داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

ممکن بود جنده بشم

اگه بچه دهاتی باشید مثل من که اکثرتون تهرانیه اصیل هستید باس بدونید که تک و توک بین ماها یه دختر پسر هایی پیدا میشن که یه کم قیافه داشته باشن شاید اون صورت کک مکیم و موهای روشنم منو از بقیه متفاوت کرد مثل اکثر بچه دهاتی ها بابام کشاورز بود و یه برادر کوچیک تر از خودم دارم زندگیم تا سن 8 سالگیم روال عادی خودشو داشت تا اینکه مزرعه افتاد تو انحصار ورثه این داستانا ما اومدیم تهران پدر بدخت ما جز کارگری کار بلد نبود مادرمون جز کلفتی سال 78 بود که رفتیم توی یه باغ شدیم سرایدار اونجا باغ که چی بگم جنگل بود بگذریم
زمان با کلفتی ننه ما و حمالی بابامون اونجا سپری میشد مثل همه خانواده های مایه دار این کشور اونها هم یه مشت آدم تازه به دوران رسیده عوضی بودن سه تا پسر داشتن سه تا دختر که پسر کوچیکشون هم سن من بود همه یکی از یکی عوضی تر بودن تنها شانسی که داشتیم زیاد نمیومدن ولی وقتی هم که میومدن اونقدر رفتارشون بد بود با ما که تا چند روز من اعصاب خوردی داشتم تنها کسی که توی اون خانواده متفاوت بود همون پسره کوچیکه که گفتم بود گاه گداری رو عالم بچگی باهم بازی میکردیم همیشه مامانم دعوام میکرد که باهاش بازی نکنم که مبادا خانوم ببینه پوست از تن من جدا کنه خلاصه نمیخوام زیاد حرف بزنم حوصلتون سر بره
زمان گذشت با همین روالی که گفتم تا سال 90 من پا به سن گذاشتم از طرفی ارباب مریض پیر شده بود دیگه نای جم خوردن و داد و بیداد و لواسون گردی رو نداشت دیگه زیاد نمیومد بیشتر هم پسر کوچیکه میومد یا با دوستاش یا تنها که اغلب تنها بود منم همونجا کنار مامان و بابام کار میکردم پول درسو دانشگاه که نداشتم دور تموم آرزو هامو خط کشیدم و تا سوم راهنمایی به همون سواد خوندن نوشتن ساده که مادرو پدرم نداشتن تن دادم از یه طرفی داداشمم مشکل خونی داشت و داروهاش گرون بود دیگه ما هم شدیم کلفت کاخ ارباب خدا رو شکر اوضاع از روز های بچگیم خیلی بهتر بود پسره بر خلاف همه ی خانوادش ادم حسابی بود همیشه غذا که میگرفت برا ماهم میگرفت یا مثلا هیچ وقت پدرمو به اسم صدا نمیکرد و دستور نمیداد مثلا میگفت: آقا یدالله میشه فلان کارو کنید
بر خلاف اون خواهرای جندش منم راحت تر بودم دور از چشم مامانم بهش نزدیک میشدم یه وقت هایی براش میوه میبردم ماجرا اصلی از اونجا شروع شد که یه شب با داییش اومده بودن اونجا دوتایی که اونم مثل خودش آدم بدبخوری بود داییه دکتر بود که احمدرضای ما دست بر قضا حالش بد میشه اون شب میاد بالا سرش و خلاصه دایی میگه بیارش مطب و… اونم هفته بعد منو احمد رضا رو میبره مطب تو راه نمیدونم چه طوری بحثمون به اونجا کشید ولی همه حرفای توی دلمو بهش زدم اینکه دوست داشتم منم درس بخونم دوست داشتم بچگیم باهاش بازی کنم دوست داشتم اون عروسک اسبشو داشته باشم و اینم بهش گفتم که همیشه براش ارزش قائل بودم اونم فقط ساکت بود گوش میکرد هیچ واکنش خاصی نشون نمیداد
بعد از اون روز دوتا بار سبک از روی دوش من برادشته شد یکی اینکه خیالم از بابت برادرم راحت شده بود که اوضاع و احوالش بهتره و هر روز لازم نیست یکی تو سرمون بزنیم دوتا رو پامون و دوم اینکه یه نفر بالاخره درد های منو شنیده دو سه هفته خبری نبود دو هفته خبری ازش نبود فقط یه بار یکی از اون خواهرای جندش با دوست پسرش اومدن اونجا و کلی هم مارو تهدید کردن که اگه کسی چیزی بفهمه جلوپلاسمونو میریزن تو کوچه خب اینم یه روش زندگیه دیگه چه میشه کرد؟
هفته بعد دوباره خودش اومد اواخر تابستون بود هوا نیمه خنک بود مثل همیشه کنار استخر نشسته بود و کتاب میخوند و آهنگ گوش میکرد مامانم یه ظرف میوه داد بهم و یه پتو مسافرتی و گقت: اینو ببر برا آقا ببین چیز دیگه لازم نداشته باشن

جنس احترامی هم که براش قائل بودیم فرق داشت برای بقیه از سر ترس احترام قائل بودیم برای اون از سر علاقه رفتم پیشش و سلام کردم مثل همیشه با خنده جواب سلامم رو داد و گفت: چه عجب کجا بودی تو
بفرمایید براتون میوه آوردم اینم پتو اجازه بدید بنداز رو پاتون سرما نخورید خدایی ناخواسته
گفتش نمیخواد بنداز رو شونه هام اگه میشه ممنونت میشم
چشم بفرمایید اینارو هم مادرم داد گفت اگه چیز دیگه خواستید بفرمایید من براتون بیارم اگه هم اجازه هست من برم
بیا بیا بشین برات یه چیزی آوردم قلبم داشت تند میزد ترسیده بودم نشستم کنارش و از توی کیفش همون عروسک اسب رو که گفته بودم رو دراورد داد بهم گفت بیا اینو دوست داشتی فقط خوب ازش مراقبت کن
باورم نمیشد یه آدم چقدر میتونست مهربون باشه هیچ وقت توی اون 19-20 سال اینقدر خوشحال نشده بودم خیلی دلم میخواست بغلش میکردم ولی نمیتونستم عروسک رو در عوضش محکم توی بغلم فشار دادم محکم این اولین باری بود که اشک از روی خوشحالی تو چشم هام جمع میشد نمیدونستم چه طوری تشکر کنم ازش تو همین حال بودم که مادرم اومد و با حالتی بهت زده گفت زهرا؟؟؟ چرا نشستی اینجا مزاحم آقا شدی از جام بلند شدم اومدم حرف بزنم که اونم از جاش بلند شد و گفت
سلام مریم سلطان حالتون چه طوره؟
سلام آقا حالتون خوبه در حالی که دست منو گرفته بود گفت ببخشید این دختر من مزاحم شما شد
نه خودم خواستم بشینه گفتم دوتا قاچ از این هندونه بخوره پسرتون حالش خوبه بهتر شده؟
این گفت گو تموم شدو مادر دست منو گرفت برد توی اتاق خودمون و کلی دعوام کرد که دیگه اینکارو نکنم و… بگذریم از اون شب دیگه هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم همیشه با عروسکم صحبت میکردم دو سه ماهی خبری ازش نبود و فقط سایر اوباش خانواده میومدن تا آذر ماه که مادرو پدر من رفتن ختم یکی از اقوام توهمون روستای کذایی و به دستور ارباب ما موندیم تو باغ عشق اون شب صدای زنگ رو که شنیدم خیلی ترسیدم و جرات نکردم برم بیرون درب رو بازکنم تا اینکه تلفن اتاقمون زنگ خورد و گفت: آقا یدالله هستید چرا نمیایید؟
منم سلام کردم و گفتم ببخشید آقا میام الان زود میام خلاصه رفتم درو باز کردم و ماشینش رو برد اورد تو هوا سرد بود نمه های بارون هم میزد دنبال یه بهانه بودم که منم برم تو امارت پیشش که خودش بهم گفت اگه کاری نداری بیا کارت دارم رفتم تو عمارت نشسته بود رو مبل گفت بیا بشین چرا وایستادی
من که هم میترسیدم هم خجالت میکشیدم گفتم نه اقا خیلی ممنونم
دستمو سفت گرفت و منو نشوند پیش خودش و بهم گفت: ببینم من از بچهگیم با تو بزرگ شدم چرا اینقدر با من تعارف میکنی؟
سرمو انداختم پایین دستشو گذاشت زیرچونم سرمو برد بالا گفت منو نگاه کن وقتی دارم باهات حرف میزنم تو چشام نگاه کن
گفتم چشم آقا
اون شب گفتی دلت میخواست درس بخونی و بری دانشگاه و… درسته؟ برات یه پیشنهاد دارم اسمتو توی یکی از مدارس شبانه روزی تهران مینویسم
برق از سه فازم پرید و گفتم ولی
دست گذاشت رو دهنم و گفت اول گوش کن کامل بعد حرف بزن اسمتو مینویسم خودمم با مادرو پدرت صحبت میکنم برو داییمم برات تو یه درمونگاه اطراف اونجا میسپارم کار پیدا کنن شهریه مدرسه رو هم نگرانش نباش
خوشحال بودم و گفتم مرسی آقا من نمیدونم این همه مهربونی رو باید چه طوری جبران کنم ولی ولی من کاری بلد نیستم سواد آ«چنانی هم ندارم بخوام کار کنم مارو برا کلفتی ساختن
دیگه در حد 1 تا 100 بلدی که بشماری یا نوشتن اسم و فامیلی
بله آقا
پس حرف نباشه تا دیپلمپو بگیری و یه فن جدید یاد بگیری
چشام خیس اشک شده بود بی اختیار سرمو گذاشتم رو پاش و دستشو بوس کردم که اونم دستشو کشید گذاشت رو سرم منم با همون حالت و همون صدا هق هق کنانم ازش تشکر میکردم

گفت پاشو پاشو دست و صورتت رو بشور من گرسنم از ظهر تا حالا هیچی نخوردم بعد از شام خوردن خیلی دلم میخواست این لطفو خوبیهاش رو توی همه این سالها جبران کنم براش شب وقتی که تو تخت خوابیده بود رفتم تو اتاقش چیز زیاد بلد نبود گفت کاری داری باهام
گفتم بله آقا میخوام همه خوبی هاتون رو جبران کنم منتها به روشی که در توانم هست بعد نشستم کنار تختش تی شرتمو دراوردم افتادم تو بغلش شروع کردم به بوسیدن صورتش اون مقاوت کرد و هلم داد کنار گفت میدونی داری چیکار میکنی؟
گفتم بله اقا میدونم این تنها چیزیه که من ازتون میخوام لطفا منو رد نکنید
یکی خوابوند توی گوشم محکم طوری که صدای سوتش هنوز یادمه سرم داد زدو گفت اینطوری میخوای بری تهران؟
اینه یه عمر بدبختیه مادرو پدرت؟
افتادم رو پاهاش شروع به گریه و التماس کردم زار میزدم ازش معذرت خواهی میکردم که به کسی نگه اونم لباسمو انداخت روی تنم گفت ندیده میگیرم برو بیرون تا نظرم راحب حرفای اول شب عوض نشده
تنها چیزی که بهم حس آدم بودن رو برگردوند رفتار های خوب اون بر خلاف خانوادش بود از سال 90 من رفتم مدرسه شبانه و توی یه درمونگاه هم مشغول به کار شدم حقوق زیادی نمیداد ولی شکم سیری بود و هفته ای یه بار هم میرفتم لواسون به مامان و بابام سر میزدم همین که میتونم بهشون خنده هدیه بدم بهترین و زیبا ترین حس دنیاست و همه این زیبایی ها مدیون مردونگی و خوبی های یه نفره یه نفر که نمیدونم الان کجاست و نمیدونم چیکار میکنه ولی میدونم با قلبی که اون داشت افرادی که کنارش الان خوشبخت ترین آدم های دنیان.
اون پسر دوسال بعد اون ماجرا یعنی سال 92 از ایران رفت پیش برادرش ارباب هم به رحمت خدا رفت بالاخره باغ لوسون رو یه نفر دیگه صاحبش شد خانواده من هم رفتن با همون سبک زندگی منتها توی یکی از مناطق بالاشهر تهران شدن سرایدار یه برج منتها چندتا دکترو… تو ساختمون بودن که اونها آدم حسابی بودن
بعد از اتمام درسم و گرفتن دیپلمم توی داروخانه همون درمونگاه مشغول کار نسخه زنی و… شدم الانم حدود یه سالو نیم میشه که با پیمان آشنا شدم و باهم قول قرار ازدواج گذاشتیم و همیشه براش از خوبی های اون پسر میگم.

این داستان رو براتون تعریف کردم که بدونید مرد ها فقط فردین و قیصر و… نبودن و سلطان قلبها و… فقط فیلم نبودن.

ممنونم که خوندید داستان من رو یادتون باشه هیچ کس از دادن خوبی به کسی ضربه نمیخوره و هیچ کس هم از بدی کردن به کسی سود نصیبش نمیشه اگه غلط املایی و… بود مارو بخشید دیگه

نوشته: دختر دهاتی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها