داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

لذت آمیزش در روز سیزده

اسم من شهره است 50 سال سن دارم مجرد که علت مجرد ماندنم خودش چند دلیل دارد که نمیخواهم وقتتان را بگیرم فقط به یکی از آنها اشاره میکنم حدود 24سال پیش با یک مرد متاهل آشنا شدم که خودش را مجرد معرفی کرد منهم در یک موسسه مطبوعاتی خبرنگار بودم چون همسن خودم بود باور کردم قبلا هم یک خواستگار داشتم بعللی بهم خورد از لحاظ روحی بهم خوردم تا اینکه این آقا وارد زندگی من شد کم کم به او وابسته روحی عاطفی شدم تا متوجه شدم متاهل است خواستم رابطه را قطع کنم ولی چنان در زندگی من نفوذ کرده بود دیگر نمیتوانستم همه جا خودش را شوهر من معرفی کرده بود شکایت کردم دوبار که دست از سرم بردارد یکبار محکومش کردم بار دوم محکوم شدم دیگر نمیشد نزد قانون رفت چون مدارک متقن دستش بود روزی نبود که پیشنهاد ازدواج ندهد بیمار افسرده شده بودم ولی طبق قانون مرا میخواست اعتراض میکردم میگفت خلاف شرع نمیکنم زنم شو بازنشسته شدم که او از من زوتر بازنشست شد چون در خانه نمیتوانستم بمانم افسرده تر میشدم باز سرکارم میرفتم یکروز که سیزده بدر بود اخه ما روز تعطیل باید بعدظهرش برویم سرکار تا روزنامه صبح کاری آماده شود دوخواهر کوچکترم ازدواج کردند رفتند من ماندم پدر مادر پیر برادرم هم طبقه بالا مینشست روز سیزده بدر با خانواده و دامادش رفتند لواسان کلید منزلشان را به من سپردند نمیدانم چرا به یکباره خواستم تکلیفم را روشن کنم پدر مادرم هم با برادرم رفتند من در منزل نتها ماندم که بعدظهر بروم اداره زنگ زدم گفتم بیا ببینم چه چه مرگته چرا زندگی مرا تباه کردی که بلافاصله گفت میام چرا نرفتی سیزده بدر گفتم باید سرکار برم نمیدانم چطور خانواده خودش را تنها گذاشت با ترس امد در زده باز کردم امد تو میترسید کسی منزل باشد من با 50 سال سن دیگه اب از سرم گذشته بود روبروی من روی مبل نشست بعداز احوالپرسی سرد گفتم از راه قانون نشد با تو چکار کنم دست از سرم برداری گفت بعضی مسائل از من تو گذشته اجازه بده بیام کنارت بشینم نترس همدیگر را نمیخوریم گفتم خوب بیا امددستش را گذشت روی دستم خم شد دستم را بوسید که کمی دلم سوخت دیدم دستم را گرفت تو دستش گفت من عاشقانه دوستت داشتم چرا اجازه ندادی زن شوهر شویم گفتم مگر تو متاهل نیستی گفت دلم پیش تو گیر کرده که شانه اش را چسباند به شانه ام که کمی احساس امنیت کردم همانطور که دستم در دستش بود منهم دستش را فشردم چراغ سبز را دادم گفت خانواده کجاس توضیح دادم خیالش راحت شد دست انداخت گردنم صدای نفسهایش بهم اعتماد میداد گفت بیا زنم شو گفتم فرض اینه زنت شدم چه میشه شروع کرد به قربان صدقه از من تعریف کردن همزمان از روی لباسم سینه هایم را به آرامی میفشرو لاله گوشم را بوس میکرد من تا ان روز هیچ لذتی از زنا شویی نبرده بودم چنان با مهارت مرا لمس میکرد که متوجه شدم نصف بدنم در بغلش هست عینکم را کنار گذاشت شروع کرد بوسیدن چشمهام با دستش سینهام را بازی میداد که هردو روی مبل بغل به بغل کنار هم دراز کشیدیم که دیدم خودش را انداخت روم چنان سرو گردن گوشم را بوس میکرد که احساس کردم بدنم گرم شد بلوزم را کمی برد بالا دستش را برد زیر سوتین با نوک سینه ام بازی میکرد مک میزد هر از گاهی زیر گلویم را لیس میزد ما خود اگاه منهم دستم را به بازوهایش گرفته بودم که گفته دستم را ببرم روی ناف چون شلوار لی پام بود دکمه باز میشد دستش میرفت پایین باز کرد شروع کرد به لیس زدن اطراف ناف داشتم گر میگرفتم که کمی شلوار را برد پایین شورتم را برد پایین تمام کوصم را گذاشت دهانش بازبان نیش میزد که منهم شروع کردم باز کردن دکمه پیراهنش بدنش مردانه چند گاز ازش گرفتم آخ افم شروع شد که شورت شلوارم را دراورد در وسط پام خودش را جا کرد چنان لیس میزد من تا آن زمان لذت شوهر را در وجودم سرکوب کرده بودم که فقط چشمهام بسته بود که به یکباره خودم را در دهانش با تمام لذت ارضاء کردم متوجه شده که سست شدم اینبار نوبت اقا بود کمربندش راسریع باز کرد لخت شد برای اولین بار کیرش را دیدم قرمز خوش تراش پاهای مرا جمع کرد روی شکمم چون دختر بودم چون ارضاء شده بودم لیز بود تا گذاشت در کوصم با یک تلمبه کمی رفت میدانست که پرده دارم نصف کیرش که رفت یک سوزش حس کردم خودشم گفت کیرم گرم شد کشید بیرون پشتش به انداز خون دماغ خون امد با دستمال پاک کرد دوباره جا زده زبان همدیگر را داشتیم مک میزدیم که احساس کردم چیزی داخل کوصم با جهش خالی میشود سست شد دست داز کرد پتو را کشید رویمان در بغل هم خوابمان برد سرکار هم نرفتم دیدم گوشی زنگ میخورد برادر زاده بود ساعت 5گفت راه افتادیم سریه رفت دوش گرفت رفت حالا من ماندم نمیدانم چطور بگم بیا خواستگاری قبول است.

نوشته: شوهر فاطی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها