی گفتناش سر منو شیره میمالید و کاراش رو رفع و رجوع میکرد. اما توی یه مورد حسابی زدیم به تیپ و تار همو کارمون کشید به دفتر آقای سمیعی (مدیر شعبه)، سمیعی حشری هم که چشمش فقط به برامدگی ها و چاک مانتوی دخترا بود و بخصوص تحت تاثیر عشوه های نسرین همیشه اب از همه جاش راه میوفتاد، با نامردی تمام حق رو به نسرین داد. ولی چیزی که خیلی منو سوزوند این بود ک موقعی ک از اتاق میرفتیم بیرون، نسرین یه چشمکی به نشونه پیروزی بهم زد و این خیلی برام گرون تموم شد. به مسعود که گفتم جریانو بهم گفت: رضا من کون این نسرینو پاره میکنم. منم گفتم ولش کن خودم میدونم چیکارش کنم. هی از مسعود یه دنده اصرار و هی از من انکار که نه، خودم به حسابش میرسم.
از فرداش دیگه نسرین رو ادم حساب نکردم و میدونستم این بی محلی چقد رو‌مخشه، مخصوصا اگر از طرف کسی باشه ک باهاش صمیمیه، موقع ناهار پیام داد: تاجی چته تو؟؟ × ینی نمیدونی چمه؟! +چرا ولی غلط کردم × برینی هم فایده نداره!! +تاجییییی جونم!!! ببخش دیگه!!! × اگر فقط بین خودم و خودت بود اشکال نداشت، اما تو پای سمیعی رو هم به داستان باز کردی، غرورمو شکوندی +تاجی جونم، قربونت برم، باهوش من، با مرام من (این لفظا رو فقط مینا اجازه داشت بهم بگه، یادم رفته بود این جملاتو، چقد دلم یهویی تنگ شد براش… بی اختیار اشک حلقه زد توی چشمام)
بی مقدمه از پای میز غذاخوری بلند شدم و سراسیمه رفتم سراغ کیف و کتم، زنگ زدم داخلی سمیعی و گفتم باید برم و حالم خوش نیست. بدون خدافظی با بچه های فروشگاه رفتم پارکینگ و با سرعت تموم رفتم بهشت رضوان، خونه ابدی عشقم. سرمو روی سنگ قبرش گذاشتم و زار زار گریه کردم. یکم که سبک تر شدم ویبره گوشیمو توی جیب شلوارم حس کردم، نسرین بود. ریجکتش کردم و دیدم ۶ ۷ باری قبلش زنگ زده. پیام داد: دیگه حتی قابل نمیدونی جواب زنگمو بدی!!؟؟ بی معرفت…
با عصبانیت زنگ زدم بش: چی شده!؟؟ +یکی به تو بگه چی شده، بی جنبه!! × با بغض گفتم: اره من بی جنبم، کاری نداری؟ +تاجی خوبی؟ کجایی؟؟ × قبرستون! +درست حرف بزن، کجایی تو لعنتی؟ × گفتم که، کنار عشقمم (هق هق صدام بیشتر شد) +از جات جم نخور، باشه؟ جون نسرین بمون همونجا
نمیدونم چجوری اینقد سریع خودشو رسوند و اصلن مشخصات قطعه و ردیفو کی داده بود بهش.
+الهی من بمیرم تاجی، من اینقد پست و عوضیم که اذیتت میکنم و تو شکایتمو به مینا میاری؟؟
افتاد روی زانوهاشو خودشو انداخت روی قبر مینا
+مینا جون غلط کردم، مینا جون بگو ببخشه منو و شروع کرد به گریه کردن
+تاجی منو ببخش، اصن زنگ میزنم به سمیعی میگم از فردا نمیام (کاش گریه ش بند میومد، لعنتی میدونه که من روی گریه حساسم) × چی میگی تو نسرین؟ من دلم هوای مینا رو کرده همین +منکه میدونم دروغ میگی، ولی اره نسرین زود بود براش، هنوز باورم نمیشه…
چندین دقیقه با هم صحبت کردیم و پاشدیم خودمونو تکوندیم
× به سمیعی چی گفتی و اومدی؟ +گفتم مامانم اینا دارن میان و باید زودتر برم × حالا مامانتینا کی میرسن؟ +وااااا دیوونه، من واس خاطر تو اومدما! × من اگه خاطرم مهم بود که به سمیعی هیز نمیفروختیم +تو ک تو دلی سمیعی هستی، بازم جاتو پیدا میکنی!! × پر رو، بیخیال، بعدن خودم دهنتو سرویس میکنم +چرا الان نه!؟ × بیا برو نسرین، برو بچه!! +شاید دو سه سال پیش بچه بودم، الان نیستم! بیخیال، بریم یه چیزی بخوریم که گشنمه
تا نزدیکای غروب، بعد از خوردن و گشت و گذار، با هم بودیم. نسرین گفت: دیروقته دیگه، نمیرسونیم؟!
وقتی رسیدیم دم در، گفت بیا بالا یه چایی بزنیم خستگیت در بره بعد برو. دو دل بودم، اما خستگی قلقلکم داد تا برم بالا توی خونش یا شایدم یه حس دیگه بود، نمیدونم
دکوراسیون خونه خیلی مینیمال و باحال بود، یه تم تاریک با نورپردازی جالب که میدونستم سلیقه خودشه. قبل از روشن کردن کتری برقی یه موزیک لایت گذاشت و بعدش رفت سمت اتاق خواب تا لباسای بیرونشو عوض کنه. تو این فرصت رفتم دستشویی و دست و بالمو شستم و برگشتم که رو‌ مبل بشینم، دیدم توی دستش یه لیوان قهوه س و روی میز یه لیوان دیگه که قطعا مال من خواهد بود.
گفتم: تو با وعده چایی مهمون دعوت کردی، بعد واسش قهوه میریزی!؟ +این عادت قهوه خوردنو که خودت سر کار انداختی به جونم، همیشه علی میگفت تو از وقتی رفتی سر کار جادو شدی! حتی دیگه به جای چایی، قهوه میخوری!! × به علی نمیخورد اینقد حسود باشه! +کی؟ علی!؟؟؟ اون حتی همیشه به اینکه من توی بگاییام از تو مشاوره میگرفتم حسودی میکرد، یکی از دلیلای بیرون اومدنم هم همین حسادتای علی بود × چرا هیچ وقت نگفتی بهم؟ +مهم نیست، اون خودش کرم داشت فکر میکرد بقیه هم کرم دارن!
دستاشو از هم باز کرد و یه خمیازه کشید، اومد لم بده توی بغل من که خودمو کشیدم کنار. یهو با تعجب منو نگاه کرد و گفت: وااااا، تاجییییی!! چت شد!؟ × تو چت شد!؟ +شوخی میکنی!؟ × نسرین! جدی میگی!؟ +دستمو گرفت و گفت: جن دیدی مگه!؟ اومدم دستمو در بیارم، اما وای از گرمی دستش
سرشو اورد جلو لبامو بوسید. چقد گرم بود، چقد شیرین بود. دستشو اورد پشت سرمو فشارم داد به صورت خودش، دوباره لبامو بوسید، با لبام جوابشو دادم، چن ثانیه ای گذشت که دستمو اورد گذاشت روی سینش، اون یکی دستشم روی سینم روی قلبم گذاشت. خون توی تمام تنم شروع کرد به دویدن، انگار داغ شدم. یک دفعه انگار که یه سیلی خورده باشم، پشت سرم داغ شد…
+رضا، خوبی؟ (این اولین باری بود که نسرین بعد از این همه مدت بهم میگفت رضا)
چرا من مسخ شده بودم؟ چرا اجازه دادم کسی غیر از مینا منو لمس کنه؟ ای وای من، مینای من کو؟ باز یاد نداشتنش افتادم، اشک حلقه زد تو چشمم، نسرین با اون چشمای تیزش دید چشمامو.
+رضا جون، هنوزم از من دلخوری؟ × نسرین، من… من… +تو چی عزیز دلم؟ +من؟ عزیز دل تو؟ نسرین… × جان نسرین
بی اختیار اشکم سرازیر شد، با اون یکی دستش پاک کرد صورتمو، دستمو بوسید
+دلت واسه مینا تنگ شده؟ × خیلی… خیلی…
سرمو گذاشتم توی بغلش و با تمام وجود گریه کردم
اروم اروم موهامو نوازش میکرد و قربون صدقم میرفت، مینا من خیلی کم دارمت، مینا حس خیانت بهت دارم، مینا هیشکی تاحالا غیر از تو منو توی گریه اروم نکرده بود، مینا چرا منو با خودت نبردی؟ مینا زندگی بعد از تو ینی چی؟ مینای من کجایی تو…
نمیدونم این جملات رو بلند بلند گفتم یا صرفا به خاطر گریه های من بود، دیدم انگار نسرین هم حالش درست نیست، نفساش بریده بریده میومد، سرمو اورد بالا و پیشونیم رو بوسید، دیدم خودشم اروم اروم داره اشک میریزه
+همیشه به عشق شما دوتا قبطه میخوردم… خوش بحال مینا، بد بحال تو…
× بد به حال ما…
دوباره سرمو گذاشتم توی بغلش، اروم چشمامو بستم، با نوازشای نسرین انگار اروم شدم ولی یادم نمیاد کی خوابم برد
چشمامو که باز کردم، دیدم هوا گرگ و میشه و روی همون مبل ال شکل توی پذیرایی، توی بغل نسرین خوابمون برده بود. جوری که صدایی نیاد، از تنش جدا شدم وسایلمو برداشتم و از خونش زدم بیرون، برای آخرین بار رفتم بهشت رضوان، با مینا چند دقیقه ای صحبت کردم و بعد از گرفتن آب جوش از دکه کنار خیابون و درست کردن یه لیوان قهوه فوری واسه خودم، به سمت تهران راه افتادم. دیگه نمیخواستم برگردم، میخواستم تا جایی که میتونم از این شهر لعنتی که همه جاش یاد مینا رو داشت، از محیط کارم، از نسرین دور بشم. کم کم هوا داشت روشن میشد که نسرین زنگ زد بهم: رضا جون کجایی؟ × چجوری میشه کسی که این همه سال تاجی بوده، یهویی توی یه روز تبدیل میشه به رضا؟؟ (فک کنم خیلی بهش برخورد، چون گفت) +آقای تاجزاده، خواستم ببینم فقط حالت بهتره یا نه؟ × اره ، نگران نباش. بدون خدافظی قطع کرد
دیگه داشتم کم کم میرسیدم تهران، به مامانم زنگ زدم و گفتم حدود نیم ساعت دیگه میرسم. به بیشعوری و غافلگیر کردنای من عادت داشت،قبل از رسیدنم توی چارچوب در منتظرم بود، محکم بغلم کرد و سرمو بوسید
رفتیم تو و چایی ریخت برام، بعد از حال و احوال کردنای معمول، خیلی بی مقدمه گفت: چی شده گل پسرمون دوباره عاشق شده!؟ × واااا، مامان مرضیه، چی میگی؟ * من چشمای علیرضامو نشناسم؟؟ (تنها کسی که اسممو کامل صدا میکنه مامان مرضیه س) خدارو شکر × خداروشکر چرا!؟ * وقتی ادم عاشق میشه، دنیا براش رنگ دیگس
هردومون با یاد آهنگ هایده خندیدیم، اهنگ مورد علاقه پدر خدا بیامرزم بود. مامان مرضیه ادامه داد: ببین علیرضا، میدونم بعد از رفتن مینا، ممکنه دیگه اون آدم سابق نباشی و دل و دماغ هیچ کاری رو نداشته باشی. اما اینجا آخر دنیا نیست. ادمیزاد به امید زندس، به عشق زندس. مینا با همه خوبیاش، دیگه بینمون نیست. قطعا که یادش همیشه با ماست، هیچ چیزی هم جاشو نمیگیره، خیالت راحت. اگر میبینی طرف سرش به تنش میارزه، عاشقی کن (چقد عجیب بود، این حرفاش خیلی قشنگ نشست به دلم) از خجالت نگاهم به پایه های مبل بود، هیچ وقت این مدل حرفا رو از مامان مرضیه نشنیده بودم، ینی خودشم بعد از بابا عاشق شده بود؟ صورتشو نگاه کردم، یه لبخند رضایت روی صورتش نشست، انگار که حرفشو به کرسی نشونده باشه. پاشد رفت توی آشپز خونه و همینجور که زیر کتری رو خاموش میکرد گفت: ناهار میمونی یا میری پیش دلبر؟؟
گوشیمو برداشتم، زنگ زدم به نسرین: هستی نسرین؟ +سلام آقای تاجزاده، بفرمایید × میخوام ببینمت +خب بیا ببین. × نسرین، دوستت دارم +… × هستی نسرین؟ +اره تاجی جون × بهم بگو رضا…

نوشته: رضا، مردمعمولی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها