داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

کسخلی من در ازدواج

حاشیه نمی رم بگذارید خیلی از واقعیت ها را برای شما بگم. بالاخره خوبه که آدم از پشت پرده بعضی از رخدادها با خبر باشه من همه چیز را برایتان می نویسم. از سیر تا پیاز، تا دختر سیروس میم یا بهتره که بگم خواهر بهرام فرماندار سابق را بهتر بشناسید و بدانید که این افراد از چه خانواده و طایفه ای هستند.
دوشنبه شب 19/10/84 ساعت 20 از تهران حرکت کردم برف شدیدی می آمد جاده ها بسته بود. با یک پژو آردی از سمت فیروز کوه آمدیم خدا سر کافر هم نیاره ساعت 11 صبح فردای آن روز یعنی سه شنبه 20/10/84 به شهرمان رسیدم دقیقاً روز قبل از عید قربان سال 1384بود همان روز بعدازظهر ساعت تقریباً 16:30 به اتفاق خواهرانم ، و مامان به منزل مهین خواهر راحله جهت دیدن او رفتیم قرار بر این بود که فقط ببینمش و بیایم ولی به نظر می رسید خواهرش مهین همه چیز رو تمام شده می دانست و مجبور کرد که من و راحله با هم صحبت کنیم من چون آمادگی نداشتم اول قبول نکردم که خواهر خودم گفت “راحله جان اول شما صحبت رو شروع کن چون مهدی خجالت می کشه” ما هم از خدا خواسته رفتیم صحبت کردیم با توجه به این که از دختره خوشم نیامده بود و حتی تصمیم نداشتم با اون ازدواج کنم (حتی برای 1% احتمال ازدواج در مغزم خطور نمی کرد)حدوداً 20 دقیقه با هم صحبت کردیم و سعی داشتم کاری کنم که دختره از من بدش بیاد(ای دل غافل)از خودم گفتم که نماز نمی خوانم(آخه می گفتند دختره مثل فاطمه زهرا و مریم مقدس پاک و معصوم است و مکه رفته و باید من هم منبعد نماز بخوانم) چون مطمئن بودم ردم می کنه اما برعکس شد چون گفت” اشکال نداره” تعجب کردم و گفتم من می خوام از ایران فرار کنم با کمی ادعا و این پا اون پا کردن گفت “منم خیلی دوست دارم از ایران برم چون یکسری اتفاقات توی زندگیم افتاده که دیگه دوست ندارم ایران باشم” . من ساده مونده بودم چی بگم تا ازم بدش بیاد. بعد گفتم خیلی زود از کوره در می رم و دعوا می کنم در جواب به من گفت “من اینجور مواقع ساکت می شم و هیچ حرفی نمیزنم “. با خودم گفتم خدایا این دیگه کیه چقدرساده است حتی از منم ساده تره.(نکنه من اشتباه میکردم و امیدوارم خدا هیچوقت از سر تقصیراتشان نگذرد چون من هیچ وقت نمی بخشمشان ). خلاصه خداحافظی کردیم و آمدیم خانه و در بین راه تنها کسی که مخالفت صریح خودش را اعلام کرد راضیه بود بقیه به اتفاق می گفتند خوشگلی ملاک نیست باید دختر خانواده دار باشه.
نمی دانم چی شد فکر می کنم باهمان یکی چائی که بهم دادند ما را طلسم کردند. آه خدای من !! باورم نمی شه!؟ واقعاً چه شد؟؟ من صد در صد مخالف بودم.چی شد؟؟
مهین اجازه فکر کردن رو از خانواده من گرفت و خانوادم اجازه ندادند من فکر کنم.در حقیقت من انتخاب شده بودم تا به این ازدواج تن بدم.ولی چرا؟آرزو می کنم روز خوش تو زندگیت نبینی ای مهین لعنتی روزی صد بار از خدا درخواست مرگ کنی و تمام این رویدادها جلوی چشمت بیاد و عذاب بکشی…ان شاء الله.
روز شنبه مورخ 24/10/84 اداره رفتم ساعت حدوداً 10 صبح بود دیدم بهرام نا آرام شده و دنبال فرصت می گرده تا من رو تنها گیر بیاره که بالاخره تو اتاق کارم پیش مهندس … به من گفت “جسارت پیدا کردی ، خوشم آمد تو در آینده یه چیزی می شی”.من لام تا کام به او حرفی نزدم.(جهت شهادت از مهندس … بپرسید).خیلی به من بر خورد با خودم گفتم چه فکر میکنه مگه بهرام کیه؟خوبه که رئیس جمهور نیست فقط یک مدتی فرماندار بود که اون هم با بی آبروئی بیرون انداختنش.
در همین افکار بودم که خواهرم زنگ زد و گفت که “نسیرین زنگ زده و قرار بله برون را برای دو شنبه شب مورخ 26/10/84 منزل کامران گذاشته” . همان شب ساعت حدوداً 21 بود که مجدداً خواهرم تماس گرفت و گفت “مهین گفته راحله می خواهد با مهدی تلفنی صحبت کنه و تلفن مهدی را می خواهد” و چون من گفته بودم که شماره منو حتی به پدرم هم ندهند در جواب به مهین گفته بود “اجازه بدید با مهدی هماهنگ کنم بعد با شما تماس می گیرم” . در جواب به خواهرم گفتم اشکال نداره شماره همراه منو بهش بده.
حدوداً ساعت 21:30 بود که راحله تماس گرفت و مدت زیادی صحبت کردیم و از قرار دو شنبه شب گفت از او خواستم چون من نمی توانم در مجلس بله برون خودم شرکت کنم او حتماً شرکت کنه.
نمی دانم در اون شب در منزل کامران چه شد و چه گذشت فقط می دانم که کامران حرفی زده بود در کمال بی ادبی و کم خردی که همگی اعضاء خانواده ما بلند شده بودند که از منزلش برگردند که مهین با حالت التماس پای مادر منو میگیره و “میگه همه چی تمام شده راحله مال شماست شما حرف کامران را نشنیده بگیرید” و به خاطر بی ادبی کامران از طرف او عذر خواهی می کنه. ساعت 3 صبح بود که من به گنبد رسیدم. بعد ساعت 11 صبح بود که مهین و علی(منصور) و راحله کنار در خانه خواهرم آمدند تا به آزمایشگاه بریم من نمی فهمیدم چرا؟؟ فکر می کردم برای نامزدی باید حتماً آزمایشگاه رفت؟ تا این که فهمیدم مهین و علی(منصور) از عاقد وقت گرفتند تا ما رو عقد کنه خیلی جالب بود من هیچ نمی فهمیدم چرا؟ تا گفتم چرا باید عقد کنیم خواهرم گفت “خره وقتی خودشان دوست دارند به این عجله انجام بشه بهتر ، به نفع ماست”. دیگه گیج شده بودم.هیچ نمی فهمیدم. چرا به این سرعت؟ چرا نباید فکر می کردم؟ چرا؟؟
قرار آزمایشگاه را برای فردای آن روز گذاشتند. صبح ساعت 8 بود که به همراه داماد مان و مهین و راحله به آزمایشگاه رفتیم.مهین خیلی نگران بود نمی دانم چرا؟ وقتی اکبر با پارتی بازی جواب را زود تحویل گرفت به شوخی به مهین گفت “دختر خانم معتاد در آمده” که مهین کم مانده بود از ناراحتی سکته کنه.شوکه شد طوری که دیگه توجهی به بقیه حرفهای ما نمی کرد. اکبر گفت “مهین خانم شوخی کردم ناراحت نباش”. ولی مهین واقعاً نگران بود. نمی دانم چرا؟؟؟ شما چه فکر می کنید؟ قدرت فکر کردن از من سلب شده بود نمی دانم چرا؟؟نمی فهمیدم . هیچ نمی فهمیدم. چرا ؟؟ مهین اجازه نمی داد حتی برای لحظه ای با راحله تنها باشم یا اینکه زمان داشته باشم با راحله حرف بزنم. راحله هم کلمه ای حرف نمی زد و مدام تو فکر بود. خدایا بر آنکس که با زندگی من بازی کرد لعنت بی کرانت باد.
به خانه که برگشتم بحث سر این بود که چرا مهین با این عجله قرار عقد گذاشته پس باید حلقه خریداری شود که بلافاصله از طرف ما خریداری شد ولی اونا هی بازی در می آوردند خواهرم به راحله زنگ زده بود و گفته بود که حلقه رو خریداری کنید تا شب عقد حلقه ها رد وبدل شود.متوجه بودم که راحله خیلی تو فکره و حرفی نمی زنه.فکر کردم شاید پول خرید حلقه ندارند به مامانم گفتم فشار نیاورند. ولی در باطن قضیه چیز دیگری بود.لعنت خدا بر او و پدر و مادرش .
تصمیم داشتم زندگی کنم خیلی صادقانه ، بی ریا . دلم را پاک کردم و همه چیز را به فال نیک گرفتم. برای همین در بهترین فرصتی که پیدا کردم و با راحله تنها شدم از زندگی خودم براش گفتم.گفتم که با پدرم رابطه ندارم و اینکه الان دو سال می شه که حتی پا تو خونه پدریم نگذاشتم. چون من اعتقاد دارم به اینکه
خشت اول چون نهد معمارکج تا ثریا می رود دیوار کج
و چون خودم و زندگیم رو دوست داشتم از سیر تا پیاززندگیم را براش گفتم. اما غافل از اینکه طرف مقابل صداقت ندارد. (آخه صداقت اینقدر بده که همه ازش به نفع خودشان سوء استفاده کنند؛ آرزو می کنم بخاطر همین صداقتم خدا رویتان را سیاه کند)
ساعت 19:30 قرار عقد داشتیم . داخل محضر راحله همچنان عمیقاً در فکر بود.خطبه عقد خوانده شد بعد همگی از محضر خارج شدند بخاطر اینکه رسم ادب را بجای آورم از همه دیرتر خارج شدم متوجه شدم مهین و راحله منتظر ماندند که ناگهان مهین نگاهی دقیق به اطراف کرد و وقتی مطمئن شد کسی نیست دست داخل کیفش کرد و یک شیشه بیرون آورد که مایعی زرد رنگ داخل آن بود و گفت از این شربت بخور با تعجب گفتم این چیه؟! گفت “شربت زعفران که دعائی برای خوشبختی شما بر روی آن خوانده شده است” . چون به این حرکت مهین شک کردم شیشه را اول با این بهانه که خانمها (Ladies first) ارجح هستند به خورد راحله دادم وقتی دیدم زنده ماند با ترس بر لبم گذاشتم و الکی نمایش به خوردن آن مایع کردم دریغ از آنکه قطره ای از آن را بخورم.بعد مهین پرسید “آقا مهدی شیرین بود” نمی دانستم چی بگم نگاهی بصورت راحله انداختم و با تعجب گفتم به نظر شما شیرین بود؟! من که فکر نمی کنم.!
همگی بسمت منزلشان رفتند من و راحله هم سوار ماشین شدیم و اول داخل حیاط خانه پدرم شدیم .سپس به سمت دریاچه مصنوعی رفتیم و سوار قایق شدیم هوا خیلی سرد بود. هنوز ده دقیقه ای از قایق سواری نگذشته بود که مهین زنگ زد و گفت بریم خانه اونا چون شوهر مهین (ابراهیم باقری) سید بود و ما شب عید غدیر عقد کرده بودیم و گفت شگون داره روز اول زندگی تان منزل سید پا بگذارید. ما هم حرف گوش کن و ذلیل ، رفتیم خونشون.
از اینجا به بعد را مجبورم کمی بی ادب بشم. چون باید از خیلی چیزها با خبر بشید و خودتان قضاوت کنید.
از خانه مهین برگشتیم چون خیلی گرسنه بودم رفتیم پیتزا هالیدی شام خوردیم راحله آنچنان در فکر بود که چیزی نتوانست بخورد.هنوزم فکر می کردم بخاطر خرید حلقه ناراحت شده.
شب برای خواب به منزل پدریم رفتیم. بی پرده براتون می نویسم .از اون کمی خجالت می کشیدم.رفت تا دندوناشو مسواک کنه منم با خودم فکر می کردم رختخوابها را کنار هم بندازم یا نه؟ بالاخره کنار هم انداختم.
راحله اومد داخل اتاق و مانتو را از تنش در آورد با یک تاپ بود. طوری به من نگاه کرد که تنم لرزید. فکرهای ناجور نکنید(می دانم فکر می کنید دروغ می گم ولی باور کنید همش حقیقته من به او دست نزدم احساس بدی داشتم که می گفت به من تعلق نداره). چون اون شب ما تا صبح صحبت کردیم. هر کلمه ای که می گفت من بیشتر بهش شک می کردم احساس می کردم خیلی وارده از هر لحاظ که فکر کنید. بگذارید از صحبتهامون براتون بگم. گفت دوست داره شوهرش همه چیز را تجربه کرده باشه حتی ارتباط بازنها را .اولین بار تو زندگیم بود که از دهان یک زن این حرف رو می شنیدم. بعد گفت با دوستام فیلم سکس دیدم. از مدلهای مختلف کاندوم (خار دار و طعم دار و معمولی) صحبت کرد. برق سه فاز منو گرفته بود شوکه شده بودم باورم نمی شد دختری که مثل فاطمه زهرا پاک بود زیارت خانه خدا رفته بود اینطوری از آب در آمده بود با خودم گفتم اینها همه شکیات است نباید بهش شک کنم. اون سالمه.
صبح من به همراه دامادمان رفتیم جهت خرید لوازم برای جشن نامزدی. من تمام اتفاقات و صحبتهای شب قبل رو فراموش کرده بودم. ساعت تقریباً 16 بود که یک دختر خانم به منزل معصومه تماس گرفت از قضا نرگس خواهر زادم گوشی را یرداشته بود اون خانم با لهجه غلیظ گفته بود ” به دائیت بگو این دختر بدرد او نمی خوره و در شأن خانواده او نیست”و بلافاصله بعد از گفتن این جمله گوشی را قطع می کنه.
خانواده من می گفتند روستاییها از حسودیشون این حرفها رو می زنند.
شاید اگه منم جای او بودم می ترسیدم و قطع می کردم. من به او کاملاً حق می دم. ولی ای کاش کاملاً دلایلش را به من می گفت و البته کمی هم زودتر.
من این موضوع را به خود راحله گفتم ناگهان برق سه فاز راحله را گرفت و مدام سوال می کرد “دیگه چی گفت؟ تو حرفش را قبول کردی؟”.
جشن برگزار شد که دیگه نیازی به تشریح مراسم نیست.اگه مایلید می توانید فیلم جشن را نگاه کنید.
موقع خواب دوباره صحبت می کردیم. ناگهان بدون هیچ مقدمه ای راحله بمن گفت دخترها می توانند با یک عمل سرپائی خودشان را ترمیم کنند دیگه به تمام شکیاتم مطمئن شده بودم و در ادامه بمن گفت اگه بخواهی می تونی منو از عقب بکنی بهش گفتم جایش اون عقب نیست ولی در جواب گفت از جلو دردم میاید و در ادامه گفت اگه نمی تونی از عقب کار کنی زیر کمرم بالش بذاری راحتر می تونی این عمل را انجام بدی. انگار رویم آب یخ ریخته باشند یخ زدم دیگه مطمئن بودم مریم مقدس ریگی تو کفش داره.
خیلی سخت بود ولی دست به اون نزدم.(باورم کنید). دیگه خیلی دیر بود چون اون رسماً زن من شده بود و سر ما کلاه بزرگی رفته بود.
فردای آنروز به مادرم گفتم می خواهم طلاقش بدم ولی جرأت نکردم دلایلم را براشون بگم مادرم درجواب با دعوای شدیدی به من گفت غلط می کنی بار آخرت باشه که این کلمه را به زبان می آوری.
ساعت 10 صبح همان روز من و راحله از هم خداحافظی کردیم او بسمت مشهد رفت و من همان شب ساعت 21 بلیط تهران گرفتم و رفتم سر کارم.
دیگه ما هم دیگر را ندیدیم و منم همه قضایای اون دو شب را به فراموشی سپردم حتی به خودم اجازه نمی دادم به او شک کنم تا اینکه صبح روز چهارشنبه مورخ 19/11/84 دقیقاً مصادف با تاسوعای حسینی من به مشهد رسیدم.همه چیز تقریباً روال عادی خودش را طی می کرد.تا اینکه رفتیم حرم امام رضا (ع) دیدم اصرار می کنه بریم صیغه بشیم گفتم تو زن رسمی منی چرا دوباره صیغه بشیم گفت من به عقد اون عاقد شک دارم. از اون اصرار و از من انکار بود بالاخره هم نرفتیم .داشتم دیوانه می شدم آخه چرا دوباره صیغه بشیم؟باورم نمی شد. در طول مدتی که مشهد بودم موبایلش را کاملاً خاموش کرده بود و می گفت موبایل تو هست دیگه نیازی به موبایل من نیست.
روز شنبه 22/10/84 ساعت 14 به همراه دختر دائی راحله که یادم نیست اسمش نیلوفربود یا نرگس و حسن آقا شوهرش به گنبد آمدیم در راه بنده های خدا خیلی سعی می کردند موضوعی را به من بفهمانند و مدام سوال می کردند درباره بهرام و رفتارشان با من.در انتها ازشون پرسیدم خوب چیزی هست که باید بدانم گفتند نه چون خانواده ع خصایص خاصی دارند می خواستیم بدانیم با شما چگونه هستند. ای کاش همان روز همه چیز رو می گفتند.نمی دانم شاید اگر من هم جای اونا بودم همین کار رو می کردم.در آن لحظه اصلاً فکر بدی به مغزم خطور نکرد.
ساعت تقریباً 20 بود که به شهرمون رسیدیم و همان شب ساعت 21 به تهران حرکت کردم.تمام ارتباط من با راحله شده تلفن.ساعتها با تلفن با هم صحبت می کردیم.(هر از گاهی هم گوشی را بر نمی داشت که بنا رو می گذاشتم بر اینکه شاید حمام یا دستشوئی باشه).
شنبه شب مورخ 6/12/84 بود گرسنه شده بودم رفتم سوسیس بلغاری خریدم، تازه اولین لقمه داخل دهانم بود و مشغول جویدن بودم که موبایلم زنگ زد. دیدم شماره مشهد افتاده ولی شماره ناآشناست. فکر کردم راحله است. جواب دادم. دیدم یک آقائی گفت ” ، آقا مهدی ، درسته” گفتم بله خودم هستم بفرمائید.
گفت “شما تازه ازدواج کردید”در جواب گفتم بله.درسته فرمایش.گفت”شما تا چه حد خانومتان رو می شناختید” فکر می کردم برادرش یا یکی دیگه از بچه ها داره سر به سرم میگذارد.
گفتم کمی واضح تر صحبت کنید در حالی که هنوز لقمه اول در دهانم مانده بود و نتونسته بودم ببلعمش.
گفت ” می دانی که خانمت دوست پسر داشته” گفتم مهم نیست چون منم دوست دختر داشتم.گفت “دوست پسر داره” گفتم مهم نیست باز در جوابم گفت “شوهر داره حالا چی میگی” خشکم زد بهش گفتم شما کی هستید.علی آقا(منظورم برادرش منصور بود)شوخی دیگه بسه.گفت “من علی نیستم “.گفتم هر ادعائی مدرک می خواد. گفت بعداً زنگ می زنم برای رسال مدارک باهات هماهنگ می کنم.
خیلی حالم بد شده بود باورم نمی شد.بلافاصله بعد از خداحافظی اون آقا هر چی که نخورده و یا خورده بودم آوردم بالا. هیچی برام قابل هضم نبود.هیچی داخل معدم نبود ولی پشت سر هم می آوردم بالا.کارم به جائی رسید که یک مایع زرد مایل به سبز مزه تلخ زهر مار از دهانم خارج می شد.
ساعت تقریباً 21:15 مرضیه خواهرم زنگ زد و گفتم یک آقائی زنگ زده و گفت راحله شوهر داشته.مرضیه گفت بهش فحش بده اون بهت حسودی می کنه و می خواد زندگیت رو خراب کنه. من آرام و قرار نداشتم.
ساعت 22:10 بود که راحله تماس گرفت بهش گفتم اگه از یه جائی بفهمی ، یا یکی بهت بگه که من قبلاً ازدواج کردم تو با من چکار می کنی.؟
خیلی اعصابش بهم ریخت.بد طوری دگرگون شد.باور کردنی نبود.طوری دست و پا می زد که خدا می دانه.
در جواب بمن گفت”چرا این سوأل را می پرسی” گفتم همینطوری بذهنم خطور کرد و از دهنم پرید فراموشش کن.خواستم اینطور جلوه بدم که برام مهم نیست و سوألم الکی بوده.
فردا صبح ساعت 8 بود که راحله با هیجان تماس گرفت و گفت” دیشب تا صبح نتونستم بخوابم مهدی کسی به تو گفته من قبلاًازدواج کرده بودم؟مهدی خواهش می کنم راستش رو بگو؟” گفتم نه به جون عزیزت.همینطوری پرسیدم.دیگه مطمئن شده بودم که این دختره یک ریگی به کفشش هست.به راحله گفتم حالا جواب سوأل دیشبم رو میدی. در جواب گفت” تو بودی چکار می کردی” گفتم من اون دختر را تکه تکه می کنم.چون با زندگیم بازی کرده.گفتم حالا تو بگو تو بودی چکار می کردی گفت” منم اونو می کشتم”.
حالم خیلی بد بود طوری پریشان بودم که همه همکارانم متوجه شده بودند حتی نمی دانستم 2+2 چند می شه.هر چی می خوردم بالا می آوردم.دوشنبه 8/12/84 ساعت 15 اون آقا دوباره زنگ زد و گفت “آدرس بده تا مدارک را برات پست کنم”. من آدرس اداره را بهش دادم. و گفت مدارک را برام پست می کنه.حالم خیلی بد بود رنگ چهره ام سرخ شده بود سردرد بدی گرفتم نمی توانستم نفس بکشم.مرخصی ساعتی گرفتم رفتم خونه صبح روز بعد تمام بدنم می لرزید وضعیت تنفسیم بهم ریخته بود.رفتم بیمارستان امیراعلم (نسخه را ضمیمه می گذارم تا مطمئن بشید دروغ نمی گم).از همکارانم در اداره بپرسید چون اونا برام داروهام را خریدند و به من رسوندند
روز دوشنبه 22/12/84 ساعت 14:40 آقای تیموری نامه رسان اداره یک پاکت به من داد که فرستنده آن از شرکت کاشی سنتی (یعنی محل کار برادرراحله) آقای منصور ع قید شده بود. دست و پاهام شدیداً می لرزیدند.نمی دانم چرا؟ کنترل عصبی خوبی نداشتم.دلم می خواست فریاد بزنم.
پاکت را باز کردم 16 ورق A4 که حاوی sms های راحله خانم، به شخصی بنام امیر بود. که اکثر اون پیامها برای زمان بعد از عقد ما بود. چشمام سیاهی رفت. فقط فهمیدم باید خودم رو به دستشوئی برسانم و بلافاصله بالا آوردم.(تعداد4 ورق از این پیامها را که مربوط به زمان بعد از عقد ما بود را پیوست این نامه می گذارم خودتان با دقت بخوانید و قضاوت کنید بقیه مربوط به زمان خواستگاری و بله برون است(پیوست شماره 1)).
مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه.دور و بر ساعت 22 بود که راحله خانم ، بهتره بگم مریم قدیسه به من زنگ زد. با بی محلی و خنک بهش گفتم امیر کیه؟ دیگه هیچ نگفتم.
شروع کرد به دست و پازدن و با حالت گریه گفت”مهدی توضیح می دم ؛ خانواده من از هیچی خبر ندارند ؛ من فقط صیغه اون بودم “. باورم نمی شد نمی دانستم باید چی بگم و چکار کنم خودش اعتراف کرد صیغه امیر بوده من نمی دانستم اون خودش اینرو گفت.فقط گفتمش خونه پسره خوابیدی در جوابم گفت “رابطه ما در حد دوستی بود” گفتم پس چرا صیغه شدی گفت “اگه دستمون بهم بخوره حلال باشه”. گفتم غلط کردی کثافت دروغگو.گفت “مهدی تو را خدا به کسی نگو.خونش رفتم ولی منو نکرده اون فقط خود ارضائی می کرده و آبشش را روی من می ریخته”.در ادامه گفت “اجازه بده میام تهران همه چیز را برات توضیح می دم؛ خواهش می کنم”.
گفتم غلط می کنی پات رو خونه من بگذاری.به خدا قسمم داد که بیاد تهران با من صحبت کنه ولی قبول نکردم.گفتم خودم میام مشهد.نمی دانستم چرا گفتم خودم میرم یا چرا نگذاشتم بیاد خونم.خیلی گیج بودم. معده من بجز مایعات چیز دیگری را نمی توانست هضم کنه.مدام بالا می آوردم.
اودکلنی را که برای والنتاین هدیه گرفته بودم تا بهش بدم تو کیفم گذاشتم و بلافاصله بسمت شهرمون راه افتادم.صبح شهرمون رسیدم همه تعجب کردند چرا بی خبر اومدم گنبد،گفتم بهرام به من ماموریت داده برم مشهد و ماشین دامادمون را گرفتم ورفتم مشهد ساعت تقریباً 10:30 بود. نمی فهمیدم دارم چکار می کنم وقتی بخودم آمدم پلیس راه قوچان بودم و ساعت 13:45 بود. پلیس راه ایست داد و گفت همکارشان را 20 کیلومتر جلوتر پیاده کنم.اونجا بود که فهمیدم با سرعتی معادل 180 کیلومتر در ساعت رانندگی کرده بودم.ساعت 14:30 به مشهد رسیدم.با مریم قدیسه رفتیم کوهسنگی.گفتم چرا با زندگیم بازی کردی.انگار براش هیچ مهم نبود و انگار اتفاقی نیافتاده.فقط گفت “خانوادم خبر نداشتند”.بزور بردمش پیش برادر محترمشان علی آقا(منصور) اول به علی تلفن زد و قرار گذاشت در همین لحظات بود که اون آقا دوباره زنگ زد و این دفعه شروع کرد به تهدید که ممنوع الخروجت می کنم.تو باید بهرام را بکشی.و اینکه می دانه من از یکی دانشگاههای استرالیا پذیرش گرفتم و به سفارت استرالیا هم رفتم. داشتم شاخ در می آوردم که این اطلاعات را از کجا گرفته و می گفت که از کارکنان اداره اطلاعات است(بجز خانواده خودم روز خواستگاری به راحله گفته بودم تا ردم کنه(رفتنم به خارج از کشور). اون لحظه فکر نمی کردم این آقا همان امیر خان شوهر فاطمه زهراست و این اطلاعات را فاطمه زهرا به ایشان داده(میدانم نمی توانید باور کنید ولی به خداوندی خدا سوگند می خورم همش واقعیت داره)). نمی دانم چی شد که تلفن قطع شد .اون آقا دوباره تماس گرفت این دفعه صداش رو روی پخش گذاشتم همه حواسم روی حرکات فاطمه زهرا بود دستاش رو مشت کرده بود و محکم فشار می داد.معلوم بود این آقا را می شناسه. خلاصه رفتیم پیش علی. راحله با حالت ناراحتی به علی گفت”علی من باید در باره موضوعی با شما صحبت کنم ولی مهدی نباید تو اتاق باشه” خشکم زد و از اتاق رفتم بیرون.
5 دقیقه بعد صدام زد رفتم داخل اتاق. علی حالت عادی داشت مثل اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده و با خونسردی کامل گفت ” آقا مهدی ما قصد نداشتیم سر شما کلاه بگذاریم. ما از این قضایا اطلاعی نداشتیم.همانطوریکه شما بما اطمینان کردید و تحقیق نکردید ما هم در مورد شما تحقیق نکردیم”. نمی فهمیدم این حرفها و حرکات چه معنی داشت و هنوزم نمی فهمم.در ادامه گفت” اجازه بدید ما بفهمیم این آقا کیه و حرف حسابش چیه؟” که ناگهان راحله گفت علی من مطمئن هستم خودش بود؛مهدی صداش رو روی پخش گذاشت و منم شنیدم.
علی بسیار حالت عادی و نرمالی داشت وبا حرفی که راحله زد احساس می کردم یک چیزهائی از من مخفی شده و اینکه وقتی منو از اتاق بیرون کردند چی گفتند.پس خداحافظی کردم و گفتم می خوام برم گنبد ساعت تقریباً20 بود. گفتند خیلی خسته ای باش و فردا برو.برام یک اتاق از مهمانسرای شرکت علی گرفتند با فاطمه زهرا راه افتادیم گرسنه ام بود رفتیم و یک پیتزا گرفتیم و به مهمانسرا رفتیم.بلافاصله اون اودکلن را که 50 هزار تومان خریده بودم به فاطمه زهرا دادم.با تعجب گفت “چرا؟“نمی دانستم چرا این کار را کردم هیچ جوابی ندادم و فقط سرم را جنباندم. باورش نمی شد.ولی بعد از اینکه هدیه را باز کرد و زرق و برقش چشماشو خیره کرد پرسید” مهدی اینو چند خریدی” گفتم 50 هزار تومان دیگه فکر کرد به همین راحتی همه چیز رو فراموش کردم. فکر کرد من الاغ تر از اونم که فکرش را می کرده.فقط بهش گفتم در موردش و کاری که انجام داده پس از روشن شدن دقیق مسائل تصمیم می گیرم.
فردا خداحافظی کردم وراحله لب منو بوسید و گفت مهدی منو ببخش وادامه داد که خیلی دوستم داره .من بسمت گنبد راه افتادم نزدیک قوچان به علی (منصور)زنگ زدم و از بابت شب قبل تشکر کردم و علی به من گفت “آقا مهدی من دیشب می خواستم سکته کنم باورم نمیشه که خواهرم اینکار را کرده باشه.برای اینکه قضیه را خانمم نفهمه رفتم خیابان فریاد می کشیدم”در ادامه از من تشکر کرد که قضیه را به خود او گفتم نه به کس دیگری و خواهش کرد با کس دیگری این موضوع را در میان نگذارم اگه بخوام خواهرشان را طلاق هم بدهم؛اونا بیایند و توافقی همه چیز را تمام کنیم فقط به کسی نگم که با توجه به این که شوهر داشته آمده دوباره زن من شده.منم با سادگی و صداقت تمام به علی قول دادم که اینکار را براش انجام بدم.
دیگه چیزی به عید نمانده بود به همکارم زنگ زدم هفته آخر سال را برام مرخصی رد کرد.من اون یک هفته گنبد بودم.
به راحله زنگ زدم گفتم قبل از سال بیاد بریم جنگل تا همه sms هائی را که با شوهرش رد و بدل کرده پیشش بسوزانم.بلافاصله قبول کرد.با برادرش علی همه چیز را در میان گذاشته بود طوری که علی اطمینان صد در صد پیدا کرده بود که من خیلی خیلی الاغم و بی غیرت. به خواهرش گفته بود به من بگه شاید یک روزی بدرد بخوره جای امنی ازش محافظت کن.
برای لحظه تحویل سال یک تراول 50هزار تومانی به راحله عیدی دادم. مامانم یک جفت گوشواره.دیگه مطمئن بود طلاقش نمی دم.
ما 15 روز با هم بودیم و فرصت کامل و خوبی بود تا همه چیز را بفهمم.شاید ده یا پانزده بار راحله را تست کردم و در هر تست من جواب منفی می داد.هنوز اون آقا به من زنگ می زد و منو تهدید می کرد و می گفت راحله فاحشه است و باید به اون 10 میلیون تومان پول بدم.و از طرفی راحله رو نمی کرد که این آقا همان امیر خان شوهرشان است و از کجا اطلاعات زندگی منو بدست آورده.
تلفن خونه ما را بدست آورده بود و حتی می دانست روز دوم عید مجتبی (برادر کوچکم)رفته و نان کنجدی داغ خریده تا صبحانه بخوریم.
حالا دیگه به خونه هم زنگ می زد و مامان و اعضای خانوادم را تهدید می کرد.حالا چرا تهدید می کرد نمی دانم.به مامانم می گفت که عروست جنده است و راحله دو سال زن او بوده و اینکه راحله را از کون کرده.
همه اعضا خانواده ما ناراحت بودند ولی می گفتند اون بی پدر دروغ می گه.
کسی نبود به اون سگ پدر بگه آخه اگه زن جنده تو رفته دوباره در زمانی که زن شرعی تو بوده شوهر کرده بیا و مثل آدم قضیه را به هوو جونت توضیح بده و با هم برید شکایت کنید.(ای بر پدرش لعنت)
مهین قبل از سال رفته بودند مشهد و می خواستند لحظه تحویل سال توحرم باشند.بعد بروند گناباد .قرار بود سفرشان 4 روز طول بکشه و همینطور هم شد.مهین خانم به همرا دخترشان سارا در خیابان احمد آباد با امیر قرار می گذاره تا با هم به توافق برسند ولی چرا امیر قبول نمی کنه خدا می دانه؟(از پیامی که امیر برای راحله فرستاد فهمیدم)
در طول مدتی که مهین و خانواده محترمش مشهد بودند قرار بر این بود ما منزلشان بخوابیم و اگه ما نمی رفتیم شخصی بنام علی ال برود اونجا.راحله مدام تلفن دستش بود و با علی ال صحبت می کرد به بهانه های مختلف.(طوریکه آخر مجبور به دعوا با راحله شدم و تلفنش را گرفتم و قطع کردم)
پنجم فروردین 85 مامانم خانواده ع را برای شام به خونه دعوت کرد.بهرام نیامد.همه اعضای خانواده ع ناراحت بودند. از راحله دلیل ناراحتی شون را پرسیدم و اینکه چرا بهرام نیامد به صورت سر بسته گفت با بهرام بحث کردند.دیگه نگفت چرا؟اون شب مهین با راحله خیلی زیاد در گوشی صحبت می کردند.
فردای آنروز رفتیم منزل مادر راحله .با علی صحبت می کردیم و گفت به اداره اطلاعات شکایت کردم تا این موضوع را مورد بررسی قرار بدهند.و یک نامه دستنویس بمن داد گفت با کامپیوتر تایپ کنم(متن نامه را پیوست قرار می دهم و بخوانید تا مطمئن شوید راست می گویم(پیوست شماره 2)).
بعدازظهر با راحله رفتیم تیموردره. اونجا بود که تمام واقعیات را برام تعریف کرد.گفت ” دوسال می شه که با شخصی بنام امیر صیغه می شده”.با هم می رفتند کلاس زبان انگلیسی و با هم درس می خواندند. با هم تو کارخانه شیر کار می کردند.و اینکه امیر خان زن داره و صاحب دو بچه بنام مهیار و غزل است.بچه هاش رو خیلی دوست داره و با زنش مشکل زیادی داره و اینکه می خواسته بیاد خواستگاری راحله که پدرش می میره و تازه 10 روز بوده که دوباره صیغه شده بودند و این در حالی بوده که ما خواستگاری رفته بودیم و به ما هم جواب مثبت داده بود.
ساعت 23 اون آقا دوباره زنگ زد من صدای اونو همش ضبط می کردم.(تمام این صداها تحت عنوان صدای مزاحم در سی دی پیوست ذخیره شده(پیوست شماره 3))و قرار شد عکس های سکسی که با هم گرفتند برام بفرسته. رنگ از رخسار راحله پریده بود و گوشی را بلافاصله کشید و قطع کرد و گفت “گوه خورده ؛ پدرسگ دروغ می گه، ما با هم بودیم ولی اون فقط خود ارضائی می کرده.(منم که الاغ باید قبول می کردم).تنفر از این خانواده تمام وجودم را گرفته بود ولی یک نیروی عجیبی به من اجازه کاری را نمی داد.
خیلی مراعات می کردم و بهش دست نمی زدم.اون شب بهش گفتم می خوام باهاش نزدیکی کنم.در جواب گفت “ازجلو نکن دردم میاد،از عقب بکن”.گفتم قاعدتاً باید عکس این قضیه صادق باشه .گفت” تو فیلمهای سوپر از عقب می کنند و دردشون نمیاد”.(دوباره حرفهای شب اول و دوم را تکرار کرد) گفتم پس من چکار کنم. گفت”من مشکل تو را حل می کنم خیلی راحت گفت التم را می خوره به این شرط که آبم را تو دهنش نریزم چون حالش بهم می خوره.گفتم از کجا می دانی حالت بهم می خوره مگه امتحان کردی؟جوابی نداد.هر چند که من فقط قصد داشتم بفهمم باکره است یا خیر؟
و با حرفهائی که شب اول زده بود حدس می زدم که ترمیم کرده باشه.و مطمئن بودم ، راحله کونیه.وبا این حرفی هم که بمن زد برای حل مشکل من ، متوجه شده بودم که خود ارضائی که حرفش را میزد (درباره امیر پیروز) یعنی چه؟
چون می دانستم شرعاً به من حرام است و عقدمان باطله به اون دست نمی زدم.هر چند پیشم لخت بود(با لباس زیر)خیلی سخت بود ولی مراعات می کردم. با این حرفی هم که زد ازش بیشتر تنفر پیدا کردم.
بعد از این قضایا ساعت نزدیک 2 بود که باهاش دعوام شد خیلی سخت.در حالی که یک سوتین و یک شورت داشت پا شد و یک بلوز پوشید و رفت داخل حال نشست.تعجب کردم بالاتنه رو پوشید ولی پائین تنه لخت بود.
خیلی رک به خانم قدیسه گفتم : خواهر بهرام عرب؛ همان خانمی که مثل فاطمه زهرا و مریم مقدس پاکه تو بودی.خواهر فرماندار .جالبه .تورفتارت دقیقاً مثل زنهای هرزه است.دقیقاً مثل زنهای هرزه ؛ یک روز چادرمعمولی می اندازی ؛یک روزچادر عربی و یک روز هم با مانتو هستی و یا باید چادر بیاندازی یا باید مانتو بپوشی.یکی را انتخاب کن.با دعوا و سروصدا گفت “من خونه خالم می رم باید چادر بپوشم ولی بقیه جاها با مانتو هستم”گفتم منم مشکل خونه خالت رو حل می کنم چون تو خونه اون نمی ری درادامه به من جواب داد پس منم خونه خواهرات نمی آم.فکر می کرد با جیغ و دعوا باید ازش بترسم و هر غلطی دلش بخواهد باید بکنه.
دقیقاً یادم نیست؛ یا ششم بود یا هفتم ؛ مهین،من و راحله را به ناهار دعوت کرد و گفت ابراهیم باقری (شوهرمهین)می خواهد کباب درست کنه. حول و حوش ساعت 11 بود که رفتیم خونشون. ابراهیم باقری خونه نبود.ساعت 14:30 آقا ابراهیم تشریف آوردند و بساط ناهارشان را راه انداختند. سرم بشدت درد می کرد.بعد از ناهار می خواستم برگردم خونه اجازه نمی دادند. داشتم از این لوس بازیهائی که از خودشان در می آوردند دیوانه می شدم.مجبورم کردند برم و داخل یکی از اتاقهاشون بخوابم.ساعت نزدیک 18 بود که راه افتادم بیام بیرون که گفتند دکتر حسن (برادر راحله) با خانمش می خواد بیاد خونه مهین و اصرار کردند منم بمونم.بالاخره آقای دکتر تشریف آوردند.پس از سلام و احوال پرسی مثل برج زهر مار نشست و هی با موبایلش ور رفت و یا با مهین صحبت می کرد دریغ از اینکه نگاهی به من بندازه تا باهاش صحبت کنم.(با توجه به اینکه دوران دانشجوئی با هم دوست بودیم ولی حالا خودش را برام می گرفت؛گذشته اش را فراموش کرده بود که با نامزدش می آمد خونم و کلی برام دردسر درست کرده بود.)شاید شرمنده بود و خجالت می کشید به من نگاه کند و یا شاید پولدار شده بود و گذشته را فراموش کرده بود.
اون آقا همچنان تماس می گرفت و تهدید می کرد.منم منتظر بودم تا اداره اطلاعات نتیجه تحقیقاتشون را به علی بده.
ایام عید تمام شد.راحله یک هفته از محل کارش غیبت کرده بود. پس یک گواهی بیمارستانی درست کردیم تا مشکل غیبتش را حل کنه.(برگه را از بیمارستان مطهری خواهرم مرضیه آورد و دکتر در گواهی بیماری کلیوی قید کرد).دلیل این غیبت این بود که می خواستم بیشتر بشناسم راحله کیه وهر چند متوجه شده بودم بدرد زندگی نمی خوره و دیگه یقین پیدا کرده بودم خانوادش از همه چیز مطلع بودند و سر ما کلاه گذاشتند.
من تصمیم خودم را گرفته بودم،مشکل بزرگی سر راه داشتم و اون هم چگونگی بیان این مطلب به خانوادم بود. مامان بدبخت دوباره باید سرکوفتهای (پدرم) را گوش می داد ویا حرف و حدیثهای که پشت سر آدم رژه می رفت. نمی دانستم چطور باید همه اینها را توجیه کنم.ولی یقین داشتم حق مسلم من داشتن زن سالم است و باید از حقم دفاع می کردم.
(از اینجا به بعد تاریخ ها را یادداشت نمی کردم و به همین جهت فقط اتفاقاتی را که رخ داد بدون قید کردن تاریخ می نویسم)
ماجراهای بعد از عید یعنی از روز دوشنبه 14/1/85 .
یک روز علی (منصور) زنگ زد و گفت که ” اداره اطلاعات پرونده را به شخصی بنام سید حسن داده تا درباره روشن شدن این موضوع تحقیق کند و امکان داره با شما تماس تلفنی بگیره ” .
چند روز بعد از این قضیه علی زنگ زد و گفت سید حسن زنگ زده و گفته که با امیر (شخص مزاحم و یا بهتره که بگم شوهر راحله خانم) قرار بگذارید تا بچه های اطلاعات در هنگام تحویل پول وارد عمل بشن و اونو دستگیر کنند. منم ساده فکر کردم داره راست می گه و چون قول داده بودم تا تو حل این مشکل بهش کمک کنم قبول کردم تا با امیر قرار بگذارم(صداها داخل سی دی پیوست ضمیمه قرار دارد(پیوست شماره 3))البته علی قول داده بود که بچه های اطلاعات از دور همه چیز را تحت نظر می گیرند و حتی خود علی هم سر قرار باشه.مکان قرار چهارراه راهنمائی روبروی شیرینی طوسی رأس ساعت 9 بود. به همراه علی رفتم سر قرار.علی یک کیف سامسونیت که پر از کاغذ باطله بود به من داد و گفت اگه امیر آمد اول مدارک بگیرم بعد کیف را به او تحویل دهم. من تا ساعت 13منتظر شدم ولی کسی برای رد و بدل کردن نیامد. بعدازظهر اون آقا تماس گرفت و مجدداً تهدید کرد و گفت با نیروی انتظامی هماهنگ کرده بودم.(به نظر شما این آقا از کجا فهمیده بود که با نیروی انتظامی هماهنگ شده بود؟ آیا حدس زده بود؟ آیا کسی در محل کارش او را مطلع کرده بود؟) و اگر اینبار بخواهم این کار را کنم منو می کشه.
راحله فهمیده بود دیگه ازشون خوشم نمی آد. و سعی داشت به هر نحوی شده طلاقش ندم همیشه از کارتهای الاغ عاشق می خرید و آنگونه به من ابراز علاقه می کرد(پیوست شماره 4) من به تهران برگشتم. علی هم از طرف شرکت به ماموریت خارج از کشور رفت(پاکستان). در همان مدتی که علی پاکستان بود راحله به تهران آمد.دوباره یک کارت الاغ عاشق روی لب تاپم گذاشته بود.خیلی خنک به راحله و کارتش نگاه کردم.راحله سرش را انداخت پائین. نمی دانم چرا؟
همان روز بود که شخصی به موبایلم زنگ زد. شمارش نیافتاده بود.جواب دادم و گفت که سید حسن از اداره اطلاعات است.خشکم زده بود.با من صحبت کرد و سعی داشت خیلی چیزها را برام روشن کند.سید حسن گفت”آقا منصور جواب نمی دهد” و ادامه داد و گفت”ما تا 90% فهمیدیم این مزاحم کیه و چه هدفی دارد و تا هفته آینده نتیجه تحقیقات ما تکمیل می شود”.
راحله سر تا پا گوش شده بود هر جا می رفتم دنبالم راه می آمد.(من عادت دارم وقتی تلفن حرف می زنم راه می رم) برای همین نمی توانستم از سید حسن روشن و واضح سوال بپرسم.سید حسن گفت”این آقای مزاحم کارمند شیر پگاه خراسان است راستی آقا مهدی خانم شما کجا کار می کنه؟” گفتم کارخانه شیر پگاه .گفتم آقا سید ؛این آقا اطلاعات شخصی زندگی منو از کجا گرفته؟ و اینکه چرا از من پول می خواهد؟احتمالاً فکر می کرد که چقدر خرم که نمی فهمم ودر جواب گفت ” اگه اجازه بدید من هفته آینده بعد از اینکه نتیجه تحقیقات کامل شد به شما زنگ می زنم”. آخه بنده خدا حق داشت رویش نمی شد که از این واضح تر صحبت کنه.
دیگه همه چیز برام روشن بود. اینکه راحله هنوزبا امیر رابطه زناشوئی دارند. عدم حضورش در موعد قرار را راحله بهش گفته بود و…
فاطمه زهرا (راحله) به مشهد برگشت. تقریباً یک شب در میان با هم دعوای تلفنی داشتیم.تا اینکه علی از پاکستان برگشت و بلافاصله راحله ماجرای تلفن سید حسن را بهش گزارش داده بود و علی هم در اولین فرصت ممکنه با من تماس گرفت و از من خواست که سید حسن چه گفته و منم گفتم که قرار شده تا هفته آینده خبر قطعی را بدهند.علی در ادامه گفت که از کسی شنیده که امیر پیروز را از کنار درب کارخانه دستبند زدند و بردند.و گفت با سید حسن تماس می گیره.
راستی از دکتر حسن بگم .زنش از سفر مکه برگشته بود.راحله روز قبل از دعوتی تماس گرفت و اصرار کرد منم برم و من بهانه در آوردم که نمی رم.خلاصه روز موعود فرا رسید راحله اصرار می کرد که برم الکی گفتم باشه و موبایلم را خاموش کردم.ساعت 23:30 بود که موبایلم را روشن کردم که بلافاصله زنگ خورد خواهر زاده راحله بود(معصومه) و گفت چرا نرفتم گفتم سرم درد می کرد.بعد از آن بلافاصله راحله زنگ زد و شاکی بود از اینکه چرا نرفتم در جواب گفتم اون کسی که منو دعوت کرده بود ازش عذر خواهی کرده بودم و چون صاحب مجلس ترجیح داده بود از تهران به مشهد زنگ بزنه و منی که تهران زندگی می کنم دعوت کنه برای همین منم جانب ادب را رعایت کردم و از تهران به مشهد زنگ زدم و عذر خواهی کردم که نمی توانم برم.من عادت ندارم جائی که صاحب خانه راضی نیست پا بگذارم.فردای آنروز بهرام گفت آقای خ دعوت نشده بودی یا عمداً نیامدی؟ دیگه نایستاد تا جوابش را بدم.فوراً رفت.
بگذریم بهتره سر اصل مطلب.
امیر همچنان زنگ می زد و منو تهدید می کرد و با اعصابم بازی می کرد و می گفت که راحله را کرده و وقتی می کردش راحله چه کارهائی می کرده.و می گفت رو بدنش چند تا خال داره.
دیگه از خودم هم متنفر شده بودم.نمی دانستم باید چکار کنم. خیلی تنها بودم. به مادرم می گفتم اگه این آقا راست بگه چی ؟ باید چکار کنم؟ مادرم می گفت :“ناراحت نباش، دروغ می گه” . بنده خدا مامان نمی دانست همه این مطالب واقعیت داره.
دیگه تصمیم داشتم از راحله جدا بشم. به خود راحله گفته بودم که بهتره از هم جدا بشیم و اینکه ما به هم حرام هستیم.
فوراً با علی در میان گذاشته بود و علی بهش گفته بود چون وقتی ما(من و راحله) به هم عقد شدیم یک هفته بوده که خونه امیر نرفته پس عقد ما باطل نیست.
درهمین زمان بود که امیر پیروز یک پاکت به محل کار کامران برادر راحله می فرستد که ظاهراً حاوی تعدادی عکس و نامه و… بوده.که بلافاصله این قضیه را با علی درمیان می گذارد.علی هم نامه ای به اداره اطلاعات میزنه (که فتوکپی نامه علی به سید حسن ضمیمه می باشد (پیوست شماره 5)و این نامه را از خود سید حسن در اداره اطلاعات مشهد تحویل گرفتم) و جریان را گزارش می دهد و بعد از آن بلافاصله با من تماس گرفت و گفت که به کامران زنگ بزنم و اونو دلداری بدهم .نمی فهمیدم چرا؟منم این کار را کردم.
یکی یا دو روز بعد از این جریانات بود که معصومه و مرضیه می خواستند بیایند تهران،نمی دانم معصومه با راحله چی گفته بود و چی شنیده بود که ناگهان راحله زنگ زد و گفت که می خواهد بیاد تهران.بهش گفتم این هفته خواهرام هستند و هفته بعد بیاد گفت باشه ولی برنامه چیز دیگه ای بود که من خبر نداشتم.(می توانید از معصومه و مرضیه بپرسید که چه برنامه ای داشتند).صبح بود که معصومه و مرضیه رسیدند و بعدازظهر همان روز راحله آمد داشتم شاخ در می آوردم آخه قرار بود هفته بعد بیاد و از طرفی مهین (خواهر راحله یا بهتره که بگم مربی راحله) هم مشهد بود.با خودم گفتم حتماً ترسیده که راز زندگیش را به خانوادم بگم تصمیم گرفتم که حسابی حالش رو بگیرم ولی معصومه و مرضیه نگذاشتند.راحله که رسید دیدم داخل ساکش پر از غذاهای گوناگونه.
کلی سالاد الویه – کتلت – پنیر – خامه و…
با خودم فکر کردم که چون مهین جادوگر پیش خواهرش(راحله)بوده پس حتماً دعا یا جادو کرده پس یک لقمه هم از کتلتها و سالادش نخوردم همه را همان روزها که خودش بود آوردم و به خورد خودش و خواهرام دادم.
راحله تازه به مشهد رسیده بود و زنگ زد و گفت که به سلامتی رسیده منم تازه به محل کارم رسیده بودم که دیدم یک پاکت نامه روی میزم گذاشته شده.
نام

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها