داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شوهر ارباب

سلام این داستان از تخیل منه و واقعیت نداره
چشمامو با درد بستم اصلا دلم نمیخواست چهره ی پر از شهوتشو که با لذت منو گاز میگرفت نگاه کنم …
خدایا چرا این موجودو آفریدی چرا، چرا این آدمه پستو آفریدی چرا، آدمهای خوبتو زود میبری بجاش عوضیا سالها عمر می کننو حال ‌‌‌‌‌‌…
واقعا از این همه چرا خسته شدم…
با احساس سوزش و درد روی نوک سینه هام به خودم میام داره گاز میگیره من در مقابلش کوچیکو شکننده ام اون با هیکل عین غولش اصلا مرآت منو نمیکنه …
توی رابطه باهاش من فقط گاهی لذت میبرم وگرنه عشقی بهش ندارم … همونطور که اجازه ندارم حرکت اضافه ای بکنم سرشو میبره لای پامو شروع میکنه به خوردنو لیسیدن …کم کم یه انگشتش میشه دوتا میشه سه تا دردم میگیره ولی لذت داره …
به خودم میپیچمو غرق لذت میشم ولی اجازه ندارم صدامو آزاد کنم آخه این چه جور رابطه ایه، یه دستش روی سینه هامه دوتا انگشتاش داخل کسمه بازبونش داره منو به جنون میکشه از لذت اونوقت من باید ناله هامو ساکت کنم …
قبل از اینکه زنش بشم راجع بهش از دختر عمه ام شنیده بودم که میگفت:دوست من دوست دختره محمد بیشتر از یه هفته نتونست باهاش باشه آخه میگفت که توی سکس هم پارتنرشو جر میده هم خیلی وحشیو خشنه …
توی مهمونی نامزدی پسر عمه ام اولین بار دیدمش با هومن پسر عمه ام آشنا بود رییس یه شرکت خصوصی صادراتو واردات بود به قول داداشم خرش میرفت همیشه اخم داشت وقتی اولین بار با چشمای مشکی و نافذش از دور بهم نگاه کرد من ترسیدم نمیدونم چرا یه احساس بدی بهم دست داد، سریع نگاهمو دزدیدم و بیشتر ازش دور شدم ، یه جورایی خودمو ازش قایم میکردم …
ولی اون دست بردار نبود … درست لحظه ای که احساس کردم در امانم به دستی که جلوم برای دعوت از رقص دراز شده بود نگاه کردم …وقتی نگاهم از روی دستاش به چشماش رسید وحشت کردم توی نی نی چشمام هراس موج میزد … انقدر درگیر وحشت بودم نفهمیدم کی دستمو توی دستاش گرفت منو به پیست رقص کشوند کی دستاش دور کمرم رفت و منو به خودش فشرد کی با دستش داشت نوازشم میکرد … وقتی به خودم اومدم که با صدای بمو مردونش آروم دم گوشم گفت:جووون چه جوجه کوچولویه معصومو ترسویی ، به خودم اومدم و اونجا بود که کابوسی به اسم محمد توی زندگی من به وجود اومد…
نزدیکه اوجم یکم دیگه با زبون ماهرش لیسم بزنه ارضا شدم که یهو دست از کار میکشه منو تو اون لحظه خماری نگه میداره از روم بلند میشه و کنار تخت می ایسته دستور میده که برم سمتش منم با چشمای خمارم نگاهش میکنم و آروم میرم سمتش …
میدونم الان باید چیکار کنم باید جلوش دوزانو بشینمو تویه چشماش نگاه کنم نباید به هیچ وجه این اتصال نگاه جدا بشه وگرنه تنبیه سختی دارم …
دستی روی موهام میکشه آروم نوازشم میکنه با یه دست دیگش کیر بزرگ و کلفتشو عقب جلو میکنه کیرشو به لبام نزدیک میکنه و میگه:بخورش کوچولو…
خواهش نمیکنه بلکه دستور میده … بدم میاد ولی مجبورم

بعد از نامزدی هومن پسر عمه ام همه چیزو از ذهنم پاک کردم …خیلی ترسو و مظلوم بودم چون همیشه تنها بودم از بچگیم که یادم میاد تویه یه خونه دراندشت بایه پرستار پیرو بد اخلاق تنها بودم از هر کار من ایراد میگرفت و شخصیت منو شکل میداد از بچه های دیگه دورم میکردو سعی میکرد منو از چیزی که هستم منزوی تر بکنه و من با یک شخصیت شکننده و ترسو بزرگ شدم … پدر و مادرم هیچوقت برام وقت نمی گذاشتن هیچوقت ندیدن من یه دخترم پر از ضعف یادم میاد ۲۰ سالم بود گاهی بعد از دانشگاه تنهایی میرفتم کافی شاپ نگین ،پاتوقم شده بود فضاشو دوست داشتم سفارش یه قهوه دادم خیره منظره پشت شیشه ش
دم … تصویر خودمم با دقت توی شیشه میدیدم یه لحظه احساس کردم بوی عطر آشنایی میاد بوی عطرش دلهره آور بود …اوه خدای من …از توی شیشه نگاش کردم بالای سرم ایستاده بود وبهم خیره شده بود …دوباره وحشت دوباره ترس …
به خودم اومدم دیدم کیرش جلومه من دارم براش میمالمش …شرع کردم براش ساک زدن سرکیرشو کردم تو دهنمو یه مک عمیق زدم از زیرش یه لیس زدم تا بالاش اونم سرشو برده بود عقبو با صدای خش دار شدش آه میکشید از بس که کلفتو بزرگ بود نصفش بیشتر جا نمیشد تو دهنم …
سرمو گرفتو خودش شروع کرد هی فشار میداد منم نفسم در نمی اومد دهنم پر از تف شده بود از زیر چونم سرازیر بود همینکه عق زدم کشید بیرون …دوباره و دوباره ۱۰ دقیقه همین کارو میکرد موهام تو مشتش بودو به سرم فشار میاورد …

وقتی نشست رو صندلی کنارم لال شده بودم قدرت نداشتم تکون بخورم …مستقیم توی چشمام نگاه کردو گفت:ازت خوشم اومده میخوام با من باشی … ترس و معصومیت تو چشماتو دوست دارم امشب با من بیا تا یه شب فراموش نشدنی از لذتو برات رقم بزنم …
اون لحظه تمام قدرتمو جمع کردم تا یه چیزی بگم … با صدای تحلیل رفته و لرزون آروم گفتم: متاسفم من از اونجور دخترا نیستم من به اصول اخلاقی پایبندم … گفت: یعنی میخوای بگی که باکره ای؟… بعد از این حرفش بلند زد زیر خنده انگار براش جک گفتم کیفمو برداشتم با سریع ترین حالت ممکن از اونجا دور شدم …
لحظه آخر از بس که کیرشو تو دهنم عقب جلو کرده بود فکم درد گرفته بود یه لحظه نفهمیدم چیشد دندون زدم به کیرش چشماش همزمان هم شهوتی و هم عصبانی شد، بلندم کردو خودش نشست روی تخت منو هم دمر گذاشت روی پاشو گفت: منو عصبانی کردی دلبر کوچولو الان باید تنبیه بشی با بیست تا شروع میکنیم … اسپنک کردنش درد داشت هم زمان لذت … باسنم قرمز شده بود تا سی تا اسپنکو زد با لذت میزد … منو پرت کرد روی تختو اومد روم لباشو گذاشت رو لبام با خشونت میبوسید پاهامو باز کردو کیرشو کشید روی کسم، عضله های بازوهاش سینه اش زده بود بیرونو هیکل بزرگش منو کامل در بر گرفته بود زیر گوشم زمزمه میکرد: جوون جوجه کوچولوی من امشب قراره جرت بدم … اوففففف کوچولو تو چیداری که ازت سیر نمیشم …
یهو کل کیرشو کامل فرو کرد توی کس کوچیکو تنگم جیغی از سر درد کشیدم هنوز بعد از چند سال عادت نکرده بودم اما اون اصلا رحم نداشت شروع کرد به تلمبه زدنای وحشیانه . من اولش درد داشتم ولی کم کم لذت اومد کیرشو با لذت و محکم تا آخر عقب جلو میکرد …

از اونروز توی کافه به بعد خیلی اتفاقی میدیدمش همیشه در حال فرار بودم … یه روز که از دانشگاه اومدم طبق معمول منتظر یه حجم بزرگ از تنهایی تو خونه بودم ولی وقتی داخل شدم مامانو بابا رو دیدم که منتظر من بودن تا باهم یه ناهار خانوادگی بخوریم …
به قدری خوشحال شده بودم که فکر میکردم همه دنیارو با خوشیاش بهم دادن اونروز خیلی خوب بود تا اینکه بابام ازم خواست بشینم کنارش تا باهام حرف بزنه ولی با شنیدن حرفش یه لحظه احساس کردم سکته زدم …

((محمد))
وقتی رفتم خاستگاریش، کامل بهت و ترسو تو چشمای خوشگلش میدیدم …
کی فکرشو میکرد ،من ،محمد،یه ارباب با خوی وحشی گری دلمو واسه یه جفت چشم طوسی معصوم از دست بدم …اولش فقط بازی بود ازش خوشم میومد میخواستم فقط یه چند شب بیارمش تو تختمو بکنمش ولی وقتی تحقیق کردمو فهمیدم هم روحش هم جسمش پاکو دست نخورده اس جذبش شدم من ۳۱ سالم شده بود ولی مثل پسر بچه های بلوغ شده رفتار میکردم تعقیبش میکردمو واسش به پا گذاشته بودم مطمعن بودم که عاشقش شدم وقتی به خودم اومدم قرار خاستگاری گذاشتم تو اتاقش حسابی تحدیدش کردم که اگه جوابش منفی باشه کارشو میسازمو چون میدونستم ازم میترسه باهام ازدواج نمیکنه …
برشگردوندمو دوباره کیرمو یهو وارد کس تنگش کردم تندو محکم تلمبه میزدم …اوه خدای من این دختر مرگ منه …
کسش تنگ تر شد فهمیدم که میخواد ارضا بشه دستمو بردم روی کسشو براش میمالیدم یه دستمم سینه های بلوریشو میمالید سرمو بردم توی گردنشو میلیسیدمو میمکیدم از لذت زیاد خودمم تحمل نکردمو وقتی ارضا شد منم آبمو خالی کردم توی کسش، مانیا از حال رفتو خوابید منم همون جا افتادمو مانیا رو کشیدم تو بغلم …
میدونستم علاقه ای بهم نداره بعد از سه سال هنوز نتونستم جذب خودم کنمش ولی از اینکه برای منه خوشحال بودم چون من دوسش داشتم …
دوماه از اون روز میگذشت من تو شرکت بودم ، تازگیا حس کرده بودم رفتار مانیا با من عوض شده خیلی مهربونتر شده یه جوری نگاهم میکرد انگار تازه فهمیده بود منو دوست داره من که واقعا خشحال بودم بعد از چند سال سختی برای جذب کردنش بالاخره داشتم جواب میگرفتم …
تلفن برداشتمو به منشی گفتم که غذا سفارش بده …داشت سوال میکرد که چی میخورم که صدایی پشت تلفن به منشی گفت:نیاز نیست سفارش بدید اگه ممکنه منو به اتاقشون راهنمایی کنید …اوه باورم نمیشد اولین بار بود که میومد شرکتم… بلند شدمو سریع خودمو به در رسوندمو درو باز کردم به سمتش رفتمو دستشو گرفتمو گفتم عزیزم اتفاقی افتاده با اون چشماش بهم زل زدو گفت:ناهار آوردم با هم بخوریم بردمش توی اتاقو باهم ناهار خوشمزشو خوردیم … سیر که شد کنارم نشستو گفت محمد جان میخوام یه چیزی بگم ولی عصبانی نشو … بهش نگاه کردمو گفتم میشنوم …جمله ایو گفت که واقعا هم منتظر شنیدنش بودم هم
خوشحال شدم :((من حامله ام))

نوشته: Ghatreh

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها