داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

انتقام شیرین با عقل و منطق (۱)

ساعت ده شده بود و از اومدن فرهاد سه ساعتی گذشته بود دلم خیلی شور میزد شاید صد بار به گوشیش زنگ زدم اما در دسترس نبود چشمم به در خشک شده بود ، تمام غذای ماکارونی تو قابلمه ، غذای مورد علاقه فرهاد ، ته دیگ شده بود . خدایا شوهر عزیزم کجاست . چه اتفاقی براش افتاده . وقتی به محل کارش زنگ زدم گفتن ساعت شش از شرکت خارج شده .

ساعت یازده شب از اورژانس بیمارستان بوعلی تماس گرفتن . شما خانم فرهاد تهرانی هستین … بله بفرمایید ، چه اتفاقی افتاده … آروم باشید ، شوهر شما تصادف کرده … یا فاطمه زهرا ، چی شده همسرم … چیزی نشده فقط مچ پاش ضرب خورده … ترا بخدا راست بگو فرهادمو از دست دادم … گفتم نه ، الان بهوش آمده و حالش خوبه … گفتین کدوم بیمارستان … اورژانس بیمارستان بوعلی … اگر بیمه هست. دفترچه پوشش دروانیشو بیارین … چشم ، چشم .
تلفنو قطع کردم و به سرعت به طرف اتاق رفتم ، گیج شده بودم نمی‌دونستم چیکار کنم ، دفترچشو کجا گذاشته بودم ، تمام اطاقو به هم ریختم ولی انگار غیب شده بود مانتومو پوشیدم ، به آژانس زنگ زدم و با کلی دلواپسی و نگرانی سوار ماشینی شدم که آژانس فرستاده بود . با صدای لرزان ، ملتمسانه از راننده خواستم که لطفا سریع بریم بیمارستان بوعلی .
اصلا یادم نیست که راننده چه سوالهایی ازم میکرد فقط به فکر سلامت شوهرم بودم . وقتی چشمم به تابلوی بیمارستان بوعلی افتاد تازه فهمیدم که چی شده و چرا من اینجام . دوان دوان بطرف اورژانس رفتم و از پرستاری که پشت باجه شیشه ای نشسته بود سراغ فرهاد تهرانی را گرفتم . ‌با انگشت اشاره کرد به سمت راست و شروع کرد توضیح دادن . بدون توجه به توضیحش فقط به طرف اشاره انگشتش دویدم . چندین تخت کنار هم بودن . خدایا بطرف کدوم تخت برم چشمام سیاهی می‌رفت و با سرگیجه ای که برام بوجود آمده بود سعی میکردم که فرهادمو پیدا کنم .

سپیده ، سپیده من اینجام . تمام وجودم بطرف صدای شنیده شده کشیده شد . وای خدای من ، خاک به سرم چرا اینطوری شدی ؟ بطرفش رفتم و بی اختیار گریه ام گرفت . نیمی از صورتش خونی بود و دور سرشو با باند بسته بودن . شلوارش پاره بود و پای راستش زخمی بود . گفتم الهی برات بمیرم کی تورو به این روز انداخته … نگران نباش چیزی نشده … دیگه میخواستی چی بشه … نزدیگای میدونی امام حسین وقتی از تاکسی پیاده شدم یه موتوری بهم زد و دیگه هیچی یادم نیست . فکر کنم سرم به جدول خورد بیهوش شدم . چشم باز کردم دیدم اینجام . راستی دفترچمو آوردی … پیداش نکردم تمام اطاقو گشتم نبود … ای داد بیداد تو شرکته . عیب ندارن صبح زنگ میزنم به سعید برام بیاره . امشب مهمون بیمارستان هستم .
دو ساعتی پای تختش ایستاده بودم و فقط نوازشش میکردم . با تشر پرستارها و اسرار فرهاد به خونه آمدم تا صبح به امید آنکه مرخصش کنن و بیاد خونه تا ازش مراقبت کنم .
تا صبح نتونستم پلک بزنم . عجب شب بدی رو گذروندم . ساعت شش صبح یه دوش گرفتم و به بیمارستان رفتم . وقتی اورژانس رفتم فرهاد نبود با نگرانی پرسیدم فرهاد تهرانی کجاست … خانم فرستادیمش بخش . الان هم ملاقات نیست ساعت دو وقت ملاقاته.
ولی من به سمت بخش بستری حرکت کردم یه پیرمردی رو صندلی راهرو نشسته بود و از ورود عیادت کننده ها جلو گیری میکرد . رفتم سمتش و شروع کردم به التماس کردن ، گریه ام گرفت انگاری دلش سوخت گفت پنج دقیقه زود برو و بیا برام مسئولیت داره . از خوشحالی میخاستم ماچش کنم . وارد اطاقی شدم که شش تخت داشت که روی یکی از تختها فرهاد خوابیده بود . نیم ساعتی انتظار کشیدم تا چشماشو وا کرد . خم شدم و بوسیدمش . پرستار آمد و گفت آقای تهرانی دفترچتو آوردن . گفت الان زنگ میزنم تا بیارن . با گوشی من به آقا سعید که دوست جون جونیش بود زنگ زد و تمام ماجرا و براش تعریف کرد . نیم ساعتی طول نکشید تا سعید آمد و دفترچشو به من داد . سعید را فقط در جشن عروسی مون یکسال قبل دیده بودم و متوجه نگاه های عجیبش شدم ولی توجهی نکردم و فقط به فکر فرهاد بودم . دکتر آمد و گفت دو روز باید بستری باشی تا ضربه ای که به سرت خورده مشخص بشه که خطری تهدیدت نمیکنه . پرستاری آمد و با عصبانیت من و سعید را از اطاق بیرون کرد . موقع خداحافظی از فرهاد درخواست مسواک , لیوان ، دستمال کاغذی کرد . وقتی آمدیم بیرون سعید گفت بیا من شمارو برسونم و وسایلی که خواسته را از شما بگیرم و براش ببرم . نمی‌دونم چرا دوست نداشتم که سوار ماشینش بشم ولی ناچار سوار شدم و وقتی به خونه رسیدیم با من داخل خونه شد . من هم مشغول جمع کردن وسایل شخصی فرهاد شدم و همه رو داخل ساک گذاشتم و به سعید دادم . ساکو دم درب آپارتمان گذاشت و به سمت من آمد . گفت سپیده خانم میشه کمی بشینیم و با هم صحبت کنیم با تعجب گفتم در چه مورد گفت در مورد زیبایی شما که منو از خود بیخود کرده . گفتم بله !!! چی میگین شما ، شوهرم تو بیمارستان بستریه و شما که دوست چندین سالش هستی چه مزخرفاتی میگی . نگاهم به دستش افتاد که از روی شلوار کیرشو می‌مالید . وقتی خواستم به سمت درب آپارتمان حرکت کنم با عجله در برابرم ایستاد و دستامو گرفت . مرتیکه بی‌ناموس ولم کن اشغال کثافت دستامو ول کن .منو بزور به سمت اطاق خواب کشید و پرت کرد روی تخت . میخواستم آباژور را به سرش بزنم ولی جلومو گرفت روی پاهام نشست و
سعی میکرد دکمه های مانتومو باز کنه . من هم با تقلا و گرفتن دستش مانع میشدم . گفت من نمیخام بهت آسیب برسونم فقط میخام بکنمت و برم پنج دقیقه بیشتر هم طول نمی‌کشه گفتم خفه شو کثافت من زن رفیقت هستم چقدر تو نامردی . یک سیلی محکم به صورتم زد که ازدرد زیاد دستامو روی صورتم گذاشتم . تمام دکمه های مانتومو باز کرد و بلوزمو بالا کشید و دستاشو داخل سوتینم کرد و سینه هامو فشار داد جیغ کشیدم و دوباره یک سیلی دیگه خوردم گفت هر بار که جیغ بکشی یه سیلی میخوری . با گریه و التماس خواهش میکردم که آقا سعید بس کن ادامه نده ، منو و فرهادو بدبخت نکن . گفت چرا بدبخت بشین اگه تو چیزی نگی هیچ اتفاقی نمی‌افته . شلوارمو بزور در آورد و با دستش روی پاهام و کوسم میکشید و مدام تهدید می‌کرد آروم باشم وگرنه دوباره سیلی میزنم . تقریبا تمام هیکلش روی بدنم بود و تلاش میکرد شلوارشو دربیاره . بعد از کلی نفس نفس زدن موفق شد تا بدن لخت کثیفشو به بدنم بچسبونه با دستش یک پای منو باز کرد و دو پای خودشودر وسط پاهام گذاشت من هم تمام زورمو میزدم تا شاید مانع از انجام کارش بشم ولی دیگه توان مقاومت نداشتم جان از بدنم کم کم خارج میشد . زانوهاشو زیر پاهام برد و با پاره کردن شورتم کیرشو به کوسم فشار داد . ولی داخل نمی‌رفت چون خودمو جمع کرده بودم با تف ، سر کیرشو خیس کرد و دوباره فشار داد به سختی کیرش رفت تو کوسم بعد از سه چهار دقیقه بالا پایین شدن کیرشو بیرون کشید و آبشو رو شکمم خالی کرد و بی‌حال خودشو در کنارم انداخت . من هم بلند شدم و با نفرت از هیکلش به سمت دستشویی رفتم . وقتی آمدم بیرون وجود نحسشو ندیدم . و با نفرین و زاری لباس پوشیدم و با یه حالت بد روحی یه گوشه نشستم و گریه کردم . خدایا چیکار کنم به فرهاد بگم که این دوستت چقدر آدم پستیه یا نه ؟

ادامه…

نوشته: سپیده

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها