داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

خرابش کردم…اما!

یکسالی بود که نگار رو میشناختم…
واسه منی که هفت خط عالم بودم و هزارتا دختر مختلف دیده بودم،پاک ترین ورژنی بود که تو جامعه دیده بودم.
البته که ازونایی نبود که صبح تا شب تو خونه حبسش کنن به هیچ وجه یک دختر مستقل که از ۱۸ سالگی کار میکرد و دستش جلو خونوادش دراز نبود،تو جامعه چرخیده بود،
اما خیلی با حیا و متین و سفت بود.
به غایت زیبا
با چشمهای جادویی
و لبخند مسحور کننده…
پاره شدم تا تونستم اعتمادشو جلب کنم
داشتم عاشقش میشدم،
عاشق نجابتش
چشماش
حرف زدنش
دنیای قشنگش…

سه سال دوست بودیم
جونش واسم در میرفت
دور از چشمش با چند نفری تیک زده بودمو خوابیده بودم اما توجیهم این بود که دوستیم و تعهدی نداریم،اخرشم که نمیخوایم ازدواج کنیم پس بزار عشق کنیم دنیا دوروزه…

گذشت تا وقتی که یکشب به خودم اومدمو گفتم تهش که چی…
چقدر میخای مجرد بمونی و خونه مجردی داشته باشی.

وقتشه سر و سامونی به زندگیت بدی،هر چی میگشتم موردی بهتر از نگار نمیدیدم،پس گفتم همینه!

رفتم خواستگاریش…خودش راضی خونوادش ناراضی،به هر فیلم و اصراری که بود عقد کردیم و دوران جدیدمون شروع شد.
خطمو عوض کردمو و سعی کردم از زندگی کثیف قبلیم بکشم بیرون،سرمو انداختم پایین و چسبیدم به کار و زندگی اما صد حیف…

باغچه ی زندگی من کرموتر از اینی بود که بشه با یک مدت هم نزدنش تمیزش کرد،
دو سه تا از دوست دخترای قبلیم تو اینستا پیام داده بودنو و نگار دیده بود،
یادمه شبی که من خواب بودم و پیامارو دیده بود و بیدارم کرد تا خود صبح اشک میریخت…

دلم کباب میشد ، از این ناراحت بودم که اون هیچ تقصیری نداشت
اما با هزار گوه خوردمو غلط کردم بخشید و گفت اینستاتو پاک کن
همین کارو کردم…
یک مدت چندماهی همه چی اروم بود ،غرور برم داشته بود که من الان عاشقشم و هیچ خدایی نمیتونه منو نسبت به نگار دلسرد کنه…

یک رفیق صمیمی داشتم که از زنش جداشده بود و نگار هم میدونست.
زنش یکروز زنگ زد که میخام ببینمت و حرف دارم به خاطر حساسیت نگار چیزی نگفتم و گفتم نیم ساعت میبینمش و میره پی کارش.

رفتم به دیدنش
نشست تو ماشین و دور زدیم و زدیم و زدیم اونم یکریز اشک میریخت
میگفت:
دوستت به من خیانت کرد ،زندگیم و خراب کرد و…
حالش میزون نبود گفت اگه میشه منو بزار خونه و رفتم سمت خونش که کاش پام می‌شکست و نمیرفتم.
یه تعارف زد و منم خیلی راحت قبول کردم و رفتم بالا چون اصلا فکرشم نمیکردم چی در انتظارمه…
رسیدیم بالا ،رفت لباس عوض کنه و دست و صورتشو بشوره منم یکم. اب برداشتم بخورم همین که برگشت خشکم زد
یه لباسی پوشیده بود که اگه نمیپوشید کمتر هوایی میشدم و سیخ میکردم
یک شلوارک تا رونش و یک تاپ که سرسینه هاش زده بود بیرون

قبلا خیلی راحت بودیم وقتی میرفتم خونشون که قلیون بکشیم یا مشروب بزنیم کلی میگفتیم و شوخی میکردیم و راحت بودیم اما هیچوقت حتا لباسی نزدیک به اینم تنش ندیده بودم…

گفت چته! گفتم یه نگاه بکن چی تنت کردی توله،کفت اگه بده که برم در بیارمش!
دیگه فرمون دستم نبود و کیرم به جام تصمیم میگرفت
بی هوا بلند شدم و رفتم سمتش بغلش کردم و بردمش پرتش کردم رو تخت
تو ده ثانیه لخت شده بودیم و شروع کردم به کسلیسی…
انقدر خوردم که صدای جیغش خونرو برداشته بود و با دست جلو دهنش و میگرفت…
وحشی شده بود اومد و منو خوابوند و یکجوری واسم ساک زد که تو کمتر از پنج دقیقه آبم اومدو تا قطره آخرشو خورد…
سکسی تر از اینی بود که بیخیالش بشم و میخوردمشو با دست واسش میمالوندم تا دوباره سیخ کنم
تا قبل اینکه کیرم سیخ بشه اونم یکبار ارضا شد …
شروع کردم به کردنش تا جون داشتم تلمبه میزدم و تا دسته میکردم تو کسش…
دوباره ابم اومد و ریختم رو صورتش ،توله از خوردنش هیچ ابایی نداشت و با دست ابارو برمیداشت و میخورد…
رفتم دست شویی و اونم رفت یک دوش گرفتو برگشت …

ده دقیقه نگذشته بود که نگار زنگ زد …اسمش که افتاد رو صفحه ی لحظه دنیام سیاه شد و حسی گوه تر از هر چیزی که فکرشو بکنی اومد سراغم…
میترسیدم باهاش رو ب رو بشم و از تو چشمام بخونه و زندگیم به فنا بره…

با فاطیما خداحافظی کردمو و زدم بیرون به امید اینکه دیگه نبینمش،گذاشتمش بلک لیست و یه دوری تو خیابونا زدم…

اما کاش همینجا تموم میشد…

فرداش ساعت ۴ عصر بود داشتم کمکم از سر کار برمیگشتم خونه مجردی خودم که نگار اونجا بود…
گوشیم زنگ خورد صدای نگار میومد که یک ریز جیغ میزد و فحش میداد و
میگفت
مگه من باهات چکار کرده بودم
مگه من باهات چکار کرده بودم
مگه من باهات چکار کرده بودم
مگه من باهات چکار کرده بودم…

نمیدونم چجوری خودم و رسوندم خونه که دیدم گوشی تو دستشه مثل یک تیکه کوشت یک گوشه افتاده بود و بی صدا اشک میریخت…

گوشیشو برداشتم دیدم حداقل ده تا عکس از سکس دیروزمون از یک خط ناشناس واسش فرستاده شده…
کار فاطیما بود که میخواست به دوستم بگه رفتم به رفیقت دادم…
دنیام تیره و تار شد
هیچ جوری نمیتونستم سرپوش بزارم چون اونموقع ریشام تنهادفعه ای بود که بلندشون کرده بودمو مشخص بود عکسا جدیدن

تا یکماه باهام حرف نمیزد…
محتاج فقط یک نگاهش بودم
وقتی چشماش ب چشمام میخورد با یک حس تنفری نگاهم میکرد که دوست داشتم بمیرم…
تاحالا انقدر حس پوچی و حقارت نکرده بودم…
واقعا از ته دلم دوست داشتم بمیرم و عرضه نداشتم خودم اینکارو بکنم…
تنها چیزی که قبلا بهم شور و انگیزه میداد دوست داشتن بی حد و مرز نگار بود که الان هیچ اثری ازشون نبود و تنفر جاشو گرفته بود…

میگفت باید جداشیم
میگفت انتخابم اشتباه بوده
اما اشکالی نداره خودم مقصرم
بابام گفت استخاره گرفتم بد اومده ولی منه خر گوش ندادم

اینارو که میگفت هر کلمش مثل یک خنجر بود که به قلبم میخورد

روز و شب التماسش میکردم
که فقط یک فرصت بده
یک فرصت…

بعد از یکماه کذایی،یکشب گفت خسته شدم
بریدم
امیدی ندارم

اما
میخوام درستش کنی،میتونی؟؟
میگفت و اشک میریخت

چراغ دلم روشن شد
گفتم تو فقط یک فرصت بده ببین چکار میکنم
سه سال ازون روزها میگذره

شاید دوستان باورتون نشه خوشحالم که اون اتفاقات روزهای اول زندگیم افتاد،باعث شد بفهمم زندگی چیه و عشق چیه،چون اکه مثل خیلیا بعد چنسال اتفاق میفتاد و باعث میشد زندگیشون از هم بپاشه دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم…

الان میپرستمش
میدونه عاشقشم
میمیرم براش
جونم در میره واسش

یک روز گفت واقعا از ته دل بخشیدمت اما من هنوز خودمو نبخشیدم تا موقع مرگم باید بهش خدمت کنم بلکه بتونم یکم از سختیایی که اونموقع کشیده کم کنم.

میدونم این اتفاقیه که واسه خیلیا افتاده،فکر میکنن درست بشو نیست اما میشه،خیلللیییی سختی داره اما میشه…

زمانی که مجرد بودم خیییلی زیاد میومدم این سایت
یهو به ذهنم اومدم بیام و داستانمو بگم
امیدوارم داستان واقعی زندگیم رو دوست داشته باشید…

نوشته: غریب

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها