داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

روز خوب، روز بد (۱)

این داستان سکسی یا واقعی نیست،طولانی هست و محتوای همجنسگرایانه هم داره…مراقب وقت با ارزشتون باشین…
7/6/1408
_(به خدا من کاره ای نبودم!من بیگناهم!من فقط یه مهره بودم!)
حرومزاده…رو پاهاش زانو زده و برای جون بی ارزشش زار میزنه…مگه خونش از خون اونایی که کشته رنگین تره؟تو چشاش زل میزنم و از ترسی که توش هست لذت میبرم…این چیزیه که بهم حس قدرت میده،این همون چیزیه که این ماکاروف روسی بد قلقو تو دستام نگه داشته،فرصت شیرین انتقام!چیزی که محاله بزارم از دستم در بره!
_اره سرهنگ،تو یه مهره بودی،یه مهره سوخته…تو اون روز که دستور قتل عام مردمتو دادی سوختی!
و یه صدای دیگه…همون صدایی که یه روزی میتونست نفسمو هم به شماره بندازه…شیرین و اشنا…
_تو اینکارو نمیکنی!
_واقعا؟نکنه فکر میکنی من با یه کونده مثل وحید طرفم که بتونی مجبورم کنی بیخیال کشتنش بشم؟این کثافت پنج هزار نفرو تو یه روز کشت!این بحث من و تو نیست!بحث یه کشوره!بحث خون همه همرزمای من برای ازادی این خراب شده اس!
وقتشه سرمو برگردونم و از زیر تیغ نگاهش فرار کنم…برای اخرین بار تو چشای گریون اون کثافت نگاه میکنم،نشونه میگیرم،ماشه رو میچکونم و…بنگ!حس جالبیه…مامور منم،قاضی منم،جلاد منم!و این عدالت انقلابیه!من مردمم و انتقام خودمو میگیرم!
سرمو برمیگردونم و به قیافه بهت زدش زل میزنم و تو چشای اون هم ترس رو میبینم،ولی این ترس برام لذتبخش نیست!عذاب اوره!..احمقانس،یه احمقانه تکراری…یه روزی بهترین روزای عمرم پیش اون بود و الان براش تجسم شیطانم!یعنی اینقدر براش عجیبه؟من هنوز همون ادمیم که دوازده سال پیش میشناخت!همون که مثل یه تیکه اشغال دورش انداخت!چرا اون موقع ازم نمیترسید؟از چیزی که از من به جا میمونه!یه پوچی دردناک و احمقانه!یه خشم بی سروته!
_تو یه هیولایی!
صداش میلرزه،نمیخوام اشکاشو ببینم…دست سرهنگ مرحومو میگیرم و روی زمین میکشمش تا لاششو پیش بقیه دوستای مرده اش بندازم…
_اره!من یه هیولام!و حالا درس اول!هیولاها به دنیا نمیان!اونا ساخته میشن!خوب نگاه کن ویکتور!من فرانکشتاین توام!
وقتشه نگاش کنم،تا الان باس اشکاشو پاک کرده باشه…تموم تنش میلرزه،مثل تن گنجشک تو سرما،مثل قلب زخم خورده خودم…چشاش،لعنتی چشاش!هنوزم نفسمو تو سینه حبس میکنه!نه!باید محکم باشم!باید طلبکار باشم!باید عوضی باشم!
_برای چی خواستی منو ببینی؟دلت برام تنگ شده؟بعد دوازده سال؟
_نه!من دلم برای مهدی تنگ شده!نه توی کثافت روانی!
_مهدی اگه ارزش دلتنگ شدنو داشت اصلا ولش نمیکردی!پسره ی احمق…همیشه فکرش مشغول تو بود،اونقدر که اخر خودشو فراموش کرد!اونقدر که اخر کم اورد و قولشو شکست…
عصبانی بودم…ولی دیشب وقتی پیامشو دیدم نفسم گرفت…خیلی وقت بود نباریده بودم،خیلی وقت بود سبک نشده بودم،هر چند که نذاشتم اشکام که روی صفحه گوشیم میریخت مزاحم جواب دادنم بشه…ازش خواستم بیاد تىاتر شهر،دوست داشتم پرده اخر نمایشو از نزدیک ببینه…

دستمو میکنم تو جیبم و دوست قدیمیم رو در میارم،تنها دوستی که هر روز به پام میسوزه و اخر لهش میکنم!مگی بیچاره من،هنوزم از رفاقت ادما چیزی یاد نگرفته…
_پس هنوزم میکشی…جالبه که تا الان کارتو نساخته…
_دوست داشتی پروندمو میبست؟ها؟پس سورپرایزمو ببین!
استین پیراهنم رو میدم بالا و خط خطی های یادگاریم رو نشونش میدم،خط های سرخ خون مردگی رو…خط،خط،خط و بازم خط!..مال یه روز کیری معمولی دیگه،حدود دوازده سال پیش…مشغول سیگار کشیدن بودم و طبق معمول به ادمی فکر میکردم که بهم فکر نمیکرد…نه اسفند ۹۶،روزی که سالگرد مرگم بود،برای چندمین بار…یه تاریخ تاریخی و تکراری…نمیدونم چطور دستم رفت تو جیبم و رو موکت بر،یادم نیست چرا شروع کردم به پاره پاره کردن رگای دستم،حتی یادم نیست که چرا و چطور زیر قولم زدم…فقط میدونم برام عادی بود…بدون اون هر لحظه داشتم میمردم…
_هنوز یاد نگرفتی که من سگ جون تر از این حرفام؟
سرشو انداخت پایین…
_با خودت چیکار کردی مهدی؟
اخرین پکمو میزنم و ته سیگارمو میندازم دور…صدای خنده ام کل سالن رو پر میکنه،یه خنده ترسناک و دیوانه وار،چیزی که منو حتی بیشتر از اون میترسونه…
_من با خودم چیکار کردم؟تو با من چیکار کردی!؟مهدی تو مرده،بهتره با لقب جدیدم صدام کنی…
لقب جدید…تو شغل ما همیشه اصولی وجود داشته و داره،مثل ظرافت،دقت و سرعت…اما گهگاهی اصول برات جذابیتی ندارن،تو میخوای احساساتت تصمیم بگیرن،میخوای اونا هدایتت کنن،میخوای ندای قلبتو گوش کنی و خشم و نفرتی که وجودت رو پرکرده رو روی یه مشت ادم خاص که جلوتن خالی کنی،مثلا میخوای تو یه وان پلاستیکی ازشون با چند لیتر اسید سولفوریک غلیظ پذیرایی کنی…من عاشق شخصیت این اسمم!چون واقعیت وجودمه!چون من دیگه ادم نیستم!من یه مخلوط بی معنی از ترس و خشم و نفرتم!

_ببخشید جناب جوکر…ولی من میدونم مهدی من هنوز زنده است،ضعیف شده،شکسته،توی تو زندانیه ولی هنوز زنده اس!من ناامید نمیشم!

_از کی؟از ادمی که تو تیمارستان از بس بهش گفتن چرا نمیخندی یه لبخند همیشگی رو صورتش انداخت!؟مهدی تو قبل از اینکه از اون دیوونه خونه بیاد بیرون مرد!مهدی وقتی تو،توی لعنتی ولش کردی مرد!و حالا من موندم و من!یه دلقک که همیشه میخندم!نه شبارو با گریه میخوابم،نه روزی صدبار ارزوی مرگ میکنم!نه دلتنگ کسی میشم نه کسی برام مهمه!
_دروغ میگی!
_معلومه که دروغ میگم!وگرنه تو هم تا الان به اون جمع ملحق میشدی!
سرمو برمیگردونم سمت اون کپه کثافت…
_خوب نگاشون کن…جالبه نه؟ستاره های طلایی روی دوششون با خونشون قرمز شده،توپ و تانکاشون هم نجاتشون نداد…جالب تر اینه که نمیدونم چی باعث میشه تو زنده بمونی!
_همون پسری که اون خنده رو روی صورتت نقاشی کرد!

(میکشم دستمو روی صورتم/هر چی باید بدونم دستم میگه/منو توی اینه نشون میده/میگه این تویی نه هیچکس دیگه…)
نه سال از اون روز میگذره و هنوزم وقتی دستم روی اون زخم میره زخمه میسوزه…چرا اینکارو کردم؟چون من جوکرم!من باید جوکر باشم!باید قوانین این بازی کوفتی رو عوض کنم!قوانینی که جبر های چند هزار ساله تعیین شون کرده!حکومت ها!خاندان ها!دین ها و ادم هایی که همشون مردن!..من باید با قانونای خودم بازی کنم!باید همیشه یه قدم جلوتر باشم!این چیزیه که من میخوام باشم!میخوام برنده باشم!و دیدن خودم توی آینه باعث میشه به یاد بیارم که من واقعا کیم…من جوکر ام!
_اها…اون پسر…اولین ادمی که کشتم!باور کن وقتی بعد پنج سال تو تیمارستان بودن همه دکترا و پرسنل اونجا رو کشتم و اون گهدونی رو اتیش زدم از کارم به اندازه خلاص شدن از شر مهدیت لذت نبردم!حسش بی نظیر بود!ازادی!
_ازادی؟تو روحتو به شیطان فروختی!تو یه ادمکش کثافتی!
_شیطان؟ادمکش کثافت؟تا جایی که من یادمه من بیشتر از خیلیا به این کشور و مردمم خدمت کردم!چند سال از کودتا میگذره؟ها؟من نصف اون حرومزاده هایی که خون این مردمو زیر برج ازادی و خیلی جاهای دیگه ریختن رو کشتم!فرستادمشون به جهنم!فکر میکنی حس بدی دارم؟حس بدیه که اون سوسکای کثافتو له کردم؟من یه چریکم!من یه افسرم!یه سرباز!یه ادم ازاد!من دقیقا همون چیزیم که بقیه باید باشن!

8/3/1406

چهار سال فرار،چهار سال زندگی توی سایه ها،چهار سال اوارگی و چهار سال ازادی،به زور یه هویت جعلی و یه ماسک سفید…خب امروز چیکار کردم…اها،یه اشغال دیگه رو به خاطر یه اشغال دیگه کشتم…شغل خوبی دارم،،یه درامد خوب،کار سختی هم نیست،یه تفنگ میخواد،یکم گلوله و یکم مهارت،مشتری هم همیشه پیدا میشه،رقبای کاری،مشکلات شخصی…عینکم و اون سامسونت چرمی خوشگلو میندازم رو تخت،میرم تو بالکن،سیگارمو روشن میکنم و به این چند روزی که گذشت فکر میکنم،به قبل تر از اون،زمانی که عضو سازمان مقاومت بودم و حتی قبل تر…

سه روز قبل:

(به اطلاع مردم عزیز ایران میرسانیم که ارتش ملی طی چند روز درگیری کنترل بیشتر شهرهای میهنمان را از دست مزدوران رژیم سابق پس گرفته و ارامش به این شهرها برگشته است،حکومت نظامی حداقل برای یک هفته دیگر برقرار است و از مردم شریف ایران درخوا…)

تلویزیون رو خاموش کردم…تقریبا پنجاه سال…پنجاه سال آزگار قتل و ترور و اعدام و تحقیر…اخر تموم شد!خوشحال بودم؟اره!فرصتی بود که این ملت خودشو از شر خرافات نجات بده و پیشرفت کنه…ناراحت بودم؟اره!چون معلوم نیست که از چاله تو چاه نیفتیم!نگران بودم؟اره!چون میدونم که این ملت شیره دوست دارن،مخصوصا وقتی به سرشون مالیده میشه…زیپوی قدیمی و عتیقه ام رو در میارم و سیگارمو روشن میکنم…

بوووم!..حتی حوصله ندارم که برم ببینم کی مرده و کی زندس،یا کی کجارو زده،مگه مهمه؟صد ساله که داریم برای ازادی خون میدیم!از زمان جمهوری های رشت و مهاباد و بعد زمان مصدق بگیر تا پهلوی دوم و انقلاب و بعد و بعد و بعدش تا همین امروز که یه سال از کودتای ارتش گذشته…ما همون مردمی هستیم که دستای همو زیر برج ازادی و خیلی جاهای دیگه گرفتیم و گلومونو جر دادیم که (قسم به داغی گلوله،ازادی تاوان دارد!)…تاوانش سنگین بود…اون روز،همونطور که حدس میزدم،جواب صدای ما صدای گلوله بود…و ما خون دادیم…اونقدر که سیلش رو زمین جاری شد،اونقدر که سنگفرشای میدون دیگه هیچوقت سفید نشد…

اه دوباره اژیر؟اصلا صدای اژیرا رو دوست ندارم،ریتمشون هماهنگ نیست!احتمالا باز پادگان ارتشو زدن…شایدم کلانتری سر کوچه رو…نمیدونم…فقط میدونم اگه برم بیرون جز صدای جیغ و ناله و فریاد چیزی نمیشنوم،جز جسدای پاره پاره هم چیزی نمیبینم…وای پسر!اون بمبی که من صداشو شنیدم کمتر از یه تن نبود!کرمم گرفته برم بیرون!..عاشق بوی گوگرد و گوشت سوخته ام!..من دیوونه ام؟اره…نه!فقط دنیام دنیای خوبی نیست!چون تو کشوری زندگی میکنم که ارتشش مجبوره مردم خودشو بکشه،مردمی که هنوزم با وعده کس سفید و بیمو حوری های اونور میشه مجبورشون کرد برای کسایی بجنگن که با ریش و عمامه دنیای خودشونو نابود کردن…دین…این عقیده عتیقه کثیف و قدرتمند!من با مردمی خسته هم خونه ام که هنوزم که هنوزه یاد نگرفتن افسارشونو دست کسی ندن،مردمی که تفنگ دستشونه و دارن همدیگه رو میکشن…فداییان اسلام؟چریک های مسلمان؟اینا همون مردمی ان که از سوریه شدن ایران میترسیدن؟اینا خودشون خالق سوریه جدیدن!..اعوذ بالشیطان من الله رجیم،بسم الانسان الرحمان رحیم،و اذا زلزلت الارض زلزالها،من الکبر الانسان و اولادها،و متی اللهم قتیل و مع الانسان الانتفاضه علی الاسما و طغیانا عظیم من السنن القدیم…بگذریم…این حال و روز امروز ماست…یا میکشی،یا میمیری،یا میبازی،یا میبازی…

خب،چجوری به اینجا رسیدیم؟خب…بعد مرگ امام چهاردهم فرمانده های سپاه علیه شورای رهبری کودتا کردن و کشور افتاد دست اینا…اونموقع کار زیادی از دستم بر نمیومد،سخته که گوشه تیمارستان وقتی هر روز دارن بهت ارامبخش تزریق میکنن کار خاصی برای کشورت انجام بدی…بیرون تیمارستان،تو دیوونه خونه اصلی ملت ساده فکر میکردن الان وقت اصلاحاته،فک میکردن دروغ بیست و اندی ساله جواب میده…اشتباه میکردن،ترورهایی که بعد تظاهرات اسفند 99 اتفاق افتاد،سده جدید رو با خون و خونریزی شروع کرد نه اصلاحات…رژیم کودتا بسیج رو منحل و ارتش رو با سپاه ادغام کرد و ترورهایی رو راه انداخت که به ترورهای دهه های شصت و هفتاد بیلاخ نشون میداد…نویسنده،فعال حقوق این و اون،منتقد،اسمت مهم نیست!شمشیر داموکلس همیشه بالای سرته!..دیگه بس بود!مردمی که اصلاحات براشون مرده بود،مردمی که مثل زمان گندکاری های دهه هفتاد شوروی سر خروس خون میرفتن تو صف نونوایی و بوق سگ برمیگشتن خونه،مردمی که مجبور بودن غذای همسایه رو بدزدن تا بچشون شب گرسنه نخوابه خسته شده بودن،مردمی که که مجبور بودن کر و لال و کور باشن…حکومت جدید منو یاد پینوشه تو شیلی و باتیستا تو کوبا مینداخت،دست کمی از اون نداشت،وقتش بود بجنگیم و بمیریم و ازاد شیم،یکبار برای همیشه…

7/2/1402

نمیدونستم کدوم یکی رو نگاه کنم،دیدن جفتشون برام لذت بخش بود،خون روی چاقو و لباسام،یا ساختمون اتیش گرفته رو به روم…دیگه از رنگ دیوارای اونجا خسته شده بودم،یکم لکه های سرخ روی دیوار سفید تنوع قشنگی میشد…از بوی الکل هم خسته شده بودم،همش تزریق،همش تزریق…فازشون چی بود؟خب میخواستم بخوابم خودم میخوابیدم دیگه اه!..هوس بوی بنزین کردم…بعد کشتن چند تا از پرسنل و ازاد کردن چندتا از دوستای افسرده و هم فکرم تصمیم گرفتیم طبق نقشه ده یازده تا بیست لیتری بنزین از موتورخونه بیاریم و یکم بازی کنیم…بقیه پرسنلم دست و پا بسته انداختیم تو اتاق ریاست،با یه بشکه بنزین یادگاری بابت همه الطافشون نسبت به ما،به خصوص بدرفتاری هاشون،شکنجه هاشون،تجاوزاشون…بقیه بیمارا با وضع بدتر،مثل قاتلای روانی و…هم خونبهای فرار و مخفی شدن ما بودن،خب…وقت خداحافظی بود!

_بیاین بیرون رفقا،اینجا قراره حسابی گرم بشه!

یک هفته بعد:

تو اخبار ما همگی مرده بودیم!نه واسه این که تعداد جسدا رو شمردن،واسه این که اون وسط ادم زنده ای پیدا نکردن!خب،منطق اینا همینطوریه دیگه…امار تعدادم که نداشتن احتمالا،به هر حال ما رو به امون خودمون ول کرده بودن اونجا،ما فراموش شده های بی ملاقاتی رو…

بگذریم…ادمی که جلومه قیافه جالبی داره…شیش تیغ،با یه عینک ته استکانی گنده…بهش نمیخوره بیشتر از سی سالش باشه…تعریفشو زیاد شنیدم،شنیدم یه یاغی تمام عیاره،فرمانده گروه مقاومت،بخش انشعابی ارتش جدید حکومت…
_اسمت چیه پسر؟
سرمو میارم بالا و نگاش میکنم،حواسش به خط خطی های روی دستمه…از کارش خوشم نمیاد…
_جوکر!
_چی؟
_جوکر!
تعجب تو چهره اش موج میزنه…
_اسم واقعیته؟
_نه،کسیه که هستم!
سیگارشو روشن کرد و ادامه داد…
_برای بار اخر میپرسم،تو کی هستی؟
_من جوکرم!
پاشد و مثل بازجوهای فیلمای پلیسی با عصبانیت مشتای گره کردشو کوبید به میز!سیگارشم حروم کرد…
_یعنی چی؟اسم کوفتی واقعیت چیه!
_یه فرمانده خوب باید رو اعصابش مسلط باشه…اروم باش رفیق…
_به من نگو چیکار کنم!میتونم همین الان دستور بدم ابکشت کنن!
!معلومه که میتونی!پس چرا دستورشو صادر نمیکنی فرمانده؟
کم کم قیافه گوجه ایش به حالت قبلش برگشت،نشست و ادامه داد…
_چون نمیفهمم هدفت چیه!
_هدفم؟اها!میخوام عضو ارتش مقاومت بشم!
_از کجا بدونم نفوذی نیستی؟
_نمیدونم!این دیگه مشکل شماست!
_چجوری اینقدر راحت جلوی من نشستی و کسشعر میگی؟
_به سختی!

…یه هفته پیش من یه تیمارستانو با کلی ادم اتیش زدم و زدم به چاک،نه از روی بیکاری،اخبار تلویزیون جذبم کرد…در مورد یه گروه تروریستی بود که مردم بیگناه رو میکشه،خاىن و شورشیه و از این مزخرفات…با شناختی که از صدا و سیمای حکومتی ایران داشتم میدونستم همچینم درست نیست،نمیشناختمشون،برام جالب بودن،ممکن بود این ادما همرزمای بعدی من باشن…سه روز بعد فرارم خیلی تصادفی زیر پل نواب از یکی از برادران معتاد موقع نىشگیش امار یکی از اعضای گروه رو گرفتم،پیداش کردم و خواستم منو بیاره به پایگاهشون…قبول کرد؟به سختی…
_تخصص خاصی داری؟
_شیمیم خوبه،یه چیزای به درد بخوری میتونم بسازم،با کمترین امکانات…کارم با برنو هم بد نیست،تا شونصد مترو راحت میزنم،باز و بسته کردن و کار با کلاشم بلدم،از یه سرباز چیز بیشتری میخوای؟
_اره!وفاداری و گوش به حرف بودن!
_من روبات نیستم!خودم شعور دارم،اونقدری که کار خوب و بدو از هم تشخیص بدم!
_همیشه اینقدر زیاد حرف میزنی؟
_اتفاقا کم حرف ترین ادمیم که تا الان دیدی،فقط یه پنج سالی زیادی لال بودم!
ترسیده،عصبیه…لرزش دستاش که اینو میگه…یکم اب برای خودش میریزه…اب؟این چه ابیه که بوی الکل میده؟دیگه حالم از این بو بهم میخوره…
_جریان زخمات چیه؟لبخند قشنگی نیست!دستتم چیز خوبی نمیگه!
_جریانش؟اها!واسه اینه که زیاد سوال میپرسیدم!
عادت ندارم بلند بخندم…ولی ترس سلاح خوبیه،فقط باید بدونی چجوری باید ازش استفاده کنی…صدایی نمیاد،نه صدای دندوناش،نه صدای نفسای تند،ولی حسش میکنم!ترس توی نگاش و بالا رفتن ضربان قلبشو…
_داری تهدیدم میکنی؟
_نه!من فقط یه بیمار روانی ام که چند روز پیش کلی ادمو سوزوندم تا از زندانی فرار کنم که اصلا توش خوش نمیگذشت!من دنبال یکم هیجانم فرمانده!و تو اگه احمق نباشی منو از خودت ناامید نمیکنی!
خوب بلدم ادما رو قضاوت کنم،نه مثل بقیه،نه…یادمه دو سال اول که انداختنم تو تیمارستان مشکلی نداشتم با کسی…ولی وقتی چند نفر از اونجا رفتن،اونایی که جاشونو گرفتن ادمای خوبی نبودن،اصلا ادم نبودن که بخوان خوب یا بد باشن…بعد فهمیدن این که اون کثافتا به بعضی بیمارا تجاوز میکردن بد قاطی کردم،خیلی بد…یه پیچ گوشتی از تاسیسات کش رفتم و رفتم سراغ اون اکیپ چهار نفره…اره،اونا یه اکیپ بودن،همیشه پیش هم بودن و با افتخار گزارش کاراشو پیش هم میدادن…فکر میکردن تجاوز به کسی که خونوادش هم تو اون گهدونی ولش کردن زرنگیه…کی حرفای یه مشت روانی رو باور میکنه؟یه پیچ گوشتی تو شکم یکیشون فرو کردم و گلوی یکیشونم بعد انداختنش رو زمین با دندون پاره کردم،لذتش غیر قابل توصیفه ولی متاسفانه هیچکدومشون نمردن…بعد اون ماجرا،رییس بیمارستان که از کثافت کاریای اونا خبردار شد همشونو اخراج کرد و از حق نگذریم،ادم خوبی بود،برعکس زیر دستاش با کسی بدرفتاری نمیکرد…شاید برای همین بیمارستان رو روزی اتیش زدم که رییس به خاطر بیماریش رفته بود مرخصی…صداش رشته افکارمو پاره کرد…
_اگه احمق باشم چی؟
_یه سرباز خوبو از دست میدی!کسی که از بیشتر از نصف سربازات بیشتر به دردت میخوره!دیوونه بازیامو نبین!من یه نابغه ام!یه نابغه روانی!
یه لیوان دیگه با همون دستای لرزون برای خودش ریخت و رفت بالا…
_به مقاومت خوش اومدی!علی…
یه پسر جوون بلند قد درو وا کرد و اومد تو و جلوی در وایساد…
_معاون تازه مونو ببر ازمایشگاه…ببینم دست پختش به خوبی حرف زدنش هست یا نه…
_معاون؟به همین زودی ترفیع گرفتم؟
_اره،یه نترس کله خراب لازم داشتم که انگار جور شد!فقط امیدوارم اشتباه نکرده باشم تاواریش جوکر!
_نکردی…بحث ازمایشگاه چیه؟
_چند تا بشکه و ظرف مواد و یکم تجهیزات دیگه از چندتا کارخونه خارج کردیم و اوردیمشون اینجا،اگه کاربلد باشی چیزایی خوبی بینشون هست…جدای چیزایی که از تو پادگانا خارج کردیم…
حرفی نزدم،بلند شدم و پاکت سیگارشو برداشتم…
_مرسی بابت سیگار!
_چی؟وایسا ببی…نه…برش دار،مال خودت،فقط ازمایشگاهو نفرست رو هوا…
بعد یه احترام نظامی کلاسیک راه افتادم و از پسره خواستم راهو نشون بده…موقع راه رفتن فهمیدم همچینم لال نیست…شاید زبونشم مثل قدش زیادی درازه…
_ببین داداش،فک نکن مثل فرمانده مارو هم میتونی بترسونی!ما روانی تر از تو اینجا کم نداریم!بهتره مراقب کارات باشی!تو نمیتونی بلایی سر ما بیاری،ولی ما میتونیم بد حالتو بگیریم!با زخماتم نمیتونی مارو برسونی!یادت با…
زیادی زر میزد…یه لگد از رو به زمین به پشت زانوش زدم و وقتی افتاد رو زمین،سرشو گرفتم و کشیدم عقب،کاتر زنگ زده ای رو که زیر پل پیدا کرده بودم رو باز کردم و گذاشتم زیر گلوش…
_اول این که فالگوش وایستادن کار قشنگی نیست!دوم،مطمىنی نمیتونم بلایی سرت بیارم؟عزیزم کسی که خودشو میکشه کشتن بقیه براش سخت نیست!دوست داری داستان این زخمارو بشنوی؟اینا یادگاریه،هدیه خودم به خودم،که همیشه یادم بمونه یه لبخند گاهی بیشتر از هر گریه ای ادمو میسوزونه!من اون همه ادمو کباب نکردم که توی بچه کونی برام قمپوز در کنی!سوزوندمشون تا خیلیای دیگرم بسوزونم!پس اونی که باید مراقب خودش باشه من نیستم!
ببرم،نبرم،ببرم،نبرم،ببرم…میبرم!گلوشو بیخیال…یکم بالاتر،مثلا زیر چونش…نمیدونم چجوری کارم به اینجا رسید که از دیدن این مایع قرمز گرانبهای قرمز بیرون از رگای ادما لذت میبرم…چشای گرد شدشم جالبه برام،صورتش زیادی قرمزه،داره سکته میکنه…شایدم نه!
_ندو پسرجون،فشارت میره بالا زودتر میمیری!
پسره ی اوشگول،انگار سگ دنبالش کرده…راه افتادم و بعدسرک کشیدن اینور و اونور ازمایشگاهو پیدا کردم…درش بستست،لعنتی،خیلی ذوق داشتم اسباب بازیای تازمو ببینم…برگشتم و رفتم اتاق فرمانده…و البته من ادم مودبیم…
_بیا تو…
درو که واکردم و اومدم تو،وقتی دستای خونیمو دید خودشو کشید عقب…
_با علی چیکار کردی؟
یه سلام نظامی دادم و بیخیال روی صندلی نشستم…
_فک کنم به عنوان معاونت من افسر مافوقش بودم نه؟زیادی حرف میزد،تنبیهش کردم…
کاترو از جیبم در اوردم و انداختم جلوش…
_نگران نباش،اگه زیادی عمیق نبریده باشم الان تو درمونگاهه…
خب…الکل کارشو کرده انگار،رفیقمون شیر شده…وگرنه دلیل دیگه ای نداره که شمشیرو از رو ببنده و یه کلت مشکی رو از کشو در بیاره و بگیره سمت من…
_ببین پسر،من فرمانده یه گروه نظامی ام و اینجا جای غیرنظامیا نیست،ما از بین مردم عضوگیری نمیکنیم!تو هم که اینجا استثنایی باید یه چیزایی رو یاد بگیری!چون اجازه نمیدم راحت ول بگردی و سربازای منو بکشی!نمیذارم که اینجا شر به پا کنی!مراقب رفتارت باش!چون اگه نباشی برات گرون تموم میشه…
_چشم ژنرال!حالا بگو کلید ازمایشگاهو از کی باس بگیرم؟
زل نزن پفیوز…دوباره چشاش گرد شد…تفنگو گذاشت روی میز…
_تو چرا اینجوری هستی؟
_چجوری؟
_زیادی خاص!
رفتم جلو و روی صندلی نشستم…
_خب،بذار داستان یه پسرو برات تعریف کنم…
شروع کردم به گفتن داستان زندگیم،یه ساعتی هم طول کشید…تعجب کرده،شاید نمیتونه باور کنه…حرفی نمیزنه،فقط زل زده به من…کشو رو باز کرد و یه کلیدو از توش برداشت و از روی میز انداختش سمت من…
_مرخصی…
حرفی نزدم،پاشدم و بعد احترام نظامی برگشتم سمت ازمایشگاه…
پشت در بودم که یه صداهایی از داخل اومد…انگار دعوا بود…
_دستت به من بخوره میکشمت!داداشم بفهمه همچین حرفایی بهم زدی پوستت کندس!
_خفه شو بابا بچه کونی،به کیرم که میگی،میگم تهمت زدی اونم هیچ گهی نمیتونه بخوره!حالا بیا یه بوس بده ببینم!
_نزدیک من نیا کثافت!
کلید کیلو چنده؟با یه لگد درو باز کردم و رفتم تو یه پسر نوجوون و یه گولاخ ایکبیری،از همونایی که قیافشونم عصبانیم میکنه اون تو بودن،کثافت مستی از چشاش میبارید…دور و برمو نگاه کردم،یه چاقوی بزرگ و سنگین روی میز کناریم بود،برداشتم و پرتش کردم سمت اون لندهور…جاخالی که داد،دویدم سمتش و جفت پا رفتم تو شکمش،چاقو رو از زمین برداشتم و وقتی داشت سعی میکرد بلند شه چاقو رو تو گردنش فرو کردم و کشیدم بیرون…
_چیکارکردی!
برگشتم و خواستم جواب اون پسرو بدم،تازه صورتشو درست و حسابی دیدم!خشکم زد!چقدر ظاهرش زیبا و معصوم بود!

ادامه…

نوشته: میتی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها