داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عشق زیبا اما…(۱)

مقدمه:امیدوارم تلاشی که برای این داستان کرده ام هر چقدر کوچک،
برایتان لذت بخش و زیبا باشد…

قلب:«دیوانگی است؟»
مغز:«چه؟!»
قلب:«عاشق شدم.»
مغز:«نکنه زده به سرت میخای دوباره به خودت آسیب بزنی؟!»
قلب:«خ…خوب یکم…چی بگم خوب میخامش».
مغز:«مطمعنی؟!»
قلب:«(با جدیت تمام میگوید)مطمعنم»

زمان=۷ روز قبل از عاشقی
از پنجره کلاس به بیرون نگاه میکردم.هندزفری که قایمکی داخل گوشم گزاشته بودم،آهنگ هایی که به یادش گوش میدادم.
صدا:«کاوه.کاوه.کاوهه»
به سمت راست نگاه کردم و…چند ثانیه مشابه داخل فیلم ها برام زمان به کندی میگذشت این دختر کیست…زیباست!
به چهره اش نگاه میکردم،بحر آن چشمان،آن چشمانی که با خط چشم کوچک و پشت آن عینک زیبا،چرا حس میکنم داخل موزه هستم و دارم زیبا ترین زمرد جهان را نگاه میکنم…
صدا:«کاوهه کجایی یه خودکار میخام میشه بهم بدی جامدادیمو جا گزاشتم»
به خودم اومدم:«خ.خودکار باشه یه لحضه»به سمت میزم برگشتم،جامدادیمو برداشتم،سه خودکاری که داشتم رو به سمتش گرفتم،با لبخندی زیبا هر دو تاشو برداشت و تشکر کرد؛هندزفریم افتاده بود سریع برش داشتم تا استاد ندیده،داخل جیبم مخفیش کردم و کل هوش و حواسم،در کل زمان کلاس به اون دختر بود.

داخل بیمارستان شدم راه مسخره و طولانی رو طی کردم تا به اتاق روان شناس رسیدم؛سر درد از شلوغی و انتضار زیاد واقعا آزارم میداد.
«شماره ۵۲۷ به اتاق ۱۰۳»
در زهنم گفتم:«یک شماره مونده تحمل کن.»بلخره نوبتم شد؛وارد اتاق شدم خانومی از روی صندلیش بلند شد از حالت مهربون دروغین صورتش متوجه شدم که واقعا خسته هستش.
روانشناس:«سلام»
کاوه:«سلام»
روانشناس:«پروندتونو لطف میکنین؟!»
به جلو خم شدم و پرونده مشخصاتم را به روان شناس دادم
روانشناس:«خوب آقا کاوه،از دکتر قبلیتون شنیدم که ترم آخر فوق لیسانس روانشناسی هستین،درسته؟!»
کاوه:«بله،درسته.»
روانشناس با لبخند گفت:«پس بهتره بگم آقای دکتر بهتون»
کاوه لبخندی زورکی زد و منتظر شروع شدن جلسه ی مضخرف و دروغین که تنها برای پول بود شد.
روانشناس در حال خواندن پرونده شد.بعد دو دقیقه طولانی به کاوه گفت «تمام پروندتون رو خواندم اگه امکانش هست برام خودتون بگین!.»
کاوه دوباره برای بار ها شروع کرد به صحبت کردن.گفت،گفت و گفت.
از فوت مادر در ۱۰ سالگی تا شکست های عشقی تا گریه کردن های بی موقع،نداشتن کنترل رو احساسات و گریه هاش،تمایلات پلیدی که مردانی در ۱۱ سالگی بهش داشتن و این اتفاق دوبار براش تکرار شد و به زور ازش در رفت و اتفاقی براش نیوفتاد و… همرو گفت.
روانشناس:«کاوه جان شنیدم رنگ هارو نمیتونین ببینین.»
کاوه:«درسته،یه روز داخل ۱۲ سالگی،شب بود و تو همون تاریکی با فکر به زندگیم مادرم و اذیت شدنام شروع به گریه میکردم ناگهان چشمانم سوخت و کامل هیچی نمیدیدم؛فکر کردم که به خاطر تاریکی هستش،اما از گریه بیهوش شده بودم و زمانی که بیدار شدم متوجه شدم زندگیم به شکل واقعی خودش در آماده و کل دنیایم سیاه و مشکی شده(با لبخندی تلخ ادامه میدهد)اما توسیم میبینما.»
روانشناس:«نمیدونم چی بگم اما خدا بزرگه خدا کمکت میکنه پا میشی و ادامه میدی مثل الان که انقدر بزرگ شده ای و ماشالا مرد خوشتیپ و خوشفیسی هستی.»
بعد از حرف های تکراری که به زور میشنوم به سمت خانه راه افتادم و در راه مثل همیشه به آهنگ های داخل گوشیم گوش میدادم.

در خانه را باز کردم وارد شدم نامادریم را در آشپزخانه دیدم و سلامی بهش دادم،بعد از بقل کردن خاهر ناتنیم که هیچ ایده ای از این که برادر ناتنی اون هستم نداره،به اتاقم رفتم،لباس هایم را عوض کردم و گیتارم را برداشتم،خاهر ناتنیم هر روز که به خانه بر میگردم از من آهنگی میخاست تا برایش بنوازم بعد از زدن آن آهنگ زیر لب زمزمه کردم:«ز کل جهان نادانی کاش من هم شبی تو میبودم نادان و خندان» و بوسه ای بر روی پیشونیه خاهر کوچکم زدم و با هم به سمت میز ناهار خوری رفتیم.

بعد خوردن غذا به اتاقم رفتم به حرف های نامادریم و پدرم فکر میکردم که از خوب بودن من و از من تعریف میکردن،پوزخندی زدم و زمزمه کردم:«تا زمانی که نمیخاستم دکتر شوم احمق و بدرد نخور بودم الان شدم بهترین پسر جهان.»
لباس گرم کنم را پوشیدم و به پیاده روی رفتم همان طور که با سرعت زیادی پیاده روی میکردم سایه ای را روی پل دیدم،یک دختر با چشمانی گریان به سمتش رفتم و گفتم:«چیکار میکنی؟!»
داد زد:«تنهایم بزار.»
جا خوردم اما حضور زهنم رو بدست آوردم و بر روی پل پریدم با حالت دیوانگی و خنده داری گفتم:«اووو چقد بلنده.»
با گریه به چشمام خیره شده بود،باگریه گفت:«چیکار میکنی؟!»
روبه روش وایسادم برش گردوندم سمت خودم و گفتم:«دیوانگی هم عالمی دارد حالا دوتا دیوانه رو پل بهتره یا یکی.»
زیر گریه زد و گفت:«دیگه نمیتونم»
سرش رو روی سینم گزاشتم دستامو دورش انداختم و گفتم:«این تو امنه جات هر چقد میخای گریه کن کسی نمیبینتت.»
زمان میگذشت و دختر گریه میکرد.
بعد ۲۰ دقیقه گفت:«ممنون» دستامو باز گردم بردمش پایین پل و گفتم خونت کجاست،به آرامی به مست خانه اش قدم میزدیم و او در مورد خودش میگفت؛ در مرود پسری نامرد که عشق را از جلوی چشمانش دزدی و درد هایی که به او داد و اذیت هایی که سده بود گفت کل زمان به حرف هایش گوش میدادم و در آخر با احساس سبکی گفت:«آخیشش خالی شدم مرسی که گوش کردی به جلو در رسیدیم شماره ام را گرفت و وقتی به خانه رسیدم با پیامی که از طرفش بود مواجه شدم تا صب در گوشی چت کردیم و ساعت ۶ خابید.
بعد از خابیدنش بهش فکر میکردم دختری زیبا مهربان خوش قلب و شیطون با درد هایی که برایش زیاد بود و ناراحتیهایش و قدی ۱۷۰ چهره بانزه ای داشت بر روی صورتش خال هم داشت زیبا بود و مهربان به چشمانش که شبیه به زمرد بود فکر میکردم…

داخل کلاس شدم و در کنار پنجره نشستم،بعد زمان کوتاهی صدایی نظرم را جلب کرد زمانی که برگشتم دختر چشم زمردی را دیدم که در صندلیه بقلم نشته بود و خودکار از من میخاست…

امیدوارم از این قسمت از داستان لذت ببرید،ممنون میشم با نظرات با ارزشتون مهمانم کنید.
اولین داستانم هست…

نوشته: نویسنده بی‌نام

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها