داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

این داستان را نخوانید! (1)

قسمت اول: دوازده سالگی

زندگی گاهی اوقات روی دیگری دارد. روی دیگرش وقتی بر انسان نمایان می شود که خواسته های عجیبش از دنیا، سر باز می کند و آرزوهایش می شود مشکل و دغدغه. ماجرای هم جنس بازان هم همین است. آرزوی آنها زندگی کردن است. راحت. بی دغدغه. بی مشکل. راستی تا بحال به این فکر کرده اید که چرا باید طبیعی ترین حق ما، بشود بزرگترین آرزوی آنها؟!

بهرحال دنیای آنها هم اینگونه است. دنیایی که خودشان انتخابش نکرده اند. درست مثل همه ما که آمدنمان دست خودمان نبود. ولی باید زندگی کرد. زندگی ای که بر ما ناخواسته تحمیل شده. و تازه. باید از زندگی لذت برد. لذت بردن و نبردن دیگر در اختیار ماست. همان اختیاری که خداوند به قولی به اشرف مخلوقاتش داده.

ماجرایی که می خواهم بگویم عجیب نیست. ماجرای خیلی از آدمهای به ظاهر عادی این شهر است زیر این آسمان خاکستری.
من از 12 سالگی رفتم کلاس کشتی. یعنی پدرم مرا فرستاد به یکی از معروفترین باشگاه های شهرمان. رفته بودم با این امید که روزی قهرمان شوم و مدالم بشود سپر افتخار پدرم. همه پدرها دوست دارند بچه شان آن چیزی شود که آنها دوست دارند. شاید ما هم ایراد داریم که جلویشان نمی ایستیم که آخر چرا؟! مگر تو ما را آفریدی. که اگر آفریدی پس خداوند و تناسخ و بیگ بنگ و هزار کوفت و زهرمار دیگر چه می شود؟! بهرحال من از ورزش های رزمی در حد مرگ بدم می آمد و بخاطر پدرم 5 سال عذاب کشیدم. اما ای کاش هیچ وقت پایم را به چنین میدانی نمی گذاشتم. از همان روزهای اول، حس غریبی مرا گرفت. فکر کردم تمام آن شیطانی های مدرسه، اینجا واقعی شده است. ترسیدم. من چرا از بعضی بچه ها خوشم می آمد؟ چرا بعضی شب ها به آنها فکر می کردم؟! آن هم درست زمانی که همکلاسی هایم داشتند فیلم های پورن برای هم بلوتوث می کردند و چشمانشان را برابر ال سی دی موبایلشان گرد می شد؟! یعنی من با آنها متفاوت بودم؟ آن زمان شیطانی بزرگ من این بود که می رفتم پای کامپیوتر دایی ام. دو تا دایی داشتم با فاصله 6 و 10 سال از من بزگتر. آن موقع ها کامپیوتر کم بود. گران هم بود. برای همین دایی های من از یک کامپیوتر مشترک استفاده می کردند که درون اتاق خانه قدیمی مادربزرگم قرار داشت. اتاقی که همیشه درش قفل بود. وقتی برای تعطیلات می آمدم خانه مادربزرگ، از هر موقعیتی استفاده می کردم تا تنها شوم. بعد می رفتم سراغ اتاق و کامپیوترش. هنوز یادم هست. فلدر «D» دو تا فایل داشت. هر کدامش برای یکی از دایی ها بود. خیلی مسالمت آمیز و دوستانه فیلم های پورنشان را توی فلدر خودشان ذخیره می کردند و کاری به فلدر دیگری نداشتند. دایی بزرگ تر بیشتر فیلم های کلاسیک و طولانی داشت و کوچکتره، کلیپ های کوتاه تنیجری با کیفیت پایین. من از وقتی 10-11 ساله بودم این فیلم ها را می دیدم. ولی ارضایم نمی کرد. یعنی انگار چیز دیگری دوست داشتم . چیز دیگر می خواستم.

مساله اساسی انسان سکس نیست. اما نیاز اصلی اش چرا. حال اینکه من ماجرایم را با پاراگرافی از سکس شروع کردم دلیل خودش را دارد. نوجوان، وقتی واقعیت خودش را می شناسد که علائق سکسولوژی اش نمایان شود. و من نوجوان بودم که فهمیدم فرق دارم. از روی همان علائقم. ظهرها بعد از مدرسه تنها به یک امید باشگاه می رفتم. پسری به نام امیرحسین. سفید، زیبا و اندامی بی نظیر. یک وزن از من کمتر بود و از من قدیمی تر هم بود. همدیگر را می شناختیم. سلام و علیک می کردیم. اما هیچ گاه با هم تمرین نکردیم. او 40 کیلو بود و من 46 کیلو و هیچ وقت دوست نداشتم با وزن کمترم تمرین کنم. انگار یک نوع تحقیر بود برایم. با این حال آرزو می کردم که روزی مربی، من را با او بیندازد. گزینه مربی اجرایی نشد. یک بار اما او خودش جلو آمد و با لهجه ترکی اش گفت «بیا من یار ندارم» دستم را گرفت و برد وسط تشک. دروغ می گفت که یار ندارد. همه او را دوست داشتند و او همیشه کسی را داشت که با او کشتی بگیرد. فقط خشگلی اش نبود. بامزه و وروجک هم بود. برای همین هم محبوب همه شده بود. اما آمد سراغ من. رویم نمی شد با او گلاویز شوم. یک احساس شرم و حیا سراسر وجودم را گرفته بود. کشتی گرفتیم. دستم به پاهای نرم و سفیدش که می خورد مو به تنم سیخ می شد. یک بار یک فن از رو زد و من را آورد زیر و ناگهان لب هایش روی لب هایم نشست. شوکه شدم. یک لحظه بود. کسی هم ندید احتمالا. توقع داشتم بلند شوم و لب هایش را پاک کند و حتی به بیرون تف بیندازد. نکرد. فقط لبخندی زد و با زبانش لب هایش را تر کرد.

بعد از آن دیگر از امیرحسین ترسیدم. یک عشق توامان با وحشت. یک ژانر جدید در دوست داشتن. فکر کردم عاشقش شدم و چون این غیرطبیعی است باید ازش فاصله بگیرم. و گرفتم. من سعی کردم از امیرحسین دور شوم. با اینکه او هر گاه من را میدید لبخند می زد. چند بار خواست حریف تمرینی اش شوم. می ترسیدم. قبول نمی کردم و راهم را کج می کردم. چند ماه که از این ماجراها گذشت. یک روز توی رختکن بودم. عادت نداشتم دوش بگیرم. می رفتم خانه. اکثر بچه ها اما دوش می گرفتند. امیرحسین هم از آن دسته بود. آن روز مربی کمی مرا بیشتر نگه داشت تا نکاتی را برای مسابقه فردایم بگوید. وقتی رفتم رختکن و روی سکوی سنگ مرمری نشستم تا لباس های را عوض کنم، امیرحسین وارد شد. از راهروی دوش حمام ها آمده بود بیرون با یک حوله سفید دور تا دورش. لبخند همیشگی اش را زد. خودم را زدم به آن راه. آمد دقیق کنارم نشست. هنوز هم یادم نمی آید که چرا آن موقع هیچ کس دیگری نبود. داشتم لباسم را می پوشیدم و سرم در لابلای تی شرتم بود که احساس کردم دستم را گرفته. تا سرم را بیرون آوردم دستش را ول کرد. نگاهش کردم. نگاهم کرد. او لبخند می زد و من از ترس لب هایم را می گزیدم. آن موقع بود که فهمیدم ترسی که ندانی منشاءاش کجاست، و وحشتی که از زیبایی و عشق ریشه بگیرد، سهیمگین ترین ترس ها و وحشت هاست. مشغول کار خودم شدم که ناگهان گرمی ای را روی گونه ام احساس کردم. گرمی لبش بود. تر بود. بوسه ای زد و زود رفت. رفت آن طرف تر. شاید رفت که من دیگر دستم بهش نرسد که جوابش را بدهم. بوسه ای بر من زد که جاودانه بود. گرمی لب هایش و تری جای بوسه اش تا دقایق احساس می شد. می خواستم ابدی شود. می خواستم همان لحظه بمیرم و این شود آخرین خاطره من از این زندگی. شاید در زندگی بعدی با یک بوسه شیرین از خواب بیدار شوم.

من هیچ گاه جرات گفتن این جمله را پیدا نکردم. تا امروز. آری. من عاشق شده بودم. من در 13 سالگی برای اولین بار عاشق شدم. عاشق امیرحسین 13 ساله. عاشق چشم های سیاهش. عاشق بوسه های آتشینش. عاشق موهای پراکنده اش که انگار باد موسیقی ای بود که موزونی گیسوانش را تضمین می کرد. عاشق حرارت نگاهش. بازوهای بچه گانه اش و شاید عاشق گونه های همیشه سرخش. اما او به یکباره رفت. قضای روزگار نگذاشت دیگر ببینمش. فقط فهمیدم که تصادف کرد و دست و پایش شکست و برای همیشه در همان سن از ورزش خداحافظی کرد. من دیگر هیچ وقت او را ندیدم. حتی با او خداحافظی هم نکردم. هیچ وقت جرات نکردم از کسی سراغش را بگیرم. بد تر از همه اینکه، شرمم می شد شب ها به او فکر کنم. من ناکام مانده بودم. من خودم را ناکام گذاشته بودم. اما هیچ گاه نمی خواستم باور کنم که من یک همجنس خودم را دوست. در سیزده سالگی ام، من نپذیرفتم که یک همجنس گرا هستم… فکر می کردم دیگر انسانی در زندگی ام نخواهد آمد که این چنین دوستش داشته باشم. اما اشتباه کردم…

ادامه دارد

پی نوشت: نظرتان را حتما بنویسید. اگر دوست داشتید ادامه اش را هم می نویسم. داستان این قصه پرغصه کوتاه نیست. ارادتمند

نوشته: رابین

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها