داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دختر عموی مغرور

سلام به دوستان این داستان نیست بلکه واقعیت است پس نگید داستانه اول از خودم بگم اسم ها مستعاره اسمم آریاست ۲۲ سالمه اهل اصفهان و بدن و قیافه معمولی دارم نه زیاد رستم و نه زیاد قشنگ چاق نیستم ولی لاغر مردنی هم نیستم تو ی خانواده ما پدربزرگم یه دختر داره با دوتا پسر داره که یکیش بابام هست و یکی عموم پدربزرگم وضع خیلی خوبی داره و یه کارخونه بزرگ داره اسمش رو نمیارم خلاصه کارخونه را داده دست بابام و عموم بعد دیپلم میخواستم برم دانشگاه که درس بخونم ولی بابام و عموم به شدت مخالفت کردن چون میخواستند کارخونه بعد اونا به من برسه منم درکل از کارخانه خوشم نمیومد ولی بعد از اینکه رتبه خوبی تو کنکور نیاوردم به اصرار والدین رفتم سربازی بعد دوسال از سربازی اومدم و بیست ساله بودم و رفتم تو کار کارخانه. تو کارخانه من مسئول حسابداری و خرید بودم بعد نبود درآمد خوبی داشت و از همه مهمتر پیش بابا و عموم بودم یه سالی کار کرده بودم
که به اصرار پدربزرگم که مخ بابام و عموم رو زده بود به خواستگاری دختر عموم رفتم عموم یه دختر داشت به اسمه بیتا این بیتا خانوم از من دوسالی کوچکتر بود و تا دلتون بخواد مغرور و پرو تو جمع اگه فرصتی پیدا می کرد منو ضایع میکرد منم ازش خوشم نمی اومد چون مغرور و افاده ای بود حتی تو مهمونی ها هم که منو میدید سلام نمی کرد
حالا به اصرار رفتیم من مخالف بودم چون بدم میومد ازش ولی چاره چی بود کسی نمی تونست حرفی بزنه منم گفتم میریم اون که بله نمیگه .
از یه طرفی پدربزرگم قول داده بود با این ازدواج یک دونگ از کارخانه رو به نامه من و بیتا بزنه وقتی که رفتیم من ۲۱ رو داشتم و بیتا هم ۱۹ سالش بود اون شب رفتیم برا خواستگاری همه چی معلوم بود و بریده و دوخته شده بود فقط امیدوارم بودم بیتا نه نگه وقتی بیتا رو دیدم شاخ درآوردم خیلی خوشگل شده بود با آرایشی ملایم و لبای سرخ اومد و چای رو تعارف کرد من دهنم باز مونده بود انگار تازه بیتا رو به این چشم می‌دیدم .
خوشم اومده بود اندامی هم زیر اون مانتو خودنمایی میکرد بعد یک ساعت قرار شد بریم تو اتاق حرف بزنیم رفتیم و بیتا با یه حالت غرور گفت خوب حرف بزن منم حرفی نداشتم گفتم من مشکلی با این ازدواج ندارم که یه دفعه با پروریی گفت بایدم نداشته باشی از خدات باشه که منو داشته باشی منم عصبانی شدم و گفتم میگم مشکلی ندارم به این معنی نیست که از تو خوشم اومده بعد اونم گفت اگه نمی خوای گوه خوردی اومدی خواستگاری دیدم این پررو تر از این حرفاست گفتم حرف دهنت رو بفهم چی میگی اگر هم اومدم بخاطر پدربزرگ بوده اونم گفت منم فقط به خاطر حرف پدربزرگ و کارخانه بوده و گرنه بهت نگاه هم نمی کردم اعصابم خورد شد گفتم حالا که اینجوریه من نمی خوام گفت یعنی چی گفتم اگه قرار باشه اینجوری باهم ازدواج کنیم من همچنین زنی نمی خوام فهمید که زیاد روی کرده گفت ببخشید گفتم نه فایده نداره خودت رو نشون دادی داشتم میرفتم که دستم رو گرفت گفت معذرت میخوام .
تند رفتم دست رو که گرفت یه حس شهوت با خشم تو بدنم فوران کرد یک دفعه لبش رو محکم بوسیدم که سرخ شد گفت چیکار می‌کنی خجالت بکش هنوز محرم نیستیم منم ازش جدا شدم که صدا از بیرون اومد که بیاید چی شد پس اومدیم بیرون و گفتم من که پسندیدم پدربزرگ هم از بیتا پرسید بیتا هنوز گونه های سرخ بود و گفت نه منم مشکلی ندارم خلاصه دو هفته بعد عقد کردیم . بعد از عقد هیچ فرقی با قبل نمی کرد و همون دختر پرو و مغرور بود . یه روز قرار شد بریم پاساژ تا لباس بخره رفتیم بعد از خرید سر یه موضوع بحث کرد و منم ادامه دادم که وسط جمع یکی خوابوند تو گوشم عصبانی بودم و ول کردم و رفتم خودش فهمید چکار کرده افتاد دنبالم که ببخشید. نفهمیدم وایسا که من محلش نداشتم گفتم دیگه تموم شد فردا میرم طلاقت رو میدم افتاد به غلط کردن گفت ببخش گفتم گمشو از جلو چشمام گفت عشقم نکن تورو خدا گفتم از کی تا حالا شدم عشقت گفت نزن این حرفو من دوست دارم خلاصه بخشیدمش و به اصرار اون قرار شد سه روز بریم شمال رفتیم نوشهر و یه ویلا گرفتم فرداش قرار شد بریم ساحل تو ساحل یه زنه بود که نظرمو جلب کرد اندام قشنگی داشت . یه نگاه کردم و بعد دیگه نگاه نکردم ولی بیتا فهمید و دوباره شروع به دعوا کردن کرد رسیدیم به ویلا که گفت این تو خجالت نمیکشی نگاه می‌کنی . مگه من چی کمتر از اونم اگه نیاز داری به خودم بگو یه دفعه جرقه های . شهوت درونم روشن شد رفتم پیشش و گفتم آره نیاز دارم اومدم به سینه هاش دست بزنم که نزاشت و زد تو گوشم این دفعه خشم و شهوت دوباره درونم فعال شد بزور گرفتمش و بوسیدمش می‌گفت چیکار می‌کنی گفت می‌خوام جرت بدم گفت خفه شو تا اومد بزنه دستش رو گرفتم لباسش رو به زحمت در آوردم و خودش هم کم کم شل شد سوتینش رو در آوردم. چی می‌دیدم دو تا سینه ۷۵ با هاله صورتی رنگ و نوک سر بالا آه و نالش در اومد و رفتم سمتشون و تا می تونستم خوردم ناله می کرد که بخور بعد رفتم سمت کوصش و یه لیس زدم که گفت تو رو خدا بخور آریا منم نامردی نکردم و خوردم بعد دو دقیقه سرمو بیشتر فشار داد و جیغ کشید و آبش پاشید تو صورتم خودش فهمید و خواست پاک کنه که خودم همشو خوردم گفت جون دوست داری نه گفتم نوبته تو که گفت به چشم شروع کرد به درآوردن شرتم و کیرم رو گرفت دستش و شروع به خوردن کرد خوب نمی خورد دندون میزد درآوردم از دهنش و گفتم بخواب رو تخت تا زنت کنم کیرم رو آروم کردم تو کصش و اونم یه جیغی زد و کیرم خونی شد رفتیم همو تو حموم شستیم و دوباره شروع کردم کردم توش ناله می می کرد خیلی تنگ بود یه ده دقیقه ای بود که تلمبه میزدم که احساس کردم آبم داره میاد گفتم داره میاد گفت بزار بیاد میخوام حامله شم گفتم. بیخود اومدم در بیارم نذاشت و پاشو حلقه کرد دور کمرم و با دوتا تلمبه خالی کردم تو کصش گفتم دیونه حامله میشی گفت بزار بشم خلاصه از شمال برگشتیم و چند وقت بعد گفت تست حاملگی ام مثبت هس . من که هنوز باورم نمی شد گفتم واقعا که گفت آره بعد به خانواده ها اطلاع دادیم و زودتر عروسی کردیم و الان پسرم سهیل به دنیا اومده و زندگی خوبی داریم بعضی مواقع بیتا اذیت می‌کنه ولی دیگه عادت کردم خودش هم میگه که اگه میدونستم چه چیز لعنتی هستی زودتر از اینا باهات خوب میشدم . امیدوارم خوشتون اومده باشه

نوشته: ایرانی تبار

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها