داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

اول آبروی زنم رفت بعد کونش به باد

سلام اسحاقم ۳۴ و قد ۱۷۳ و وزن ۷۰.خانومم اسمش مهشیده ۲۹ ساله و قد ۱۵۹ و وزن ۶۰. ما یه پسر ۴ ساله داریم که باعث این بدبختی تو زندگیم و استارتشو همین بچه زد. حالا چطوریشو واستون تعریف میکنم.
۷ ماه پیش بود که خواهرم و شوهرش و بچه هاش اومده بودن خونمون.خواهرم ۲۷ و شوهرش رضا۳۱ سالشه.رضا قدش بلنده حدودا از من ۱۵ سانت بلند تره و هیکلشم گنده تره.از همون اول ازدواجمون متوجه نگاه های هیز رضا به مهشید و بقیه زنا و دخترای فامیل میشدم.
حتی به خواهرای دیگم هم نگاه زیاد میکرد و زیاد گرم میگرفت.با مهشید هم خیلی گرم میگرفت و زیاد شوخی میکرد کلا ولی خب مهشید همچین دیدی بهش نداشت و مثل یه برادر دوسش داشت.
تیپ مهشید هم جلوش با دامن و بلوزه و شال همیشه سرشه.همیشه حجاب داره و اصلا رفتار سبکی نداره. بهمین خاطر خواهرم با ما راحته.زیاد میان خونمون. خواهرم یه پسر دو ساله و یه دختر ۵ ساله داره که با پسر من خیلی جورن و با هم خیلی بازی میکنن.
داشتم میگفتم ۷ ماه پیش بود که خواهرم اینا اومدن خونمون.طبق معمول همه مهمونی ها خواهرم و زنم مشغول همدیگه شدن‌ تو آشپزخونه و حرف میزدن بچه ها هم که سرشون با هم گرم بود و شوهرخواهر کص لیسم هم رفته بود آشپزخونه با زنا حرف میزد و میخندید و صدای خنده زنا از کص کلک بازیای این دلقک کل خونه رو برداشته بود.
بعدش اومد پیش من نشست و خواهرمم اومد و مهشید چایی آورد واسمون.موقعی که خم شد تعارف کنه به رضا دیدم نگاه رضا تو گردن و بالای سینه های مهشیده که سفیدی بدنش یه کم مشخص بود.بعد هم که رفت به خواهرم تعارف کنه نگاهش به کون مهشید بود واقعا داشتم کفری میشدم. بهر حال نگاه های رضا مثل همیشه ادامه داشت و همون کص کلک بازیاش.واقعا اگه بخاطر خواهرم نبود قطع ارتباط میکردم باهاش.شام هم خوردیم.بعد از شام اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد. اصن نمیدونم عقل خواهر زادم و پسرم چه فتوایی میداد اون لحظه.
بعد از شام زنم میوه رو آورد که بگردونه.هیچوقت از یادم نمیره این صحنه.زنم همینکه رفت سمت خواهرم و خم شد که میوه رو جلوش بگیره ناگهان این دو تا بچه با کله حمله کردن به کون مهشید.مهشید با دیس میوه و کله رفت تو شکم خواهرم.یهو اتفاق وحشتناکتری افتاد پسرم و خواهرزادم دامن زنمو کشیدن پایین.با کمال تعجب دیدم حتی زیر دامنش شرت هم پاش نیست و کون سفید و قمبل شده مهشید جلوی چشم رضا قرار گرفت. پشمام همونجا ریخت.مهشید یه جیغ کر کننده کشید و سریع نشست رو زمین و زد زیر گریه دیگه حتی سعی نکرد دامنشو بکشه بالا یه نگاه به من کرد و با گریه گفت اسحااااااااق و عین دختربچه ها شروع کرد گریه کردن.منم سریع دوییدم سمتش و به کمک خواهرم دامنشو کشیدیم بالا اصلا اونقد شوکه شده بود که نمیتونست از جاش بلند شه من و خواهرم دلداریش میدادیم.بعد خواهرم بلندش کرد و بردش اتاق.من تازه یادم اومد رضا هم هست. رضا داشت کسشر تفت میداد واسم.چیزی نشده و فلان.اون شب مهشید دیگه از خجالت از اتاق بیرون نیومد و خواهرم هم بابت کار زشت بچه اش ازم عذرخواهی کردن و رفتن.
من که رفتم تو اتاق دیدم مهشید داره هق هق میزنه تا منو دید دوباره زد زیر گریه منم فقط دلداریش میدادم.سانز میگفت رضا دیگه همه چیزمو دید من چجوری باهاش چشم تو چشم بشم.
دوهفته گذشت و خواهرم اینا دیگه نمیومدن و ما نمیرفتیم یعنی مهشید نمیخواست.ناراحت نبودم از این موضوع.تا اینکه خواهرم بهم زنگ زد و گفت ما داریم میاییم خونه تون به مهشید چیزی نگو دیگه بسه هر چقد خجالت کشیده.خواهرم اینا اومدن و همونجور که قرار داشتیم مهشید نمیدونست کیه. آیفونو که جواب داد گفت بفرمایید.یهو دستپاچه به من گفت اسحاق آبجیت اینا اومدن چیکار کنم منم خودمو زدم به بیخبری و گفتم خب اومده باشن چیه مگه مهشید گفت آخه گفتم مهشید اون قضیه رو تمومش کن اتفاقیه که افتاده تا آخر عمرمون که نمیتونیم همدیگه رو نبینیم برو لباس بپوش الان میرسن بالا زشته.مهشید مثل اینکه آرومتر شده باشه گفت باشه و رفت تو اتاق.
خواهرم اینا که اومدن بالا باهاشون سلام و علیک کردم باهاشون که مهشید از اتاق اومد بیرون و با خواهرم و رضا سلام کرد که همون لحظه متوجه نگاه سنگین بین رضا و مهشید شدم مثل اینکه هنوز خجالت میکشید.جو دیگه مثل قبلا نبود. رضا کص کلک بازی در نمیاورد. مهشید هم ساکت بود و با خواهرم مشغول بودن تو آشپزخونه.رضا گوشیش دستش بود و با گوشیش ور میرفت فقط با من هم حرف نمیزد زیاد.خواهرم بعد از چند دقیقه اومد تو هال پیش من نشست رو مبل گفت اسحاق مهشید دیگه مثل سابق نیست دیگه زیاد حرف نمیزنه گفتم نه بابا خوبه دیگه گفت آخه هی با گوشیش ور میره انگار حوصله نداره.
شامو خوردیم خواهرم به مهشید گفت تو برو بشین من خودم این دفعه میوه ها رو میارم.مهشید اومد رو مبل روبرویی رضا نشست و گوشیشو گرفت دستش.و من متوجه مورد عجیبی شدم خودمم سرگرم گوشی بودم که خواهرم گفت من میرم دستشویی و میام میوه ها رو میارم. من یه لحظه سرمو آوردم بالا دیدم مهشید و رضا نگاهشون قفله تو هم. هر دو داشتن با گوشی ور میرفتن و انگار داشتن با کسی چت میکنن. بیشتر که دقت کردم دیدم رضا که داره تایپ میکنه انگشتای مهشید تکون نمیخوره و موقع تایپ مهشید انگشتای رضا تکون نمیخوره یه حسایی داشتم.متوجه نگاهاشون به هم بودم که زیر چشمی به هم نگاه میکردن یه حسی میگفت انگار دارن با هم چت میکنن ولی واسه چی آخه.خواهرم که از دستشویی اومد مهشید بلند شد گفت من خودم میوه ها رو میارم به خواهرم هم گفت بره بشینه. خواهرم اومد نشست و زنم با دیس میوه اومد چرخوند.رضا باز داشت زیر چشمی به مهشید نگاه میکرد.ولی اینبار به صورتش.
میوه ها رو که چرخوند دیدم رضا و زنم میوه هاشونو نمیخورن من که یه چیزایی داشت دستگیرم میشد که دیدم بچه ها که اومدن رضا و مهشید میوه ها رو برای بچه ها پوست کندن و دادن اونا بخورن و یعنی خودشون نخوردن.منم سیبی که قاچ کرده بودم یکی دو تا تیکه خوردم بعد به خودم اومدم گفتم نکنه داستانیه که این دو تا میوه رو نخوردن.
دیگه میوه مو نخوردم که ده دقیقه نشد که خواهرم یه خمیازه سنگین کشید و گفت رضا بلند شو دیگه کم کم بریم که رضا گفت آره چقد یهویی خوابم گرفت دو هزاریم افتاد و خودمم یه کم احساس سر سنگینی میکردم.در همین حین مهشید گفت خب شبو بمونید همینجا که خواهرم گفت نه بابا مزاحمتون نمیشیم.مهشید گفت چه مزاحمتی آقا رضا هم خوابش میاد نمیتونه رانندگی کنه.
بالاخره به اصرار مهشید خواهرم اینا موندنی شدن.سریع بساط خواب پهن شد. منم سرم بیشتر سنگین شده بود.با مهشید رو تخت دراز کشیدیم ساعت ۱۲ بود آلارم گوشیمو گذاشتم رو ۷ که صبح برم سر کار یه کم با مهشید حرف زدیم که خوابم برد نمیدونم چی شد که از خواب بیدار شدم.دیدم مهشید نیست گفتم حتما رفته دستشویی یه لحظه یادم اومد خواهرم اینا خونمونن و یاد ماجرای مهشید و رضا افتادم.گوشیو نگاه کردم ساعت ۱ و ۱۰ دقیقه بود.از تخت رفتم پایین فقط دعا میکردم این حس کسشرم بهم دروغ گفته باشه.
از اتاق رفتم بیرون که صداشون اومد. صدای ملچ و مولوچ و عق زدن و حرف زدن رضا که میگفت آهاااا بخورش آفرین تا ته بخور و صدای عق زدن میومد.سرک کشیدم از ال راهرو به هال که دیدم رضا لخت مادرزاد وایساده و مهشید جلوش لخت مادرزاد زانو زده و داره واسه رضا ساک میزنه دنیا یه لحظه رو سرم آوار شد و پاهام سست شد.رضا با دست سر مهشیدو گرفته بود و به کیرش فشار میداد.میگفت آفرین کون قلمبه من بخورش خیسش کن که درد نکشی مثل سری قبل.چی چی میشنیدم یعنی بار اولشون نبوده.
پنج دقیقه داشت واسه رضا ساک میزد که رضا مهشیدو بلند کرد نشوندش رو مبل و پاهای مهشیدو داد بالا اول بعد چسبوند به پشتی مبل بغل گوش مهشید.کص و کون مهشید از لای پای رضا دیده میشد کیرشو میمالید لای چاک کص و کونش و من فکر کردم الان میکنه تو کصش که دیدم کیرشو گذاشت دم سوراخ کون مهشید.من تابحال مهشیدو از کون نگاییده بودم.گفتم گذاشت دم سوراخ کونش مهشید هم فقط میگفت تو رو خدا آروم آروم رضا جان.رضا با کمک دستش و فشار کیرش کیرشو فرو کرد تو کون مهشید که گریه مهشید در اومد و التماسش میکرد که درش بیاره.میگفت آاااااخ سوختم رضا تو رو خدا درش بیار بکن تو کصم تو رو خدا دارم پاره میشم که رضا دستشو گذاشت رو دهن مهشید که صداش در نیاد و کیرشو کم کم تا ته کرد تو کونش و گفت لال شو جنده الان همسایه ها رو میریزی سرمون.مهشید فقط گریه میکرد دیگه که رضا کم کم شروع کرد عقب و جلو کردن و کم کم تلمبه هاشو سریعتر کرد و دیگه داشت قشنگ کون مهشیدو میگایید و رفت و آمد کیرشو به کون زنم بوضوح میدیدم.مهشید میگفت چرا ابنجوری میکنی باهام منو وابسته خودت کردی اینجوری ازم سو استفاده کنی. رضا گفت چه ربطی داره هر رابطه ای به سکس نیاز داره که مهشید گفت خب قربونت برم چرا عذابم میدی بکن تو کصم.رضا گفت کصت مال شوهرته من عاشق سوراخ تنگ کونتم.بعد از چند دقیقه مهشیدو برگردوند و حالت داگی رو مبل گذاشتش و خودش رفت رو مبل و سوار کون مهشید شد تو این حالت خیلی شهوت برانگیز تر بود کون مهشید من داشت جر میخورد که بعد از چند دقیقه رضا داد زد و کیرشو تا ته تپوند تو کون مهشید و آبشو خالی کرد تو کونش و گفت آاااااخ چه حالی داد کون تنگت نفسم عاشقتم.کیرشو کشید‌ بیرون و اومد سمت راهرو که بیاد بره حموم که من سریع رفتم تو اتاق تا منو نبینه.آبم تو شلوارم خالی شده بود و همونجوری رفتم رو تخت دراز کشیدم. گوشیو نگاه کردم ساعت ۲ بود.کم کم پلکام سنگین شد خوابیدم صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم باورم نمیشد دیشب چه اتفاقی افتاده مهشید بغلم خواب بود داشتم ازش متنفر میشدم.رفتم سر کار اعصابم کل روز خورد بود.غروب برگشتم مهشید اومد دم در استقبالم. حالم ازش بهم‌ میخورد این رفتاراش انگار مصنوعی بود واسم.برگشت بره سمت آشپزخونه گفتم راستی چه حالی داد کون تنگت نفسم که یهو همونجوری پشت به من یخ زد رفتم روبروش ترسو تو چشماش میشد دید.گفتم جوابمو ندادی که زد زیر گریه که محکم خوابوندم در گوشش.افتاد به پام میگفت اسحاقم گوه خوردم گوه خوردم تو رو خدا من عاشقتم گوه خوردم.دستشو گرفتم بردم انداختمش رو مبل گفتم چند وقته گفت بخدا اولین بار بود گفتم دروغ نگو به من همینجا چالت میکنما.گریه اش شدید تر شد گفت دومین بار بود. گفتم اولین بار کی بود گفت چند روز بعد از جریان پایین کشیده شدن دامنم.یه روز رضا تنها اومد اینجا سر ظهر که مثلا بگه چیزی نشده خجالت نکش بعد دیدم کم کم شروع کرد به زدن مخم که اره من دیگه همه دستگاهتو دیدم بیا یه بار با هم باشیم و من اول مقاومت کردم ولی واقعا حشری بودم و کم آوردم و وا دادم و اون روز اولین بار تو زندگیم کون دادم خیلی هم دردناک بود.
به مهشید گفتم به یه شرط طلاقت نمیدم فردا میریم محضر همه مهریه تو میبخشی که قبول کرد و همین کارو کرد.
هفته بعد زنگ زدم به رضا گفتم داداش بیا کارت دارم و بعدش تو مغازه با چند تا از رفیقای قالتاقم گرفتیم زدیمش و کونش گذاشتیم و فیلم گرفتیم. گفتم حیف که خواهرم دستته وگرنه آتیشت میزدم و بهش فرصت دادم دست زن و بچه شو بگیره از شهر ما دور شن که یه ماه بعد این اتفاق افتاد گفته بودم بهش تو فامیل از کسی ماجرای مهشیدو بشنوم فیلمتو‌ بینشون پخش میکنم.
شاید الان براتون جای سواله که چرا مهشیدو طلاق ندادم که باید بگم من واقعا عاشق مهشید بودم و درسته بعد از اون اتفاق ازش دلسرد شدم‌ ولی چون عاشقش بودم یه فرصت دیگه بهش دادم.ممنون که داستانمو خوندید.

نوشته: اسحاق

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها