داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

گرم ترین آغوش (۱)

درود و خسته نباشید خدمت تمام انجمن کیر تو کس های عزیز، چند وقتیه که داستان های سایت و نظرات مردم راجب اون داستان رو میخونم تا اینکه تصمیم گرفتم خودم هم اولین داستانم رو بنویسم تا هم نظرات شما عزیزان رو بدونم و هم توانایی خودمو تو این زمینه بررسی کنم. سعی میکنم اگر داستان دیگه ای نوشتم از انتقادات شما نهایت استفاده رو ببرم؛ اگر هم که نه شاید نویسنده دیگه ای بتونه از نقد های شما استفاده کنه، پس لطفا نظرتون رو بنویسید. در پایان هم باید بگم که این داستان صرفا یه داستانه و تمامی شخصیت ها، اسامی و اتفاقات ساختگی هستند.

۲۷ سالم شده ولی هنوز فکر میکنم که بزرگ نشدم. هنوز به خودم میگم که بزودی میرم باشگاه و یه بدن خوب میسازم، یه دوست دختر خوش اخلاق و خوشگل پیدا میکنم، شاید حتی باهاش ازدواج هم کردم! اما الان نه، فعلا باید کار کنم، پول جمع کنم، پس انداز کنم برای آینده م. یه شغل متوسط دارم با یه حقوق متوسط، یه هیکل متوسط لاغر.
مادرم چند وقتی هست که شروع کرده بهم گیر دادن:“پس تو کی میخوای زن بگیری؟!”
“اول باید یه دختر خوب پیدا کنم. بعد کم کم فکر ازدواجو میکنم” این جوابیه که معمولا میدم، بهش دروغ نمیگم ولی حداقل تا مدتی این موضوع رو از سرش بیرون میکنه. هر چند وقت یکبار یه دختری رو به من معرفی میکنه، یبار دختر فلان دوستش، یبار دختر یکی از آشناها، اما تا الان فکر ازدواج با هیچ کدومشون رو به دلم راه ندادم.
عصر پنجشنبه بعد از اینکه از سر کار برگشتم، مادرم برام یه لیوان چایی اورد، خسته نباشیدی دلچسب بهم گفت و دعوتم کرد که بشینم تا حرف بزنیم. من تعجب نکردم، این اتفاق رو اخیرا زیاد
تجربه کرده بودم.
“حسین جان، چاییتو زود بخور، خاله امشب ما رو شام دعوت کرده، تازه دخترش نگین هم خونه ست، بریم ببینش شاید ازش خوشت اومد.”
“باشه مادر جان. حرفتو زمین نمیندازم ولی فکر نمیکنم بتونم به نگین به چشم زنم نگاه کنم”
نگین دختر خاله ی من بود، ۲ سال از من کوچیکتر بود، چند سالی میشد که ندیده بودمش، بخاطر اینکه دانشگاهش تهران نبود و توی یه دانشگاه استان دیگه تو خوابگاه زندگی میکرد. یه برادر بزرگتر متاهل داره به اسم میلاد؛ میلاد ۳ ماه از من بزرگتره. تو دوران بچگی خیلی زیاد خونه ی همدیگه بودیم، گاهی اوقات من پیش اونا میموندم و گاهی هم اونا پیش من، یجورایی بهترین دوستای هم حساب میشدیم. نگین و میلاد خیلی باهم جور نبودن و همیشه بینشون دعوا بود ولی هردوتاشون با من خوب بودن و هیچ وقت با هم مشکلی نداشتیم. بزرگتر که شدیم همچنان با میلاد مثل دوست صمیمی موندم ولی نمی تونستم با نگین زیاد ارتباط برقرار کنم؛ بیشتر به خاطر خانواده ها و مسائل غیرت و این چیزا سعی میکردن ما کمتر پیش هم باشیم و خیلی کم باهم حرف بزنیم. هم من و هم نگین از بچگی خیلی کم حرف بودیم جوری که حتی گاها بهمون میگفتن شما افسرده اید و از چیزی ناراحتین که هیچوقت حرف نمیزنین. بگذریم، با نگین زیاد ارتباط نداشتم، نه اینکه کلا با هم غریبه باشیم، هر از گاهی باهم راجب چیزای مختلف چت می کردیم ولی هیچ حس عاشقانه ای بینمون نبود. با اینکه توی چت کردن باهم راحت بودیم ولی یادمه همیشه وقتی روبرو میشدیم هم اون و هم من از همدیگه خجالت میکشیدیم.
با مادرم سوار ماشین شدیم و تا خونه ی خاله رانندگی کردم، راه زیادی نبود و کلا ۲۰ دقیقه طول کشید. بعد باز شدن در با سلام گرم همیشگی خاله و شوهرش و قیافه ی مظلوم و خجالتی نگین پذیرایی شدیم. دست دادن و روبوسی با خاله و شوهرش و یه سلام و احوال پرسی خالی با نگین و لبخند شیرینی که به صورتش زیبایی دوچندان می داد؛ دقیقا مثل همیشه.
چند ساعتی از حال و احوال همدیگه پرسیدیم و حرف زدیم، شام رو خوردیم و کارت بازی کردیم و بعدش به تماشای تلویزیون نشستیم. طبق معمول من و نگین از همه ساکت تر بودیم و با گوشیامون ور میرفتیم. من کمی به فکر حرف مادرم افتادم، نگاه ریزی به نگین کردم، تا الان فکر نمیکردم نگین انقدر چهره خوش نقشی داشته باشه. با این حال بازم حسی بهش نداشتم. کمی بعد مادرم گفت که ما کم کم بریم و رفع زحمت کنیم اما به اصرار خاله قرار شد که شب رو اونجا بخوابیم؛ فردا هم که جمعه بود و نمیتونستم بهونه ی سرکار رفتن رو بیارم. ساعت ۱۲ بود که خاله تشک هارو پهن کرد. خونشون یه اتاق خواب داشت ولی بخاطر اینکه بخاری داخل اتاق خرابه و اتاق هواش سرده همه باید توی حال میخوابیدیم. جای هممون رو انداخت و چراغهارو خاموش کرد تا بخوابیم.
اصولا من آدم خوش خوابی نیستم و طبق عادت ساعت ۷ و نیم صبح بیدار شدم. خوابم نمیبرد و هیچ کاری هم نبود که انجام بدم، گوشیم هم شارژ خیلی کمی داشت و اگه باهاش کار میکردم زود خاموش میشد. تو حالت دراز کشیده داشتم شانس خودمو لعنت میکردم که یه دفعه چشمم به نگین افتاد. تشکش جایی بود که میتونستم بدون سختی ببینمش. خدای من، این زیبا ترین چیزی بود که تا الان دیده بودم. صورت معصوم و خوشگلش با موهای مشکیش. راحت دراز کشیده بود و خواب خواب بود. نگین معمولا پیش من روسری و شال نمیپوشید و موهاش باز بود ولی این موضوع هیچ وقت برام مهم نبود و بهش دقت نکرده بودم. اما الان انگار اون صاحب زیباترین موهای دنیا بود. انقدر توی اون لحظه برام زیبا بود که دوست داشتم بلند شم ،پیشونیش رو ببوسم، سرش رو بزارم روی پاهام و تا ابد موهاشو نوازش کنم، اما اگه کسی بیدار بود چی؟ اگه خودش میفهمید چی میشد؟ انقدر درگیر نگاه کردن بهش بودم که پدرش بیدار شد، دست و صورتشو تو اشپزخونه شست، رفت توی اتاق و لباساشو عوض کرد و رفت بیرون تا برای صبحانه نون بخره. من هم تمام این مدت خودمو به خواب زدم تا مبادا بفهمه اونجوری به دخترش زل زدم. بعد رفتنش نگاهی به ساعت کردم و فهمیدم که یک ساعت و نیم هست که من دارم نگینو تماشا میکنم ولی حتی ذره ای خسته نشدم. تا ساعت ۱۰ که همه بیدار شدن داشتم به نگین نگاه میکردم، شاید بتونم بگم یکی از بهترین ساعات عمرم بود.
بعد خوردن صبحانه و خداحافظی با مادرم راهی خونه مون شدیم. اما این خداحافظی فرق میکرد؛ خیلی حس بدتری داشت، منی که از بیشتر جمع ها بیزارم و معمولا خداحافظی رو دوست دارم، این خداحافظی آزارم میداد. دوست داشتم که بیشتر بمونیم، تا بلکه بتونم بیشتر به صورت نگین نگاه کنم. اما انگار نمی شد و باید میرفتیم. داخل ماشین مادرم پرسید که :“خب نظرت چیه؟”
من که میخواستم طفره برم پرسیدم:“منظورت چیه؟ نظرم راجب چی چیه؟”
“نگینو میگم دیگه، تو هم مثلا نمیدونی من چیو میپرسم”
“اهان، حواسم نبود، نمیدونم، باید راجبش فکر کنم، اگه خبری شد بهت میگم”
خبری شده بود. خودم لرزش دلمو حس کرده بودم. اما باید اول میفهمیدم نگین هم به ازدواج راضیه یا نه. نمیخواستم به اصرار پدر و مادرش و بخاطر اینکه فامیل نزدیکیم و اینکه رابطه خانواده هامون بد بشه با من ازدواج کنه. همیشه میخواستم که زنم پیشم احساس خوشبختی و آرامش بکنه نه بیچارگی و بدبختی.
تا شب داشتم به نگین فکر میکردم، میدونستم که عاشقش شدم ولی چجوری باید میفهمیدم اونم منو دوست داره یا نه؟ اگه دوستم نداشته باشه چی؟
تا چند روز سناریوهای مختلفو تو ذهنم بازسازی میکردم و متوجه شدم که بهترین راه اینه که به خودش بگم که ازش خوشم میاد تا ببینم ایا اون هم حسی به من داره یا نه. تا شب بعدیش تک تک کلمه هایی که می خواستم بگم رو تو ذهنم آماده کردم و با کلی استرس بهش پیام دادم:” سلام خوبی؟ چیکار میکنی؟”
بعد نیم ساعت که اندازه دو روز برام طول کشید پیام داد و گفت:“سلام. به خوبیت. نشستم دارم فیلم میبینم.”
“اگه مزاحم نیستم میتونیم یکم حرف بزنیم؟”
“اره چه اشکالی داره، فیلمش به هر حال زیاد هم جالب نیست”
بعد چند دقیقه احوال پرسی از خودش و خانوادش گفتم:“نمیدونم چطوری بگم نگین جان، من ازت خوشم اومده و از آخرین بار که همدیگرو دیدیم همش دارم به تو فکر میکنم”
چند دقیقه ای طول کشید و با اینکه پیام منو دیده و خونده بود هیچ جوابی نداده بود. من هم داشتم از استرس سکته میکردم. بعد چند دقیقه با تپش قلب بالا نوشتم “نگین؟” که دیگه پیام هامو نمیدید. انگار تلگرام رو بسته بود یا نمیخواست که ببینه. یعنی رابطه من با اون تموم شده بود؟ یعنی دیگه حتی نمی خواست باهام حرف هم بزنه؟ تا ساعت ۴ صبح با دلشوره منتظر پیامش بودم تا اینکه خوابم برد. بیدار که شدم همچنان اضطراب داشتم. اگه اون رابطه ای که داشتیم هم خراب بشه چی؟ دیگه حتی نمیتونستم تو چشمای نگین نگاه کنم. کل روزو با همین فکر و خیالا گذروندم تا اینکه ساعت ۳ بعد از ظهر جلوی محل کارم دیدمش. یه مانتوی کرمی رنگ و یه شلوار لی مشکی پوشیده بود با یه شال صورتی رنگ روشن و از روی همه اینا یه کاپشن مشکی. بدون هیچ مقدمه ای اومد جلو و پرسید:“حسین اون چیزایی که دیشب توی تلگرام گفتی چی بود؟”
“سلام نگین جان. همونی که گفتم عین حقیقت بودم، اما اگه تو به من حسی نداری درکت میکنم، مجبور نیستی با من باشی؛ فقط خواهش میکنم به کسی نگو و بزار رابطمون مثل قبل باشه.”
نگین با کلی استرس گفت:“راستش حسین منم از بچگی از تو خوشم میومد ولی هیچوقت نمیتونستم بهت بگم چون فکر میکردم تو به من حسی نداری و با گفتنش همه چیز خراب میشه”
من که فکر میکردم اومده اینجا تا برای همیشه باهام اتمام حجت کنه شوکه شدم و با ذوق خاصی گفتم:“جون من داری راستشو میگی؟”
اون لبخند شیرین همیشگی شو زد و سرشو به نشونه مثبت به پایین تکون داد. انگار دنیارو به من داده بودن، بی اختیار نگین رو محکم بغل کردم. یه بغل دوست داشتنی، از اونایی که آرزو میکنی تا ابد ادامه داشته باشه. گرم ترین آغوش دنیا…

ببخشید که طولانی شد، اولش فکر میکردم فقط یک داستان بنویسم ولی بخاطر طولانی شدنش ۲ بخشش میکنم امیدوارم لذت برده باشید.

نوشته: یک مرد عاشق

ادامه…

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها