داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

همسر زیبای آرمان (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

تو تموم مسیر داشتم به پوشش احتمالیه تینا فکر میکردم به اینکه چه نوع لباسی ممکنه پوشیده باشه ، تقریبا مطمئن بودم که انتخاب تینا لباس های باز و راحته و حسابی به دلم صابون زده بودم که میتونم امشب از دیدن تینا حسابی فیض ببرم اما به محض ورودم و چشم تو چشم شدنم با تینا حسابی خورد تو پرم ، اصلا باورم نمیشد تینا تو خونه خودشون اینقدر پوشیده و محجوب جلوم ظاهر بشه ، تینا نه تنها لباس باز نپوشیده بود حتی یه شالم روی سرش انداخته بود در حدی که تو محیط بیرون تیپش سکسی تر بود تا توی خونه
بدجوری تو ذوقم خورده بود حتی موفق نشده بودم موهاش رو کامل ببینم چه برسه به دید زدن بدنش
با خودم گفتم یعنی الان تینا با این تیپش میخواد بشینه مشروب بخوره؟ مگه کسی با شال و روسریم مشروب میخوره آخه؟؟؟؟!!!
با آرمانو تینا دست دادم و نشستم رو کاناپه بعد از حال و احوال و تعارفات معمول و صرف میوه ، یکمی فیفا بازی کردیم تا موقع شام شد ، تو تموم این مدت تینا بیشتر تو آشپزخونه مشغول آماده کردن غذاش بود منم این طرف در حالی که حسابی خورده بود تو ذوقم داشتم به این فکر میکردم که قطعا تینا تو مهمونی هایی که شرکت میکنه با این تیپو استایل حاضر نمیشه ، اونا اصلا خانوادشون تو قید و بنده حجاب و این جور چیزا نیستن که بخوان با شال و روسری جلوی نامحرم باشن!!!
مطمئن بودم این نوع پوشش تینا یه دلیلی داره ولی چه دلیلی؟؟!! نمیدونستم
موقع شام تا تونستم از دست پخت تینا تعریف کردم ، در حدی که آرمان گفت باشه امیر جون فهمیدیم خوشمزه شده!!
بعد از شامم نشستیم به گفتنو خندیدنو چایی خوردن اما هرچی صبر کردم دیدم هیچ خبری از مشروب و اینجور چیزا نیست ، راستش با اینکه هیچوقت مشروب نخورده بودم اما اون شب دلم میخواست برای بار اول با تینا بخورم اما با اینکه آخر شب شده بود ولی خبری نبود ، دیگه کم کم حس کردم وقته رفتنه و بیشتر از این نباید مزاحمشون بشم ، خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون و به سمت خونه خودم حرکت کردم
با اینکه شب خیلی خوبی رو گذرونده بودمو یه عالمه لوده بازی کرده بودمو تینا رو حسابی خندونده بودم اما اصلا مهمونی طبق تصوراتم پیش نرفته بود و اونی که فکر میکردم‌ نشده بود تنها پیشرفتی که داشتم خودمونی شدنم با تینا بود ، با شوخی ها و تعریف هایی که ازش کرده بودم تقریبا تونسته بودم باهاش تا حدودی صمیمی بشم اما دوتا سوال برام پیش اومده بود!
یکی اینکه چرا تینا اینقدر پوشیده جلوم حاضر شده بود؟
و یکی دیگه هم اینکه مگه قرار نبود نوشیدنی بیارند پس چرا هیچی نیاوردند؟
جواب هر دو سوالم فقط ی چیز میتونست باشه، اونم اینکه آرمان به تینا گفته باشه که امیر مثل ما نیستو مذهبیه و بهش فهمونده باشه که هم تیپ پوشیده بزنه هم بیخیال برنامش بشه وگرنه دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه!
باید یه جوری مطمئن میشدم که آرمان در مورد من چی به تینا گفته!
شنبه که تینا رو تو شرکت دیدم بعد سلامو احوال پرسی بهش گفتم
-بابت پریشب ممنون خیلی زحمت کشیدی ، راستی پس اون برنامه های دیگت چی شد؟ ما دهنمون خشک شد ولی خبری نشد!
تینا : عه مگه تو میدونستی منظورم چیه؟
امیر : آره آرمان بهم گفته بود ولی کنسلش کردی که!
تینا : نه بابا من که کنسلش نکردم ، اتفاقا لطف مهمونی به همین بساطشه ولی چیکار کنم این آرمان خان شما هی گفت امیر اهل این برنامه ها نیستو معذب میشه و این حرفا ، منم گفتم نیارم که یه موقع اذیت نشی!
حدسم کاملا درست بود ، آرمان با تینا در مورد من طوری حرف زده بود که تینا جلوی من یه سری چیزا رو رعایت میکرد و من اصلا اینو نمیخواستم ، با اینکه تو عمرم مشروب نخورده بودم ولی برگشتم گفتم
-نه بابا من معذب شم؟ اصن لطف شب نشینی به بساطشه! من همش منتظر بودم بیاری یه لبی تر کنیم!
تینا : وا خب امیر جون تو که اهلش بودی میگفتی بیارم خب ، پس چرا هیچی نگفتی؟ من خودمم دلم میخواست ولی چون فکر میکردم تو اهلش نیستی بیخیال شدم!
من که این وسط میخواستم یه تیکه ایم به حجاب و پوشش تینا بزنم برگشتم گفتم
-والا با اون جو مذهبی که من تو خونتون دیدم ترسیدم اگه چیزی بگم زنگ بزنید به پلیس!
تینا یهو زد زیر خنده و گفت
-از دسته تو ، خب چیکار کنم ، به اون رفیق شفیقت بگو که هی میگه جلو آرمان ال باش بل باش والا اونجوری که آرمان گفته بود من گفتم باید بعده شام تسبیح برداریم بشینیم دعا بخونیم!
و شروع کرد به خندیدن از حرفه تینا منم خندم گرفت و گفتم
-آره خب اون واسه دوران نوجوونی بوده دیگه اونموقع ها بخاطر جو خانوادگی و این حرفا هم من هم آرمان یه سری اخلاقای مذهبی داشتیم ولی خب آدما عوض میشن دیگه ، شما از این به بعد مارو از خودت بدون!
هرجوری شده بود میخواستم بهش بفهمونم که آقا من غلط بکنم بخوام مذهبی باشم توروخدا تو منو غیر مذهبی بدون ، اصن تو هرچی جلوی من راحت تر باشی والا من بیشتر خوشحال میشم!
دو ماهی از حضورم تو شرکتو آشناییم با تینا میگذشت ، تو این مدت همه تلاشم این بود که بتونم خودمو بیشتر به تینا نزدیک کنم ، تو همون تایمای کمی که تینا میومد شرکت سعی میکردم باهاش سر حرفو شوخیو باز کنمو یه جوری خودمو تو دلش جا کنم ، نمیدونم چقدر موفق بودم ولی خب اینو میفهمیدم که تینا کاملا باهام احساس راحتی و صمیمیت میکنه!
دوست داشتم دوباره خونشون دعوت بشم تا ببینم این سری تینا چه پوششی رو جلوم انتخاب میکنه اما بعد از مهمونیه اون شب دیگه خونشون دعوت نشده بودم فقط تو این مدت یکبار سه تایی شام رفتیم بیرون و یکبارم ظهر جمعه ناهار رفتیم دربند که بالاخره اونجا تینا خانوم شالشو برداشت و چشمم به موهای زیبای این حوریه بهشتی روشن شد ، تینا با اون لبای خوشگلش جوری دود قلیونو حلقه ای میداد بیرون که دوست داشتم همونجا جلوی آرمان بپرم روشو لباشو بمکم ، جوراب کالج پوشیده بود و پاهاشو دراز کرده بود سمتم ، اینقدر ساق پاش با اون پابندش تحریک آمیز بود که هر بار نگاهم سمتش می افتد کیرم میخواست شلوارمو سوراخ کنه ، همش نگران این بودم که نکنه آرمان متوجه نگاها و هیز بازیام بشه ، اینقدر ضایع به پروپاچه تینا نگاه میکردم که اگه آرمان یه مقدار بهم دقت میکرد متوجه میشد قضیه از چه قراره ، هرچند اونقدری هَوَل بازی در آوردم که خود تینا یه بوهایی ببره!
یبار که داشتم با دقت پاهاشو برانداز میکردم وقتی سرمو آوردم بالا یهو دیدم داره تو چشمام نگاه میکنه و لبخند میزنه همون موقع متوجه شدم که تینا یه چیزایی حس کرده
خانوما معمولا زرنگ تر از این حرفان که یه همچین نگاهای هیزیو تشخیص ندن ، خصوصا با اون زرنگی ای که تینا داشتو اون دید زدنای ضایع من ، البته من اصلا دوست نداشتم تینا متوجه قصد و مرضه من بشه ولی خب به هیچ وجه نمیتونستم جلوی خودمو نگاه هامو بگیرم
وقتی هم داشتیم میرفتیم با اینکه آرمان هم کنار تینا بود اما تینا برگشت به من گفت که امیر جون میشه کفشامو بهم بدی؟! وقتی داشتم کفشاشو بهش میدادم بازم تو چشمام نگاه کرد و یه لبخند معناداری بهم زد!
دیگه داشتم مطمئن میشدم که تینا کاملا متوجه نگاه های من شده ، حالا بیشترین نگرانیم این بود که نکنه آرمان هم چیزی فهمیده باشه یا تینا چیزی بهش بگه ، اصلا دوست نداشتم آرمان بفهمه که به زنش چشم دارم!
این وسط چیزی که خیلی برام جالب بود رابطه بین آرمان و تینا بود ، تو این مدت به وضوح متوجه شده بودم که رئیس تینائه و آرمان فقط باید بگه چشم ، انگار آرمان بیشتر گماشته تینا بود تا شوهرش ، طوری که آرمان جرات مخالفت با هیچ کدوم از خواسته های تینا رو نداشت ، که البته این وضعیتم نتیجه اختلاف طبقاتی شدید شون بود
هرچی که بود حالا که تینا متوجه نگاهای شهوت آلود من به خودش شده بود و عکس العمل بدی هم نشون نداده بود دوست داشتم رو تَر بازی کنم و واضح تر اشتیاق خودمو بهش نشون بدم!
چند روز بعد وقتی داشتم از خونه راه می افتادم سمت شرکت آرمان بهم زنگ زد:
-آقای کارمند دون پایه معلوم هست کجایی؟ ساعت نزدیکه دهه ها !!!
امیر : ببخشید آرمان خواب موندم ، زنگم گذاشته بودم ولی اینقدر دیر خوابیدم که با زنگم بیدار نشدم ، الان راه افتادم دارم میام
آرمان : عب نداره فقط امیر یکاری کن ، من گوشیمو خونه جا گذاشتم ، سر راه برو در خونه ما گوشیمو از تینا بگیر بیار!
امیر : مگه تینا نمیره باشگاه خب بگو سره راهش بیاره برات دیگه!
آرمان : نخیر خانوم امروز دوستاشون نمیرن باشگاه ایشونم حوصله ندارن تنها برن امروزو کنسل کردن
امیر : اوو خب باشه الان میرم میگیرم میام
به سمت خونه آرمان اینا حرکت کردم ، دمه خونشون که رسیدم زنگ خونه رو زدم ، تینا جواب داد
-سلام خوبی امیر جون؟ اومدی گوشیه آرمانو ببری؟
امیر : سلام قربونت تو خوبی؟ آره بی زحمت میاریش برام
تینا : نه دیگه هوا سرده ، تو بیا تو صبحونه حاضره ، هم صبحونه بخور هم گوشیو ببر!
تینا که تعارفم کرد برم داخل تموم تنم به لرزه افتاد ، با خودم گفتم الان دیگه قاعدتا باید لباس خونگی تنش باشه و حالا که منو شناخته دیگه نباید تلاشی برای پوشاندن خودش جلوی من بکنه ، قند تو دلم داشت آب میشد
به تینا گفتم
-نمیخوام مزاحمت بشم ولی خب از اونجایی که خیلی گشنمه دعوت تو نمیتونم رد کنم!
تینا خندیدو گفت
-بیا تو شیکمو خان
وای داشتم بال در می آوردم خودمو مثل برق وباد به در ورودی سالن رسوندم ، داشتم خداروشکر میکردم که تو مسیر ، برخلاف همیشه اصلا ترافیک نبود و گاز کش خودمو رسونده بودم و حالا با احتساب بهونه ترافیک و شلوغی ، وقته صرف یه صبحانه لذیذ با تینا جونو داشتم
همین که وارد شدم انگاری یه سطل آب یخ ریختن روم ، وای خدا چی داشتم میدیدم
تینا فقط با یه روبدوشامبر صورتی اومد به استقبالمو باهام دست داد
اینقدر هول کرده بودمو دستو پامو گم کرده بودم که نزدیک بود پس بیفتم ، تینا متوجه حال خرابم شدو گفت
-چته تو !!! چرا دستو پاتو گم کردی؟!!! پس نیفتی حالا !!!
امیر : چرا داره؟؟؟!!! آدم یه فرشته آسمونیو رو زمین ببینه معلومه دستو پاشو گم میکنه!
تینا : چقدر تو زبون بازی آخه بچه ، بیا ، بیا صبحونه بخور
-داشتم جاهایی از بدن تینا رو میدیدم که تا الان ندیده بودم ، روبدوشامبر فقط تا بالای زانوهاشو پوشش میداد و پاهای سفید و بلورینش از بالای زانو تا پایین لخت بود از بالا هم گردن و بالای سینش کاملا مشخص بود حتی یه مقدار از خط سینه نازش رو هم میتونستم ببینم ، زانوهای زیباش و خط سینه معرکش داشت دیوونم میکرد ، موهاشو دم اسبی بسته بود و حسابی داشت دلبری میکرد ، تازه متوجه شده بودم که روی رونش هم خالکوبی داره البته نمیتونستم کامل خالکوبی شو ببینم چون بیشترش زیره لباسش بود فقط یه مقدارش از پایین لباس مشخص بود!
اینقدر محو تماشاش بودم که یهو تینا برگشت گفت
-اگه دید زدنت تموم شد و سیر شدی بفرما صبحونه
از لحن صریح و بی پردش تعجب کردم ولی عوضش منم به خودم جرات دادم و گفتم
-با این اندام زیبایی که جنابعالی داری آدم ساعت ها هم بهت زل بزنه بازم سیر نمیشه
از لحن صریح منم تینا خندش گرفت ، همزمان که میخندید چشماشو شیطون کردو گفت
-وای تو چقدر پررویی امیر الان اینو گفتم که آب شی بری تو زمین نه اینکه وایسی از اندامم تعریف کنی!!!
امیر : وا چیزی نگفتم که فقط گفتم ماشالله چه خوش استایلو زیبایی همین!
تینا : آهان الان اون جمله ای که تو گفتی معنیش همین میشد دیگه آره؟؟
امیر : آره دیگه ، خوبه میگفتم چه بد قواره و زشتی؟
تینا زد زیره خنده و گفت
-خب اون موقع که معلوم بود داری دروغ میگی ولی باشه منم سعی میکنم برداشت بد نکنم!
امیر : حالا برداشت بدم میکردی مهم نبود چون در هر حال من به چشم خواهری گفتم!
تینا : اوهو به چشم خواهری؟!!! به چشم خواهری تو هم تو دربند دیدم عزیز جون ، داشتی پاهامو با چشات میخوردی!!!
امیر : من؟؟؟؟!!! استغفرالله این وصله ها به من نمیچسبه اصلا ، من فقط واسه اون خالکوبیه گل رز روی پات کنجکاو شده بودم ببینم طرف طرحشو درست کار کرده یا نه همین! که اونم خیلی پیدا نبود!
تینا : آره باشه باشه منم خرم باور کردم تو راست میگی!
امیر : باشه باور نکن طلا که پاکه چه منتش به خاکه
تینا : باشه طلاجون حالا بیا صبحونتو بخور بعدش گوشیه این آرمانو زودتر ببر که بخاطر این گوشیه کوفتیش صد بار زنگ زد ، کشت منو!
احساس کردم منظورش از این که گوشیه آرمانو زودتر ببر یعنی اینکه بسه دیگه روتو کم کن زودتر برو ، بخاطر همینم سریع تر صبحونمو خوردمو گوشیه آرمانو گرفتمو به سمت شرکت حرکت کردم
از یه طرف داشتم افسوس میخوردم که چرا بیشتر باهاش لاس نزدمو از یه طرفم با خودم میگفتم شاید اگه بیشتر پررو بازی در میوردم باعث میشد احساس خطر کنه و عکس العمل بدی نشون بده ، به هرحال هرچی که بود پیشرفت خیلی خیلی خوبی تو رابطم با تینا داشتم
تینایی که سه ماه پیش تو خونش با شالو لباس پوشیده دیده بودمش حالا با یه لباس خواب لختی جلوم ظاهر شده بود
چیزی که دیده بودم هنوز هضمش برام سخت بود ، باید تا خیلی از اتفاق امروز دور نشدم سریع قدم بعدیمو تو رابطم با تینا برمیداشتم ، بخاطر همینم یه فکری به سرم زد!
باید برنامه یه سفرو میریختمو آرمان و تینا رو تو عمل انجام شده قرار میدادم ، هر جوری شده بود باید راضیشون میکردم که یه چند روزیو بریم شمال
خیلی فکر کردم که چیکار کنم ، میدونستم که تینا اینا تو رامسر ویلا دارند ولی نمی شد خودمو دعوت کنم ویلای اونا
باید خودم تو نقش میزبان ظاهر میشدم بخاطر همینم بعد از یه عالمه گشتن یه ویلای لوکس استخردار تو محمودآباد واسه آخر هفته بعد رزرو کردم ، با صاحب ویلا هم هماهنگ کردم که به مهمونم میخوام بگم اینجا ویلای دوستمه که مهمونم متوجه هزینش نشه و تو معذوریت قرار نگیره
در واقع نقشم این بود که به آرمان و تینا بگم یکی از دوستام که یه ویلای توپ تو شمال داره کلید ویلاشو داده که آخر هفته بریم اونجا ، نمیدونستم قبول میکنند یا نه ولی هر جوری بود باید تلاشمو میکردم که این سفر اوکی بشه چون میدونستم تو همچین سفری و خصوصا وجود استخر تو ویلا میتونه اتفاقات جذابیو واسم رقم بزنه
حتی با صاحب ویلا هماهنگ کردم که کلیدو هم بده به مغازه ای چیزی تا مهمونم متوجه قضیه نشه ، اون بنده خدا هم گفت کلیدو میده به سوپریه سرکوچه و من میتونم به بهونه خرید برم کلیدو ازش بگیرمو کارت ملیمو تحویلش بدم
خلاصه که همه برنامه هامو چیدمو فکر همه جارو کردم ، صبر کردم تا وسط هفته بعد وقتی تینا تو اتاقه آرمان بود خودمو به اتاق آرمان رسوندمو در اتاقو زدمو بدون اینکه اجازه بده وارد اتاق شدم
-هوووووووووووی‌ مگه این خراب شده منشی نداره که همینجوری درو وا میکنی میای تو؟؟
امیر : با سلام خدمت تینا خانوم ، خیر خانوم منشی سرویس بهداشتی تشریف داشتن متاسفانه
همین که تینا داشت سلام احوال میکرد آرمان گفت
-ایشون سرویس بودن مگه من اجازه دادم بیای تو؟! شاید داشتم سر میبریدم اینجا؟!
امیر : ببخشید دیگه ذوق زده بودم سریع اومدم تو ، آقا چمدون تونو جمع کنید پس فردا میریم شمال
آرمان : شمال؟؟!!!یکاره!!چه خبره شمال؟؟
امیر : بابا یاسر رفیقم یه ویلای خفن خریده تو محمودآباد به عنوان شیرینی کلیدشو بهم داده گفته باید حتما بریم ویلاشو ببینیم
آرمان : خب مبارکش باشه ، چرا ما باید بریم ویلاش؟!! خب خودت باهاش برو دیگه!!
امیر : بابا اونکه خودش نمیاد کلیدشو بهم داد گفت با اون رفیق تازه کشف شدت باهم برید!
آرمان : خب ما اگه بخوایم بریم شمال که خودمون ویلا داریم چرا الکی بریم ویلای مردم؟!
امیر : اولا که ویلای شما رامسره ، رامسرم همه ساحل هاش سنگیه منم از ساحلای سنگی بدم میاد
ثانیا این همه من مهمون شما بودم حالا میخوام یکبارم شما مهمون من باشید ، اصلا این سفرو میخوام کلا من میزبان باشم!
ثالثا ویلای شما استخر نداره اینجا که ما میریم استخر داره!
آرمان اومد دوباره یه بهونه دیگه بیاره که تینا پرید تو حرفشو گفت
-بریم اتفاقا آرمان منم خیلی هَوَس شمال کردم خیلی وقته نرفتیم مسافرت!
آرمان : خب لااقل زودتر میگفتی من آخر هفته کار داشتم!
امیر : حالا کارِتو دو سه روز بنداز عقب آقای مدیر عامل ، خانومتم که موافقه پس یُبس بازی در نیار دیگه!!
آرمان : باشه حالا که تینا میگه بریم ، بریم دیگه
قرار شد کله سحر چهارشنبه راه بیفتیمو اونا بیان دنبالم
جاده خیلی شلوغ نبودو قبل از ظهر رسیدیم ، به سرکوچه ویلا که رسیدیم به آرمان گفتم یه لحظه وایسا من دو سه تا چیز بخرمو بیام ، طبق هماهنگی کارت ملیمو دادمو امضا رو زدمو کلید و ریموتو تحویل گرفتم ، چندتا خرتو پرتم خریدمو وارد ویلا شدیم
وارد که شدیم تینا یه سوتی کشیدو گفت
-اوووف امیر جون‌ چه دوسته پولداری داری‌
آرمان : امیر این یاسر که اینقدر پول داره همچین ویلایی بخره چطور حاضر شده تو یه آپارتمان کوچیک تو اکباتان زندگی کنه
از حرفش جا خوردم ، یکمی داشت ضایع بازی میشد بخاطر همین گفتم
-خب اونجا در حد یه خونه مجردیه دیگه ، نمیخواد با زنو بچش زندگی کنه که خونش بزرگ و خوشگل باشه!
بعدشم بحثو عوض کردمو رفتم دستشویی ، تینا و آرمان هم یکی از اتاقا رو برداشتند و رفتند استراحت کنند
راستش داشتم به این فکر میکردم که تینا این سری چه لباسی میپوشه ، بعد از روزی که خونشون دعوت بودم و تینا با حجاب جلوم ظاهر شده بود خیلی چیزا تغییر کرده بود که آرمان خبر نداشت ، برام خیلی جالب بود که ببینم حالا در حضور آرمان جلوی من چه پوششی انتخاب میکنه!
چند ساعتی هممون خوابیدیمو بعد از ظهر با سرو صدای آرمان بیدار شدیم
از اتاق اومدم بیرونو گفتم
-چته چقدر صدا میکنی آرمان
آرمان : بابا پاشید دیگه مُردیم‌ از گشنگی ، ناهارم نخوردیم پاشید بریم بیرون هم یه دوری بزنیم هم یه چیزی بخوریم
اومدم حرف بزنم که یهو صدای سلام کردن تینا از پشت سرم اومد ، برگشتم سلام کنم که دیدم واااای تینا با یه شلوارک و نیم تنه ست پشت سرم وایساده
شلوارکش فقط تا روی رونش بود و نیم تنش هم فقط قسمت سینه های درشتش رو پوشش میداد
به نافش یه دونه پیرسینگ وصل کرده بود که شکم تختشو خیلی سکسی کرده بود
در حین سلام کردن سه چهار ثانیه محو تماشاش بودم که تینا لب زد و گفت
-آره بریم بیرون که منم از گشنگی دارم ضعف میکنم
از چهره آرمان کاملا مشخص بود که انتظار نداشته تینا با این تیپ بیاد جلوی من و بشدت غافلگیر شده
شب بعد از اینکه حسابی گشتیمو شام خوردیم برگشتیم ویلا ، رو به آرمان گفتم
-آرمان الان آب تنی خیلی میچسبه بریم استخر؟
قبل از اینکه آرمان بخواد جوابی بده تینا از تو آشپزخونه با صدای بلند گفت
-آره اتفاقا الان استخر میچسبه ، جکوزیم داره دیگه؟
من که از استقبال تینا و اینکه قرار بود باهامون بیاد استخر ذوق زده شده بودم گفتم
-آره جکوزیم داره بیاید بریم
آرمان که از استقبال تینا و اینکه خانومشم باهامون بیاد استخر انگار خیلی راضی نبود گفت
-حالا چه عجله ایه بزارید اینایی که خوردیم بره پایین بعد استخرم میریم
من که نمیخواستم فرصتو از دست بدم تا نکنه آرمان تو خلوت با تینا نظرشو عوض کنه و نزاره تینا باهامون بیاد ، مجال ندادمو گفتم
-اَه گشاد بازی در نیار دیگه آرمان پاشو بریم
هرجوری بود راضیش کردم که مایوشو برداره و بیاد
با آرمان وارد فضای استخر شدیم و رفتیم‌ توی آب ، تو دلم غوغا بود و لحظه شماری میکردم تا تینا هم بهمون ملحق بشه
یه ده دقیقه یک ربعی گذشت و خبری از تینا نبود ، دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم و فکر میکردم که آرمان یجوری به تینا فهمونده تا نیاد که یهو در استخر باز شد و تینا در حالی که موهاشو دم اسبی بسته بود با یه مایو دو تیکه مشکی وارد استخر شد
.
.
.
.
.

داستان ادامه داره ولی به دلیل استقبال کم و نظرات منفی دیگه انگیزه نوشتن ادامشو ندارم -ببخشید

نوشته: Amir

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها