داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

من گی نیستم،کونی نیستم! فقط عاشقِ یه پسرم

نور ضعیفی سراسر کافه رو در برگرفته بود … اون گوشه نشسته بود کنار یه دختری که … نمی شناختمش… و داشت… داشت باهاش لاس میزد… نمیدونم!.. فقط یادمه شیشمین شاتِ ودکااَم قورت دادم… فقط یادمه که سرم داغ کرده بود …
” پسرا نمیتونن پسرارو دوست داشته باشن… این یه چیز عجیبه… روتین نیست… غیرعادیه… شرم آوره … ”
داد میزنم : ” شما دو تا دارید با هم قرار میذارید ؟ هوووووی هوتن … با تواَم کیری ! ”
هوتن برمیگرده و به من نگاه میکنه … مثل صاحب کافه که برمیگرده و بهم چشم غره میره… مثل دختر پسر میز بغلیمون که برمیگردن و بهم نگاه میکنن و بعد پچ پچ میکنن… چه فضایِ مسمومِ گُهی تویِ این کافه حاکمه !.. هوتن از پشت میز پا میشه و میاد سمتم ، در حالی که سعی میکنه جلب توجه نکنه آروم میگه : ” تو اینجا چی کار میکنی ؟ ” … تو صورتش نگاه میکنم و قهقهه میزنم.
_ تو مستی ، پاشو … باید از اینجا ببرمت بیرون پسر… ناموصن چرا انقد مست کردی احمق؟ …تو که حتی جنبه یه شاتم نداری.
زیر دستمو می گیره و در حالی که از بقیه عذر خواهی میکنه منو به سمت در خروج میبره.لبامو نزدیک گردنش میکنم و سعی میکنم گردنشو ببوسم، سرشو برمیگردونه و میگه : “اوف پسر … تو بویِ گُهِ الکل میدی … بهتره مواظب رفتارت باشی … نمیخوام برام دردسر درست کنی،درسته رفیقمی ولی این کارت اصلا درست نبود که بیای تو کافه و منو جلوی دوس دخترم شرمنده کنی… ”

اولین روزی که دیدمش،با خودم گفتم ، اسم اون پسر با لبایِ قلوه ای و گردن بلند… و قیافه ی مصمم ، چیه؟ … بعد سعی کردم باهاش اوکی بشم،نزدیکش شدم و فهمیدم رشته ش مهندسی برقه و بعد یه روز … وارد اتاقم تو خوابگاه شدم و دیدم : اون هم اتاقیمه.داشتم ارشد مهندسی مواد میخوندم و یه اتاق دونفره گرفته بودم… اون اغلب روزا خوابگاه نبود… داشت با دوست دختراش وقت می گذروند،یا رفته بود پی رفیق بازی … مثل من تنها و منزوی نبود.فقط شبا می دیدمش و حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر دوست داشتم شبا کنارش بخوابم.بیدار میموندم تا اون به خواب بره و خودش نمیدونست که من بیدار میمونم تا به خواب بره … با من حرف نمیزد… ولی کم کم سعی کردم بیشتر نزدیکش بشم.بیشتر باهم گپ زدیم و یه روز که یخمون تقریبا باز شده بود ازم پرسید:دوس دخترت کیه؟… نمیدونم هیچ وقت فهمید که هروقت حرف میزنه نگاهم اغلب رو لبای قلوه ایشه،یا نمی فهمید!.. مکث کردم و گفتم :دوس دختر ندارم. گفت :” بی خیال باو … خودم برات یکیو جور میکنم پس داداچ!.. فضای این دانشگاه خیلی طخمیه،بهتره حداقل یه پارتنری چیزی داشته باشی تا بتونی این فضای کیریو تحمل کنی…”… نمیدونست که اون فضای کیریو دارم با کراش زدن رو اون تحمل میکنم.وقتی لباس می پوشید نمیتونستم چشمامو از رو شونه های پهنش و ورزشکاریش و شیکم عضلانی و پاهای بلندش بردارم… من اصلا هیز نبودم!.. از زل زدن به مردم متنفرم!.. ولی نمیتونسم جلوی خودمو بگیرم و به اون نگاه نکنم…بعضی از کلاسای رشته ی اونو میرفتم و درست پشت سرش سرکلاس میشستم… بهم میگفت:چرا کلاساییو میای که هیچ دخلی بهت ندارع؟کصخلی چیزی هسی؟ … میخندیدم و میگفتم: به بعضی از مباحث برق علاقه دارم و تو رشته ی تخصصیِ خودمم می تونه کمکم کنه… توی سلف هروقت میرفت غذا بخوره، کنارش رفقاش پُر بودن،ولی همیشه سعی میکردم رو اولین صندلی ای که بهش نزدیکه بشینم و از تماشا کردن غذا خوردنش حتی لذت می بردم !..من گِی نبودم!.. هیچ وقت هیچ رابطه گی ای نداشتم ولی اون پسر،اون… جذابیت خیلی خیلی خاصی برا من داشت.چن بار ازش خواستم باهم بریم کافه ولی رد کرد چون سرش با دوس دختراش یا رفیقاش شلوغ بود… ولی بالاخره یه بار قبول کرد… میخواستم همونجا بهش همه چیو بگم .پشت میز نشسته بودیم و داشت قلیون می کشید و از حلقه بیرون دادناش مثِ یه بچه کِیف میکرد… در همون حال بهش گفتم: هوتن،من یه رفیق دارم که چن روزیه خیلی بگا رفته و حال روحیش کیریه… نمیدونم چی کار میتونم بکنم براش.
یه حلقه از دهنش داد بیرون و گف:عااا چرا؟چشه ؟ شکست عشقی خوردع؟
در حالی که سعی میکردم نباتمو تو چاییم حل کنم و تو ذهنم داشتم دنبال کلمات درست میگشتم گفتم:خب ، نمیدونم راستش… ولی تا اونجایی که خودش تعریف میکنه… میگه که اخیرا عاشق شده،ولی میدونی مشکل چیه؟ مشکل اینه که رفیقم نمیتونه به طرف عشقشو ابراز کنه.
قشنگ یادمه ! طوری لباشو رو دهنه ی شیلنگ قلیون حلقه کرده بود و داشت کام میگرفت که انگار داشت ارضا میشد، یه کام عمیق گرفت،یه حلقه داد بیرون و بعد یه سرفه ای کرد و گفت : پسررررررررررررر،این قلیونش خیلی مشتیه چرا نمی کشی تُ ؟ از دستت دارع میرع کصمغز …
_ نمیتونم الان قلیون بکشم در حالی که بهترین دوستم چنین مشکلی براش پیش اومده. ( با گفتن این جمله سعی کردم برگردیم سر چیزی که داشتم میگفتم.)
_ عااااااااا ارع … داشتی دوستتو میگفتی… خُعب،چرا نمیتونع برع به دخترع بگع که عاشقشه؟تعریف کن خب :/
موضوع همینه :/ … کسی که عاشقش شده دختر نیست،پسره.
داشت کام میگرفت ولی تا حرفمو شنید، شیلنگ قلیونو گذاشت کنار و گف: عه… دوستت کونیه؟
+_________+ … حالا دیدگاهشو نسبت به همجنسگرایی فهمیدم:/ ولی نمیدونم چرا بازم ادامه دادم :
_ عا نمیشه گف کونیه :/ رفیقم تاحالا رابطه گی نداشتع و هیچ وخت از یه پسر خوشش نیومده بود تاحالاع تو عمرش، ولی خودش میگه که این دفعه جدی جدی عاشق شده،میگه نمیتونه چشم از پسره برداره،داره تو تب عشق می سوزه طفلی… میگه ارزوشه پسره قبولش کنه.ارزوشه که پسره بذاره گردنشو ببوسه… ارزوشه که بغلش بخوابه،بغلش کنه…بهش بگه : دوستش داره. میگه نمیتونه دست از فکر کردن به اون پسره برداره.میگه…( یکم مکث کردم ولی خب قرار گذاشته بودم با خودم که همه چیو بگم و خودمو خالی کنم پس باس میگفتم ) میگه که حتی خواب می بینه داره باهاش سکس میکنه.همه جا پسررو تعقیب میکنه،اهل خودارضایی نیست زیاد ولی هروخ خودارضایی میکنه یاد اون میفته.میگه حاضر نصف عمرشو بده تا یه شب با اون پسره بخوابه.
هوتنو دیدم که داشت با یه ریشخند مضحک به حرفام گوش میکرد… حرفام که تموم شد زد زیر خنده : پسررررررررر،این دوستت عجب کونیییییییییه ناموصن.بفرستش تو اکیپ ما،با رفقام ترتیبشو بدیم،طفلکی دلش کیر میخواد روش نشده بهت مستقیم بگع … عاااااااااا اصن شاید کیرِ خودتو میخواد.من اینجور ادمارو می شناسم،کونشون میخاااااااااره،اسم کیرخواستنو گذاشتن عشق!..عَی … خیلی خیلی ببخشیدا داداچ… رفیقیم ولی خب … کص ننه ی رفیقت :/ با اینجور آدما زیاد نگرد اوبی میشی یه وخ خدایی نکردع… ( بازم میخندید)… کصکش دلش میخواد کون بده داستان بافته برات،ذهن تورَم مشغول کردع… کص ننش باو… کون لقش … ذهن خودتو درگیر این کونیا نکن.بذار یه قلیون هلو برات سفارش بدم داداچ،بکشی سرحال شی از ذهنت برع بیرون.
تنم داغ کرده بود…ولی نمیخواستم بفهمه دارم درباره خودم حرف میزنم،نمیخواسم شک کنه… پس لبخند زدم… لبخند زدم در حالی که بهم غیر مستقیم گفته بود : کص ننت… نمیدونم فازم چی بود که بازم ادامه دادم:“ولی هوتن… طفلی گناه ندارع؟… یه درصد فک کن شاید راس میگه و واقعا عاشق شدع …یه درصد فک کن چقد اسیب میدید اگه این حرفاتو جلو روش میزدی داداچ.”
هوتن یهو جدی شد و گف: ببین داداچ،” پسرا نمیتونن پسرارو دوست داشته باشن… این یه چیز عجیبه… روتین نیست… غیرعادیه… شرم آوره … “… از منم می شنفی دیگه سمت این جور آدما نَروع… اصن بیا تو اکیپ خودمون… با اوبیا نگررررررررررررررد .
نبات دیگه کاملِ کامل تو چاییم حل شده بود،مثلِ قلبم که کاملا بین حرفاش مچاله شد…میدونستم کیرشانسم،ولی نه تا این حد :/… صورتم داغ کرده بود،سعی کردم ارامشمو حفظ کنم… هوتن داد زد : یه قلیونِ هلو لطفا… چند دیقه بعد جلوم یه قلیون هلو بود و من تا میتونستم کام گرفتم… و اون روز تموم شد.
بعد از اون روز،دیگه باهاش نگشتم،اتاقمو عوض کردم و یه اتاق تکی گرفتم و وختی هوتن ازم پرسید چرا اتاقمو عوض کردم،بهونه اوردم که تنهایی بیشتر میتونم رو درسم تمرکز کنم.دیگه سر کلاسای برق نمیرفتم… دیگه تعقیبش نمیکردم ولی … شبا میرفتم کافه،تنهایی الکل میخوردم… فکر میکردم.غصه میخوردم احتمالا؟؟!!..هوم نمیدونم.
اون شبم یکی از شبایی بود که رفته بودم کافه تا تنهایی با الکل تو خودم حل بشم،بمیرم… احساساتمو دفن کنم… که دیدم،اون گوشه،یه میزی هست که پشتش یه پسری نشسته با لبای قلوه ای و گردن بلند و بغلش یه دختر ظریف خوشگل نشسته ،دیدم که هوتن دستاشو تو موهای دختره میکنه،و سر به سرش میذاره…میشد از یک کیلومتری فهمید که چه قدر عمیق دارن باهم لاس میزنن…پس با دیدن اونا… این دفعه به جای یه شات ودکا،6شات زدم بالا … حالم خراب بود… کیری بود،قلبم به درد اومده بود… انقدی مست کردم که خایه پیدا کنم و بلند بین اون جمعیت داد بزنم :” شما دو تا دارید باهم قرار میذارید؟ هوووی هوتن ! با تواَم کیری .” …

حالاع هوتن دستشو از زیربغلم میکشه بیرون و میگع:” خیلی خب شروین،برو خوابگاه!..فک نمیکنم انقدری اوضات طخمی باشع که لازم باشع زنگ بزنم تاکسی،خودت میتونی خودتو جمع کنی رفیق!.. من می شناسمت!.. فردا تو دانشگاه می بینمت،شاید لازم باشه با هم حرف بزنیم درباره رفتار امشبت،ولی خب الان سرم خیلی شلوغه چون سوگل منتظرمه و لابد الانم خیلی شاکیه بابت این قضیه ،سوگل خیلی حساسه ، ولی منو که می شناسی،قلقِ دخترا دستم اومدع دیگع بالاخره… راضیش میکنم و گندتو جمع میکنم، چون قبلن رفیقای خوبی بودیم شروین،الانم هستیم داداچ، حالاع نمیدونم چی انقد اوضاتو بهم ریختع که اومدی مست کردی و داد زدی تو کافه،ولی طوری نی،فردا میحرفیم… مراقب خودت باش.جلوی پاتَم نیگا کُن نیفتی زمین جوجه مهندسِ مَست!.. “… اینارو که گفت یه خنده کوچولویی کرد و رفت داخل کافه.اخلاقش طوری بود که اکثر چیزارو شوخی میگرفت و باهاش جک میساخت.
روی جدول کنار خیابون میشینم… سرم که داغ کردع رو دو دستی میگیرم… نگاه تارمو به اون سمت شیشه ی کافه میندازم… جایی که هوتن کنار اون دختره نشسته و دارن باهم میخندن… یهو بالا میارم جلوی کافه… مسئول کافه میاد بیرون و بهم میگه: “خوبی ؟؟ میخوای زنگ بزنم آژانس؟آدرس خونتونو که میتونی بگی بهش؟…ها؟…”… میخندم… روی پیرهن مسئول کافه بالا میارم.
_ هولی شت! رو پیرهن من بالا اوردی پدرسگ… تن لشتو از جلو کافه من جمع کن،داری میرینی تو وجهه یی که برا این کافه درست کردم… تن لشتو جمع میکنی یا زنگ بزنم پلیس؟؟؟
حالا بیشتر میخندم…همه جارو دیگه تار تار می بینم،حتی نمیتونم کلمات دیگه ی صاحب کافه رو بشنوم… دنیا دور سرم میچرخه و پخش میشم رو پیاده رو… غش میکنم مثل یه هروئینی…هوتن و صاحب کافه و چن نفر دیگه رو می بینم که بالا سرم وایسادن و گوشیاشونو در آوردن که زنگ بزنن امبولانس…صاحب کافه رو می بینم که از هوتن می پرسه: تو این تن لشو می شناسی؟…هوتن میگه:آرع باووو،دانشجوئه ،قبلا هم اتاقیم بود…ولی نمیدو…
چشام سیاهی میره… بقیه کلماتو دیگه نمی شنوم… بیهوش میشم کف پیاده رو ،روی استفراغم…درحالی که بالا سرم هوتن و پارتنرش که من نیستم وایسادن و اون از من نه به عنوان یه عاشق بلکه به عنوان یه ” هم اتاقی سابق ” یاد میکنع… تنم سرد میشه و به خواب عمیقی فرو میرم.

نوشته: میم_الف

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها