داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شیرین

(این داستان فاقد صحنه های سکسی،احساسات سکسی یا هرچیزی در مورد سکس میباشد…لطفا ارزش وقت خود را بدانید!)

امروز روز خوبیه…نمیدونم چه روزیه ولی من برای این روز خیلی صبر کردم…دقیقاً ده سال ، دقیق که نه البته ، خیلی دقیقش میشه ، نه سال و یازده ماه و چهارده روز…سرمهماندار هواپیما که اعلام کرد وارد مرز ایران شدیم ، شال دور گردنم رو باز کردم و کشیدمش روی سرم و دوباره چشمامو بستم . من این آرامش قبل از طوفان رو خیلی دوست دارم ، به قول اون یارو تو فیلم حرفه ای ، منو یاده بتهوون میندازه!
هواپیما که نشست ، کیف دستیم رو برداشتم ، پالتوم رو پوشیدم و از گیت رد شدم ، بادی که میومد مجبورم کرد که دکمه های پالتوم رو ببندم و دستام رو تو جیبام فرو کنم . سبک سفر میکنم و برای این سفر خاص همون چمدون کوچیک همیشگی هم نیاز نبود و در نتیجه لازم نبود معطل رسیدن چمدونها بشم . افسر گذرنامه که پاسپورتمو مهر میکرد یه نگاه به آخرین تاریخ خروجم انداخت و گفت : چند وقته نبودین؟ گفتم : تقریبا 5 سال…درحالی که پاسپورتمو پس میداد گفت : خوش اومدین ، خانم کیانی…یه لبخند کج در جواب بهش زدم و وارد سالن انتظار شدم . ساعت سالن 10:30 رو نشون میداد ، یعنی باید نیم ساعت رو همین جا منتظر بمونم تا دنبالم بیان در نتیجه وقت برای خوردن یه قهوه رو داشتم .
کافی شاپ فرودگاه خیلی شلوغ نبود ، روی یکی از مبل ها نشستم و یه لاته سفارش دادم و منتظر موندم . سفر طولانی ای بود و با احتساب توقف تو پاریس 22 ساعت طول کشید . هیچوقت پاریس رو ندیدم ، همون طوری که همفری بوگارت میگفت ، پاریس مال عُشّاقه ، شاید برای همینه که من فقط برای ترانزیت ازش رد شدم . پیشخدمت که لاته م رو آورد تقریبا رفته بودم تو نخ یکی ازین خداحافظی های پُر اشک و آه که مخصوص سالن های فرودگاهن . معمولاً به جزئیات خیلی توجه میکنم و ازین صحنه ای که داشتم میدیدم میتونستم نتیجه گیری کنم که پسری که بار سفر بسته ، خیلی هم عاشق و دلخسته ی اون دختری که اینجوری داره خودشو برای رفتنش هلاک میکنه نیست . دوست داشتم برم بزنم رو شونه ش و بهش بگم بیشتر ازین از خودش یه احمق و مضحکه نسازه ، برای کسی که اگه میخواستش ، مهاجرت که سهله ، آسمونم به زمین می اورد برای ترک نکردنش . البته ما آدما همیشه برای خودمونه که گریه میکنیم ، ترس از تنهایی ، ترس از آینده ی نامعلوم شاید که یه زمانی به یه نفر گره زده بودیم و حالا چشمامونو باز کردیم و میبینیم که همه ش یه سراب بوده .
تو این فکرا بودم که یه نفر صدام کرد : خانم کیانی؟ یه مرد بود با یه پالتو مشکی که اسم من روی یه کاغذ که توی دستش گرفته بود نوشته شده بود . گفتم : خودم هستم…شما نماینده شرکت هستین؟ گفت : بله…بفرمایید ، چمدوناتون کجاست که من براتون بیارم؟ بلند شدم و کیفمو برداشتم و یه ده دلاری گذاشتم روی میز و گفتم : چمدون ندارم ، بریم زودتر که خیلی کار داریم . سر تکون داد و به سمت در خروجی راه افتاد ، منم به دنبال اون . از در که رد شدیم ، رفت سمت یه ماشین و در ماشین رو باز کرد و گفت : بفرمایید . زیر لب تشکر کردم و سوار شدم ، اونم روی صندلی جلو نشست و راننده حرکت کرد .
از پنجره که بیرون رو نگاه میکردم ، یادم افتاد چقد دلم برای این شهر تنگ شده بود . برای دود ، شلوغی ، تنهاییش و البته شبهاش…شبهای تهران یه حال و هوای دیگه ای داره . من توی همین شهر عاشق شدم ، فقط یکبار…19 سالم بود و آخرای ترم یک دانشگاه بودم . یادمه تحویل پروژه آخر ترم بود و من دیر کرده بودم . تقریبا تمام پله های ساختمون معماری رو دو تا یکی اومدم بالا و وقتی به طبقه ی آخر رسیدم دیگه نفسی برام نمونده بود و وایسادم که نفس تازه کنم که دیدمش . قبلاً هم دیده بودمش ولی نه اونطور…حس کردم شاید قلبم یه ضربان رو پرید و من محو پسر عینکی ای شدم که داشت پوستر های انجمن رو روی دیوارای تازه آجر کرده ی ساختمون میچسبوند . شاید اونم متوجه من شده بود که برگشت و چشمام که به چشماش افتاد فهمیدم که کارم تمومه . اون روز نفهمیدم چطور تموم شد ولی روزای بعد رو یادمه . روزای خوبی نبودن ، شاید فقط یه روز خوب با هم داشتیم و آخرش با حرفی تموم شد که دنیای منو عوض کرد : دلم برات سوخت…وگرنه هیچوقت نه دوستت داشتم ، نه دلم میخواست رابطه ای داشته باشیم …دلش برام سوخته بود…از تمام اون دوران ولی دلم میخواست همون یه روز رو یادم بیارم . اون روز خیلی واقعی بود ، تنها روزی که واقعن حس میکردم دارمش و اونم منو میخواد . ولی هیچوقت نشد اون حرف رو فراموش کنم ، تمام این سالها ، بهش فکر کردم که چجوری میشه که دل یه نفر برات بسوزه چون عاشقشی ! اسمش رو چی میذاره ؟ فداکاری ؟ نمیدونم …
ماشین که جلوی در یه ساختمون بزرگ ترمز کرد ، سعی کردم دیگه به این چیزا فکر نکنم . پیاده که شدم سوز سردی تا استخونام رو لرزوند که باعث شد تا در ورودی رو با قدمهای سریع رد کنم . گرمای داخل ساختمون آرامش خاصی داشت . تازه متوجه فضای تقریبا لوکس ساختمون شدم . سالن بزرگ و تا سقف سنگ های مرمر که انگار قرار بود ابهتشون رو تو برخورد اول تو ناخودآگاهت فرو کنه . یه منشی به سمتم اومد و گفت : سلام خانم کیانی ، خوش اومدین…دفتر آقای مهندس ازین سمته ! گفتم : ممنون و با قدمهای آروم دنبالش به سمت انتهای راهرو راه افتادم . به آخرین در که رسید ، بازش کرد و گفت : خانم کیانی تشریف آوردن … به من گفت : بفرمایید داخل . سعی کردم لرزش دستهام رو با جمع کردنشون توی جیبهام پنهان کنم و داخل اتاق شدم . همه پشت میز کنفرانس نشسته بودن . گفتم : ببخشید بابت تأخیر…ترافیک تهران نمیذاره آدم خوش قول بمونه ، روی تنها صندلی خالی پشت میز نشستم و بهش نگاه کردم که الان پشت میز مدیر عامل نشسته بود و فکر میکرد کسی شده . هیچ تغییری جزء چندتا تار سفید توی موهاش نکرده بود ولی بهش حق میدادم که منو نشناسه . زندگی همونقدری که با اون مهربون تا کرده بود ، به من روی خشنش رو نشون داده بود . لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم ، خیلی وقت نیست که همه رسیدن ، همین قدر که بعد از یه سفر طولانی بلافاصله خودتون رو به ما رسوندین واقعن ممنونیم . گفتم : خواهش میکنم … بهرحال به عنوان تایید کننده نهایی سرمایه گذار باید خودمو به این جلسه میرسوندم و یه لبخند کج تحویلش دادم که یادش بیاد دقیقاً کی باید از کی حساب ببره .
خودش رو پشت میزش جمع و جور کرد و گفت : بله ، حتمن …الان شروع میکنیم و به یه نفر پشت پرژکتور اشاره کرد که روشنش کنه و من مجبور شدم یک ساعت تمام به حرفاش راجع به توجیه مالی پروژه و موقعیت استراتژیک و محاسبات سازه ای شگفت انگیزش گوش کنم . کل یه ساعت رو قیافه ی متفکری به خودم گرفته بودم و سرم رو تکون میدادم انگار برای اولین باره که این حرفارو میشنوم . بالاخره که حرفاش تموم شد و دوباره چراغهارو روشن کردند ، نشست روی صندلیش و گفت : خب خانم ، نظرتون چیه؟ روی صندلیم صاف نشستم و گفتم : خب شما نفر اول توی مسابقه شدین، درسته ؟ سرش رو تکون داد و گفتم : خب ، دقیقا چقدر وقت صرف این کار کردین؟ از محاسبات تا تحلیل و طراحی؟ جواب داد : خب میشه گفت یه سال…و با لبخند پیروزمندانه ای اضافه کرد : البته ارزشش رو داشت . گفتم : خب… ولی متاسفانه باید به اطلاعتون برسونم که نمیتونم این کار رو تایید کنم…احساس کردم یه چیزی توی نگاهش خشک شد و از بین رفت . ارزشش رو داشت . کاش میتونستم ازین لحظه عکس بگیرم تا همیشه داشته باشمش . گفت : منظورتون چیه ؟ بلند شدم و کیف دستیم رو برداشتم و گفتم : خب … من به عنوان نماینده سرمایه گذار نمیتونم ریسک کاری رو برای شرکتم بپذیرم که انقدر پیش پا افتاده و معمولیه …با عصبانیت و نا امیدی از جاش بلند شد و گفت : شما به این کار میگین پیش پا افتاده؟ اصلا چیزی از معماری میفهمین؟ یه لبخند زدم و گفتم : تموم اون سالهایی که شما داشتین دَم مهندس فلانی یا مهندس بهمانی رو میدیدین که بهتون اجازه بدن به تیرآهنهای پروژه نیاورانشون دست بزنین ، من داشتم درس میخوندم و زحمت میکشیدم … اگرم تا اینجا اومدم که خودم حضوری بهتون جواب رد رو بدم بخاطر این بود که دلم برای اینهمه تلاشی که کردین سوخت ، آقای مهندس فرهاد سالاری!..شبتون خوش…
به سمت در خروجی که میرفتم ، سعی کردم این لحظه رو واسه همیشه تو خاطرم نگه دارم…قیافه ی فرهاد و اعضای هیئت مدیره ای که فکر کنم فردا آقای مهندس رو میفرستن تو جایگاه اصلیش! احتمالا سر پروژه نیاوران!

نوشته: کالیپسو

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها