داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

تلخ یا شیرین

وقتی رسیدیم هوای سرد از پنجره ماشین به صورتم می خورد… همون سر بالایی تند که همیشه تو بچگیم ازش بدم میومد رو رفتیم بالا، باد از پنچره ماشین لای موهام و بوی هوای کوهستانی که خاطرات بچگی رو زنده می کرد مستم کرده بود به بالای سر بالایی که رسیدیم دیگه لرزش های ماشین تو خیابان های خراب روستای ییلاقی آزار دهندگیش کم شده بود، چندصد متر جلوتر… وای خدای من… چراغ سر در باغ ویلاشون روشن بود… بعد از ده سال… بابام بلند گفت نگاه کنین اینا هم اومدن… باورم نمی شد… یه لحظه تمام خاطرات دوران بچگی تو ذهنم مثل فیلم گذشت… با همون سرعتی که ماشین از جلوی در ویلاشون گذشت… ترمز ماشین جلوی ویلا با صدای پاشا پسرخالم که داد زد آخ جون رسیدیم رشته افکارم رو پاره کرد… پیاده شدم ولی هنوز غوطه ور در افکار خودم بودم… وسائل از تو ماشین ها خالی شد و من هنوز منگ بودم منگ اون، چراغ های رنگی حیاط صحنه هایی از گذشته رو زنده کرد که مدتها بود دیگه به ذهنم نمیومدن… گیلاس های رسیده دونه دونه شون منو یاد اون روزی می انداخت رفته بودیم روی درخت و داشتیم گیلاس می کندیم… در حالی که همه توی حیاط داشتن حرف می زدن… بابام و باباش با صدای بلند شوخی می کردن ومی خندیدن… تمام تلاشش رو می کرد که خودش رو تو چیدن گیلاس کار بلد جلوه بده … همه آماده خواب شدن و من… من هنوزم غرق در افکار و خاطرات… از فکر زیاد سرم درد گرفته بود… به زور خوابیدم… صبح با لگد های پاشا بیدار شدم… سخت بود با سرد درد خوابیدن و با سر درد بیدار شدن… دوست داشتم بدونم خودشم هست یا خانوادشن یا عموش اینها و پدر بزرگش اومدن یا شایدم همشون مثل قدیما که همیشه دسته جمعی میومدن… اون روزا که با سیاستمدار و مکاری پسر عموهاش رو ازم دور می کرد… کنجکاویم به کلنجار رسید باید می فهمیدم که بعد از ده سال تو اون باغ درندشت کی اومده… از ویلامون زدن بیرون… هجوم افکار ذهنم رو بهم ریخته بود…
شبنم… شبنم… کجا میری؟
صدای مادرم بود که بهم نهیب می زد… ذهنم رو جمع کردم…
دارم می رم قدم بزنم… اما می دونستم که دروغ می گم… داشتم می رفتم سر و گوشی آب بدم… می خواستم بدونم کی اومده … اونم بعد از ده سال… فاصله ویلاهامون بیشتر از دویست متر نبود ولی بنظرم از همیشه طولانی تر میومد… ویلاشون تو دامنه بود ارتفاع این ور دیوار کم و اون ور دیوار زیاد… دزدکی از بالای دیوار نگاه کردم… درختای باغ ویلا باعث می شد که نشه خوب تو رو دید چند بار این ور و اون ور رفتم تا تونستم داخل باغ رو ببینم… یه ماشین سفید… یه پسر بلند قد که بالاتنش لخت بود ازش یه چیزی برداشت… سیگار گوشه لبش… تازه روشنش کرده بود… در ماشین رو قفل کرد … خودش بود… یه شلوار ورزشی عینک هم چشمش… وای… چقدر جا افتاده شده بود… یه لحظه محو تماشاش شدم… انگار حس کرده باشه کسی داره نگاهش می کنه برگشت و نگاه کرد فوری سرم رو دزدیم… خودش بود… همون دقت مثال زدنی که همیشه داشت باعث شده بود بفهمه کسی داره داخل باغ رو دید می زنه… لعنتی… فهمیده بود منم… امیدوارم اینطور نباشه… نمی خواستم برگردم می خواستم برم تو باغ بغلش کنم بگم امیر غلط کردم ببخش… ولی باید می رفتم سمت ویلامون… پاهام یاری نمی کرد… سرم به سمت ویلای اونا بود و پاهام به سمت مال خودمون…
نشستم رو تاب توی حیاط… دائم داشتم بهش فکر می کردم به گذشته به لحظه های شیرین… عشق یواشکی دور از چشم بابا و مامانامون… اولین لب عاشقانمون… تو بچگی… شب موقع برگشت چراغ خاموش شده بود… اون زود تر از ما رفته بود… چاره ای نداشتم جز اینکه تا تعطیلات آخر هفته بعد صبر کنم… نمی دونم اون یک هفته چطور گذشت ولی به نظرم بیشتر از یک سال بود… دوباره… همون احساس هفته پیش با این فرق که اشتیاق داشتم بدونم این هفته هم اومده… آره بازم همون چاغ روشن بود… بازم بابام گفت ببینین اینام اومدن باز… بازم سر دردی که از هفته پیش همین موقع شروع شده بود اذیتم می کرد… بازم بیدار شدن از خواب با شیطونی های پاشا… این بار اما کلافه بودم… بالشت رو پرت کردم سمتش… رفتم بیرون بابام داشت با موبایل حرف می زد…
شمام که اومدین… هفته پیشم بودین؟… نه؟… فقط امیر بود؟… تنها؟… باشه بعد از صبحانه یه سری بهتون می زنیم…
با شنیدن اسمش تنم لرزید… لعنتی بخورین بریم دیگه… اه هر موقع عجله دارم این مامان من فس فس می کنه… یادش بخیر اینو همیشه مامانش می گفت… چرا اینقدر فس فس می کنی… دست بجنبون دیگه…
بالاخره راه افتادیم… چند بار مجبور شدم سرعتم رو کم کنم که مامان اینها بهم برسن… از پله ها رفتیم پایین وای اون باغ به اون قشنگی با این همه علف هرز شده بود جنگل… درختای به اون خوشگلی بعد از ده سال اصلاح نشده و آشفته… از بالای پله دیدم دو سه نفر دارن تو باغ درختها رو اصلاح می کنن… خودشم میونشون بود… سرش رو آورد بالا و… دوباره برد پایین اصلا به روی خودش نیاورد که مارو دیده… مشغول شد به کار و به کارگرا دستور می داد… وای بعد از ده سال باباش چقدر پیر شده بود… مامانش هم همینطور… رو بوسی و سلام و علیک به عادت همیشه ایرانی ها… اما معلوم بود کینه ها پاک نشده… حتی بعد از ده سال… سر صحبت باز شد… و من منتظر اون… اه چرا نمیای امیر… بالاخره شاخ شمشاد اومد… وای کنار موهاش تو جوونی سفید شده بود… می خواستم بپرم و بغلش کنم… حسابی جا افتاده شده بود… داشتم ذوق مرگ می شدم…اما… سلام سردی کرد… مستقیم رفت توی اتاق پول رو شمرد و آورد داد به کارگرا… حتی به من نگاه هم نکرد… حتی دست هم نداد… برگشت تو اتاق کت و شلوارش رو پوشید و … در جواب کجا میری مامانش… یک جمله گفت… کار دارم… و رفت… نگار آب یخ ریخته باشن رو سرم… چشمام سیاهی رفت… خودم رو جمع و جور کردم… انگیزه ی دیگه ای واسه موندن اونجا نداشتم… عذر خواهی کردم و زدم بیرون… دیدم تو کوچه با دو سه نفر داره صحبت می کنه و کاغذهایی رو می خونه… قلبم به تپش افتاد… یه لحظه نگاهامون بهم گره خورد… اما کاملا بی تفاوت برگشت و به خوندن ادامه داد… می خواستم بایستم تا کارش تموم بشه… اما نشست توی ماشین… یکی از همونا صداش کرد…
دکتر پس خودت زحمت دادخواستش رو می کشی؟
پس دکتر شده بود بالاخره به آرزوش رسیده بود… از بچگی می خواست وکیل بشه… حتما به اون هم رسیده بود… صدای غرش موتور ماکسیما رشته افکارم رو پاره کرد… رفت… انگار روح منم با خودش برد… باید تا هفته بعد منتظر می موندم… خیلی سعی کردم که اینطور بشه اما نشد… وسط هفته ماشین آتیش کردم و تنها رفتم سمت روستای ییلاقی… خدایا چی می دیدم… ماشینش جلوی در پارک بود… دستام یخ کرده بود… قلبم با فشار خون رو به شقیقه هام پمپاژ می کرد… لعنتی… باید یه کاری می کردم… شبنم به خودت بیا… باید یه کاری بکنی… پیاده شدم… زنگ زدم… دوباره… و دوباره… صدای مردونه ای گفت بله… یه بله غلیظ… ترکیبی از لهجه فرانسوی و فارسی… خودش بود… گفتم من شبنمم… معلوم بود مردده چی کار کنه عاقبت در باز شد… از پله ها رفتم پایین… با تاخیر اما بالاخره از تو عمارت اومد بیرون… سلام کردم… با تعجب اما مسلط به خود جواب داد… گفتم از دیدنم تعجب کردی؟ گفت نظر خودت چیه… هنوزم زبل بازی ها و سیاست مداری هاش رو داشت… گفتم باید تعجب کرده باشی… گفت مشکلی پیش اومده؟ کاری داری؟… گفتم نمی خوای دعوتم کنی داخل…؟ چند لحظه ای تامل کرد… گفت چرا… بیا تو… رفتیم تو عمارت اون جلو و من پشت سرش… یک عالمه کتاب و کاغذ کف هال ریخته بود… یک بالشت وسطشون و یک جا سیگاری… پر از ته سیگار… گفت داشتم لایحه برای پرونده مهمی می نوشتم… نیاز به آرامش داشتم که… پیش دستی کردم… گفتم که من به همش زدم… نگاهش رو از روم برداشت و رفت سمت آشپزخانه… گفت چیزی می خوری؟… گفتم مثلا چی… گفت قهوه! در حال رفتن به سمت آشپزخانه گفتم بشین من می ریزم… چیزی نگفت… قهوه رو ریخت و به سمت تراس حرکت کرد… منم مثل مسخ شده ها دنبالش… به صندلی تکیه داد در حالی که قهوه ی داغ جلوش رو میز بود، پاکت سیگارش کنار فندک و جا سیگاری ای که همراهش از کنار کتابها و کاغذ ها آورده بود کنار اونا بود… به تپه مقابل خیره شد… سیگارش رو روشن کرد… سکوت… باز هم سکوت… نگاهمم نمی کرد… باید این فضا رو می شکوندم… اون همین رو می خواست… معلوم بود که این رو می خواد… معلوم بود می خواد حرفی زده نشه… اما طبق معمول عین همیشه غافل گیرم کرد… اینجا چی کار می کنی؟ … موفق شد غافل گیرم کنه… بی مقدمه گفتم اومدم تو رو ببینم… برگشت بهم نگاه کرد و لبخند تمسخر آمیزی زد… گفت عمارت قشنگی بود… خیلی خراب شده… اما بازم آبادش می کنم… درختا رو نگاه کن… ده ساله که بهشون رسیدگی نشده… وقتی گفت ده سال دلم ریخت و غم و استرس تمام وجودم رو گرفت… فقط گفتم اره… چقدر خوش می گذشت قدیما… دوباره نگاهش رو از تپه روبرو برداشت و نگاهم کرد… با طعنه تلخی گفت… به تو… آره… شاید… اما به من… نه… حتما… نگاهش عین قدیم نافذ و پر صلابت بود… از اعتماد به نفس بالا و غرور حکایت می کرد… لعنتی… اشک تو چشمام جمع شده بود… بغض گلوم رو فشار می داد… فهمید که ضربه مهلکی بهم زده و منتظر بود نتیجه ضربش رو ببینه… فاتحانه داشت شکستن بغضم رو انتظار می کشد… صدای زنگ موبایل نجاتم داد… مکالمه اش طولی نکشید… رو یه تیکه کاغذ با خط خوبش چیزی نوشت و رفت فکس کرد… حتی نمی دونستم که این روستا خط تلفن داره چه برسه به اینکه واسه خودش فکس هم آورده بود… سربرگ کاغذ به اسم خودش بود… دکتر امیر… وکیل… برگشت… باز هم با صلابت به صندلی تکیه داد… حتما داشت نقشه ضربه بعدی رو می کشید… بزرگ ترین ایرادش این بود که قابل پیش بینی نبود… اینم بخاطر هوش بالاش بود… باید از تله ای که می خواست بگذاره فرار می کردم… سکوت رو شکستم… امیر اومدم که… اه لعنتی… تله همین بود… می خواست من شروع کنم… روش رو برگردوند… اومدی که؟… اومدم باهات حرف بزنم… درمورد چی؟… گذشته ها… سکوت کرد… امیر من… بچه بودم… اشتباه کر… نگاهم کرد چنان نگاهی که اگر می گفت خفه شو بهتر بود… پرو رویی کردم… ادامه دادم… من بچه بودم و اشتباه کردم… قبول کن… تو شهرستان بودی و من تنها… باید خودم رو از نظر روانی ارضا می کردم… با نکته سنجی پرید وسط حرفم… گفت اومدی بگی پشیمونی یا اومدی توجیه کنی؟… بی توجه بهش ادامه دادم… از روی صندلی بلند شد و به سمت نرده های تراس رفت… انگار تونست خودش رو کنترل کنه برگشت و گفت تحمل یک سال اینقدر سخت بود؟ من که بهت قول داده بودم دانشگاه تهران قبول بشم چرا تحمل نکردی… بغضم ترکید… دونه های اشک رو گونه ام سرازیر شد… معلوم بود داره عصبانی میشه… خشم فرو خورده ده سال داشت از زیر خاکستر زبانه می کشید… چرا شبنم… فکم قفل شده بود… نفس بند اومده بود… فقط گریه می کردم… بزور گفتم بزن بکش هر کاری دوست داری بکن ولی ببخش… عصبانیت از چشماش می بارید… ببخشم که چی بشه… تو… سکوت کرد… معلوم بود خودش رو کنترل کرده… تمام صورتم از اشک خیس شده بود… بغضش ترکید… اونم شروع کرد به گریه کردن… لعنتی… دوست داشتم… دوست دارم… هنوزم بعد ده سال تو خائن رو دوست دارم… با همه ی وجودمم دوست دارم… تو خائن لیاقت دوست داشتن من رو نداشتی… دیگه گریه هام به شیون نزدیک شده بود… هق هق می کردم… رفتم جلوی پاش زانو زدم پاهاش رو بغل کردم… زار زار گریه می کردم… امیر دوست دارم لعنتی دوست دارم… غلط کردم… ده ساله دارم تاوان اشتباهم رو پس می دم… من یه دختر بچه شانزده ساله بودم… غلط کردم… ببخش… هر کاری بگی می کنم… هر کاری بخوای می کنم فقط ببخش… بذار برگردم هر کاری بخوای می کنم… نگاهم کرد… با چشمای اشک آلود نگاهم کرد… بازم بخودش مسلط شد… بلندم کرد… بردم سمت صندلی… سیگار روشن کرد… پک عمیقی بهش زد… گفت دیر شده… خیلی دیر شده… شبنم… چند دقیقه ای سکوت بعد از گریه طولانی هر دومون رو آروم تر کرد… دستم رو گرفت… رفتیم توی باغ… قدم می زدیم و ساکت بودیم… گرمای دستش مثل قدیم بود مثل همون وقتا… قبل از خیانت من و قبل از دعوای باباهامون… قبل از اینکه بخاطر درگیری توی خانوادشون این باغ متروکه بشه… محکم دستش رو گرفته بودم… بغلش کردم و سرم رو گذاشتم رو سینش … اونم بغلم کرد… ساکت بود… ار خاطرات قدیم گفتیم… از گردن بندی که بهش داده بودم… از والیبال تو همین باغ که با سیاست مداری نگذاشت پسر عموهاش هم تیمی من بشن… از همه چی از اولین لب از اولین هم آغوشی از اولین لحظه های عاشقی… و ناگهان لب هامون بهم گره خورد… عاشقانه ترین بوسه ای بود که بشه تصورش کرد… هیچ احساس شهوتی نبود همش عشق بود … عشقی که زنده شده بود… دوباره بعد از ده سال… گرمای تنش رو احساس می کردم اما گرمای شهوت نبود… گرمای محبت بود… هوا داشت تاریک می شد و وقت رفتن بود… این چیزی نبود که من بخوام ولی اون بازم عین ده سال قبل که همه چیز رو مدیریت می کرد مدیریت کرد… راه افتادیم سمت تهران… شب تا صبح تلفن خط عشق رو وصل نگه داشت بود . فردا سر نهار تو دفتر امیر تو خیابان فرشته ازش پرسیدم که منظورش از اینکه گفت برای باهم بودن دیره چی بود… جوابش دنیا رو رو سرم خراب کرد… سرطان خون… دست قدرت مند سرنوشت بود که اون رو از من برای همیشه جدا کرد… همین چند روز قبل… خیلی دوست داشتم بگم باهم سکس داشتیم… خیلی دوست داشتم براتون از هم آغوشی ها داغ و سکس های پر از شهوت بگم… خیلی دوست داشتم بگم شب تا صبح تو بغل اون بودم و صدای ناله های لذتمون دنیا رو پر کرده بود… اما این طور نشد… بیماری امیر یکهو چنان پیشرفت کرد که تو کمتر از دوهفته همه کاخ آرزویی که برای بهبودیش ساخته بودم رو خراب کرد…

نوشته: ؟

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها