داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

هفت روز و چهل‌و‌هشت هفته عشق

۲۷ مرداد ۱۴۰۰
تولدم بود. از همون بچگی عاشق تولد گرفتن بودم و اونقدر بهونه‌ی تولد می‌گرفتم که مامانم هر سال بجز تولدِ خودم یکی دوتا تولدِ الکی دیگه هم برام می‌گرفت. ولی اون روز مثل قبلنا دل و دماغ نداشتم. دلم می‌خواست کل روز رو تنها باشم و دور و برم شلوغ نباشه.
ولی نسیم سیریش‌تر از این حرف‌ها بود و اصرار داشت که برام تولد بگیره. طبق معمول چهار نفری به همون کافه‌ی همیشگی رفتیم و یه تولدِ کوچولو و جمع‌و‌جور گرفتیم.
موقع فوت کردن شمع‌ها نسیم لبخند زد و گفت: چشم‌هات رو ببند و آرزو کن. ولی تا وقتی که من نگفتم باز نکن.
چشم‌هام رو بستم ولی آرزو نکردم. آرزویی نداشتم. نه که نداشته باشم. آرزوهای محالی بودن و دیگه بیخیالشون شده بودم.
چند لحظه بعد نسیم گفت: حالا چشم‌هات رو باز کن!
چشم‌هام رو باز کردم. ولی سریع بستمشون! چیزی رو که ‌دیدم باور نمی‌کردم. چند لحظه بعد دوباره و با تعجب چشم‌هام رو باز کردم. خودش بود. رو به روم نشسته بود و بهم خیره شده بود. خبری هم از بچه‌ها نبود و غیبشون زده بود. شوکه شده بودم و نمی‌دونستم چی بگم. لبخند زد و گفت: تولدت مبارک آیلی.
بازم چیزی نگفتم. اصلا انتظارِ دیدنِ دوباره‌ش رو نداشتم. اونم بعد از یک سال‌.
کنار شقیقه‌ش رو خاروند و گفت: حدس می‌زدم از دیدنم خوشحال نشی و بهت حق می‌دم، ولی…
بغضم رو قورت دادم و گفتم: ولی چی؟
گفت: ولی من هنوز بهت حس دارم و تو این یکسال حسم بهت کم که نشد هیچ، بیشتر هم شد…
پوزخند زدم و گفتم: خب که چی؟
گفت: اومدم که جبران کنم. تو این یکسال کلی فکر کردم. به تو، به گذشته‌م، به آینده‌مون و به اون سوال! و الان به جواب رسیدم!
دلم هوری ریخت. عین همون لحظه‌ای که ازش اون سوال رو پرسیدم و جوابی نشنیدم. جوابی نشنیدم ولی جوابِ سوالم رو تو نگاهش خوندم. خوندم و فهمیدم که باید برم. رفتم و از اون روز تا همین امروز سراغی ازم نگرفت. حالا هم که…

۲۰ مرداد ۱۳۹۹
صبح جمعه بود که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. بدون اینکه به صفحه‌ی گوشی نگاه کنم گوشی رو سایلنت کردم. بالشتمو رو طرف سردش گذاشتم و دوباره خوابیدم. همین که چشم‌هام گرم شد دوباره گوشی زنگ خورد. با چشم‌های پف کرده و قیافه‌ی عنق نشستم، گوشی رو جواب دادم و با صدای گرفته گفتم: الووووو!
نسیم که می‌دونست من قاتل پدرم رو شاید ببخشم ولی اونی که خوابم رو به هم نزده نه، با خنده‌ای آمیخته به ترس گفت: آیلی خان شکر خوردم‌. به جون مادرم اگه واجب نبود زنگ نمی‌زدم.
از لفظ “آیلی خان” خنده‌م گرفت و گفتم: دهنت سرویس نسیم. بنال ببینم این وقت صبح کار واجبت چیه.
گفت: آراز دعوتمون کرده یه هفته دستِ جمعی بریم روستای پدریش. روستاشون گردشگریه و خیلی تعریفی و خفنه. همه پایه‌ن و فقط تو موندی. اوکی رو بدی امروز عصر راه می‌اُفتیم. هستی؟
گفتم: یه هفته؟ روستای پدری آراز؟ یعنی یه هفته باید آراز رو تحمل کنم؟ نه نسیم! نیستم. برید خوش بگذره.
پکر شد و گفت: جونِ آبجی ضد حال نزن. تو نیای ما هم نمی‌ریم. چرا با آراز مثل کارد و پنیر شدید اصلا؟ چتونه بابا؟
گفتم: من که کاریش ندارم، اون جوری رفتار می‌کنه که انگار از بودن من تو اکیپ راضی نیست. هی قیافه می‌گیره و تا مجبور نشه لام تا کام باهام حرف نمی‌زنه. من رو می‌بینه انگار از اَبروش سرکه می‌باره از بس که ترش‌رو و بد اخلاق می‌شه. من بیام، سفر به جفتمون تلخ می‌شه‌. بیخیال آبجی، برید صفا باشه.
گفت: حالا این یه بار رو به خاطر من بیا. اگه بهت خوش نگذشت، بعد از سفر چهارتایی از اکیپ لفت می‌دیم. جونِ نسیم نه نیار دیگه. برو آماده شو عصر میایم دنبالت.
نسیم سیریش‌تر از این حرف‌ها بود که بیخیال بشه و بحث باهاش بی‌فایده بود‌. با بی‌میلی قبول کردم و گوشی رو قطع کردم‌. واقعا دلم نمی‌خواست این سفر رو برم و تو خونه موندن رو ترجیح می‌دادم. از طرفی هم دلم نمی‌خواست تو ذوق بچه‌ها بخوره و فقط به خاطر اونا بود که قبول کردم.

من و نسیم و کیمیا و پریسا رفیق‌های چند ساله بودیم. امسال نسیم با پسری به اسم مبین رل زد و همین باعث شد ما با مبین و دوستاش آشنا بشیم‌. اوایلش یه گروه تلگرام زدیم و از طریق مجازی نمه‌نمه با همدیگه آشنا شدیم. کم‌کم رابطه‌مون از اون حالت مجازی خارج شد و گهگاهی اخر هفته‌ها دست جمعی بیرون می‌رفتیم. ولی تا حالا پیش نیومده بود که یه سفر چند روزه باهم بریم و این اولین بارمون بود. همه‌شون پسرهای خوب و خاکی و بامرامی بودن. بجر آراز! آراز وصله‌ی ناجور این اکیپ بود. با من یکی که اصلا میونه‌ی خوبی نداشت و اصلا محل نمی‌ذاشت. منم باهاش حال نمی‌کردم و بدجور رو مخم بود.
بعد از ناهار دوش گرفتم و ساک‌ام رو بستم. یه آرایش ملایم کردم و منتظرِ تماس نسیم موندم.
حوالی پنجِ عصر زنگ زد و گفت سر کوچه‌ن. نسیم و مبین و آراز تو ماشینِ مبین بودن و بقیه تو ماشینِ علی. زیر لب “مار از پونه خوشش نمیاد، جلو خونه‌ش سبز می‌شه!”‌ای گفتم و سوار ماشینِ مبین شدم.
نسیم به خاطرِ اینکه کنار دست آقاشون باشه جلو نشسته بود و من و آراز عقب. جفتمون عینِ برج زهرمار به شیشه چسبیده بودیم و چیزی نمی‌گفتیم. نسیم و مبین هم که کل مسیر رو لاس زدن و لوس بازی در آوردن.
یکم بعد آراز یه نخ سیگار درآورد و روشن کرد. از بوی سیگار بدم می‌اومد و از آدمای سیگاری بدتر. فشاری شدم، بهش نگاه کردم و گفتم: بد نیست قبل از روشن کردن سیگار تو ماشین از بقیه اجازه بگیری؛ شاید یکی اذیت بشه!
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: اذیت می‌شید شما؟
بعد چندتا کامِ سریع و پشت سرِ هم از سیگار گرفت.
گفتم: مثلِ اینکه آره!
دوباره چندتا کام دیگه از سیگار گرفت و گفت: ولی شیشه پایینه، بوش طرفِ شما نمیاد که!
و دوباره از سیگار کام گرفت.
عصبی شدم و تموم جملات تخریبیِ ممکن رو تو ذهنم سنجیدم. بهترینش رو انتخاب کردم و گفتم: در هر صورت خودت بو سیگار می‌گیری و من باید تا رسیدن به مقصد این بوی گند رو تحمل کنم!
از تو آینه‌ی جلو چشم غره‌ی نسیم رو به خودم دیدم. ولی اعتنایی نکردم و منتظر جواب آراز موندم. آراز یه پک دیگه به سیگار زد و سیگار به تهش رسید. ته سیگار رو بهم نشون داد و گفت: چشم! حالا که شما اذیت می‌شید دیگه نمی‌کشم!
و یه لبخند معنادار زد و ته سیگار رو پرت کرد بیرون. حسابی حرصی شدم و اگه می‌تونستم همونجا مغزش رو زیر پاهام له می‌کردم. بعد شیشه رو بالا داد و گفت: ولی نگی نفهمید. من شما رو شما خطاب کردم ولی شما من رو تو!
مبین که فهمید آراز داره رو مخم راه می‌ره و هر لحظه ممکنه قاطی کنم، با یه لبخند مصنوعی گفت: آراز جان بس کن!
آراز از تنگ و تا نیفتاد و با یه حالتِ پررو سرش رو خاروند و گفت: هرچند نمی‌دونم چی رو باید بس کنم، ولی خب چشم!
بعد به حالت زیپ دهنش رو بست و به اشاره گفت که دیگه حرفی نمی‌زنه. منم زیر لب و جوری که آراز بشنوه گفتم: خب خدارو شکر.
تو ادامه‌ی مسیر دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و غروب به روستا رسیدیم. آراز گفت شام می‌ریم خونه‌ی پدربزرگش و بعد از شام برای خواب می‌ریم خونه‌باغِ پدربزرگش.
پدربزرگ و مادربزرگش بر خلاف خودش خیلی خون‌گرم و مهربون بودن و حسابی مهمون نوازی کردن. شام و چایی و میوه رو اونجا خوردیم و قرار شد برای خواب بریم خونه‌باغ‌. ولی پدربزرگ آراز نذاشت و گفت ما فردا تو باغ کلی کار داریم و ما می‌ریم اونجا. شما اینجا بمونید و راحت باشید.
حقیقتا این حجم از روشنفکری برای آدمایی تو اون سن خیلی برام عجیب بود. عجیب‌تر اینکه چطور می‌شه که نوه‌ی همچین آدمایی، آدمی مثل آراز بشه؟ اصلا فرقشون زمین تا کره‌ی ماه بود. یا شاید هم زمین تا سیاره‌ی نپتون. یا شاید هم بیشتر! نمی‌دونم… تو همین افکار بودم که خوابم برد.
صبح با صدای خوندنِ خروس‌ها و جیک‌جیک گنجشک‌ها بیدار شدم. ولی هیچکس تو اتاق نبود! با تعجب از پله‌های اتاق پایین رفتم و به پذیرایی رسیدم. اونجا هم هیچکس نبود. ولی صدای هرهر و کِرکِر بچه‌هارو از تو حیاط شنیدم. به سمت حیاط رفتم و دیدم تو حیاط نشستن و دارن صبحونه می‌خورن. به سمتشون رفتم و صبح بخیر گفتم. جوابم رو دادن و منم کنارشون نشستم. آراز ظرف پنیر رو کنارم گذاشت و گفت: صبح که نه، ولی لنگِ ظهرت بخیر!
اعتنایی نکردم و جوابش رو ندادم‌. بعد خطاب به دخترا گفتم: چرا بیدارم نکردید؟
آراز خندید و گفت: چون جرئت نکردن!
چند لحظه سکوت شد و بعد همه زدن زیر خنده. خودمم خنده‌م گرفت. سریع خودم رو جمع کردم و جدی به آراز نگاه کردم و گفتم: دوتا طلبت!
کیمیا خندید و گفت: خشمِ آیلی! آراز کارت ساخته‌ست!
یهو علی گفت: اسمِ آیلی و آراز کنار همدیگه چه قشنگن!
نسیم با آرنج زد تو پهلوی علی و خیلی سریع بحث رو عوض کرد و گفت: نظرتون چیه ناهار رو کنارِ سَد ماهی آتیشی بزنیم؟
آراز گفت: پس ماهی آتیشی مهمون من…
نزدیک‌های ناهار به سمت سد راه افتادیم‌. وقتی رسیدیم با دیدن جو و فضای اونجا ذوق زده شدم. اصلا فکر نمی‌کردم همچین جای خفنی باشه. کنارِ سد یه اسکله‌ی کیوتِ بزرگ ساخته بودن و چند تا غذاخوری اونجا بود. یه طرفش پر بود از قایق و طرف دیگه‌ش مخصوص ماهی گیری بود. یه عده هم تو آب بودن و شنا می‌کردن‌. تو ساحلش هم مردم دسته‌دسته نشسته بودن و بچه‌های قد و نیم‌قد مشغول شن بازی بودن.
ناهار رو تو یکی از غذاخوری‌های همونجا خوردیم. یکی دو ساعت بعد از ناهار، پسرها تصمیم گرفتن برن تو آب و آب تنی کنن. اونجا بود که بیشتر از هر وقت دیگه‌ای رو آراز زووم شدم! بعد از درآوردنِ تی‌شرتش دیگه نتونستم چشمم رو از روش بردارم. بدنش به شدت سفید و کم‌مو بود.
عضلانی بود، ولی نه خیلی گولاخ و نه خیلی لاغر، یه چیز نرمال و تو دل‌برو. از بازو‌هاش به پایین برنزه بود و بقیه‌ی تنش عین برف سفید، که تضادِ جذابی رو به وجود آورده بود. با صدای پریسا به خودم اومدم که گفت: آراز چه بدن خوشگلی داره ها!
اخم کردم و گفتم: پس تا حالا بدن خوشگل ندیدی که به این می‌گی خوشگل‌. بدنِ مرد باید پر مو و برنزه باشه. این چیه عین شیر برنجه. اصلا به دل نمی‌شینه!
خندید و گفت: انصافا بد نیست آیلی.
گفتم: حالا‌‌‌…
نزدیک‌های غروب به خونه برگشتیم. با دخترا یکی‌یکی یه دوش گرفتیم و شام خوردیم‌. بعد از شام به پیشنهاد علی رفتیم تو حیاط و دور هم نشستیم. پسرا از محسن خواستن که بخونه. محسن دانشجوی رشته‌ی هنر بود و عشقِ خوانندگی. انصافا هم صدای خوبی داشت و گاهی برامون می‌خوند و تو گروه وویس می‌داد.
همه ساکت شدیم و محسن شروع کرد به خوندن:
“می‌گن هیچ عشقی تو دنیا
مثل عشق اولی نیست
می‌گذره یه عمری امّا
از خیالت رفتنی نیست…”
تو تایمِ خوندنش بیشتر از هرکسی به کیمیا نگاه می‌کرد. کیمیا هم هرزگاهی بهش لبخند می‌زد و نگاه‌هاشون باهم چفت می‌شد. همونجا بود که فهمیدم از هم خوششون میاد و یه چیزایی بینشونه. کیمیا چشم رنگی بود و از همه‌ی ما خوشگل‌تر. و از اون مدل دخترایی هم بود که خیلی سخت به کسی دل می‌ده. اما معلوم که محسن حسابی دلش رو برده بود.
بعد از خوندنِ محسن، علی گفت که بیاید از خاطرات اولین عاشق شدنمون بگیم. همه یکی‌یکی از خاطرات اولین عشقشون گفتن و نوبت به من رسید. لبخند زدم و گفتم: من تا حالا عاشق نشدم…
بعد از من همه‌ی نگاه‌ها سمت آراز رفت. ولی انگار آراز نمی‌خواست در مورد اولین عشقش حرفی بزنه. حتی تو اون مدت که ما داشتیم حرف می‌زدیم اون کاملا ساکت بود و پکر شدنش رو کاملا حس کردم. کنجکاوی دخترونه‌م گل کرد و دوست داشتم که بدونم چرا نمی‌خواد در مورد این موضوع حرفی بزنه. ولی هرچی اصرار کردیم آراز لام تا کام حرفی نزد و گفت نمی‌خواد خاطرات رو مرور کنه.
بعد از شنیدنِ این حرفش منم پکر شدم. حس بدی گرفتم و احساس شکست کردم! برام عجیب بود واقعا. انگار جدی جدی جذب آراز شده بودم و فهمیدن اینکه آراز یه عشق کهنه‌ی عمیق داره حالم رو از درون دگرگون کرد. حس و حالِ عجیبی داشتم. حسی که دقیقا رو مرزِ عشق و نفرت جا خوش کرده بود. خودم هم نمی‌دونستم حسم به آراز چیه. ولی کار‌هاش و حرف‌هاش و رفتارهاش روم تاثیر گذار بود. گاهی عصبیم می‌کردن و گاهی خوشحال. گاهی وجودش آزارم می‌داد و گاهی دوست داشتم که باشه. به “نمی‌دونم ترین” حالت ممکن رسیده بودم و تو برزخِ احساساتم اسیر شده بودم.
روز سوم و چهارم هم به گردش و طبیعت گردی و خوش‌گذرونی گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد. شبِ روزِ پنجم بود که تصمیم گرفتیم جرئت و حقیقت بازی کنیم. قانونِ بازی هم این بود که هر کی هر جرئت یا حقیقتی رو انجام یا جواب نده از بازی حذف می‌شه. و تنها فرد باقی مونده برنده‌ی بازی می‌شه و آخرِ بازی به بقیه حکم می‌ده.
بازی به شدت جذاب بود و دو ساعت بعد فقط سه نفر مونده بودیم‌. من و آراز و محسن. نوبتِ من بود که بطری رو بچرخونم. بطری رو چرخوندم و بطری افتاد طرفِ آراز. قبل از اون هر جرئت و حقیقتی رو که بهش داده بودن رو انجام داده بود. حالا هم با یه لبخندِ مغرورانه منتظره حکم من بود. تمومِ جرئت‌های سخت رو تو ذهنم مرور کردم. یکی بود که مطمئن بودم آراز انجامش نمی‌ده و از بازی حذف می‌شه. یکی که دو سر برد بود و حتی انجام دادنش هم خالی از لطف نبود.
جدی به چشم‌های آراز خیره شدم و گفتم: من رو ببوس!!!
چشم‌هاش گرد شد و با تعجب گفت: چی؟
گفتم: جرئتی که بهت می‌دم اینه؛ من رو ببوس.
همه شوکه و هاج و واج به من و آراز خیره شده بودن. آراز هم دستِ کمی از بقیه نداشت و کفش بریده بود.
نسیم گفت: آیلی شوخیه دیگه نه؟
گفتم: نه، خیلی هم جدیه!
مبین یه لبخند شیطنت‌آمیز زد و گفت: چه جرئتِ جذابی!
دوباره به آراز نگاه کردم و گفتم: وقتت داره تموم می‌شه. یا ببوس یا حذفی.
آراز که هنوزم باورش نشده بود گفت: مطمئنی؟
گفتم: آره.
یکم فکر کرد، دستی تو موهاش کشید و گفت: باشه! همینجا؟
حالا نوبتِ من بود که تعجب کنم! اصلا فکر نمی‌کردم همچین جرئتی رو قبول کنه. اونم با گاردی که نسبت به من داشت. بعد از قبول کردنِ آراز خجالت زده شدم و تازه فهمیدم چه گندی زدم. حفظ ظاهر کردم و گفتم: اینجا نه! تو اتاق.
تو نگاه‌های شوکه و متعجب بقیه به سمت اتاق رفتیم. من اول رفتم و بعد از من آراز اومد و در رو بست.
بعد با صدای آروم و آمیخته با خنده گفت: این چه جرئتیه که دادی دختر؟ هرچند چشم‌هات داد می‌زنه که پشیمون شدی. اگه می‌خوای انجامش ندیم؟ بریم بیرون و الکی به بقیه بگیم که انجامش دادیم.
منطقی بود. ولی… ولی نمی‌دونم چم شده بود و واقعا دلم می‌خواست من رو ببوسه! یکم مِن مِن کردم و گفتم: نه! از تقلب خوشم نمیاد. زود انجامش بده.
چیزی نگفت و با سر تایید کرد. بعد آروم به سمتم اومد. به دیوار چسبیدم و چشم‌هام رو بستم. قلبم تندتند می‌زد و از شدتِ هیجان نفس‌هام شدت گرفته بودن. دست‌های آراز رو دو طرفِ صورتم حس کردم و چند لحظه بعد گرمی لبهاشو رو لبهام. یه بوسه‌ی ریز رو لبم زد و از لبم جدا شد. همون بوسه کافی بود که کُل تنم گُر بگیره و خیس شدنِ لای پاهام رو حس کنم.
چشم‌هام رو باز کردم. ولی آراز هنوز رو به روم وایساده بود. تو چشم‌هام خیره شد و دوباره آروم به سمتِ لبهام اومد! اینبار لبِ بالاییم رو بین لبهاش گرفت و شروع کرد به مکیدن. منم همراهیش کردم و دستم رو به دو طرف صورتش رسوندم. آراز که فهمید مخالفتی نمی‌کنم دستش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند. ضربان قلبم به بالاترین حد خودش رسید و داغ شدنِ پوست صورتم رو حس کنم. چند ثانیه آروم لبهای همدیگه رو بوسیدیم و از هم جدا شدیم. آراز هم مثل من نفس‌نفس می‌زد و چشم‌هاش خمار شده بود. بعد از جدا شدنِ لبهامون از هم به شدت خجالت زده شدم. نگاهم رو از آراز دزدیدم و گفتم: بریم.
آراز که هنوز غرقِ بوسه بود، آب دهنش رو قورت داد و گفت: آره… آره بریم.
در رو باز کردم و بیرون رفتیم. همه به ما دوتا خیره شده بودن، یه ته لبخند رو لبشون بود و از چشم‌هاشون فضولی می‌بارید. بجز نسیم. نسیم اخم کرد و گفت: بنظرتون زیاد طول نکشید؟
پریسا خندید و گفت: لب که تو لب چفت بشه باز کردنش سخته!
بهش چشم غره رفتم و زیر لب گفتم: زهرمار.
موقع خواب تو اتاق دخترا دورم جمع شدن و ازم سوال می‌پرسیدن. پریسا و کیمیا ذوق زده بودن، ولی نسیم به شدت ازم شاکی بود. ازم نیشگون گرفت و گفت: ذلیل مرده چرا ازش خواستی ببوستت؟ این چه کاری بود کردی؟ حالا با خودش میگه دختره خراب و سبکه. بعد جالب اینه اولش ناز می‌کردی و می‌گفتی آراز باشه من نمیام، ولی حالا به آقا می‌گه بیا منو ببوس. باید همون اول می‌دونستم دلت پیشش گیره و داری بازی در میاری.
گفتم: اووووو خوبه حالا تند نرو. مگه چی شده؟ تازه بوسه‌ای هم در کار نبود. وقتی دید از استرس دارم خودمو خیس می‌کنم گفت وانمود کنیم که همدیگه رو بوسیدیم. ما هم وانمود کردیم فقط، همین‌.
پوزخند زد و گفت: آره ارواح عمه‌ت. تو که راست می‌گی. انگار ما از پشت کوه اومدیم و این چیزا رو نمی‌فهمیم. صورت جفتتون قرمز شده بود و قیافه‌هاتون داد می‌زد که چی‌کار کردین… نمی‌خواد برا ما فیلم بازی کنی. به هر حال من برا خودت می‌گم و بنظرم کارت درست نبود. ولی دلیل نمی‌شه که تبریک نگم!
بعد خندید و بغلم کرد. و برای اولین بار پیش بقیه اقرار کردم که به آراز حس دارم. تو پوست خودم نمی‌گنجیدم و به شدت خوشحال بودم. شب خوبی بود و هر دقیقه‌ش پر از حسِ خوب بود.
خوابم نمی‌برد و مدام اون لحظه رو تو ذهنم مرور می‌کردم و لبخند می‌زدم. تو افکار دخترونه‌م غرق شده بودم که با آلارم گوشیم به خودم اومدم. پیام از طرف آراز بود!
سریع نشستم و پیام رو باز کردم. نوشته بود: “چرا ازم خواستی که ببوسمت؟”
+چون فکر می‌کردم انجامش نمی‌دی و از بازی حذف می‌شی.
-چرا فکر می‌کردی که انجامش نمی‌دم؟
+چون فکر می‌کردم از من بدت میاد!
چندتا ایموجی خنده فرستاد و نوشت: “چرا همچین فکری کردی؟”
+رفتارات اینو می‌گه.
-ولی من متفاوت‌ترین رفتار رو با تو دارم! این یعنی تو برام متفاوت‌تر از بقیه‌ای!
+با آدمای متفاوت بد رفتار می‌کنی؟
-نه! با آدمای متفاوتی که دوسشون دارم بد رفتار می‌کنم!
در حالی که از پیامش تعجب کرده بودم، قند تو دلم آب شد. چند بار پشت سرهم پیامش رو خوندم و چند لحظه بعد جواب دادم: “چرا اونوقت؟”
+چون نمی‌خوام پیششون از خودم ضعف نشون بدم! می‌دونی که، ما آدما وقتی که عاشق می‌شیم، پیش معشوقمون ضعیف‌ترین و بی دفاع‌ترین آدمِ دنیا می‌شیم! از طرفی هم دخترا جذب آدمای قوی می‌شن و از آدمای ضعیف خوششون نمیاد. من اگه همون اولِ اولش حسم رو بهت می‌گفتم قطعا بهم جواب “نه” می‌دادی مگه نه؟
-آره!
+الان چی؟ اگه الان بگم بهت حس دارم جوابت چیه؟ هنوزم نه؟

نه!
-این یعنی آره؟
+آره! ولی باید بیشتر حرف بزنیم. میدونی که.
-آره قطعا باید بیشتر حرف بزنیم. هرچند می‌دونم صبح زود بیدار شدن رو دوست نداری، ولی فردا هشت صبح که همه خوابن، بیرون منتظرتم!
حالِ عجیب و ضد و نقیضی داشتم. همه‌چی خیلی سریع اتفاق افتاده بود و از حس بینمون مطمئن نبودم. از طرفی هم داستانِ عشق اول آراز یه گوشه از ذهنم مونده بود و مدام بهم یادآوری می‌شد.
اون شب رو، پلک رو هم نذاشتم و تا خودِ صبح درست و حسابی نخوابیدم. صبح ساعت هشت لباس پوشیدم و رفتم بیرون. آراز تو حیاط بود، بعد از دیدنم لبخند زد و بهم صبح بخیر گفت. بعد به موتور گوشه‌ی حیاط اشاره کرد و گفت: از موتور سواری که نمی‌ترسی؟
لبخند رو لبم اومد و گفتم: عاشقِ موتور سواریم!
موتور رو روشن کرد و سوار شد. منم پشتش نشستم و دستم رو دورِ شکمش حلقه کردم. از خونه بیرون رفتیم و زدیم به دلِ روستا. کلِ کوچه پس کوچه‌ها و خیابون‌های خاکی روستا رو گشتیم و تو مسیر کلی حرف زدیم‌. آراز مهربون‌تر و طنازتر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم.
به بچه‌ها خبر دادیم که نگران نشن و تا خود غروب دو نفری تنها بودیم. تک‌تکِ دقیقه‌ها و لحظه‌های اون روز مثل یه رویای شیرین بود و محال بود که فراموششون کنم.
غروب رو یه تخته سنگِ بزرگ کنار رودخونه نشستیم و همدیگه رو بغل کرده بودیم. لا به لای حرف زدن‌هامون ازش پرسیدم: می‌شه از عشق اولت بگی؟!
بعد از شنیدنِ سوالم، خنده رو لبش خشک شد و گفت: می‌شه در موردش حرف نزنیم؟
جدی شدم و گفتم: نه نمی‌شه! من حق دارم بدونم.
گفت: حق داری، ولی گفتن و مرورِ دوباره‌ش فقط زخمم رو تازه می‌کنه!
گفتم: پس این یعنی که هنوز داری بهش فکر می‌کنی! بنظرت کار درستیه وقتی که هنوز دلت گیرِ یکی دیگه‌ست، به یکی دیگه دل ببندی؟
مکث کرد و گفت: نه کار درستی نیست! ولی داستانِ من فرق داره و اینجوری نیست که تو فکر می‌کنی!
پوزخند زدم و گفتم: هیچ فرقی نداره. تو همه‌ی شکست عشقی‌ها یکی می‌ره و اون یکی تو خاطرات و توهمِ عشقی که وجود نداشته می‌مونه‌.
انگار از حرفم ناراحت شد. لبخندِ تلخی زد و گفت: آره اون رفت و من موندم. ولی رفتنش به خواست خودش نبود و عشقی که وجود داشت توهم نبود و واقعی بود!
گفتم: ازدواجِ اجباری؟
گفت: نه… قضیه تلخ‌تر از این حرف‌هاست.
بعد از این حرفش دیگه می‌تونستم حدس بزنم که قضیه چیه! دیگه ادامه ندادم و چیزی نگفتم. چند دقیقه سکوت بینمون حکم فرما بود که آراز سکوتِ بینمون رو شکست و گفت: پسرخاله دخترخاله بودیم. از همون ۱۳-۱۴ سالگی به هم حس داشتیم و رابطه‌مون فراتر از یه رابطه‌ی فامیلی بود. به ۱۷-۱۸ سالگی که رسیدیم، دیگه همه می‌دونستن که ما همدیگه رو دوست داریم. مامان‌هامون حرف‌هاشون رو زده بودن و قرار بود بزرگتر که شدیم نامزد کنیم و چند سال بعدش هم ازدواج. همه‌چی خوب پیش می‌رفت تا اینکه ۴ سال پیش “ژینو” دانشگاه تهران قبول شد. خیلی خوشحال بود و آرزوش این بود که خانوم دکتر بشه. موقع ثبت‌‌نام تو دانشگاه رسید و یه شب قبلش قرار شد با داداشش برن تهران. اون شب منم تا ترمینال همراهی‌شون کردم. یکم دیر رسیدیم و اتوبوس از ترمینال بیرون اومده بود و کنار جاده منتظر بود که صندلی‌های خالی رو پر کنه. ژینو و پسرخاله‌م سوار شدن و منم رفتم سوپری اون طرف خیابون که براشون آب معدنی بخرم. از سوپری که بیرون اومدم، کامیون نفتکش رو دیدم که از دور و با سرعت زیاد داشت به طرفِ اتوبوس می‌رفت. راننده سرش رو از شیشه بیرون آورده بود و داد می‌زد: “ترمز بریدم… ترمز بریدم…” و پشت سر هم بوق می‌زد. هرچی به اتوبوس نزدیک‌تر می‌شد سرعتش هم بیشتر می‌شد. چند لحظه بعد کامیون به اتوبوس برخورد کرد… هرچی و هرکس که اونجا و تو اتوبوس بود تو آتیش سوخت و دود شد رفت هوا…”
بغضش ترکید و زد زیر گریه. دیگه نتونست ادامه بده، سرش چسبوند به شونه‌م و بی صدا گریه می‌کرد.
پیش خودم شرمنده و متاسف شدم و نمی‌دونستم چی بگم. چند دقیقه بعد آروم شد و اشک‌هاش رو پاک کرد. بهم نگاه کرد، یه لبخند تلخ زد و گفت: برگردیم؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: برگردیم.
وقتی رسیدیم خونه، کلِ برق‌های حیاط و خونه خاموش بود! با تعجب پرسیدم: چرا برق‌ها خاموشه؟ بچه‌ها کجان؟
آراز هم که انگار مثل من روحش از همه‌چی بی خبر بود گفت: نمی‌دونم!
با کلیدش دروازه رو باز کرد، وارد حیاط شدیم و به سمت خونه رفتیم. درِ پذیرایی رو که باز کردیم یهو همه‌ی برق‌ها روشن شد و همه بچه‌ها جیغ زدن و با هم گفتن: تولدت مبارک!
کلِ خونه رو بادکنک چسبونده بودن و تدارک تولد من رو دیده بودن. به سمت آراز برگشتم و دیدم خنده رو لبهاشه و اونم از این سوپرایز خبر داره. تو چشم‌هام خیره شد و گفت: می‌دونستم چقدر جشن تولد دوست داری و این کمترین کاری بود که از دستم بر می‌اومد! تولدت مبارک قشنگم.
ذوق زده شدم و سفت بغلش کردم. اون شب رو تا خود صبح زدیم و رقصیدیم و خوش گذروندیم.
فردای اون شب، که روز هفتم و آخر بود، قرار بود برگردیم. ولی آراز گفت فعلا برنمی‌گرده و چند روز دیگه اونجا می‌مونه. عصر آماده شدیم و خواستیم راه بیفتیم، که به آراز گفتم می‌خوام دمِ رفتنی باهاش حرف بزنم. همه تو ماشین نشسته بودن و منتظر من بودن. با آراز چند قدم از ماشین دور شدیم که گفتم: یه سوال ازت می‌پرسم و ازت می‌خوام صادقانه جوابم رو بدی.
اگه جواب سوالم “نه” بود که هیچی و این رابطه همچنان برقراره! ولی اگه جواب سوالم “آره” بود، ازت می‌خوام که همه‌چی همینجا تموم بشه و همه‌چی رو همین الان و تا دیر نشده فراموش کنیم!
آراز از حرفم جا خورد و با تعجب گفت: چه سوالی؟
یکم مکث کردم، تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم: من قراره با یه عشقِ مُرده رقابت کنم؟!
با شنیدنِ سوالم حالت چهره‌ش تغییر کرد‌. چند لحظه بهم خیره موند، چیزی نگفت و نگاهش رو ازم دزدید. همون چند لحظه کافی بود که حرف‌هاش رو از تو چشم‌هاش بخونم. من در مقابل عشقِ آراز به ژینو هیچ شانسی نداشتم.
بدونِ خداحافظی به سمت ماشین رفتم. هر لحظه منتظر بودم که صدام بزنه و چیزی بگه ولی…

۲۷ مرداد ۱۴۰۰
از اون روز ۴۸ هفته می‌گذره و من تو این ۴۸ هفته، ۴۸ بار اون هفت روز رو زندگی کردم. یه شب نبود که بدونِ فکر آراز بخوابم و یه صبح نشد که با فکر آراز بیدار نشم. نمی‌دونم شاید سوالم و خواسته‌م خیلی خودخواهانه بود و خیلی سخت گرفتم. ولی خب وقتی بعد از یکسال هنوز هم به هم حس داریم نشون می‌ده که حس بینمون واقعیه.
از خیالاتم بیرون اومدم و به آراز خیره شدم. لبخند زدم و گفتم: ممنون که اومدی!

نوشته: Lilak lime

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها