داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

منو ببخش

اسمش بود فرهاد . یه قیافه معمولی داشت . ولی وقتی موهاشو شونه می کرد و ریششو اصلاح , چهره مردونه تر و جذاب تری به خودش می گرفت . با این که یه ویلای اختصاصی داشتیم ولی دوست داشتم بیام کنار دریا و تو جمعیت بگردم و حال و هوای تابستون بیفته تو سرم . عاشق قلیون کشیدن بودم . فرهاد بچه شمال بود . چند تا پلاژو آلا چیق و این جور بند و بساط ها داشت و کرایه می داد و این جوری خرجشو پیش می برد . درآمدشم بد نبود . حداقل تو این چند ماه تابستون که کار و بارش سکه بود . تعجب می کردم از این که چطور خودش تو کار قلیون چاق کردن برای بقیه هست و اهل هیچی نیست نه سیگاری نه عرقی و نه قلیونی .. ولی قلیون بهم آرامش می داد . به دریای آروم نگاه می کردم و تو غروب شمال با قلیون کشی به خودم تسکین می دادم . بهم می گفت دختر تهرونی چه خبرته -پسر شمالی اگه ما نباشیم که کاسبیتون راه نمیفته درهر حال یواش یواش باهم خوگرفتیم و از هر دری حرف می زدیم . یه خورده اعصابم خورد بود . تا حالا دوست پسری که دوستش داشته باشم و به اصطلاح رمانتیک عاشقش باشم نداشتم . همه شون دنبال این بودند که باآدم حال کنن . من از یه خونواده خیلی پولداری بودم که بابام از همین حالا کلی واسه من و داداشام سرمایه و ملک و املاک کنار گذاشته بود . سه تا داداش بودیم که همه شون بزرگتر از من و متاهل بودند و منم تا چند روز دیگه باید کنکور می دادم . ته تغاری بودم . حس کردم که یه جورایی از فرهاد داره خوشم میاد . آدم ساده ای بود . بی خیال بی ریا .. محجوب و دوست داشتنی .. -فرهاد تو تا حالا دوست دختر هم داشتی ;/; -کی میاد باهام دوست شه . روزگار برعکس شده . این دوره زمونه دخترا بیشتر بی وفا و خیانتکار شدن . مخصوصا بچه پولداراشون که هرروز بایکی هستن و دنبال عشق و تفریح و یه چیزای دیگه ان . -فرهاد یه دور از جونی دور از جنابی یه چیزی بگو ناسلامتی منم از همون دخترپولدارایی هستم که تو میگی ولی جنسم خرده شیشه نداره  -من که تو رو نمی شناسم .. -خب دوست نداری بشناسی ;/; گاهی تشکیلاتو می داد دست شاگردش و باهم می رفتیم تو ساحل یه قدمی می زدیم . -فرهاد چند دقیقه دیگه هم باش تا غروب آفتاب و دریا رو ببینیم و با هم برگردیم . -دختر من کار دارم .. دستشو می گرفتم و با التماس تو چشاش نگاه می کردم . نمی دونم چرا عاشقش شده بودم . به همین سادگی . حس می کردم اون گوهری رو که من آرزوشو دارم تو یه پسری و مردی پیدا کنم تو وجود همین فرهاد می تونم پیدا کنم اون می تونه به یه عشق پایبند باشه . یه اعتماد خاصی بهش داشتم . دستشو گرفته و تو چشاش نگاه کردم -چرا این جوری نگام می کنی دیبا . یه جوری میشم -ببینم از این نگاه خوشت نمیاد ;/; -چرا , هم خوشم میاد هم نه . -واسه چی خوشت میاد واسه چی نمیاد . -واسه چی نمیادو میگم . واسه این که یکی با همین نگاه گولم زد . دوستش داشتم و بایکی دیگه رفت . دیگه هیچی ازم نمونده بود و با خودم عهد بستم که دیگه هیشکی رو دوست نداشته باشم -پس چرا از این بابت باهام حرف نزده بودی -آخه ضرورتی نداشت -چرا حالا گفتی .. -این بر می گرده به اون یکی پرسشت که نمی خوام جوابشو بدم -واسه چی نمی خوای جواب بدی -بس کن دیبا .توهم کنه شدی امروز . همش داری بیست سوالی می کنی  .-سرتو بالا بگیر فرهاد . به چشام نگاه کن . توچشام نگاه کرد و قطره اشکی رو گونه هاش جاری شد . -باشه فرهاد اگه میخوای دیگه من نمیام اینجا . میرم و جای دیگه قلیون می کشم -نه دیبا منظوری نداشتم .. رفتم خونه و اون شب تا صبح نخوابیدم . چند روز دیگه هم کنکور داشتم ولی طوری به درسام مسلط بودم که حس کردم بهتره خودمو این دم آخری زیاد علاف کتابام نکنم ولی دوروز قبل از امتحان یه مروری کنم بد نیست . اما این وضعیتی که برام پیش اومده بود تمرکز منو بهم زده بود .اون شب تا صبح نخوابیده بودم . دیگه نمی خواستم ببینمش . یه نصفه روز دوام آوردم ولی بیشتر نتونستم . موقع ظهر دوباره رفتم پاتوقش . ندیدمش . ظاهرا بود تو سوپری خودش . نمی دونم چرا در مغازه تا نصفه پایین کشیده شده بود . از در پشتی در زدم و درو واسم باز کرد . بدون این که دعوتم کنه رفتم داخل . تنها بود . -توکه نمی خواستی بیای . -واسه چی اومدی . اومدی که دوباره حالمو بگیری ;/;-مگه من چیکارت کردم  . اومدم باهات خداحافظی کنم و می خوام برگردم تهرون امتحان کنکور دارم و دیگه هم نمیام . حداقل واسه دیدن تو نمیام . -بیای نیای برام فرقی نمی کنه . مگه تو کی هستی . -هرکی هستم یا نیستم واسه خودم غرور دارم . یکی فریبت داده حالا داری دق دلیشو سر من خالی می کنی ;/; من به تو چه بدی کردم . فقط سعی کن اگه با یه دختری بر خورد می کنی این قدر امل نباشی و بدونی چه جوری باهاش تا کنی شاید واسه همین اخلاق گندت بوده که ولت کرده .. خودم از این حرفی که بهش زدم ناراحت شده بودم . می دونم دلشو به درد آورده بودم ولی یه جورایی حقش بود . -صبر کن دیبا نرو . منو ببخش .. منو ببخش دست خودم نیست یه خورده پررو شدم و ازش پرسیدم حالا می تونی اون یه سوال دیگه امو جواب بدی ;/;-چی بود یادم رفت . تو چشاش نگاه کردم وگفتم فرهاد تو که به من دروغ نمی گفتی . زبونت بهم دروغ میگه ولی چشات میگه که همه چی خوب یادته ;/; -دیبا اگه بگم می ترسم ناراحت شی وبهم بخندی . مسخره ام کنی . من تو نگات یه حالت عاشقونه ای رو دیدم . انگار یکی داره بهم میگه که عاشقمه . -ببینم چشام رو بدن کی بوده ;/; -شوخیت گرفته .. باورم نمی شد که این نگاه نگاه تو باشه . یکی که فکر نکنم هیچوقت نگاش و قلبش دنبال آدمی مث من باشه -به اونش کاری ندارم ولی مگه تو چته .. ;/; دویاره بهم نگاه کن .. -نه ولم کن می ترسم . -خیلی بچه ای . تو هم منو ببخش اگه حرف بدی بهت زدم . ولی هیچوقت از پنهون کردن احساساتت نترس . بالاخره تو این دنیای بزرگ یکی هست که واسه احساساتت ارزش قائل شه . همه رو به یه چش نگاه نکن .. خداحافظ فرهاد .. دلم میخواست صدام کنه .. بگه صبر کن ولی سکوت کرده بود . دستم به طرف در رفته بود که صدام کرد .. صبر کن دیبا.. تو چشام نگاه کرد تو نگاش پاکی و محبت و وفا موج می زد .. یه چیزی می خوام بهت بگم دیبا فقط بهم نخند .. نخند .. من دوستت دارم .. واسه لحظاتی به هم خیره شده بودیم . نیازی نبود که بهش بگم دوستت دارم . اون اگه خنگ نبود خیلی راحت از نگام می فهمید که دوستش دارم . دلم می خواست که در عالم خوشی و آرامش خودم تا ساعتها بمونم . منم به عشق اون و به اون نیاز داشتم .-فرهاد واسه چی به تو بخندم . مگه آدم به عشق و عاشق می خنده . حس کردم که دلش می خواد بغلم کنه و روش نمیشه . نگاهشو خوب می خوندم . اشتباه نمی کردم . دستامو به طرفش دراز کرده همدیگه رو بغل زدیم و با اشکای من اونم اشک می ریخت . دوستت دارم فرهاد واسه همیشه مال توام اگه بخوای . دیدی که بهت نخندیدم ;/; دارم واست اشک می ریزم . اینو به حساب اشک شوق و خوشحالی گذاشتیم . فرداش هم اونجا موندم . دو سه ساعتی رو با هم رفتیم بیرون و دشت و دمن های اطراف . باهم از عشق گفتیم از دلهای پاک و از این که به هم وفادار می مونیم . -دیبا اگه دانشگاه قبول شی ولم می کنی و میری ;/; -کجا برم عزیزم . من بدون تو می میرم . -پس قول دادی تنهام نذاری . -آره قول دادم قول دادم و قول میدم . دوستت دارم .. رفتم تهرون و امتحانمو دادم . همون شبونه بر گشتم . فرهاد فکر می کرد که من فردا میام . قبل از این که برم ویلا گفتم برم و غافلگیرش کنم . آروم آروم از پشت تپه های شنی خودمو رسوندم به یکی از آلا چیق ها . یه پسری دستشو دور کمر دختری حلقه زده بود . اسکلت پسره واسم آشنا بود . اون فرهاد بود . داشت قلیون می کشید . اون که اهل این چیزا نبود . سرم داشت گیج می رفت . از خودم بدم اومده بود . غرورم بهم اجازه نمی داد که برم و هیاهو کنم . بر خودم لعنت فرستادم . من که چشام اشتباه نمی کردن . یعنی آدما این قدر شیاد و بیوفان ;/; تف برتو فرهاد و لعنت بر من . با کف دستم به چشام می کوبیدم واونا رو بسته بودم به فحش . تمام راه رو گریه می کردم . رفتم و دیگه هم اون طرفا پیدام نشد . اما دلم پیش اون بود . هرچند نفرت جای عشقو گرفته بود . تصورشو نمی کردم که تا این حد فریبم بده . من دوستش داشتم . اون قالم گذاشته بود . دوماه گذشت و به شهریور رسیدیم گاهی تهرون بودم و گاهی شمال . هنوز آروم و قرار نگرفته بودم . خیلی زود عاشق شده بودم و خیلی هم زود شکست خورده بودم ولی هنوز تو دلم بود . باید حالیش می کردم که من اونقدر ها هم که فکر کرده خنگ نیستم .. دست و پام می لرزید وقتی که می خواستم باهاش روبرو شم . وقتی که دیدمش به سردی باهام برخورد کرد .. -خوب چهره واقعی خودتو نشون دادی فرهاد . این بود اون دوستت دارم گفتن هات ;/; -از این جا برو دور شو دیبا وگرنه هر چی دیدی از چش خودت دیدی بچه پولدار . تو رو چه به عاشق شدن . برو خودتو مسخره کن .. -خفه شو خائن .. -برو الان شاید بیان تحقیق .. من قراره فرداشب برم خواستگاری .. شاید باازدواج این بحران روحی من حل شه و اونی که همسرم میشه دوستم داشته باشه .. چشاشو بست تا ریزش اشکهاشو نبینم -چرا قالم گذاشتی چرا بهم دروغ گفتی دیبا . چرا . عاشق شدن بهم نیومده -معلوم هست چی داری میگی ;/; -نمی دونی چه شبهایی که به یاد تو تا صبح نخوابیدم . اون شکست اولو فراموش کرده به تو فکر می کردم . خیلی پستی .. برو گمشو . برو برو گمشو .. نمی خوام ریختتو ببینم . نه حالا نه هیچوقت دیگه تا خواستم بگم که خائن تویی و بیخود مظلوم نمایی نکن ناگهان یه فرهاد دیگه از در اومد داخل .. یخ زدم . عین اون بود . هیچ تفاوتی باهم نداشتند . شاید اگه تو چشاش خیره می شدم از حالت نگاش می فهمیدم که اون فر هاد نیست . اون فرشاد داداش دوقلوی فرهاد بود که من اونو با یه دختر دیگه دیده بودم . دودستی زدم تو سرم . فرهاد دستمو گرفت و به قصد بیرون انداختنم  هلم داد که فرشاد اومد بین ما قرار گرفت . ازجام نمی تونستم بلند شم . هر بلایی سرم میومد حقم بود . من اونو زجرش داده بودم و خودمم داشتم شکنجه می شدم ولی بیشتر به خاطر شکنجه و عذابی که به اون داده بودم و یک بار دیگه باور هاشو خراب کرده بودم زجر می کشیدم . .. داداشش منو برد پستو و باهام حرف زد . منم جریانو واسش توضیح دادم و بهش گفتم که موضوع چیه . فرشاد گفت که خونواده به زوراونو قانع کردن که واسش برن خواستگاری . اون چند بارتا مرز روانی شدن پیش رفته همش اسم تو رو تو خواب و بیداری فریاد می زده تازه چند روزه که آروم شده . -فقط تنها خواهش و آخرین خواهشی که ازت دارم اینه که خودشو خونواده رو متوجه کنین که علت این اشتباه چی بوده . براش آرزوی خوشبختی می کنم و خودمم تا آخر عمرم زجر می کشم ولی امیدوارم ته دلش منو ببخشه .. نتونستم اونجا وایسم و اونی که قسمت نبود برادر شوهرم شه اشکامو ببینه .. از اونجا گریختم . به سرعت برق و باد تو شنها می دویدم . دوست داشتم برم یه گوشه ای که هیشکی نباشه . هیشکی رو نبینم . دلم می خواست که اون منو ببخشه و نگه که نسبت بهش بیوفایی کردم . گاهی وقتا یه ستاره ای تو آسمون میدرخشه و ناپدید میشه . گاهی هم یه شهابی میاد و میره . عشق من سریعتر از این دو تا افول کرده بود . دور و بر من هیشکی نبود . یه جایی رفته بودم که کسی اون دور و برا نمیومد . غروب شده بود و به شب رسیده بودم . خیلی مفت همه چی رو باخته بودم . دیگه به کی می تونستم دل ببندم . من نمی تونم دوباره عاشق شم وقتی که بدونم خودم مقصر شکستم بودم . مشتامو به شنهای ساحل می کوبیدم و فریاد می زدم . شاید آدمایی بودن که صدامو می شنیدند ولی جوابمو نمی دادند . شلوارم خیس شده بود . اهمیتی نمی دادم . هنوز صدای فرهاد تو گوشم بود که می گفت دیبا دوستت دارم و.. تنهام نذار تو بهم وفادار بمون .. تو ولم نکن .. تو واسه همیشه دوستم داشته باش عاشقم باش و من این جوری حالشو گرفته بودم … در نهایت نومیدی یه برق امیدی رو تو وجودم حس کردم . حس کردم که فرهاد کنارمه .. آره اون پیشم وایساده بود و حرفی نمی زد . معلوم نبود از کی تا حالا اونجاست .. -فرهاد منو ببخش . برات آرزوی خوشبختی می کنم . من بیوفایی نکردم . -داداش همه چی رو واسم گفت -خیلی دیر اومدی دیبا خیلی دیر .. دیگه همه چی بهم خورد -می دونم همه چی بهم خورد و نمیشه به گذشته بر گشت . منو ببخش فرهاد .. -دیبا همه چی بهم خورد . من دوستت دارم . خواستگاری بهم خورد . حالا من از تو خواستگاری می کنم -دیوونه پس داری این جوری حالمو می گیری تو گفتی همه چی بهم خورد ..-من که دروغ نگفتم .. رفتم طرفش تا اذیتش کنم که از دستم در رفت . می دونم عمدا در رفت که منو بکشونه به یه جای خلوت . پشت تپه هایی که کسی نباشه . اگه تا آخر دنیا هم می رفت باهاش می رفتم . ستاره های آسمون همه مثل خورشیدروشن شده بودند . و من دوست داشتم مثل مجنون تو صحرا همچنان بدوم تا به لیلی فرهاد خودم برسم . وقتی که یه جای مطمئنی رسیدیم بهم گفت دختر هنوز که داری هق هق می کنی چته نازک نارنجی بچه پولدار . من که بهت گفته بودم نمی تونی عاشق شی -بسه دیگه فرهاد منو ببخش . من چند بار ازت معذرت بخوام ;/; چیکار می کردم . زن حسوده دیگه . -داشتم واست دیوونه می شدم دیبا . مجبوری داشتن زنم می دادن . -حالا چی ;/; -حالا تو مجبوری داری زنم میدی . گوششو کشیده و سرشو به صورتم نزدیک کردم . لبهاشو به لبام چسبوندم با اولین و داغ ترین بوسه عشق  زندگیم به روی شنها غلتیدیم .. پایان .. نویسنده .. ایرانی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها