داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

زندگی نامحدود (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

این یک خاطره نیست، یک قصه‌ی ساده‌ی بشدت اغراق شده است.

زندگی نامحدود کامی و خاله‌اش- اپیزود دوم:

از صدای مشاجره‌ی خاله ویدا و کاظمی از خواب پریدم. خاله ویدا با تاپ مشکی و دامن گلدرشت قرمزش کنار ظرفشویی ایستاده بود و با کفگیری که در دستش گرفته بود و تکانش میداد داشت با شوهرش که روبروش ایستاده بود مشاجره می‌کرد. بحثشان سر این بود که از قضا کاظمی همه‌ی پول تو جیبی ماهیانه‌اش را خرج مواد کرده بود و حالا از بی‌پولی نتوانسته بود مواد امروزش را تهیه کند، بحثش هم سر این بود که نرخ شهر ما گرانتر است. دست آخر هم خاله را نتوانست قانع کند و خمار و خسته از آشپزخانه خارج شد و توی هال آمد. من هم بلند شدم بروم سمت دستشویی که دست و روم را بشورم که مچ دستم را گرفت. نگاهی بهش انداختم.
از دید خاله که دوباره مشغول شستن ظرف ها شده بود خارج بودیم، آرام طوری که خاله متوجه نشود گفت بیا تو حیاط کارت دارم.
-میرم دسشویی، میام.

نشسته بود روی سکوی کوچکی که کنار در ماشین رو حیاط داشتیم.از پله ها پایین رفتم، گرگ و میش غروب بود، پریدم و دستی زدم به برگ های درخت خرمالو و سرخوش رفتم سمتش و بالای سرش ایستادم، چیه کاظمی؟
-بیا بشین کارت دارم.
کنارش با کمی فاصله نشستم و گفتم:جانم؟

تو نمیخوای پول منو بم بدی؟
-پول چی؟
-بازی در نیار، میگم پولمو بده.
شادمانه جوابش را میدادم و این کفری‌ش می‌کرد: زده به سرت؟ پول چی؟
-قرمساق، سه روزه داری می‌کنیش.
-آها، خو اول بگو، پول کسکشیتو میخوای! کسکش هنوز سر برج نرسیده، قرارمون این بود سر هر ماه، پول روزایی که زیرم بوده رو بت بدم.
-کسکش اون باباته قرمساق، مادرتو…
نگذاشتم حرفش را تمام کند محکم پس گردنش را گرفتم و با یک حرکت پهنش کردم کف حیاط ، انگشتم را به نشانه تهدید سمتش گرفتم و طوری که صدام را کسی نشنود گفتم: اون دهن گشادتو یه بار دیگه بد باز کن که گردنتو بشکنم مادر جنده
کاظمی که میدانست حریفم نمیشود دستش را به نشانه‌ی امان خواستن بلند کرد سمت من، وقتی دید کاری‌ش ندارم به زحمت از زمین پا شد و خودش را تکاند و دوباره سر جاش نشست و اینبار مظلومانه گفت: خو لامصب دارم می‌میرم از خماری، میگم اگه میتونی پول این چند روزه رو بم پیش پیش بده.
-آها اینجوری بگو. منم میگم قرارمون تو این چند سال این بود که سر برج پول روزایی که کردمشو بدم. اگرم نمیخوای جنده تو این شهر زیاده، کونشونم مث کون زنت از دهنشون گشاد تر نیست که با هر قدمی که ور می‌دارن یه گوز در کنن.
-هر کاری سرش آوردی خودت آوردی نامرد.
-نامرد تویی کسکش، پولشو دادم و گاییدمش، دستم درد نکنه.
-دمت گرم،آره ، تونستی و کردی. ولی سر جدت یه فکری برام بکن، بخدا با این وضعم امشبو به صب نمیرسونم.
داشت میلرزید، معلوم بود خماری حسابی به گاش داده پس باید امتیاز جدید ازش میگرفتم و کاری را که از مدتها پیش توی فکرم بود امشب عملی می‌کردم.
کمی توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: قبوله…ولی یه شرط داره…تازه نرخشم خودم بیشتر میکنم برات.
چشم‌هاش برقی زد و فوری با دستهای نحیف و صورت استخوانی‌ش بغلم کرد و دو طرف صورتم را بوسید و گفت: هر شرطی باشه قبوله.
-پول این ماهتم کامل پیش پیش میدم.
زورکی خندید و گفت : کونم که نمیخوای بذاری.
-نه زنت هست، قربونت.
کمی مکث کردم وبعد ادامه دادم: شبام میخوامش.
با تعجب کمی مکث کرد و گفت: ینی چی، هر شب که میاد پیشت که.
-نچ، میخوام از امشب جاشو پیش خودم‌ پهن کنم، نمیخوام‌ کلا دیگه جاش پیش تو پهن باشه.
هاج و واج نگاهم کرد و با صدای لرزان گفت: همین یه جو آبرو که پیش زن و بچه‌م دارمو نبر کامی.
-اتفاقی نمیوفته بابا بیخود گنده‌ش نکن.
-نه کامی نمیشه، نذار بفهمه چقد بیغیرتم. تو رو خدا. جون ویدا که میدونم خیلی دوسش داری، از اینی که هستم خوارترم نکن. امین! بخاطر امین که نفهمه باباش غیرت و آبروشو فروخته.
محکم نگاهش کردم و گفتم: شرطم همینه اگه نمیخوای بشین ترک کن.
-جون مادرت کامی، تو این همه سال نذاشتم بفهمن خبر دارم، یه جو مردونگی بذار داشته باشم پیششون، تو رو جون مادرت، تو رو خـ…
نگذاشتم بیشتر عجز و لابه کند و وسط حرفش پریدم:
-نیگا کن عمو جان، تو که دوازده سیزده ساله کیرت راست نمیشه، خاله ویدا هم که یه سره زیر منه، باور کن اینقدی که من میکنمش جنده های این شهر گاییده نمیشن، خودتم خوب می‌دونی، حالا خودت فک کن ببین چه فرقی میکنه برات که شب پیشت باشه یا نه، بذار رک بهت بگم، تو که هفت هشت ساله شلوار کسکشی رو پات کردی، دیگه چه فرقی برات میکنه؟ تازه منفعتشم برات بیشتره، نگران مردونگیتم نباش، همونجوری که به پول کسکشی عادت کردی و به یه ورتم نبود، اینم زود برات عادی میشه، اگه نگران پسرتم هستی باس بت بگم که از قبل خبر داره مامانش زیر منه، مشکلی ام نداره، تازه خیلی ام خوشش میاد.
-امین؟؟؟
آره اونم لنگه باباشه، گاهی میذارم دزدکی نیگامون کنه و با خودش ور بره.
آهی کشید، دست روی زانوش گذاشت و به زحمت بلند شد و چند قدم برداشت که برگردد داخل خانه، بعد دوباره برگشت سمت من، خواست حرفی بزند، اما منصرف شد و دوباره برگشت سمت خانه و روی پله های دم در ورودی نشست.
پنج دقیقه ای سرش را بین دو دستش گرفت. داشت با خودش کلنجار میرفت، هر از چند گاهی نچی می گفت یا آهی میکشید. چند بار محکم روی پاهاش میکوفت و دندان قروچه میکرد، من منتظر ایستاده بودم ببینم کی بالاخره قبول می‌کند که ناگهان دست بر زانو گذاشت، پا شد و آمد سمت من. دندان قروچه ای کرد و خیلی آرام و ته حلقی گفت قبوله.
انگار دوباره متولد شده باشم، پریدم و دستی به سرش کشیدم، روی سرش را بوسیدم و گفتم:ناراحت نباش زود عادت میکنی. پریدم، گوشی ام را از توی هال آوردم و همانجا مبلغ کامل یک ماه را برایش انتقال دادم. توی کونم عروسی بود، بالاخره میتوانستم شبها زنش را آزادانه بغلم داشته باشم. ناخودآگاه کیرم راست شد، اما با خودم گفتم باید همه‌ی انرژی ام را برای شب بگذارم پس سراغ ویدا نرفتم. کاظمی که پی مواد خریدن از خانه بیرون رفت خاله را صدا زدم و گفتم : خوشگله برا شام فقط چلو درست کن. میخوام یه کباب مشتی براتون درست کنم.
خاله ویدا که شصتش خبردار شده بود حتما خبری هست چشمی نازک کرد، دو دستش را به پهلوش گرفت و به عشوه گفت: چی شده که شاخ شمشاد اینقد زرنگ شده؟
-میفهمی فدات بشم میفهمی، بساط چلو رو بچین.
و بعد بهش گفتم:جون کامی یه چرخ بزن ببینم.
چرخی زد، دامن خوشگلش که تا زیر زانوش بود در هوا رقصی کرد و دوباره روی تنش نشست، خودش می‌دانست چه میخواهم به همین خاطر هم پشتش را به من کرده بود، شورت پاش نبود و دامنش قشنگ میریخت توی شکاف کونش، جلو رفتم و چاک کونش را محکم چنگی زدم، جیغی کشید و یک قدم پرید سمت در خانه و روش را به طرفم برگرداند و گفت :عه دیوونه امین اینجاس میبینه.
-بذار ببینه!!!..خاله؟
-جونم فدات شم؟
-از امشب هر شب قبل خواب حسابی کست میذارم.
چشمهاش برقی زد و گفت:ششششش آبرومو بردی.
خنده‌ ای کردم.
ادامه داد:جون خاله راس میگی؟
-اوهوم.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:جنده‌ی من کیه؟
یک نگاه اینور و آنور و پشت سرش توی هال انداخت، دامنش را بالا زد و کسش را نشانم داد و ضربه‌ی آرامی روش زد و گفت: منم منم، خاله خوشگلته.
بعد برگشت و قبل از اینکه داخل برود دامنش را از پشت هم بالا کشید و کون سفیدش را برام چند بار تکان داد، بعد چشمکی بهم زد و شنگول رفت داخل خانه.

سفره را روی زمین پهن کرده بودیم. شام را که خوردیم خاله ویدا مشغول جمع کردن ظرف‌ها شد. دائم برای برداشتن ظروف سر سفره باید خم و راست میشد و همین باعث می‌شد دامنش کامل لای کونش برود، آخرین سری ظرف ها را که برد گفتم: خاله چرا شورت پات نمیکنی که اینجوری کونت دامنتو نخوره؟!
رنگ از رخش پرید، همینجور در حالی که با هر دو دستش ظرفها را گرفته بود به من و کاظمی که شرمنده‌ کنار دستم روی مبل نشسته بود زل زد. انگار از برق کشیده باشیش خجالت زده و ترسیده ایستاده بود و با دستان لرزان نگاهمان می‌کرد.
کمی که گذشت و هیچ واکنشی از شوهرش ندید بی هیچ حرفی رفت ظرف ها را گذاشت توی آشپزخانه و برگشت تا سفره را پاک کند، درست رو بروی ما نشست، سرش را پایین انداخت و مشغول شد، جز صدای تلویزیون هیچ صدای دیگری نمی آمد، هیچکس حرف نمیزد.
دست توی جیبم بردم و همان شورت راه راه قرمز و سفید کوچکش را که بعد از گاییدنش توی کارگاه توی جیبم گذاشته بودم از جیب درآوردم و گفتم: خاله خوشم نمیاد دامنت میریزه تو کونت!
و همزمان شورت را انداختم جلوش روی سفره و گفتم بپوشش.
با نگاه ملتمسانه و خجالت زده توی چشمم نگاه کرد، لبش شروع کرد به لرزیدن و چشم هاش خیس شد، نگاهش را برد سمت کاظمی که از شرمندگی سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمیگفت. تازه فهمیده بود از شوهرش هیچ نمانده و همان یک جو غیرتی هم که براش متصور بوده را هم از دست داده. لبش را گزید شورت را گذاشت کنار خودش و با دست لرزان به پاک کردن سفره ادامه داد.
-مگه نگفتم شورتتو بپوش، پاشو بپوشش بعد بیا کاراتو بکن.
بی هیچ حرفی شورت را برداشت و بلند شد، با خودم فکر کردم حتما شورتش را توی اتاق پاش می‌کند اما ناباورانه دیدم همانجا جلو چشم شوهرش و امین خم شد شورتش را پا کرد و کشیدش بالا، دامنش را یک جوری بالا زد که همه جاش توی چشم باشد، بعد آرام دامنش را مرتب کرد و نشست.
با این کارش خیالم راحت شد، حالا که از قصد برای تحقیر بیشتر شوهرش این کار را کرد فهمیدم که نیازی به بحث کردن سر اینکه چرا اینجور رفتار کردم را ندارم و از دعوا و اخم و تخم هم خبری نیست.
تا وقت خواب هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمیشد. خاله ویدا با آن تاپ تنگ خوشگل و دامن پر چین دلبرش خودش را مشغول کار و بار آشپزخانه کرده بود و کاظمی هم تمام وقت سرش پایین بود، فقط هر از گاهی میرفت توی حیاط سیگاری میکشید و برمیگشت.

کاظمی عادت داشت شبها ساعت یک و نیم دو میخوابید، رخت خوابشان را خاله ویدا هر شب کنار هم توی اتاق مهمان پهن میکرد. امشب هم با اینکه دائم توی اخم بود اما طبق روال شب‌های پیش رختخوابشان را پهن کرد و از اتاق بیرون آمد.
همینکه از اتاق بیرون آمد گفتم خاله رخت خوابارو انداختی؟
آرام گفت:آره.
گفتم رخت خوابتو بیار تو اتاق من پهن کن.
همانجا ایستاد و کمی مکث کرد و گفت: اونجا چرا؟
حالا که از بی غیرتی شوهرش مطمئن شده بود دیگر ترس و خجالت و شرمندگی چند ساعت قبل را نداشت.
-از امشب دیگه بغل خودم میخوابی خوشگله.
کمی نگاهم کرد و بعد نگاهش را با عصبانیت به کاظمی که شرمنده و ساکت و تحقیر شده یک گوشه نشسته بود انداخت به این امید که شاید هنوز اثری از مردانگی‌ش مانده باشد. اما کاظمی با لبهای لرزان و صورت بی‌جان فقط نگاهش میکرد و هیچ نمیگفت.
با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:چشم خاله.
تند رفت رخت خواب خودش را جمع کرد و با خودش برد توی اتاق من که درست بالای سر اتاق آنها بود، از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد . صداش زدم خاله تخت خواب من جا نداره بیزحمت یه تشکم برا من پهن کن کنار مال خودت.
-چشم.
کاظمی که خردِ خرد شده بود آرام از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش.
خاله که هنوز عصبانی بود دوباره وارد اتاق کاظمی شد و همه‌ی لباس‌ها و لوازم آرایشش را برداشت و برد توی اتاق من و دیگر بیرون نیامد.
امین آمد در گوشم گفت: دوس دارم امشب ببینمتون عمو، درو نبندین، باش؟
خنده ای کردم و گفتم:کسکش!
و همینطور که میخندیدم ادامه دادم: درو میبندم، بیست دقیقه بعدش بیا درو باز کن بگو که ترسیدی و دوس داری کنارمون بخوابی.
شادمانه گفت: باشه باشه!
و او هم رفت داخل اتاق خودش که کنار اتاق من بود و منتظر ماند نوبتش برسد!

آن شب خاله هیچ حرفی نزد، با شورت و سوتین گیپور مشکی که برای همخوابگیمان پوشیده بود، آرایش ملایم و موهای مرتب که یک طرف صورتش ریخته بود و عطر خوشگل همیشگی اش دو زانو منتظر من روی تشکش نشسته بود. کنارش نشستم، کمی نوازشش کردم، خودش را توی بغلم انداخت، چند دقیقه ای آرام اشک ریخت و وقتی آرام شد کمکم کرد که دراز بکشم، رکابی و شلوارکم را درآورد، دستش را روی شکمم انداخت، لم داد روم و طوری که پشتش به من باشد کیرم را از شورتم کشید و شروع کرد آرام ساک زدن. همزمان که ساک میزد بنا به عادت گذشته با یک دست پتو را روی تنش کشید که مبادا شوهر یا پسرش سر برسند، البته که سرش و قسمتی از کونش بیرون مانده بود، چند دقیقه ای که ساک زد و فهمیدم آرام شده شروع کردم آرام کس و کونش را از زیر شورت نوازش کردن، کم کم آه و اوهی هم میکرد.
همینطور که ساک میزد گفتم خاله وقتشه که به پیشنهاد مامان فکر کنی، از فردا میسپرم براتون همین دور و برا خونه پیدا کنن، مامان اینا که برگشتن میریم کارگاهتو جمع میکنیم میاریم اینجا که با مامان تولیدیتونو بزنین، دیگه دوس ندارم تنها باشی، شوهرتم میفرستیم همون شهر خودتون که سرش به کار خودش باشه.
سرش را از کیرم برداشت و گفت: چه عجله ایه حالا، بذار بینم چی میشه!
و دوباره شروع به ساک زدن کرد. با کمی خشونت، موی سرش را گرفتم و از کیرم برداشتم، آخی گفت. به تحکم گفتم: ازت خواهش نکردم، گفتم اینجوری میشه یعنی اینجوری میشه. فردا میریم پی خونه، فهمیدی؟
-آی، چشم خب
موهاش را رها کردم، خودش را لوس کرد و گفت:چه زوری ام داره بیشرف، چشم خب خاله هر طور تو بگی.
و بعد دوباره شروع به ساک زدن کرد، چند دقیقه ای که گذشت امین مثل جن در را باز کرد و پرید توی اتاق، منی که از آمدنش خبر داشتم گرخیدم تا چه برسد به مادرش که گرم ساک زدن بود.
خاله ویدا هول هولکی پتو را روی سرش کشید، کیرم را از دهنش درآورد و گفت تخم جن یادت ندادن در بزنی؟
-ببخشید مامان، می ترسم، خوابم نمیبره بذار پیشتون بخوابم.
خاله که از خجالت هنوز سرش زیر پتو بود گفت:نه برو تو اتاقت میام میخوابونمت.
من که پاهام تا آن لحظه صاف بود، ستونشان کردم، دستم را از زیر سرم برداشتم و باهاش از همان زیر پتو کیرم را توی دهنش گذاشتم و با دست دیگرم سرش را به شکمم چسباندم طوری که نتواند دهانش را از کیرم فارغ کند.
گفتم:عیب نداره عمو برو اون بالشو از رو تختم وردار بیار بذار کنار مامانت. درم قفل کن اول
امین که تا قبل از اینکه من حرف بزنم نومیدی را میشد توی صورتش دید، لبخند گنده ای زد، در را قفل کرد و کاری که گفتم را انجام داد.
خاله ویدا تقلا میکرد، با دستش فشار میاورد و چنگ می انداخت که کیرم را از دهنش درآورد و مانع این شود که امین توی اتاقمان بیاید، دست و پا زدنش باعث شد پاهای لختش را که زیر پتو جمع کرده بود بیرون بیوفتد، شورتش لای کونش رفته بود و تقلا میکرد. چند تا چک از زیر پتو توی گوشش زدم و گفتم : آروم باش، چیزی نیست.
خاله ویدا که ازم حساب میبرد بالاخره کمی آرام شد و دست از تقلا و دست و پا زدن برداشت، همچنان که کیرم توی دهنش بود با ضربه های آرام دستم روی کونش حالیش کردم پاهاش را جمع کند، لنگهاش را که دوباره جمع کرد پتو را بالا تر کشیدم که تنش را بپوشاند البته کونش را گذاشتم بیرون بماند. بعد دوباره همان طور که سرش را به شکمم چسبانده بودم توی دهنش آرام تلنبه میزدم.
امین که تا بحال از این فاصله‌ی نزدیک گاییدن مادرش را ندیده بود توی کونش عروسی بود، دقیقا پشت کون مادرش دراز کشیده بود، یک چشمش به کون سفید مادرش بود یک چشمش به جایی از زیر پتو که دهان مادرش با ملچ و ملوچ گاییده میشد.با لبخند تحقیرآمیزی بهش گفتم: یه کم شکمم درد میکنه امین، مامانت داره کمکم میکنه خوب شه.
همچنان توی دهان خاله ویدا تلنبه میزدم. روی شکمم از آب دهانش خیس خیس شده بود،دیگر از مقاومتش هم خبری نبود، با هر دو دست سرش را گرفته بودم و دهنش را می گاییدم، او هم آرام روی شکمم لم داده بود تا کارم را بکنم.
چند دقیقه ای که گذشت کیرم را از دهنش درآوردم و گذاشتم نفسی چاق کند. از همان زیر پتو گفت: خیلی داغه اینجا کامی، پختم.
-عیبی نداره الان تموم میشه.
و بعد دوباره کیرم را چپاندم توی دهنش و به تلنبه زدن ادامه دادم. امین همینطور محو تماشا بود و دستش را چپانده بود توی شلوارش. صدای ملچ و ملوچ دهان خاله ویدا دیوانه کننده بود، کم کم با تند کردن ریتم تلنبه هام سرفه هم میزد ولی من کوتاه نمی‌آمدم و کماکان تلنبه میزدم تا اینکه از فشار دستش و پنجه کشیدن هاش روی تنم فهمیدم که بیشتر از این تواناییش را ندارد، پس دست از سرش برداشتم، کیرم که از دهنش درآمد چند بار سرفه زد، چند نفس عمیق کشید و همچنان که سر و صورت خیس عرقش را از زیر پتو در می آورد نفس نفس میزد.آب از لب و لوچه اش سرازیر شده و صورتش سرخ شده بود. با همان چهره‌ی درب و داغان شده که انگار از جنگ برگشته باشد نگاهی به من کرد و به اخم گفت: وحشی.
بعد طوری که انگار اتفاقی نیوفتاده به امین گفت: پسرم آخه چی ترس داره که اومدی پیش من؟ زشته تو دیگه مرد شدی.
امین زیر لب کمی غر زد. خاله ویدا یک طوری که تن لختش معلوم نشود خودش را کنارم جا کرد و به امین گفت مامان اون پتو رو از رو تخت برا خودت بیار سرما نخوری.
گفتم: لازم نیست ای پتو خیلی بزرگه، هر سه تامون زیرش جا میشیم.خاله ویدا که پشتش به من بود بسرعت سرش را به سمتم برگرداند و اخمی کرد که مثلا به حرفش گوش کنم. بهش اهمیتی ندادم و به امین گفتم: بیا بیا زیر پتو.
امین هم از خدا خواسته خودش را آن زیر جا کرد.خاله ویدا که کاری نمیتوانست بکند بین هر دو‌مان در حالی که کونش به طرف من بود ماند، با چند برگ دستمال کاغذی که من بهش دادم صورتش را پاک کرد و دستمال ها را انداخت یک جایی پشت سر امین. دستم را زیر سرش گذاشتم و از روی سوتین سینه اش را چند دقیقه مالش دادم، اولش کمی مقاومت کرد و سعی کرد دستم را پس بزند اما کم کم شل شد و خودش را در اختیارم گذاشت. چشمهاش را بسته بود و نفس های عمیق میکشید. خاله ویدا که یک دستش زیر سر پسرش بود با دست دیگرش سفت لبه‌ی پتو را گرفته بود که زیرش معلوم نشود.از سینه اش که فارغ شدم، همچنان که دستم زیر سرش بود کمی خودم را عقب کشیدم و با دست دیگرم لبه‌ی شورتش را کنار زدم و شروع به مالیدن کسش کردم، کسش خیس شده بود و زیر نوازش دستم نک و نال خفه ای می کرد. کیرم را که دوباره شق شده بود به کسش مالیدم، کمی که سرش خیس شد آرام فرو کردم.
روی آرنجم لم دادم طوری که بتوانم نیم‌رخش را از بالا ببینم و ببوسم، با دست دیگرم ران بالاییش را جمع کردم و روی پای امین انداختم و وزنم را انداختم روی کس و کون خاله ویدا و آرام‌ شروع به تلنبه زدن کردم. خاله ویدا اولش یک نیمچه مقاومتی کرد اما از آنجا که هم خودش حسابی داغ شده بود و هم اینکه می‌دانست من در هر صورت کار خودم را میکنم تن به خواسته‌ام داد و خودش را شل گرفت.
کسش خیس و داغ بود، چشمهاش را بست و لب پایینی اش را به دندان گرفت، واقعا زیبا بود. آرام توی کسش رفت و آمد میکردم، امین هم محو تماشای مادرش شده بود که توی بغلش داشت تحت تاثیر تلنبه هام آرام تکان تکان میخورد و نم‌نمک شروع به نالیدن میکرد. لنگ نرم مادرش روی تنش بود و کیر راست شده اش را چسبانده بود به ران مادرش که اصلا متوجه کیر پسرش نبود.
دم گوش خاله ویدا آرام طوری که امین هم بشنود گفتم: دوس داری؟
سری تکان داد و گفت :اوهوم.
چند دقیقه ای که گذشت گفتم: شورتت اذیتم میکنه.
خاله ویدا که غرق سکس آراممان شده بود و از فرط شهوت حضور پسرش دیگر به یک ورش هم نبود به ناله گفت: درارش
از روش بلند شدم انگشت انداختم به بند شورتش و با کمی زحمت از پاش درآوردم و انداختم دور، دوباره کنارش لم دادم و درست مثل قبل کیرم را توی کسش جا دادم،
خاله ویدا هنوز لبه‌ی پتو را توی مشتش گرفته بود، و جز سر و گردنش چیزی معلوم نبود. پتو را از دستش دراوردم و گفتم امین که سینه هاتو قبلا دیده، بذار کمی باد بخورن.
دوباره سری تکان داد.
پتو را تا روی شکمش پایین کشیدم. بند سوتینش را باز کردم و از دست آزادش در آوردم، حالا خاله ویدا لخت لخت توی بغل من و پسرش مشغول کس دادن بود و عین خیالش هم نبود.
دست امین را گرفتم و روی سینه‌ی مادرش گذاشتم خودم هم سینه‌ی دیگرش را گرفتم، و گفتم :خوب بمالش براش،
ویدا با چشمهای خمار پسرش را نگاهی کرد و دوباره چشمش را بست، ریتم تلنبه هام را بیشتر کردم، حالا کم کم صدای ضربه های شکمم روی تخت کونش به گوش میرسید و خاله ویدا تکان تکان‌های شدیدتری میخورد و ناله میکرد، بین تلنبه زدن‌هام به امین گفتم قراره یه داداش کوچولو داشته باشی و گونه‌ی مادرش را بوسیدم.
چشمهاش برقی زد و گفت: کی؟؟؟
گفتم: نه ماه دیگه. مگه نه خاله؟
چشمهای خمارش را باز کرد و گفت:آره …خاله، …بچه‌ی…تو…رو
ریتمم را تندتر کردم، عملا داشتم روی تخت کونش طبل میزدم. با هر ضربه تکان های شدیدی میخورد، آب کسش روان شده بود و امین که ترسش ریخته بود سینه‌ی مادرش را که داشت با صدای بلند ناله و آه و اوه میکرد مک میزد. عملا پتو از روی هر سه مان کنار رفته بود و فقط قسمتی از ساق پامان را پوشانده بود. چند دقیقه ای با همین ریتم کسش را گاییدم تا بالاخره با لرزش شدید به ارگاسم رسید، طبق روال همیشه میلرزید و گریه میکرد. پاش را از روی امین برداشت و با پاهای جفت، زیرم دمرو دراز کشید، بدنش را سفت گرفت و هم چنان که توی بغلم به شدت میلرزید قربان صدقه ام میرفت و گریه میکرد.
کمی که آرام گرفت به امین گفتم از کیف مادرش وازلین را بیاورد.جستی زد و وازلین را آورد. از روی کون خاله ویدا کنار رفته بودم تا پسرش خوب کون برجسته‌ و درجه یک مادرش را که حالا سرش را بین دستهاش قایم کرده بود ببیند. وازلین را گرفتم، کمی برداشتم و در کونش را چرب کردم اما انگشتم را فرو نکردم. کمی هم به کیرم زدم، روی کونش نشستم و آرم کیرم را فرو کردم، به راحتی جا شد، خاله آخی گفت و ساکت ماند، بدون تلنبه زدن همان بار اول به راحتی تا جفت خایه هام توی کونش فرو کردم. آی کشیده ای گفت و دوباره ساکت ماند. امین نشسته بود بالای سر مادرش و داشت جلق میزد، خاله ویدا هنوز سرش بین دستهاش بود، آرام شروع کردم به تلنبه زدن توی کون گشادش. خاله ویدا عادت داشت وقت کون دادن میگوزید مگر اینکه با لوبریکانت لیزش میکردم، به همین خاطر آرام تلنبه میزدم که همین بار اول جلو چشم پسرش شرمنده اش نکنم.
از سر لذت ناله های خفه ای میکرد، چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و امین را کیر به دست بالای سرش دید.همزمان من هم داشتم تلنبه ام را میزدم، خاله ویدا که تکان تکان میخورد گفت:خاک… تو… سرت…
با دست مانع تلنبه زدنم شد. من که از کردنش دست برداشتم به پسرش گفت:برو از جلو چشام گمشو مادرجنده.
بیچاره امین کیرش خوابید، اشکش درآمد و به سرعت از اتاقمان فرار کرد سمت اتاق خودش.
خاله ویدا همینطور که زیر کیر من خوابیده بود گفت: کسکش مادر جنده.
-مادر جنده رو خوب گفتی.
جفتمان خنده‌مان گرفت، خودم را روی خاله پهن کردم و همچنان که کیرم توی کونش بود و میخندیدم گفتم:چیکارش داری بیچاره رو دوس داره مادرش گاییده بشه.
-زهر مار، این چه برنامه‌ای بود امشب برا من چیدی؟؟جلو رو امین؟؟؟
من که خنده ام گرفته بود آرام آرام تلنبه میزدم که کیرم نخوابد.
گونه‌ اش را بوسیدم و گفتم: دوس داری بچه کونی از آب درآد؟
-زهر مار.
-امروز میخواست برام ساک بزنه. نذاشتمش
-چی؟؟؟؟؟ینی چه؟؟؟
من که کیرم دوباره جان گرفته بود گفتم :یعنی همینکه شنیدی. پسرت به هر طریق کسکشه، حالا دوس داری کسکش کونی باشه یا کس کش بکن؟
-خو میگی چیکار کنم؟بش بدم؟؟؟
-لازم نیست بدی، همینکه سوژه جقش باشی یا بذاری بماله بهت کافیه.
-زهر مار، هیچ میفهمی چی میگی؟فردا پسفردا باید کونم بش بدم.
به خنده گفتم:کونت که جاش زیاده، بخیل نباش.
-زهر مار، عقل از سرت پریده بخدا.
-دیگه از من گفتن بود، اینو کمکش نکنی کونی بار میاد.
خاله ویدا چیزی نگفت.من که کیرم توی کونش کمی شل شده بود با کمی تکان تکان خوردن روی کون خاله ویدا و مالش سینه اش دوباره سفت شدم و آرام آرام روی کونش رنگ گرفتم، دوباره شالاپ و شولوپ کون خاله خانه را برداشت، محکم روی نرمه‌ی کونش ضربه میزدم و به ناله و آخ و اوخ خاله وسط گوزیدن های گاه و بیگاهش گوش می دادم.کمی که گذشت بالشی زیر شکمش گذاشتم و لنگهاش را که تا آن موقع جفت بود باز کردم، نشستم بین پاهاش و کیرم را به ضرب فرو کردم، جیغی کشید، گوزید و کونش را برای چند ثانیه سفت کرد، دو دستم را دو طرف بدنش ستون کردم و همینکه دوباره کونش را شل گرفت شروع کردم محکم توی کونش ضربه زدن. دوست داشتم شوهرش به خوبی صدای گاییده شدن زنش را بشنود، خاله ویدا دیگر توانایی اینکه جلو خودش را بگیرد نداشت، با صدای بلند داد میزد و با هر تلنبه که توی کونش میزدم نُت ناله و فریادش بالا و پایین میشد و راه به راه می‌گوزید، ده دقیقه ای با همین منوال کونش را گاییدم، بعد یکهو کیرم را از کونش کشیدم، سوراخ کونش باز مانده بود و نبض میزد، از کونش حسابی کره گرفته بودم، با دستمال کاغذی روغنی که از کونش روان شده بود پاک کردم که تشک و بالش را کثیف نکند، خاله ویدا لش افتاده بود روی تشک و با دهان باز مانده ناله میکرد، آب دهانش روی رخت خواب روان شده بود و نمیتوانست جمعش کند. دوباره بین لنگهای بازش نشستم و این بار کیرم را توی کسش کردم،چون عادتش داده بودم همیشه کونش را شلنگ شور کند میدانستم که کونش تمیز بوده و نگران آلوده شدن کسش نبودم. کسش از کونش تنگ تر بود، اولین تلنبه را که زدم دوباره گوزید، چکی در کونش زدم، و با دو دستم پهلو هاش را گرفتم و با ریتم ملایمی توی کسش تلنبه زدم، یواش یواش که داشتم به اوج میرسیدم ضربه هام را محکم تر کردم، خاله نای ناله کردن هم نداشت، فقط نِک نِک میکرد، چند باری که محکم توی کسش پمپ زدم آبم هم رسید و همه‌‌ش را توی کسش خالی کردم. بدون اینکه کیرم را درآورم روش دراز کشیدم و بوسیدمش.
نای حرف زدن نداشت، نفس نفس های عمیقی میزد، داغ داغ شده بود مثل کوره‌ی خورشید.کنارش ولو شدم، از سر خستگی لبخندی بهم زد و بی صدا گفت مرسی !
من که کیرم کم کم شل شده بود و حسابی خسته بودم همانجا با چراغ روشن و در باز اتاق کنارش ولو شدم و هر دو لخت لخت کنار هم خوابمان برد.

ادامه…

نوشته: وریا

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها