داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

چی میشد اگه اصلا ادعا نمیکرد که دوستم داره؟!

ساعت دوازده ظهره،آفتابِ تیزی تو فرق سرم میکوبه،بوی پیتزایی که دیشب نصفه خوردم هنوز تو اتاق حس میشه.یه سوسک می بینم که داره روی دو قاچ پیتزای باقی مونده ی دیشبم،راه میره.چشای خمارمو به زور سعی میکنم باز نگه دارم.ساعت دوازده ظهره و من تا این ساعت خوابیده بودم! ولی نمیدونم چرا تنم جوریه که انگار با پُتک،زدن تو تک تک اندامای بدنم… از جام بلند میشم ،میرم کنار پنجره،از ظهرا متنفرم.از آفتاب و اون تابش تیزش متنفرم.از اینکه یه روز دیگه شروع شده متنفرم! البته تا چند ماه پیش اصلا متنفر نبودم! … بعضی وختا ظُهراع زنگ میزد بهم میگفت:اردلان،بزن بیرون.با اشتیاق لباسمو عوض میکردم،اون ادکلنی که بهم هدیه داده بود،یا از ادکلانایِ خودم ، میزدم و به سرعت خودمو می رسوندم بهش… با هم میرفتیم پارک قدم بزنیم… یا اون کافه ی همیشگی یه فنجون اسپرسویِ تلخِ طُخمی بخوریم،اسپرسوهای اون کافه،مزه ی نفت میداد! ولی نمیدونم با این حال چرا همیشع دقیقا همون کافه میرفتیم و همون اسپرسو رو میخوردیم… حتی بعضی وختا میگفت بریم شهربازی… آرع!.. تا چند ماه پیش،اصلا به این فکر نمیکردم که آفتابِ ظهر چقدر طخمیه! تا چند ماه پیش … هیچ وخ یه پیتزا رو نصفه نیمه نمیذاشتم بمونه،بلکه همه شو میخوردم… اونَم خوب میدونس که من هیچ وخ از پیتزا نمیگذرم.
در حالی که سعی میکنم رو تختیمو مرتب کنم و جعبه ی پیتزا رو بندازم سطح زباله،گوشیم زنگ میخوره،جواب میدم . سُبحانه،هم کلاسیم و رفیقم ، احتمالا میخواد خبر از این بده که یه استادِ دیگه اَم حذفم کرده و میخواد بهم هشدار بده که اگه به این غیبتام ادامه بدم اخراج میشم!.. عااا درست حدس زده بودم.
_ الوع اردلان،کجایی تُ ؟ … حسین زاده اَم حذفت کرد پسر(یکی از استادامون)… تُ که میخواسی هیچ کدوم از کلاسارو نیای و از همه ی درسا حذف بشی اصن چراع تعیین واحد کردی کیری؟…کصکش چراع جواب نمیدی؟مَنِ احمقو باش دارم سنگ کیو به سینه میزنما!
با بی حالی جواب میدم:مگه نگفته بودم که نمیخوام بهم خبر بدی ؟؟بَس کن دیگع !.. تو که میدونی دیگع برام مهم نیست.دیگه خبر نده کیا حذفم کردن سُبحان،جونِ تُ حال این کصشرارو ندارم.
_ دیوث! چطه آخع تُ ؟… آخع اون کیری(منظورش دوس پسر سابقمه)ارزش این همه ناراحتی دارع؟کِی میخوای خودتو جمع کنی؟ چیکار باس بکُنم آخ…
تلفنو قطع میکنم! حوصله ی هیچ کسو ندارم!.. عَی!.. بدم میاد از اینکه حالاع باس وختی میخوام از کاوه یاد کنم بگم : ” دوس پسر سابقم ” … چی میشد اگه نمیرفت؟… چی میشد اگه حداقل بهم میگفت و میرفت؟… چی میشد اگه اصلا ادعا نمیکرد که دوسَم دارع؟… چی میشد اگه قلبمو بگایِ سَگ نمیداد؟ چی میشد اگه پاهاش لاغر و بلند نبود و شونه های پهنش باعث نمیشد که دلم بخواد بغلش کنم؟…اَه… بازم یاد این خزعبلات افتادم! کیر تویِ احساساتِ مَن… اصن کیر تویِ من! که هیچ وخ نتونسم مث همه ی هفت میلیاردی که رو این کره ی خاکی زندگی میکنن،بی احساس باشم!

لابد بعضی از شما که دارید این داستانو میخونید،اتفاق افتاده براتون که یه جایی برید و یه نفرو ببینید که میونِ انبوه آدما،یه گوشه نشسته و یه کتاب دستشه،یا سرش تو گوشیشه و هدفونش تو گوششه و تو حالِ خودشه!.. اون آدم همیشه من بودم! همون آدمِ منزویِ گوشه گیر که هیچ کس براش مهم نبود … تا وقتی که با کاوه آشنا بشم…تا وقتی که برای اولین بار از یکی خوشم بیاد که مثلِ خودم پسره،تا وقتی که برای اولین بار حس کنم یکی هس که بهش اهمیت میدم! برام مهمه که زیر بارون خیس نشه و سرما نخوره،برام مهمه که کسی ناراحتش نکنه و اگه کسی ناراحتش کرد دوس داشته باشم با مشت بزنم تو صورتش و این کارم واقعا بکنم! …
کاوه هم کلاسیم بود،از همون روز اولی که دیدمش،و برحسب اتفاق کنارم نشسته بود،حس خوبی نسبت بهش داشتم… تااینکه این حس خوب ادامه پیدا کرد،و با هم دوست شدیم و زمان زیادیو با هم گذروندیم،ترم اول با همدیگه تو خوابگاه بودیم،ولی از ترم دوم به بعد با هم، خونه دانشجویی گرفتیم.هروقت از شهرستان میخواستیم برگردیم تهران خونمون،با همدیگه بلیت می گرفتیم و تا وقتی برسیم تهران،نمیتونسم از کنارش جُم بخورم،عاشقش شده بودم!.. مستقیم بهش نمیگفتم ولی هرکس از دور حرکاتمو نظاره میکرد،می فهمید که عاشقشم!.. و حس میکردم اونم دوسَم داره! چون شبا میتونست رو زمین بخوابه،ولی روی تخت دونفره کنار من میخوابید… چون با اینکه دخترای زیادی بهش آمار میدادن،طرف هیچ کدومشون نمیرفت و به جاش تموم وقتشو با من میگذروند…
یه روز آخرایِ ترم بود که مشروب گرفتم و بهش پیشنهاد دادم با هم بریم یه جایی مست کنیم،دانشکده ما اطراف شهر بود،رفتیم داخل شهر و یه سوییت برای یه شب اجاره کردیم،یادم نیست اون شب چی شد،فقط یادمه که تا میتونسم مست کردم… صبح که از خواب بیدار شدم،کاوه دیگه اون کاوه یِ یه روز پیش نبود!.. رفتارش به طرز واضح و مبرهنی عوض شده بود،ازش خواستم بهم بگع چی شده …کاملا اون روز و حرفایی که بهم زدیمو یادمه. روی کاناپه لش کرده بود و داشت سیگار میکشید،سردرد شدیدی داشتم ولی سعی کردم باهاش حرف بزنم:کاوه؟؟… عااا اول صبحی سیگار میکشی… سرم درد میکنه پسر.
_ با اون وضعی که دیشب بودی با خودم گفتم تا صبح دووم نمیاری !.. باز خوبه فقط سرت درد میکنه.
سعی کردم تمرکز کنم روی حرفاش … : وضع؟ چه وضعی؟
پوزخند زد و یه کام از سیگار بهمنش گرفت و گفت:جدی یادت نمیاد؟
_ بگو تا یادم بیاد !
سیگارشو رو میز کنار دستش خاموش کرد ، از جاش بلند شد و سمت یخچال رفت و گفت:بهتر که یادت نمیاد،صبحونه چی میخوری؟
اوضاع به نظر عادی نمیومد! از جام بلند شدم،آب سردی به صورتم زدم تا یکم به خودم بیام و شاید سردردم بهتر بشه!.. داشت نیمرو درست میکرد.گفت:این تخم مرغارو از صاحب سوییت گرفتم،صبحی دیدمش،تا ظهر باید کلیدو بهش بدیم.
رفتم سمتش :کاوه؟ نمیخوای توضیح بدی که چیو یادم نمیاد؟ و دیشب چی شد؟
زیر گازو خاموش کرد و تابه رو گذاشت رو میز ، با یه حالت پوزخند مسخره ای بهم نگاه کرد و گفت:جدی میخوای بدونی؟
مثل یه بچه ی شیش ساله و کودن تو چشاش زل زدم و سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
بهم توجهی نکرد!.. پشت میز نشست،مشغول لقمه گرفتن برای خودش شد : نیمرو نمیخوری اردلان؟
نشستم پشت میز … : کاوه… بهم بگوع که دیشب چی شد؟… حس خوبی ندارم،حس میکنم رفتارت یه جوری شدع.
اون رفیقِ خوبی بود! نمیخواست خجالت زده بشم!.. گفت: بی خیال اردلان،مستیه و کص کلک بازیاش !..صبحونتو بخور،سریع تر کلیدو تحویل بدیم بهش.
_ کاوه!.. نامووووصن بگوع. بگوع دیشب چی کار کردم.
با توجه به شناختی که از خودم داشتم،تو مستی،یا گوشیمو برداشته بودم و به همه ی مخاطبام زنگ زده بودم و کص گفته بودم!.. یا مثل یه روانی تا صبح خندیده بودم !.. نمیدونستم چ حرکتی زدم که انقدر رفتارش عجیب شدع!
لقمه شو گذاشت کنار و جدی نگام کرد و گف: خیلی خب! بهت میگم!.. دیشب خیلی مست بودی.تو حال خودت نبودی!.. ازم خواستی شلوارمو در بیارم تا برام ساک بزنی،میخواستی ازم لب بگیری هر طوری شده،بغلم میکردی هِی… ( اینجا یکم مکث کرد و خندید )… نمیدونم چرا اصرار داشتی شلوارمو بکشی پایین…ازم میخواستی بخوابم رو تخت،و هی دستتو میبردی به سمت خشتکم و سعی میکردی … عااام… سعی میکردی بمالیش برام اردلان!.. می فهمی؟… داشتی خودتو میکُشتی که بذارم برام ساک بزنی…( اینو که گفت زد زیر خنده ،انگار نه انگار تا یه ربع پیش جدی بود!)
با چشمای گرد شده،داشتم نگاش میکردم!.. حتما داشت از خودش یه چیزی می بافت! امکان نداشت! هیچ وقت تو مستیم چنین حرکاتی نزده بودم! داشت کص میگفت!..داشت تهمت میزد بهم کصکش!.. داشتم به همین چیزا فکر میکردم ،که در حالی که میخندید گوشیشو آورد بیرون و یه کلیپو برام پلی کرد.گفت : دیشب خیلی کص نمک شده بودی! اینو نگاه کن!..
خیره شدم رو صفحه ی گوشیش،و داشتم به ویدئویی نگاه میکردم که توش،با چشمای قرمز و مظلوم،رو تخت نشسته بودم و مثل بچه ها دستمو رو تخت می کوبیدم و میگفتم:زود باش کاوه! … اذیتم نکن!.. بیا دراز بکش کنارم… میخوام بخورمش برات!.. لعنتیییییییییییی… ( با شدت بیشتری رو تخت کوبیدم) چرا اذیتم میکنی؟… چرا نمیذاری بخورمش برات؟…چراع؟؟چرااااااع؟چیز بدیه که میخوام برات ساک بزنم؟… دلت نمیخواد کیرتو تو دهنم احساس کنی؟… دلت نمیخواد برات بخورمش تا آبت بیاد؟… لعنتیییییی … من دارم تو تب داشتنت میسوزم و تو داری ازم فیلم می گیری؟…کاااااااوه…(اینجا از رو تخت بلند شدم و رفتم سمتش)… گوشیو بذار کنار،بذار برات بخورمش … بدجنس نباش!..(صدای خنده ی کاوه از تو کلیپ میومد!)
سرم داغ کرده بود،قرمز شده بودم،شوکه شده بودم… ولی کاوه داشت میخندید که گوشیشو گذاشت تو جیبش و گفت:عاااا،چراع انقدر جدی شدی یهوع؟…میدونستم واکنشت اینه ها،واسه همین میخواستم نگم،ولی خودت خواسی گفتم …
هم چنان سکوت کرده بودم.که گوشیشو در آورد و بهم گفت : هوووی آقایِ اخموع، نیگا کُن اینجاروع،کلیپو دیلیت میکنم جلوی چشات،فقط میخواستم فیلم بگیرم که بهت نشون بدم ببینی چ جیگری هسی تو مستی… ( کلیپو پاک کرد و مجددا گوشیشو گذاشت جیبش)…
_ جیگری هستم؟!!!.. ( واقعا هنگ بودم ، نمیدونستم دارع چع اتفاقی میفته)
_ اردلان… شنیدی میگن مستی و راستی؟
_ خب ؟؟!!
_ خب ندارع دیگع!.. الان تُ توی مستیت،حرف دلتو زدی:))…
قرمز شده بودم و داشتم با تعجب نگاش میکردم : منظورت چیع ؟ مگه نمیدونی آدم تو مستی کصخل میشع؟
_ منظورم اینه که الان میدونم که حست به من ، حس یه رفیق نیست،حس یه پارتنره!..
گستاخ بود… همیشه گستاخ بود!.. یه حالت دوقطبی ای داشت،یه لحظه گستاخ میشد،یه لحظه خیلی باحیا میشد،و اون لحظه به شدت گستاخ بود… اغلب مواقع رک حرفشو میزد… و اینم جز همون اغلب مواقع بود!
با تعجب گفتم: خب الان حرفت چیع کاوه ؟ ( اعصابم طخمی شده بود بابت این اتفاقا، میخواستم بس کنه )
خودشو لوس میکرد! انگار داشت با یه دختر لاس میزد : حرفم اینع که منم میخوامت!..
هنگ کردم!.. حالاع انگار اون مست شده بود. ابروهامو بالا انداختم گفتم: مستی ؟
از جاش بلند شد،اومد جلوم لپامو کشید ! و گفت : نه کصمغز! مست نیستم،حالاع ازت میخوام خودت بگی بهم!.. حرفای دیشبت تو مستی حرفای دلت بوده؟… فقط میخواستم مطمئن بشم به خداع!.. باور کن دیشب که اینارو میگفتی شوکه شده بودم! فقط منتظر بودم مستیت بپره تا ازت بپرسم جدی میگفتی یا نه!..نمیدونستم چجوری ازت بپرسم،دستپاچه شده بودم به مولاع!.. تا صبح داشتم سیگار میکشیدم… همیشه ازت خوشم میومد اردلان! همیشه دوس داشتم باهات بخوابم!.. دوس داشتم دوس پسرم باشی،ولی یه درصدم فکرشو نمیکردم اوکی باشی.با اینکه از روی حرکاتت میتونستم حدس بزنم ولی بازم جرئت نمیکردم بیام سمتت و جدی درباره این موضوع بحرفم!.. باور کن باید دست سازنده ی مشروبات الکلیو بوسید که باعث شده حستو بفهمم .
یه لحظه هنگ کردم و گفتم:بذار ببینم… دیشب که کاری نکردیم ؟ … کردیم؟
_ نه دیوونه!.. حتی اگه دیشبم میدونستم که واقعا میخوای باهام بخوابی،بازم کاری نمیکردم، میخوام تو هوشیاری عاشقم باشی!
کاوه حرفشو ادامه داد : حالاع اعتراف کن اردلان!.. همه ی این مدتی که با هم رفیق بودیم عاشقم بودی درستع ؟
_ میدونسی خیلی گستاخ شدی امروز کاوه؟… این رفتارت گستااااااخاااااااانه س کیرمغز … گستاااااااااااخااااااانع :/
هیچ وخ کاوه رو اونجوری ندیده بودم !.. بازم خودشو لوس کرد و شونه هامو با دستاش گرفت و گفت : گستاخانه بره تو کونم!.. اعتراف کن اردلان… میخوام تو هوشیاری بهم بگی .اعتراف کن … اعتراف کن … اعتراف کن…
صداش رو مخم بود،سرم هنوز درد میکرد… فقط میخواستم بس کنه،به نظرم فیلم بازی کردن احمقانه و به درد نخور بود،من گند زده بودم! پس گفتم : خیلی خب ، خیلی خب ، من حس نسبت بهت دارم،یعنی تموم این مدت داشتم،آرع خوب مچمو گرفتی و درست حدس زدی … مستی و راستی…

این داستانِ اعترافِ عشق من نسبت به کاوه بود!.. همین قدر احمقانه و بچگانه شاید!.. بعد از اون ماجرا،رسما پارتنرم شد،بعد از همین اتفاق بود که خونه مشترک گرفتیم،همه چیز جوری خوب پیش میرفت که حس میکردم وسطِ لاس وگاسم و فراموش کرده بودم که تو حاشیه شهر دانشجواَم!..کاوه به نظر متعهد میومد،و دوست داشتنی بود… باعث میشد هرروز بیشتر از روز قبل دوستش داشته باشم.همه چیز به طرز اعجاب آوری، لذت بخش پیش میرفت.

اما… اینا همه ش برا گذشته س!.. برا همون موقعاس که آفتاب ظهر به نظرم کیری نمیومد!.. برا همون موقعاس که یه پیتزارو تا ته تهش میخوردم. برا همون موقعاس که ساعت هفت صبح به عشق شروع کردن یه روز دیگه با اون از خواب بیدار میشدم و براش صبحونه درست میکردم!.. همون طور که گفتم… اینا برای گذشته س!.. برای قبل از موقعی که بعد از دو هفته بی خبری ، از زبون یکی از دخترای کلاسمون بشنوم که کاوه مهاجرت کرده رفته هلند!..

پنجره رو باز میکنم… سیگار بهمنو روشن میکنم و سعی میکنم این سیگار زمختِ کیریو توی ریه هایِ خسته م فرو کنم… گوشیم برای بار چهارم زنگ میخوره… سبحانه!.. احتمالا میخواد خبر از این بده که یکی از استادای دیگه حذفم کردن!..شایدم میخواد تکرار کنه که : ” آخع اون کیری،ارزش این همه ناراحتیو دارع؟”

نوشته: میم_الف

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها