داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عشق و مرز جنون (۲ و پایانی)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

حرف زدنم اونموقع بجا نبود…
آرزوی آزاده رو شنیده بودم و باید با مردونگیم بهش ثابت میکردم که چیزی که میخواد هستم!
رسیدیم ب کافه که سعید و آرزو نشسته بودن و سعید داشت قلیون میکشید…
من میدونستم که میکشیده قبلا اما آرزو و آزاده نه!
همینطور که بهشون نزدیک میشدیم آزاده رو پنجه هاش وایستاد دست انداخت دور گردنم یکم منو کشید پایین و دم گوشم گفت:نکشیاااا ضرر داره برات…
و بدون فکر کردن به حرفش فقط گفتم چشم…
کنارم نشست و یجورایی بهم تکیه داد و تکیه گاهش شدم و روبروی سعید و آرزو نشستیم!
آرزو مدام میگف نکش اما سعید توجهی نمیکرد و میخندید میگفت بیخیال…
که آزاده با دیدن این رفتاراش رو کرد و ب من و گفت چه خوبه دارمت!
این حرفارو میشه از زبون خیلیا شنید اما فقط از زبون ینفره ک برات جذابه و با شنیدنش ذوق میکنی و لبخند میشینه رو لبات…
جواب این حرفاش فقط بوسیدنش بود ولی خب اونجا جاش نبود و جوری نشستم ک سرش رو شونه ام قرار بگیره و دستش رو هم گرفتم جوری که دستامون قفل همدیگه شد…
سعید چن باری بهم قلیون تعارف کرد اما خب قول داده بودم و نکشیدم…
کم کم دیگ باید برمیگشتیم سمت شهر
چن ساعتی رو اونجا بودیم و خوش گذرونده بودیم!
حدودای پنج بعدازظهر بود که سوار ماشین شدیم تا برگردیم…
بین راه نزدیک بود ی تصادف شدید بکنیم ک به خیر گذشت و سالم رسیدیم ب خونه هامون…
سعید و آرزو پیاده شدن و آزاده موند تا حرفی اگ مونده بزنیم و خداحافظی کنیم…
_آزاده خانوم
+جانم؟
_من خیلی بلد نیستم احساسی حرف بزنم و خوشحالت کنم و زبون بریزم اما جوری پات میمونم که خوشحال باشی از انتخابت…
+انتخابم تویی
تو اگ بد هم باشی
انتخاب منی…
با فشار دادن دستاش بدرقه ش کردم ب سمت خونشون و منتظر موندم تا بره داخل…
و خوشحال و زنده دل برگشتم خونه!
یجوری بود اون شب
ی دلشوره ی خاصی داشتم!
و دلیل داشت…
رسیدم خونه و پدرم با ی لحن جدی صدام کرد…
+بیا بشین کنارم کارت دارم بابا
_سلام بله؟
+ساکتو ببند باید بری تهران کار کنی
_ینی چی؟نمیفهمم
+چی رو نفهمیدی؟میگم باید بری تهران دیگه کجاش غیرقابل فهمه؟
_چرا باید برم تهران؟مگه همینجا چه مشکلی داره؟دارم کار میکنم دیگه بابا اذیت نکن
من اونجا جای خواب هم ندارم حتی…
+سره کار اتاق درست میکنی میخوابی!
باید بری اونجا وردست ی اوستا کامل کار یاد بگیری با چن تا بساز بفروش اشنا شی دیگ برا خودت کار برداری و کار کنی…
_مگه من چن سالمه از الان اینجوری میندازین بیرون منو از خونه؟
+دختر که نیستی بزرگ شدی دیگ خجالت بکش!ساکتو ببند باید بری سه چهار روز دیگ
با ناراحتی و بی تفاوتی ب حرفاش پا شدم رفتم تو اتاق فکرایی ک از جلوی چشمم رد میشدن و ذهنمو مشغول کرده بود خیلی کلافه کننده بود!
تازه همه چی داشت درست میشد اخه چجوری من و آزاده دوری همدیگرو تحمل کنیم؟
چه پایان تلخی داشت این شب
نمیدونستن دله من اینجا گیره تهران برم چیکار؟
ولی خب نمیشد رو حرفشون حرفی زد و دیگه تلاش بیهوده نکردم
بد مخمسه ای بود که توش گیر کرده بودم و سه چهارروز برا استراحت داشتم و بعدش سفر ب تهران و کمه کم شیش ماه بعد برگشتن ب دیار مادری…
شیش ماه نباید میدیدمش!
نمیشد که…
فکر و خیالات همینطور ادامه داشت تا خوابم برد و صبح رفتم سرکار تا عصر و بعد از تموم شدن کارم از یه تلفن عمومی زنگ زدم ب خونه ی آزاده اینا و خدا خدا میکردم تا خودش تلفنو برداره و بتونم باهاش حرف بزنم…
اما خودش نبود
صداشو میشناختم
ی زن سن بالا بود که انگار مادرش بود و بدون هیچ حرفی تلفنو قطع کردم و ناامید برگشتم سمت خونه!
تموم مسیرو با موهای ژولیده و پیراهنی چروک و دستای تو جیب ک نشون دهنده کلافگیم بود قدم زدم و این مسیر چن بار تکرار شد
خودمم نمیدونستم تو خیابونا دنبال چی بودم
اما پسرا تو اینجور مواقع یا سیگار میکشن
یا اگه خیلی ساده دل باشن و مظلوم دیگه تنها کاری که میتونن بکنن قدم زدنه و تنها دفاعشون در برابر تمام مشکلات پرسه زدنه!
این قدم زدنا از گریه هم غم انگیز تره…
ساعت حدود ده بود ک دیگ پرسه زدنام تموم شد و رسیدم خونه
و بدون هیچ صحبتی و میل ب شام رفتم رخت خوابم رو پهن کردم و چشامو بستم و غرق روزای خوش و خاطره هایی ک تو این چند ماه که حرفم تو دلم بود و چند روزی ک حرف دلم رو زدم و با آزاده همه حس های خوب رو تجربه کردم…
اما حالا باید همه چیو میزاشتم اینجا حتی قلبم!
و میرفتم تهران بخاطر آینده…
آینده ای که قرار بود برای آزاده بسازم و بهش ثابت شه که مردا وقتی ی حرفی میزنن رو حرفشون هستن
وقتی تعهد میدن به بودن تا اخرش هستن!!!
همه چی رو مرور میکردم که چشمام گرم شد و خوابم برد
ی خواب از رو خستگی و کلافگی!
هنوز چشم هام ب اندازه کافی استراحت نکرده بودن ک مادرم بیدارم کرد برای کار
مثل روز قبل فقط خودمو مشغول کردم تا عصر ک بزنم بیرون
و ی زنگ بزنم ب آزاده…
اینبار خودش جواب داد
تلفنو برداشت و گفت بله بفرمایید
صداشو که شنیدم و مطمئن شدم خودشه بدون هیچ حرف اضافه ای شروع کردم ب توضیح دادن اتفاقاتی ک افتاده بود
چن دقیقه ای همینطوری گذشت تا حرفام تموم شد و گفت فردا ساعت شیش عصر کافه ای ک با سعید و آرزو رفتیم…
اینو گفت و قطع کرد
هیچ حرفی نزد!
هیچ ناراحتی از خودش نشون نداد و یجورایی اب سردی بود که روم ریخت با رفتارش…
این همه زمین و زمانو بهم زدم و ناراحت بودم برا همچین کسی؟!
ی کلمه نگفت چرااا؟!
فقط گف فلان جا ببینمت و قطع کرد بدون هیچ حرفی
رفتارش برام غیر قابل هضم بود واقعا حس میکردم حس مردونه م خورد شده که من از نداشتنش کارم رسیده بود ب قدم زدن بی هدف تو خیابونا و پرسه های شبونه
اما اون انگار ن انگار…
سعی کردم بی تفاوت باشم اما نمیشد
من دل بسته بودم
وابسته شده بودم
چیزی که من عمل میکردم بهش و اون شاید فقط حرفشو میزد
تموم این سوالا و حرفا ذهنمو سمباده میکشید و باعث کلافگیم شده بود…
مثل شب قبل دو سه ساعتی تو خیابونا قدم زدم تا ساعت شب نشینی بگذره و وقتی رسیدم سریع برم بخوابم!
هرچقد با پدرم بحث داشتم و دیکتاتور بود،مادرم فرشته ی مهربونی بود و تا هر ساعتی که بود صبر میکرد تا برم و شامم رو برام حاضر کنه…
مادری که خیلی سختی کشید و انواع مریضی هارو گرفت اما همیشه مهربون موند
چیزی جز این بود عجیب بود البته
مادرا کلا همینن…
رسیدم خونه و شام رو خوردم و تو اشپزخونه کنار مادرم نشستم…دلم تنگ شده بود برا روزایی ک خیلی راحت میرفتم تو بغلش و گریه میکردم و دیگ فارغ از هر دردی حالم خیلی زود خوب میشد…
کنارش نشستم و سرمو گذاشتم رو دامن گل گلیش و بدون زدن هیچ حرفی چشامو بستم!
میدونست خوب نیستم از حالت صورتم فهمیده بود
دستاشو که از شست و شوی زیاد زبر شده بود گذاشت رو پیشونیم و شروع کرد ب نوازش کردنم و حرف زدن…
+احمد جان مادر چیشده؟
_هیچی عزیز
+به من نگی به کی بگی اخه؟از مادر غم خوار تر هم داریم؟
_عزیز جان دورت بگردم ناراحتم واس اینک باید از اینجا برم
از همه دور شم…
+قرار نیست برا همیشه بری که!زود برمیگردی هرروز بهت زنگ میزنم
_اونکه اره ولی…
حرفمو خوردم و ادامه ندادم…
+ولی چی؟
_هیچی،من میرم بخوابم هنوزم مث بچگیام کنار تو اروم میشم تاج سرر
+نگفتیااا ولی چی؟بعدا بهم بگو
_چشم میگم…
“چشمت بی بلا” گفتنش رو شنیدم و رفتم تو رخت خوابم و بدون هیچ فکر و خیالی چشمامو بستم تا خوابم ببره و برعکس شبای قبل خیلی زود و راحت خوابم برد
آغوش مادره دیگه!ی روز دکترا میفهمن که به بیمارا باید از آغوش مادرشون تزریق کنن تا حالشون خوب شه
تازه،هیچ عوارضی هم نداره!
صبح شد و با بی میلی خاصی از خواب بیدار شدم…لباسامو پوشیدم و بدون نگاه کردن تو آینه و خوردن صبحونه زدم بیرون و رفتم سر کار…
تایم ناهار با اوستام صحبت کردم ک ساعت چهار بزاره برم و ی ساعت زودتر تعطیل کنم…
که موافقت کرد!
ساعت چهار رفتم سمت خونه ی دوش گرفتم و ی پیرهن سفید با ی شلوار کتان مشکی پوشیدم و رفتم ب سمت کافه با ی شاخه رز قرمز…
هنوز نیومده بود و زودتر رسیدم…
نششتم داخل کافه و منتظر تا بیاد!
ساعت از شیش گذشته بود و هنوز نیومده بود و دیگه طاقتم تموم شده بود…مثل این ک قرار نبود بیاد
ساعت نزدیکای هفت شده بود که دیگ اومدم بیرون که برگردم سمت خونه
رفتم کنار جوب گلی ک گرفته بودم رو پرت کنم داخلش که ی نفر دستمو گرفت
خودش بود…
+برا من خریده بودیش؟؟
گلو دادم بهش و فقط با اخم زل زدم بهش و هیچ حرفی نزدم!
که شروع کرد ب زبون ریختن…
+اگه واقعا قراره با اخم انقد جذاب باشی همیشه عصبانیتون کنم من
با حرفاش نمیشد لبخند نزد،نمیشد خوشحال نشد
خودش که جای من نبود بدونه چه حس خوبیه…
دستشو گرفتم و رفتیم داخل کافه!
ی مانتوی مشکی پوشیده بود با یه شال زرشکی و لاک مشکی…
رنگای مورد علاقه خودم!
میدونست چیکار کنه که تو ی لحظه همه چیو فراموش کنم و رامش بشم…
نشستیم رو یکی از میز ها و دست گذاشت زیر چونه ش بِر و بِر منو نگاه میکرد!
و با هر پلک زدنش من دوباره زنده میشدم…
_چرا دیر کردی اینقد؟؟
+داداشم شک کرده بود نمیزاشت بیام بیرون…
_اها چیزی ک نشد دیگه؟
+نه خداروشکر…خوبی آقا؟
_ن والا اصلا!تو خوبی؟
+چیشده؟
_پشت تلفن ک برات توضیح دادم و با رفتارت بدترش کردی
+موقعیتم جوری نبود که حرف بزنیم فقط ی جمله گفتم و قطع کردم خودت دیدی که!
_اره ولی میتونستی با ی ابراز ناراحتی خیلی حس خوبی بهم بدی که توعم مث من از فاصله ی بینمون ناراحتی…
+ناراحت که هستم اما امروز روزه اخره که همو میبینیم بهتر نیست خاطره بسازیم تا بحث؟
_من که همه وقتم برای توعه باشه تسلیم…
+تا ی کیک و چای نوش جان کنی شما من برم دسشویی یکم رژمو پر رنگ کنم پاک شده!
_که چی بشه؟
+بهت میگم…
_لازم نکرده ارایشت غلیظ باشه
+قراره پاک شه سریع…
_نمیفهمم منظورتو ولی باشه…
رفت دسشویی و منم چای رو تلخ خوردم و کیک رو گذاشتم کنار تا بیاد!
چن دقیقه گذشت و نیومد که خودم رفتم ببینم کجاست و چیشده…
دسشوییش جوری بود ک ی حالت راهرو مانندی داشت واردش که میشدی چن تا دسشویی دیگه بود!
در رو باز کردم رفتم داخل راهرو که ب محض اینکه وارد شدم پشت سرم در بسته شد…
آزاده پشت سرم بود و انگار منتظر بود که من برم دنبالش
_کجایی دختر؟چرا دیر کردی؟
+عه احمد صورتت چیشده؟؟
_صورتم؟هیچی
+نه یکم بیا پایین لپت انگار زخم شده
_کجاش خو؟
+قدم نمیرسه که بیا پایین یکم
خم شدم و بدون هیچ حرفی لپمو بوسید
و گفت رژم کم رنگ شد دیگه مگه نه؟
دیدی گفتم پاک میشه؟
تازه فهمیده بودم که منظورش از اون حرفش که گفت پاک میشه چی بود…
چن روزی بدترین حال رو داشتم و یه چنین شوک ناگهانی فقط میتونست حالمو بهتر کنه
پیشونیش رو بوسیدم و حرفای دلمو زدم
_کاش بود
+چی؟
_از همون ساعتا ک تو کارتونای بچگی بود…ساعت زمان بود اسمش
باهاش میشد زمانو نگه داشت
یا مثلا کاش میشد لپمو مومیایی کنم که همیشه جای بوسه ت روش بمونه و هر بار با دیدنش ذوق کنم…
+مومیایی لازم نیست خودم دز خدمت هستم!
_شرمندمون میکنی دختر
+دیگه کاریه که از دستم برمیاد
میگم ک بسه دیگه ادامه زبون ریختنا و دلبری ها ی جای عاشقانه باشه راهرو دسشویی همچین فضای خوبی نیست
صدای خنده ی هردومون بالا رفت و رفتیم بیرون
پولِ چای و کیک رو حساب کردم و زدیم بیرون…
دیگ قرار بود تا چند ماه نبینمش و باید تا جایی که میشد استفاده کنم از وقت و محو قشنگیاش بشم
از چشم و ابروی مشکیش تا زلفای بلند سیاهش…
که حسودیم میشد به باد ک میره لا ب لای اون موها
دست تو دست همدیگه خیابونارو قدم میزدیم و فقط ی بارون کم بود تا خدا هم بشینه عشق پاک مارو نگاه کنه!
_آزاده اگه گفتی چی کمه الان؟
+امم نمیدونم…چی؟
_بارون دیگه
+نه تو بارون ارایشم کلا خراب میشه!
_خوبی هم داره…
+چی مثلا؟
_بوی نم خاک که بلند میشه کنار بوی موهات
بوی تنت
روح ادم تازه میشه…
+بوی تنم؟
_اره دیگ کنار هم ک راه میریم عطر تنتم حس میکنم
+میگن ادم وقتی یکیو بغل کنه عطر تنش میمونه ب لباسش…
_آره
دیگه حرفی نزد و رفت تو فکر…
منم چیزی نگفتم و فقط از راه رفتن کنارش لذت میبردم
بارون هم نم نم شروع ب باریدن کرده بود و هوا هوای عاشقی بود!
+احمد
_جانم؟
+شلوغ ترین خیابون کجاست؟
_خیابون که نیست میدون ساعت شلوغ ترین جای شهره
+بریم اونجا؟
_باشه ولی چرا اونجا؟
+بریم حالا میگم…
بارون شدید تر شده بود و به اجبار سوار تاکسی شدیم تا میدون…داخل تاکسی نشستیم!آزاده محو قطره های بارون رو شیشه بود و سرش رو شونه ی من…
و تو فکر بود و هیچ حرفی نزد تا رسیدیم
_خب ضعیفه جان اینم شلوغترین جای شهر
+تو عطر تن منو حس میکنی الان که بارونم میاد؟
_آره خب…چطور؟
+این لباسی ک تنته رو ببر تهران باشه؟
_چرا؟
خودشو انداخت تو بغلم و هیچی نگفت و منم فقط بو میکشیدم از موهاش و تو بغلم فشارش میدادم…
این عاشقانه یه دقیقه ای بدون هیچ حرفی رد و بدل شد
+گفتی چرا دلیلش همین بود…
الان دیگه عطر تنم موند رو لباست دلت ک تنگ شد این لباستو میتونی بو کنی!
_این پیراهنمو دیگ هیچوقت نمیپوشم و میزارمش تو ی جعبه کنارشم گل رز میزارم…
+پس بزار حالا که اینطور شد تکمیل شه همه چی!
_چیکار میخوای بکنی جانم؟
+مهر مالکیت ک میدونی چیه؟میخوام پیراهن مردونه ت جای رژ ی دختر باشه…ک همه بدونن سهم منی!
_اگه میدونستم روز قبل از رفتنم انقد شما مهربون و عاشق میشی زودتر از اینا میگفتم میخوام برم
+کار من که نیست کار دله!بعدشم قراره چن ماه دور باشیم ازهم باید خاطره بسازیم که تو تنهاییا بهشون فکر کنیم دیگه
_چشمات که هس خاطره ای هم نداشته باشیم مهم نیست
میشه روزها نشست و ب عکست زل زد و موهاتو از جلوی چشمات کنار زد!
+پررو میکنی مارو اقااا
_تو باش که من عاشقانه هامو بگم پررو هم شدی فدای سرت…
+دورت بگردم دیگه جوابی ندارم تو بردی…
_راستی نگفتی چرا تو شلوغ ترین جای شهر اینکارو کردی؟
+دلیلش این بود ک آدمای بیشتری شاهد باشن ک من ساخته شدم واس اینکه تو بغل تو خودمو جا کنم
و سرم رو قلبت باشه…
_فکر همه جاشو کردیا
بریم دیگه دیرت شده ساعت ی ربع ب نه شدااا
+وای آره ی تاکسی بگیر سوار شیم بریم
داخل تاکسی نشستیم ی پیرمرد حدودا 60 ساله ای بود که ی آهنگ شاد هم گذاشت و دل زنده بود…
رو کرد ب من و گفت
+جوون خاطر خواشی؟
_میمیرم براش…
+نسبتت باهاش چیه؟
_دیوونشم
+واقعا هم دیوونه ای پ بزا منم بیام تو عالم دیوونگیت
شروع کرد ب بوق زدن و روشن کردن راهنمای ماشینش انگار داره عروس دوماد میبره
چه حس خوبی داشت این پیرمرد و خنده ی رو لبهای آزاده نشون از رضایتش میداد…
تا سر کوچه رسیدیم و دیگه با کلی تعارف تیکه پاره کردن کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم
آزاده رفت خونشون و منم فردای اون روز چقد صبح رو با حال بدی شروع کرده بودم و عصرش بدتر بود که آزاده دیر کرده بود و ناامید شده بودم از اومدنش اما چقد خوب تموم شد و خوش گذشت
همه چی عالی بود
بلد بود چطور دلبری کنه!
شایدم منو بلد بود
به هرحال کلا حال دلم عوض شد و برا ی نصف روز حس کردم خوشبخترین آدم شهرم
عشق همینه دیگه
حس سر زندگی
چه برای پسر چه برای دختر!
حس میکنی تازه ب دنیا اومدی و زنده شدی
با کوچیکترین چیزا ذوق میکنی
و انقدی احساس سرحالی میکنی ک مدام لبخند میاد رو لبات
حالا این حس بین دخترا با انواع لاکای شاد و سارافون و تاپ های رنگ شاد بروز داده میشه
بین پسرا هم با خوش اخلاقی با همه و کلافه نبودن و خوش تیپ بودن و…
اما امان از روزی که اون عشق سرکوب شه!
دیگه رنگ لاک دختر میشه مشکی فقط
رنگ لباسا سیاه مطلق
دیگ حتی جلو آینه نمیره تا ب خودش نگاه کنه و قربون صدقه ی خودش بره
کاری ک تو ایام عاشقی زیاد انجام میداد
عاشقیه و دیوونگی دیگه!
اما ی بار ک دل میشکنه دیگه خیلی سخت میشه دوباره پا شد و دوباره شروع کرد
کلا آدم اول زندگی هرکسی بودن ی مسئولیت سنگینه!
اگ آدم اول زندگیه ی دختر باشی باید مرد و مردونه پای تمام حرفات وایسی و دل نشکنی که اگه بشکنی باید منتظر عواقبشم باشی تو زندگیت
که بعدها سی سال دیگه که دیدی دختر جوونت تو اتاقش نشسته گریه میکنه از خدا شکایت نکنی که چرا؟
دل شکستن تاوان داره
همینطور برعکسشم هست
اگه عشق اول ی پسر باشی
چون معمولا پسرا بیشتریاشون عاشق نمیشن و خیلی کم دل میبندن
اما وقتی عاشق میشن از همه چی میزنن و خودشونو ب زمین و زمان میزنن تا برسن ب عشقشون
و وقتی ک اون میزاره و میره
دیگه پسر تبدیل میشه ب ی تیکه سنگ!
که فقط ریه هاشو خراب میکنه و تو خیابونا بی هدف قدم میزنه
من هیچکدوم از اینارو تجربه نکرده بودم،آزاده هم همینطور
…تازه آدم های اول همدیگه بودیم و بهم اعتماد داشتیم و چقد خوبه این حس اعتماد!
که یکی هست ک نمیره که جا نمیزنه و تا اخرش کنارته
همه این حرفارو با خودم میزدم مثل خیلی از وقتای دیگه ک با خودم حرف میزدم تو قدم زدنام تا برسم ب خونه
اما اینبار حرفام تموم شده بود و هنوز نرسیده بودم!
هنوز چن دقیقه نگذشته دلم برا آزاده تنگ شده بود
کاش میشد ببینمش دوباره ولی خب راهی نبود
راهی خونه شدم که برم بخوابم تا صبح سرحال باشم و بدنم تو اتوبوس کوفته نباشه
اون شب که بهترین شب زندگیم بود گذشت و صبح من با بدرقه ی خونواده سوار اتوبوس تهران شدم تا جدایی من و آزاده و هزار کیلومتر فاصله ی ما از همین جا شروع بشه
دلم گرفته بود از اینکه دیگه تا چن ماه مادرمو نمیتونستم ببینم که تو بی قراریام آرومم کنه با اون آرامش نگاه و صداش!
12 ساعت تو اتوبوس بودم
تموم چن ماهی ک گذشته بود رو مرور کردم
که چطور با آزاده آشنا شدم
اولین بار ک دیدمش
اولین صحبتامون
دل بستنم بهش
پیشنهادم
و…
تموم این اتفاقات جوری بود ک امیدوارم میکرد ب آینده و خوشحال بودم از اینکه چنین دختری تو زندگیمه…
ساعت 6 صبح بود ک رسیدم ترمینال غرب
جای خاصی رو بلد نبودم و دومادمون باید میومد دنبالم
چن تا از خواهرام تهران زندگی میکردن
و منم قرار بود پیش دومادمون کار کنم و خِبره بشم!
با کلی سختی همدیگرو جلو در ورودی ترمینال پیدا کردیم و بعد روبوسی و احوال پرسی راهی خونه خواهرم شدیم
و تو مسیر هم راجع سفر و اتوبوس و کار صحبت میکردیم
خودم تو اون لحظه اونجا بودم اما دلم نه!
مونده بود کنار میدون ساعتی
هنوز ی روز نگذشته بود اما دل تنگ بودم
چاره ای نبود راه خاصی هم نداشتم جز اینکه کار کنم و گوشی بخرم واس هردومون که لااقل بتونیم باهم حرف بزنیم
از اون روز دو سه ماهی گذشت و من روز ب روز دل تنگتر سپری میکردم غروبای دلگیر تنهایی رو و حسرت اینو میخوردم که چرا پیشش نیستم!
تو دو سه ماهی ک گذشت پنج شیش بار فقط صداشو شنیدم
که اخرین بار صداشو با ی ضبط صوت کوچیک ضبط کردم تا هر وقت ک دلم براش تنگ شد صداشو گوش کنم
صدایی که هر وقت پخش میشد تو بدترین شرایطم میخندیدم
اون روز که صداشو ضبط کردم حرفامون اینطور بود که:
_آزاده
+جانه آزاده؟
_دلم خیلی برات تنگ شده دختر
صدای بغضش مثل خنجر بود تو قلبم
_گریه نکن آزاده خواهش میکنم هربار که زنگ میزنم از دلتنگی حالت بد میشه اصلا قطع میکنم
+نه ببخشید قطع نکن گریه نمیکنم چشم…تو فقط گوشی دستت باشه من صدای بم مردونه ت رو بشنوم حالم خوبه و برام کافیه…
_با خودت اینطور نکن آزاده ی من…میدونم سخته اما باید تحمل کنیم!
+احمد
_جانم
+همیشه بمون و باش!باشه؟
_من واس چی الان اینجام؟واس کی کارر میکنم؟واس آینده ای ک قراره با تو بسازم
+من بدون تو واقعا نمیتونم بدجور وابستت شدم…
اَ اَلو…
تلفن قطع شد و دیگع از آزاده خبری نشد و هر بار هم ک زنگ زدم جوابی داده نشد!
سه ماه ازش بیخبر بودم تا برگشتم ب شهرمون
باید میرفتم دم خونشون تا ببینم چی شده!؟

فقط خدا میدونست که تو این سه ماه چی بهم گذشته بود…
از شبایی که تا صبح بیدار کشیدم و ازش خبری نداشتم تا حال خرابیای هر روزه م!
حتی ی بارم جواب تلفنمو نداد که ببینم حالش خوبه یا نه
از ی طرفم هیچ جوره نمیتونستم زودتر از عید برگردم ب شهرمون
و سه ماه شب و روزم عذاب بود و عذاب!
هرجوری بود گذشت اون نود روز لعنتی و برگشتم و بدون اینکه برم خونه اول رفتم سراغ آزاده دم خونشون…
اما نه آزاده بود نه مادرش!
ی خونواده دیگه اومده بودن اونجا و خبری از آزاده نبود…
دست از پا دراز تر و درمونده ساکمو برداشتم و رفتم سمت خونه…
دو سه روز مونده بود ب سال تحویل
عید سال 84 داشت از راه میرسید
و انگار قرار بود بدترین عید زندگیم باشه…
با استقبال گرم خونواده مواجه شدم
چقد دلم برا همشون تنگ شده بود
حالمم که خوب نبود و تو خودم بودم اما باید تظاهر ب شادی و خوشحالی میکردم!
اون روز هم ب شب رسید و 28 اسفند رسید…
تنها راهی که برام مونده بود سعید و آرزو بودن که برم سراغ اونا تا شاید از آزاده خبری داشته باشن به وسیله اونا به آزاده برسم!
صبح از خونه زدم بیرون و رفتم دنبال سعید
خداروشکر سعید اینا دیگه جایی نرفته بودن و دیدمش
و همه چیو براش توضیح دادم که گفت خبری ندارم از آزاده و آرزو شاید ازش چیزی بدونه
به اصرار من برا عصر یه قرار گذاشت با آرزو تا ببینیمش و ازش بپرسم که آزاده کجاست؟!
انقدی بیقرار بودم که نرفتم خونه و تا عصر تو کوچه خیابونا پرسه میزدم تا ساعت قرار برسه و آرزو رو ببینم و از بلاتکلیفی دربیام!
ساعت حدودای 6 بود که
آرزو و سعید اومدن پارکی ک قرارمون بود…
بدون هیچ مقدمه ای شروع کردم ب حرف زدن
_سلام آرزو خانوم خوبین؟آزاده کجاست؟خبری ازش دارین؟
+سلام اقا احمد…خبر آنچنانی نه فقط وقتی اسباب کشی میکردن آدرس خونه جدیدشون رو بهم داد و دیگه ندیدمش
چطور؟بینتون شکر آب شده؟
_قصه ش طولانیه…آدرس خونشون رو بهم بده!
+نمیتونم که…
_یعنی چی نمیتونم؟سه ماهه ازش بیخبرم از تهران اومدم نرفتم خونه پا شدم رفتم دم خونشون بازم نبود حالا تو میگی اعتماد و اجازه نداری که آدرس خونشونو بهم بدی؟!
+باشه بابا شوخی کردم چقد توپت پره…
_وقت شوخی نیس آدرسو بده!
ادرسو گرفتم…ی محله ی جدید بود که کلی از خونه ی ما فاصله داشت…
بدون معطلی و تلف کردن وقت سوار تاکسی شدم و راهی شدم تا برسم به آدرسی که آرزو بهم داده بود!
تو مسیر مدام ب این فکر میکردم که اگه آزاده اینجا هم نباشه چی؟
اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
این اگر ها ذهنمو درگیر خودشون کرده بودن…
از یه طرف اگه باشه چجور برخوردی داشته باشم
چی بگم؟
اصلا چه دلیل منطقی میتونه داشته باشه که سه ماه بیخبر بره؟!
اصلا اگه دلش با من بود چجوری سه ماه هیچ خبری ازش نشد؟!
سوالات مداومی تو ذهنم مرور میشد و ب نتیجه ی خاصی نرسیدم و با صدای راننده تاکسی که گفت اقا رسیدیم پیاده شو از دنیای افکارم اومدم بیرون…
خدا خدا میکردم که آزاده همینجا باشه…
با ترس و لرز از اینکه نباشه رفتم داخل کوچه شون…
ساعت 8،9 شب بود که رسیده بودم اونجا!
اما قبل از اینکه چشم ب چشم پلاک هارو دنبال کنم تا ب خونشون برسم ب چشماش رسیدم!
اومده بود سوپر مارکت خرید کنه…
نگاهمون بهم گره خورد
خشکش زد…
حتی پلک هم نمیزد
اشک رو گونه هاشو که دیدم تموم کردم نگاهم رو و خودمو بهش رسوندم
حرفی نزدم فقط اشکاشو پاک کردم و اونم بی اختیار بغلم کرد…
دم گوشم فقط میگفت دوستت دارم دوستت دارم
و صداش تو مغزم منعکس میشد مثل صدایی ک تو کوه میپیچه!
دوستت دارم گفتنش تو گوشم اکو داشت انگار…
تموم مکالمه هامون تو بغل هم ساعت 8 شب تو اون کوچه ی تاریک و خلوت بود
که با باریدن بارون نمیشد تشخیص داد خیسی گونه ها از گریه ست یا بارون!
_کجا گذاشتی رفتی یهو؟!نگفتی من دق میکنم آزاده ی من؟!
+دلم برا صدات تنگ شده بود دورت بگردم…
_میدونی چه شبایی ب من گذشت و تا صبح بیدار بودم و ب تو فکر میکردم؟!که شونه هام میلرزید تو تنهاییام و کسی نبود کنارم!
البته گریه مرد دیدن نداره
ولی خب به اخرش رسیده بودم…
+از عمد نرفتم که!تقصیر من نبود
_میشه بگی چیشد؟!
+الان نه…حتی بازگو کردنشم تلخه!
الان فقط میخوام تو بغلت باشم و اروم بگیرم…
_در حد ی ربع وقت داری؟وقتی میومدم سر کوچتون ی پارکی بود…
بریم اونجا میخوام سرتو بزاری رو شونه هام
+نمیشه احمدم داستانش خیلی طولانیه پنج دقیقه دیگه خونه نباشم خیلی بد میشه!
هیچی نگو میخوام صدای قلبتو بشنوم فقط
الان که تو بغلتم سرم رو قلبته دیگه!
_نود روزی ک تهران بودم اون پیرهنی که تنم بود و بغلت کردم رو هیچوقت نشستم و نپوشیدمش
شبا میگرفتمش جلوی صورتم و بو میکردمش!
چقد اشکام قاطی شد با اون پیراهن
و چه پیراهن خوش اقبالیه چون الانم تنمه!
+جای رژمم که رو یقه ش هست!
_خودت گفتی مهر مالکیته دیگه منم نزاشتم یادگاری بمونه…
حرفامون زیاد شده بود و دیگه باید میرفت
با ناراحتی و بغض خودشو از آغوشم جدا کرد و با چشم های قرمز و بینی سرخ شده ب سمت خونشون رفت و اخرین لحظه گفت فردا ساعت 5 میدون ساعت!
رفت و ی تیکه از دله منم با خودش برد!
رفت و قلب منم کنار خودش برد!
من موندم و ی دنیا علامت سوال تو ذهنم…
تنها دلخوشیمم این بود که فراموشم نکرده بود و هنوز دوسم داشت!
با یه حس خنثی برگشتم
خنثی از این لحاظ که هم خیلی خوشحال بودم از اینکه دیدمش و هست و ناراحت از اینکه اشکاشو دیدم و این همه مدت از هم بیخبر بودیم بدون اینکه ب خواست خودش باشه!
فکر کردن ب اون سه ماه باعث میشد سردرد بگیرم و فقط با مسکن آروم بگیرم
از جیبم ی ورق ژلوفن دراوردم و یکیش رو خوردم و قورت دادم…
بیست دقیقه ای پیاده روی کردم که دیدم اگه بخوام تمام مسیر تا خونمون رو پیاده برم خیلی طول میکشه و اگ از خستگی از نا نیفتم فکر و خیال میکشتم!
پسرا همینن دیگه…
تنهای تنها که میشن
به پاهاشون پناه میبرن واسه پرسه زدن!
و یا سمت سیگار میرن ک من این ی مورد رو نمیرفتم چون ب آزاده قول داده بودم!
باید این ی شب رو هم مثل سه ماه قبل صبر میکردم تا بفهمم دلیل این فاصله افتادن رو
دلیل این جدایی رو
دلیل این تلخیه نبودنش!
کنار خیابون منتظر بودم تا ی ماشین بیاد و منم ب مقصدم برسونه
حاله خوبی نداشتم برا پیاده روی!
چن دقیقه ای منتظر بودم تا اینکه ی پراید اومد و سوار شدم…
ی جووون 30،31 ساله بود با چشمای پف کرده و سر و وضع پریشون!
شروع کرد به حرف زدن با من
+مشتی موردی نداره که سیگار روشن کنم؟
_نه اقا ماشین خودتونه راحت باشین
+گفتم که گفته باشم!
سیگارشو روشن کرد و محکم ازش کام گرفت
و صدای موزیک ماشین رو بلند کرد
اهنگ چکاوک از داریوش بود و
واقعا هم سیگار میطلبید گوش کردن چنین اهنگی
بی اختیار شروع کر ب همخونی با داریوش اونجاش که میگه نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو،نزار که عشق من و تو اینجا ب آخر برسه
بری تووو و مرگ من از رفتن تو سر برسه
ادامش که داریوش گفت گریه نمیکنم نرو آه نمیکشم بشین حرف نمیزنم بمون
ی قطره اشک از گوشه ی چشمش ریخت و دیگه انگار خیلی دلش پر بود که باهام درد دل کرد!
+لابد با خودت میگی یارو چقد ضعیفه،که بخاطر رفتن ی نفر داره گریه میکنه
_ضعیف که نه ولی انقد بی قراریم خوب نیست شما سخت تر از ایناشم باید تحمل کنی شکست عشقی که در مقابل مشکلات و دغدغه های زندگی مردا چیزی نیست!
+مادرم فوت کرده!شکست عشقی کجا بود پسر؟!ی هفته ست فوت کرده اما من نمیخوام باور کنم!سیاه نمیپوشم…اعلامیه ش رو نمیزنم پشت ماشین
فقط یادمه میگفت با سیگار هرجای دنیا باشی میبینمت!
میدونست سیگاری نیستم اما اینو میگفت که ازش حساب ببرم
حالا ی هفته ست هرروز دو سه پاکت سیگار میکشم و تا مرز خفگی میرم اما چرا نمیاد منو ببینه؟چرا تاج سرم نمیاد پ؟مادرا که دروغ نمیگن و همیشه دلسوزن!
_ببخشید واقعا زود قضاوت کردم
از دست دادن مادر خیلی سخته خدا رحمتش کنه
+خیلی ممنون شرمنده سر تورو هم درد اوردم خیلی دلم پر بود!
_نه بابا این چه حرفیه همینکه سبک شدی خیلیه
+خب تو بگو چته؟!اهنگو که گوش کردی یجوری شدی!
_اره من ب یکی دل بستم و باهم بودیم یهو سه ماه ازش خبری نشد امشب بعد نود روز دیدمش،واقعا نبودنش مرگ منه!
+منم این دوره ی تورو گذروندم تو 18،19 سالگی دل بستم اما اخرش هیچی!
نباید بشکنی با این چیزا
ما خیلی دردای بزرگتر داریم که از پا میفتیم باهاشون که شکست عشقی بینشون گم میشه اصلا!
طرفتو دوست داشته باش اما امادگیشو داشته باش ک هر وقت گذاشت رفت تورو با خودش نبره!
_من دوسش دارم شاید الان این حرفاتو نمیفهمم و درکشون سخته برام تنها چیزی ک میدونم اینه که من باید برسم بهش!
+ایشالا مال هم میشید ولی اگ هم نشد ب دلایلی دنیا که ب اخر نرسیده
پاشو ادامه بده
_ولی وجود نداره از دست نمیدمش…
+باشه رفیق ایشالا خوشبخت شین
_نوکرتم روح مادرت شاد
رسیدیم سر کوچمون و پیاده شدم
ساعت نزدیکای یازده بود زنگ در خونه رو زدم که انگار همه خواب بودن و یکم دیر در باز شد
و وقتی رفتم داد و بیداد بابام بلند شد که کجا بودی انقد دیر اومدی و از اینجور حرفا!
منم با بی تفاوتی و بیحوصلگی فقط گفتم دیدی که از کجا اومدم؟بیرون بودم دیگ
و رفتم داخل اتاق تا دراز بکشم و اگه تونستم بخوابم!
ژلوفنی ک خورده بودم اثرشو گذاشته بود و بدون دغدغه و مشغول بودن ذهن خوابم برد
صبح 29 اسفند که از خونه زدم بیرون دیدم که کلا همه تو تکاپوی عید و خرید بودن و ی نفر رو هم ندیدم که مثل من باشه،آشفته و سردرگم!
چن ساعتی تو بازار و خیابونا گشتم تا ساعت حدودای 5 که رسیدم ب میدون ساعت و منتظر بودم تا آزاده بیاد همونطور که گفته بود!
فکر اینکه اگ نیاد و دیگ اونجا هم پیداش نکنم خیلی اذیتم میکرد ولی اگه منو نمیخواست که بخاطرم اشک نمیریخت
از دور دیدمش که داره میاد…
دل تو دلم نبود از ذوق!
دیدمش از دور و دلم قرص شد که جا نزده!
چقد دلم تنگ شده بود واسه دیدنش
واسه راه رفتنش
واس زلف های بلندش که باد میرفت بینشون…
تیپش کاملا مشکی بود و رنگ لاکش هم همینطور!
چهرش مثل همیشه خوشحال نبود!
غم داشت نگاهش…
غمی که منو پیر میکرد!
داشتم سر تا پاشو نگاه میکردم که رسید کنارم…
+احمد؟!سلام…
_چی؟!
+نفهمیدی چی گفتم؟!
_نه ببخشید داشتم به صدات گوش میکردم…خیلی وقت بود صدام نکرده بودی اخه!
+سلام دادم آقا
_سلام آزاده م خوبی؟
+خیلی نه…تو خوبی؟
_دیدمت بهترم!
قرار شد توضیح بدی چیشده بود این سه ماه…
+باشه احمد راه بریم یا همینجا بشینیم و بگم؟
_جای خوبی نیست هواشم خوب نیست وسط شهره!
بریم پارکی که کنار اتیش باهم نشسته بودیم…
+دوره اونجا!
_تاکسی میگیریم…
سوار یه تاکسی شدیم…یه پیر مردی بود با موهای سفید که تا روی گوشش بود و ی پیرهن مشکی هم تن کرده بود…
+دوسش داری؟
_کی حاج اقا؟من؟
+نه پ از دختر که نمیپرسن دوسش داری
بر فرض ک بپرسن اون ک نمیاد جواب بده ب ی غریبه!حیا داره
_اره خیلی دوسش دارم…
+قدر همدیگرو بدونید…نرسه روزی که پیر شی مثل الانِ من و کنار آینه جلو ماشینت عکساشو بزاری و نگاهشون کنی!
با این حرفش نگاهم ب سمت آینه رفت
عکس ی دختر 17،18 ساله بود…فک کردم دخترشه یا نوه ش!
اما نه!ی عکس سیاه سفید بود که از عشقش نگه داشته بود…
+اره جوون گفتم بهت که اویزه ی گوشات کنی برای عشقت بجنگ!من نجنگیدم و وا دادم…نتیجه ش شد این!
زن دارم بچه دارم حتی پدربزرگ هم شدم
اما هنوز سیگارامو با یاد همین عکس میکشم!
پیر شدم کنار ی عکس سه در چهار…
باید بهترین باشی که برسی بهش!
ماها یکیو دوس داشته باشیم پا پیش میزاریم میریم جلو اما دخترا از بین چن تا گزینه یکیو انتخاب میکنن!
یعنی اگه بهتر از تو کسی باشه اونو انتخاب میکنه!
آزاده با شنیدن این حرف پیرمرد دیگه ساکت نموند
_حاج اقا دلیل نمیشه یکی اینطور بوده همه رو قضاوت کنی!
من ی تارموی احمد رو ب هزار تا از خودش بهتر نمیدم…
چقدر این حرفش دلخوشی بود و دلگرمی
تو آشفته بازاری حالِ دلم!
در جواب آزاده پیرمرد دست کرد تو ریشاش ی آه بلند کشید و گفت:چقدر شبیه اون حرف میزنی
امیدوارم عمل کنی ب حرفت بر عکسِ اون!
خوشبخت شین کنار هم
و دیگه من و آزاده سکوت کردیم و پیرمرد هم رفت تو فکر…
و یه کاست گذاشت که ترک “الهه ی ناز”غلامحسین بنان بود!
نزدیکتر شدم به آزاده و با دست اشاره کردم که گوشتو بیار جلو حرف دارم و وقتی که نزدیک شد فقط ی بوسه کاشتم رو گونه هاش…
و لبخندشو دیدم که ب ذوق اومده بود!
رسیدیم ب پارک و هرچقد اصرار کردم پیرمرد کرایه نگرفت و فقط تشکر کرد از اینکه باهامون درد دل کرده بعد از 40 سال سکوت!که به همه تو خط مسافرکشی میگفته عکس نوه یا دخترشه…
هوا سرد بود با اینکه بهار داشت از راه میرسید و یه روز مونده بود به عید…
تو یکی از الاچیق ها نشستیم و آزاده شروع کرد به حرف زدن که این سه ماه چیشد و چه اتفاقاتی افتاد…
+احمد یادته اون روزی که زنگ زده بودی حرف میزدیم یهو وسطش قطع شد؟!
و دیگ بعدشم خبری نشد…
_مگ میشه یادم نباشه؟!آخرین باری بود ک باهات حرف زده بودم
+اون روز داداشم خونه نبود…منم با خیال راحت داشتم بلند و بدون استرس و ترس و لرز باهات حرف میزدم چون قرار نبود بیاد خونه!
اما اومد…نشنیده بود حرفامونو ب محض اینکه اومد قطع کردم
_خب پس چی؟!
+میدونی چرا بهت گفتم میدون ساعت ببینمت امروز؟!
_خب اونجا خاطره داشتیم دیگه!
+بار قبل چی؟!اونجا رفتیم ک علاقم ب تورو ب همه نشون بدم!
یکی از اون آدما دوست صمیمی داداشم بود…
همه چیو ب داداشم گفته بود!
همه چی…
_داداشت چیکار کرد؟!
+مثل همه ی داداشا!غیرتیه و ناموس پرست…
زد زیر گوشم جوری که لبم پاره شد!
درو روم قفل کرد و تلفنم از اتاق برداشت
و این وضعیت تا ی ماه ادامه داشت و فقط ساعت غذا خوردن درو باز میکرد و دسشویی رفتن!
مامانمم هیچی نمیگف…پدرمم که میدونی خودت
با شنیدن حرفای آزاده اشک از گوشه چشمام میریخت که این دختر چقد بخاطر من سختی کشیده و من فکر میکردم منو ول کرده رفته!
+بعد از ی ماه دیگه در به روم باز شد اما وقتی باز شد که داداشم بهم گفت آبرو برامون نزاشتی از این محله باید بریم خجالت زده ایم تو در و همسایه
و من با شنیدن این حرفاشون له میشدم که برچسب هرزگی بهم زده بودن!
در حالیکه هردومون ی حس پاک بهم داشتیم…
آزاده همینطور داشت حرف میزد از سختی هایی ک تحمل کرده بود که بی اختیار بغلش کردم تا بغضش تو آغوش خودم بترکه و بدونه که کنارشم و ازش حمایت میکنم و پشتش هستم تا اخرش!
و این راز سه ماه جدایی بود
جدایی که خیلی شیرین دوباره ب وصال تبدیل شد…
خیالم راحت شد از علاقه ش ب خودم و اینکه بی دلیل نبوده کارش
چقد حالا سال تحویل قشنگ بود برام!برعکس دیروز که فکر میکردم بدترین سال تحویل زندگیم باشه…
با بوسیدن مژه های خیسش که روی هم بود و باعث پخش شدن ریملش شده بود اشکاش بند اومد و یه لبخند زد…
لبخندی ک من دوس داشتم هربار بمیرم براش و زنده شم!
_آزاده
+جانم؟
_میدونی عشق واقعی ینی چی؟
+یعنی چی؟
_یعنی الانِ تو که با این ریمل پخش شده ت بازم دوستت دارم…
+احمد موهاتو میکنما مسخره م نکن
صدای خنده مون بالا رفت…خنده هایی که اگه ی ضبط صوت همراهم بود همشون رو ضبط میکردم تا توی تنهاییام گوش بدم…
تکیه داده بود بهم و رو بلندترین نقطه ی پارک که شهر هم کاملا مشخص بود نشسته بودیم!
هیاهوی شهر دم عید
تضاد قشنگی داشت با آرامش من و آزاده…
ز غوغای جهان فارغ که میگن همینه دیگه!
چقد حس خوبی بود تکیه دادن اونی که شونه هات بهش عادت کردن…
ب عطر تنش!
پارک چون تقریبا بیرون شهر بود و تو ی ارتفاع
ادمای کمی میومدن و چون ی روز مونده به عید بود اصلا کسی نبود!
همین بهونه ای شد که آزاده شالش رو برداره و موهاشو باز کنه
و با هر تار موهاش به من ی روح تازه بده!
موهاشو ریخته بود رو صورتش…
_آزاده
+جانم؟
_کاش باد بودم میرفتم تو موهات…
+اگه میدونستم میخوای از این حرفا بزنی زودتر شالمو برمیداشتم
_سرتو بزار رو پاهام
+که چی بشه؟!
_تو بزار!چشماتم ببند و به حرفام گوش کن!
بدون زدن حرف دیگه ای سرشو روی پاهام گذاشت و چشماشو بست
_باز نکنیا…تصور کن چیزایی رو که میگم!
+باشه
_هشت سال دیگه روز ازدواج منو تو میرسه
اون روز من ته ریش گذاشتم و ی کت شلوار مشکی پوشیدم و یه کراوات پهن مشکی زدم!
میام دنبالت دم در آرایشگاه…
سوار ماشین میشیم و با نگاه کردن بهت میگم دیدی مال خودم شدی!
و تو فقط خوشحالی از اینکه مرد بودم و عمل کردم ب حرفام…
شب با همه ی اتفاقاتش تموم میشه و من و تو کنار هم میرقصیم!
دیدن تو توی لباس عروس خیلی قشنگه البته ب شرطی که عروسِ من باشی!
سر میز شام مشغول غذا خوردنی که نگاهت به من میفته که زل زدم بهت و تکون نمیخورم
با تعجب میگی چیزی شده؟و من بغض مردونه م رو قورت میدم و میگم نه خوشحالم که دیگه میتونم هرشب و روز ببینمت!
بعد از رفتن مهمونا وقت دنبال عروس یا همون عروس کِشونه…
همه دنبال ما میان با بوق زدن و خوشحالی کردن!
از خیابونی که باید میرفتیم رد میشیم و تو میگی عه اشتباه رفتی اینجا بود!
و با خندیدنم میفهمی که ی فکری تو سرمه!
آره…همون موقع که تو توی ارایشگاه بودی من وسایلای لازم و لباسامونو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون و چمدون داخل صندوق عقب…
خونه رفتنی درکار نیست!
مستقیم میریم شمال ماه عسل…
تو از خستگی شب عروسی و دلبری کردن و عشوه اومدن خوابت میبره
با طلوع افتاب که نورش ب چشمات میزنه پلک هاتو از روی هم برمیداری و میبینی که من چهار زانو روی کاپوت ماشین نشستم و منتظرم که بیدار شی!
با لباس دومادی و توعم با لباس عروس…
و کنار ساحل ی آتیش میطلبه و یه چای آتیشی و پیشونیه تو و بوسه ی من…
این فقط چند ساعت از زندگی مشترک ما بود آزاده…
+الان من باید چی بگم دقیقا؟!مَ…من!احمد من زبونم بند اومده خب؟!حرفی هم ندارم در جوابت
_من…
قبل از اینک بزاره حرفمو تموم کنم لباشو گذاشت رو لبام!
و بعد از ی دقیقه از جاش پا شد و با خجالت گفت کار دیگه ای ب ذهنم نیومد من دختر بدی نیستم دوستت دارم فقط!
اومد که بره شالش رو برداشتم و گذاشتم رو سرش و گفتم تو پاک ترین دختر روی زمینی و من به تو هیچ شکی ندارم و راجعت فکر بدی نمیکنم…آخرش مال منی چه الان چه چن سال دیگه پس دیگ نشنوم از این حرفا بزنی!
و چشم گفتنش دلمو اروم کرد…
خوشحالیو میشد از چشماش خوند
حال هردومون عالی بود و ناب…
و حالا پله هارو کنار هم دست تو دست هم میشمردیم میومدیم پایین تا برسیم کنار جاده و سوار ماشین شیم و برگردیم…
خودمم فکرشو نمیکردم توی دو روز ورق اینجوری برگرده و همه چی تغییر کنه و من از غمگین ترین حالت ممکن به خوشحال ترین وضع دربیام…
ساعت 7:30 بود و هوا دیگه تاریک شده بود
و منتظر ماشین بودیم!
_آزاده اگه گفتی الان چی کمه؟
+نمیدونم آقا…چی؟
_بارون!
اگ ی بارون هم الان میومد فرشته های خدا هم میومدن پایین و کنار هم راه رفتن من و تورو ب عنوان عاشقانه ترین صحنه ها ثبت میکردن…
+راس میگیا هوا هوای بارونه و با تو قدم زدن…
_بعید میدونم دیگه
+موافقی تا خود خونه رو پیاده بریم شاید بارون گرفت…
_بارون بهونه ست با کنار تو قدم زدن رو موافقم!
+پس قفل کن دستاتو تو دستام مردِ من…
ی ساعتی راه رفتیم و تازه ب مرکز شهر رسیده بودیم که بارون هم گرفت و بوی نم خاک بلند شده بود
و آزاده هی نفس عمیق میکشید و میخندید از بس این بورو دوس داشت
منم نفس عمیق کشیدم که پرسید
+توعم بوی نم خاک رو دوس داری پس
_اون که اره اما نفس کشیدنم برا ی بوی دیگه ست!
+چی؟
_عطر موهات
+احمد میفتم رو دستت ها امروز انقد دلبری نکن من تسلیمم همه جوره
کم کم ب خونه شون رسیده بودیم و وقت جدایی بود!
سخت بود جدا شدن بعد سه ساعت رویایی…
اما خب نمیشد که تا نصفه شب باهم باشیم!
تا دم خونشون باهاش رفتم و مطمئن شدم که وارد خونه شد و با حال خوش و خیال راحت برگشتم تا برم خونه…
هنوز ب سر کوچه نرسیده بودم که یهو یه نفر از پشت سرم پرید رو دوشم و پاهاشو حلقه کرد دور کمرم!
آزاده بود…
_چیکار میکنی دختر؟محلتونه یکی میبینه زشته!
+گور پدرشون دلم تنگ شد برات آقا!
_چقدم پررو اومدی پریدی رو دوشم
+دوس دارم مال خودمه همه چیت…من نیام کی بیاد؟
_دخترمون دیگ…
با لحن حمیده خیر آبادی گفت خُبه خُبه
و این حسادت قشنگش باعث خندیدنم شد!
اومد پایین از رو دوشم و دیگه جدی رفت…
و من سر خوش و خوشحال راه افتادم تا برگردم به خونه!
حال دلم خوب بود و چی بهتر از این…
روزایی بود که من بیقرار بودم تا شب شه و شب پناه ببرم به تنهاییام و فکر و خیال!
فکر و خیالاتی که هم درد بود هم درمان…
فکر ب خاطرات و لحظه های خوب در

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها