داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

باز باران با ترانه (۲ و پایانی )

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

قلبم به تپش افتاد … ضربان قلبم و ضربه هایی که به سینه ام وارد میکرد رو به راحتی حس میکردم . رفتم سمت آشپزخونه !
+هووووووه … اینجایی تو ؟
_سلام آقا محمد . ببخشید که بی اجازه تون اومدم اینجا . صبح زود بیدار شدم , آشپزخونه یکم نامرتب بود . تمیزش کردم .
+صبح تو هم بخیر . نمیخواست به زحمت بیفتی . دیشب خوب خوابیدی ؟
_بله به لطف شما .
+بشین صبحانه بخوریم … اگر دوسداری , حالا بهم بگو ماجرای دیشب چی بود ؟
سرش رو انداخت پایین و با ناراحتی شروع به تعریف کرد : وقتی بچه بودم , پدر و مادرم رو توی یه سانحه رانندگی از دست دادم … هرروز با خودم میگم کاش منم همراهشون بودم و از این زندگی راحت میشدم !
ناراحت شدم و برای شنیدن ادامه ی حرفش سراپاگوش بودم …
_عموم کفالت من رو گرفت و خانواده ی عموم , رسما خانواده ی جدید من بودن …
تا اینکه دوسال پیش عموم فوت کرد و من با زن عموم و پسرش یاسین که 17 سالش بود زندگی میکردم . بعد از مرگ عمو , سنگینی نگاه های شیما ( زن عمو ) رو احساس میکردم . بداخلاقی , طعنه ها و غر زدن های عمو هر روز بیشتر و بیشتر میشد و آزارم میداد . که دیشب وقتی از توی اتاقش غر غر می کرد , توهین هاش به اوج خودش رسید . یاسین هم طبق معمول پای کامپیوترش بود و سرگرم بازی …
بی سر و صدا و بدون اینکه کسی متوجه چیزی بشه , شال و کلاه کردم . سریع از اونجا زدم بیرون و شروع به قدم زدن کردم . هوا صاف بود . فکر نمیکردم بارون بگیره ولی یکم که از خونه دور شدم قطره های بارون , خیسیِ گونه هام رو بیشتر کرد… شاید دل آسمون هم , مث من گرفته بود … توی فکر و خیال بودم که با صدای بوق ماشین و متلک های اون پسره به خودم اومدم .
بقیه ی اتفاقات رو هم که خودتون در جریانید …
+متاسفم … ( اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم و سعی کردم حال ترانه رو هم عوض کنم )
غرق شده بودم توی دریای بی کران چشم های درشت و خوشگل ترانه , که صدای زنگ موبایل , تار و پود خیالم رو پاره کرد … ( لعنت به تلفنی که بدموقع زنگ بخوره …))))
+جانم علی ؟
علی : کی میای محمد جان ؟
+امروز یکمی دیر میام داداش . به خانوم عباسی بگو تایم های امروز من رو کنسل کنه .
علی : باشه داداش حتما . خداحافظ .

+ترانه بپوش بریم …
_کجا ؟؟؟
+جای بد نمیبرمت . لباس هات رو بپوش .
_ولی لباس هام خیس اند هنوز .
+اووووم … یه لحظه وایسا
از اتاق , سشوار و اتو آوردم …
+ببین چیکار میتونی بکنی با این ها … خشک کن لباس هات رو بعدش میریم .
_باشه چشم .
نیم ساعتی طول کشید تا حاضر بشه …
تا نصفه های مسیر ساکت بود و حرفی نمیزد … ولی کنجکاویش اجازه نداد تا موقع رسیدن صبرکنه .
_میشه بپرسم چرا به من کمک میکنی ؟
+فک کن دیوونم !
_دور از جون , فقط امیدوارم بتونم جبران کنم .
+نگران نباش . جبران میکنی ( با چشمک )
یکم ترس افتاد به جونش , چهره ی بانمکش , بامزه تر شده بود . چشم هاش برق میزد و دستای ظریفش , توی جیب لباسش بود .
+بفرمایید رسیدیم …
_اینجا که لباس فروشیه !!!
+آره خب … باید یه دستی به سر و وضعت بکشیم . بیا داخل .
به فروشنده که خانومِ یکی از دوستانم بود سلام کردم . تحویلم گرفت و از احوال خانواده پرسید .
ازش خواستم بهترین لباس هاشون رو به ترانه نشون بده و کمکش کنه بهترینشو انتخاب کنه .
+ترانه ! ( غرق تماشای لباس های جورواجورِ بوتیک بود )
_جان … ینی چیز ” بله ”
خندم گرفت …
هرچی میخوای , بدون توجه به قیمتش بردار …
_ولی آخه …
+گفتم بردار دیگه !
با متانت و آرامش مشغول انتخاب شد .
+من داخل ماشین منتظرم . خریدت که تموم شد صدام بزن بیام حساب کنم .
_بله چشم .

با صدای ضربه زدنش به شیشه ی ماشین , به خودم اومدم . چیزی که می دیدم , باور پذیر نبود … مثل قرص ماه شده بود !
+بشین توی ماشین تا من بیام .
خریدها رو حساب کردم و سوار ماشین شدم که راه بیفتم .
یکم مِن مِن کرد و با صدای نازک و دلنشینش گفت : ولی اینا خیلی گرون شد … چجوری باید جبران کنم ؟
با لبخند نگاهش کردم و جواب دادم : الان میریم یه جای خوب که تو هم بتونی جبران کنی !
_میشه واضحتر بگید ؟
+نوچ … صبرکن تا خودت ببینی .
دیگه چیزی نپرسید …

+خب خب آماده شو که رسیدیم … دنبالِ من بیا .
از پله ها می رفتم بالا و ترانه پشت سرم می اومد .
نگاهش کردم , دلهره توی چشم های مشکیش فریاد میزد .
کلید انداختم , در رو باز کردم . بیا داخل …

کلید انداختم و در رو باز کردم . بیا داخل …
سلام بچهاااا ! مهمون داریم .
بچهای دفتر : سلام آقای راد .
خانوم عباسی : به به چه خوب … حالا کی هست این مهمون عزیز ؟
به ترانه نگاه کردم و گفتم : بفرمایید داخل .
بعد از سلام و احوالپرسی با بچها ; ترانه رو به سمت اتاقم راهنمایی کردم .
+اینجا محل کار منه و دوستانی که دیدی هم , همکار و کارمند های من هستند . ما کار کنکور و مشاوره ی تحصیلی انجام میدیم .
_جای قشنگ و آرومی عه .
+مرسی … ببینم : تو به منشی بودن علاقه ای داری ؟
_منظورتون اینه که من منشیِ اینجا بشم ؟!؟!؟! ( با ذوق )
+آره خب … البته اگر خودت بخوای … وگرنه اجباری در کار نیست !
_ملووومه که میخوام . چی بهتر از این ؟؟؟ مرررسی واقعا ممنونم .
+شما می تونی از همین لحظه کارِت رو شروع کنی ! خرید های امروز هم , پیش پرداخت حقوقته . برای بیشتر آشنا شدن با محیط کارِ ما , می تونی از خانوم عباسی یا خانوم حاتمی کمک بگیری . بهشون بگو که استخدام شدی … راهنماییت میکنن تا جا بیفتی .
_مرررسی واقعا بی اندازه خوشحالم .
+میتونید کارِتون رو شروع کنید …
مشغول رسیدگی به کارهای خودم شدم . دوساعت بعد , صدای تق تق در اومد … با یه سینی کوچیک , که یه فنجان چای خوش عطر داخلش بود , وارد شد .
+شما چرا زحمت کشیدید ؟
_در برابر زحمات شما کاری نکردم ! با اجازتون من برم به کارهام برسم .
+صبر کن . بیا بشین … ترانه , تو جایی برای موندن داری ؟
_خب … راستش نه ! بجز زن عموم کسی رو ندارم !
+سوئیت بالای اینجا مبله است . خونه ی قبلیِ منه .
_واااای واقعااا ؟ ممنوووونم … ولی آقا محمد , پس خودتون چی ؟
+بعد از مهاجرت خانوادم , من توی اون خونه ای زندگی میکنم که دیشب دیدی ! تو هم می تونی توی این سوئیت ساکن شی .
_باز هم بابت این همه لطف تون متشکرم . هیچ وقت کمک هاتون رو فراموش نمی کنم .
با خوشحالی و انرژی مضاعف , از اتاق خارج شد .
عصر بچها رفتن . من مونده بودم و ترانه . سوئیت رو نشونش دادم و کلید دفتر و سوئیت رو بهش دادم .
صبح فردا , سعی کردم زودتر از بقیه برم دفتر و کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم .در رو که باز کردم , چشمم به ترانه افتاد . اولش جا خوردم . اون هم یه لحظه ترسید !
+چقد زود اومدی !
_عادت دارم زود بیدار شم . کارهام رو انجام دادم و اومدم سرکار که پرونده های به هم ریخته رو مرتب کنم .
ازش خوشم اومد … اصلا تنبل و بی حال نبود … برعکس ” کاملا سختکوش و سحرخیز ”
دفتر روزگار ورق می خورد و هر روز که می گذشت , ترانه چیزهای بیشتری از خودش نشون می داد و من بیشتر و بیشتر شیفته ی خانومی و وقار و زیباییش می شدم . احساسم بهش فرق کرده بود . تصمیمم رو به شکل جدی گرفتم . یک شب که سرحال بودم , با خانوادم تماس گرفتم : ( ویدئو کال )
+سلام مامان جان . چطوری ؟ بابا چطوره ؟ چخبرا …؟
_سلام شاه پسرم ! چه عجب حال ما رو پرسیدی شما !!!
+آخه قربونت برم , من که همیشه زنگ میزنم بهتون .
_حالا هرررچی … من مادرم . دلم واسه بچه ام تنگ میشه .
کم کم در جریان قرارشون دادم و قرار بر این شد که شخصا با ترانه صحبت کنم و بعد به مامان و بابا خبر بدم که برای رسمی کردن ازدواجمون و برگذاری جشن , از ایتالیا بیان .
فردا شب ترانه رو به یه رستوران شیک و آروم دعوت کردم .
توی رستوران دیدمش … صحبت کردیم و غذا سفارش دادیم !
قبل از اینکه گارسون شام رو بیاره , وقتی ترانه حواسش از من پرت شد , از توی جیبم , حلقه ای که واسش خریده بودم رو در آوردم و روبروش زانو زدم !
+با من ازدواج می کنی !؟
_وااااای ! چیییی !!! محمد , توووو …!!! من ؟؟؟
+آره … من و تو , ماااا …
توی چشم هاش , ذوق رو می دیدم .
حلقه رو دستش کردم …
+خیلی دوستتدارم !
_نمیدونم چی بگم واقعا … منم دوستتدارمممم .
ماجرای خانوادم و اینکه قراره بزودی به ایران بیان رو واسش گفتم .
شام خوردیم و رفتیم خونه ی من و تا نصفه شب , شوخی و بازی کردیم و هله هوله خوردیم !
با ترانه بودن اصلا خستگی نداشت …! تمام لذت و عشق بود .
چند روز باهم رفتیم بیرون ( شهربازی و پارک و رستوران و … ) . میخواستم یه مدت بگذره بعد به خانوادم اطلاع بدم که بیان .
هفته ی بعد برای ناهار دعوتش کردم خونم .
آیفون به صدا در اومد … خودش بود . دل توی دلم نبود !
حسابی به خودش رسیده بود و مثل همیشه خوشگل و دوسداشتنی بود ! مانتو و روسریش رو در آورد .
نشست و شروع به صحبت کردیم . صدای خوشگلش دلم رو به لرزه مینداخت !
+ترانم !
_جان دلم ؟
+امروز واست سوپرایز دارم هاااا دلبرررر !
_سوپرایززز ؟؟؟ اووووم چی هست حالا این سوپرایزتون آقاااا ! ( با لحن دلبرانه و شیرینِ خودش )
+دستت رو بده و چشم هات رو ببند !
بردمش سمت حمام …
+حالا می تونی چشم هات رو باز کنی !
یه وان پر از آب با گلبرگ های رز سرخ پرپر شده و شناور روی آب ! اسانس خوشبویِ رز فرانسوی , آدم رو مست می کرد !
+خانومم ! آب بازی دوستداری !؟
_اگررر آقامون پسرِ خوبی باشه و شیطونی نکنه باشه !
+قول نمیدم !
با خنده لباس هاش رو آروم از پوست سفید و نرم و خوشبوش در آوردم . اولین بار بود که تقریبا برهنه میدیدمش …
هیکلِ خوش تراش و ظریف و سفیدش , هوش از سر آدم می برد !
آبِ وان گرم بود و لذت زیادی داشت …
دست هاش رو گرفتم و زل زدم به چشم های درشتش ! آروم آروم سرم رو به صورتش نزدیک کردم . گرمیِ نفس هاش رو با گونه هام احساس می کردم ! همونجور که چشم هام به چشم هاش گره خورده بود , شیرینی لبش رو برای اولین بار چشیدم ! گرمای لبش , آتش درونم رو شعله ور می کرد ! گردن و گوشش رو لمس و نوازش میکردم . دست هاش پشتِ کمرم بود و چسبیده بودیم به هم … انگار که هیچ چیزی نتونه از هم جدامون کنه ! سینه های خوش فرمش از زیر لباس زیر هم , دیوانه کننده بود … خودنماییِ سینه هاش , عجیب تحریکم می کرد . سینه هاش رو با دست گرفتم … تشنه بودم ” تشنه ی وجودش ” . دستمو بردم سمت کمرش که سوتینش رو باز کنم …
دستم رو بردم سمت کمرش تا سوتینش رو بازکنم , که با صدای آیفون میخکوب شدم ! صداش مثل آب یخی بود که بر پیکره ام ریخته شده باشه … قرار نبود کسی بیاد !
پاشدم و لخت رفتم سمت آیفون . چیزی که می دیدم رو باور نمیکردم ! مااامااان بااابااا !!!
+ترااانه زود باش لباس هات رو بپوووش .
سعی کردم با خونسریِ تمام جواب بدم ! اِهِم اِهِم …
+بله !؟
مامان : سلام عزیزم . باز کن .
+مامان سلااام … چه بی خبررر !!! کی رسیدین !
مامان : در رو باز کن حالا تا بیایم بالا … میگم واست .
یکمی معطل کردم تا ترانه آماده شه ! در رو باز کردم و خودم هم به سرعت لباس هام رو پوشیدم .
بعد از باز کردن در ورودی سالن , نمیدونستم از دیدنِ مامان بابام خوشحال باشم یا ناراحت !!!
شوکه بودم . از دیدن ترانه جا خوردند !
مامان : فکر کنم بد موقع رسیدیم !
+نه اصلا ! ( ! آرههه … خیلیییی بدموقع ! ) … فقط خیلی یهویی و بی خبر اومدید .
مامان : خواستم زودتر سلیقه ی پسر یکی یدونه ام رو ببینم . به تو هم نگفتیم میایم که غافلگیر شی !
چقدررر خوووب … واقعا خوشحال شدم . ( !!! ارواح عمم !!! )
ترانه رو به پدر مادرم معرفی کردم . همه چیز داشت خوب پیش می رفت که بابا گفت : من میرم یه دوش بگیرم .
سرررریع گفتم نه نه اصلااااا … ناهارم می سوزه . الان هم آب گرم کن خاموشه و آب سرده .
حواسشون که از من پرت شد , اوضاع حمام رو درست کردم … یه نفس راحت کشیدم !
چند روز گذشت . خانوادم و ترانه بیشتر آشنا شدن و مامان هم ترانه رو پسندیده بود !
کار های مراسم انجام شد و یه جشن خودمونی و جمع و جور گرفتیم . بعد از رفتن مهمون ها , مامان و بابا به سوئیت بالای دفتر رفتن که قبلا دست ترانه بود . قرار بود هفته ی آینده هم برگردن ایتالیا .
رفتم دوش گرفتم و بدنم رو شستم . دلم ضعف می رفت برای بدست آوردن هرچه سریعترِ عروس آرزوهام .
ترانه هم رفت حمام تا خودش رو آماده کنه .
با حوله ی کوتاهِ قرمزش اومد بیرون و لبه ی تخت نشست !
احساس خوشبخت ترین مرد زمین رو داشتم . در رو بستم , انگشتم رو روی لبش حرکت دادم و روبروش زانو زدم …
گرمای نفس هاش و زیبایی صورت و بدنش , دلم رو آشوب می کرد !
خوابوندمش روی تخت و شروع کردم به خوردنش …
ازش سیر نمی شدم . گردنش , لب هاش , گوش هاش و زیر گلوش …
از طرفی نمیخواستم دست از خوردنش بکشم و از طرفِ دیگه , دوست داشتم بدنش رو فتح کنم !
بلندش کردم . حوله اش رو باز کردم و با تمام وجود به آغوش کشیدمش …
با تررررس از خواااب پریدم …
بابا پاشو … باباااا . بابا جونم پاشو مدرسم دیر شد هااا . دخترم بالای سرم ایستاده بود و سعی داشت بیدارم کنه !
بدنم یخ کرد و قلبم تند تند میزد . باورکردنی نبود که همه اش رو توی خواب میدیدم !
تمام خاطراتِ 10 سال پیشِ زندگیم رو , در عرض کمتر از چندساعت , توی خواب دیده بودم ! احساسِ خوبِ بدی داشتم … یه پارادوکس به تمام معنا !
سلام کردم و صبحانه خوردم و دخترم رو به مدرسه رسوندم . قرار بود بعدش برم مطب .
منصرف شدم … یه دسته گل خریدم و برگشتم خونه !
در رو بستم .
_محمدم … تویی !!!؟؟؟
+آره عزیزم .
_چیزی جا گذاشتی ؟
+آره …
دنبال ترانه بودم , دیدم داخل آشپرخونست . از پشت بغلش کردم .
_چی گذاشتی ؟
+قلبمووو … تو سینه ی خانومم !
_دیوووونه !
+دیوونتم دیگه …
با زبونش گردنش رو نوازش میکردم و با دست پهلوهاش رو گرفته بودم . روشو برگردوند . بی اراده لبش رو به دندون کشیدم و دیوانه وار می بوسیدمش ! بعد از چند دقیقه عشقبازی , دست انداختم زیر زانوهاش و پشت کمرش . بردمش روی تخت …
از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم ! دستم رو گرفت و کشید سمت خودش . همونطور که لبش رو می بوسیدم , شروع کردم به در آوردن لباس هاش . هنوز هم به همون زیبایی و لطیفی بود . عطر بدنش , آتشم رو شعله ور میکرد . سینه های خوش فرمش رو با دست فشار می دادم . سرم رو بردم بین سینه هاش و شروع کردم به بوسیدن و مکیدن سینه هاش . نوک سینه ها آروم گاز می گرفتم . شهوت رو از چشم هاش می خوندم ! کمر و پهاوهاش رو با دستم نوازش می کردم . آماده بودم برای یکی شدن با فرشته ی زمینیم . پیراهن و شلوارم رو در آوردم . شلوار چسبانش رو پایین کشیدم و از روی شورت , شروع کردم به چشیدن عصاره ی بدنش .
کاملا خیس و شهوت برانگیز بود …
بعد از چند دقیقه بازی و بوسیدن و خوردن کسش , شورتش رو کامل در آوردم . جلوش وایسادم . ترانه روی زانو هاش نشست و شروع به خوردن کرد .
با بوسه و زبون زدن به کیرم دیوونم می کرد . میدونست خوشم میاد . با تخم ها و کیرم بازی میکرد و میخوردشون . دستش دور کیرم حلقه شده بود و کیرم رو توی دهنش حرکت میداد درحالی که چشم هامون به هم گره خورده بود …
طولی نکشید که با صدای خمار و شهوتناکش گفت : محمدم !
+جان دلم ؟
_می خوامت … می خوام با تمام وجود توی خودم حست کنم .
خوابوندمش روی تخت و خیمه زدم روش .
صدای نفس زدنمون , فضا رو پر کرده بود . شیرینیِ اون لحظات غیرقابل وصفه …
کیرم رو روی کسش گذاشتم و با حوصله و آروم آروم فشار دادم داخل . رون های سفید و جذابش حسابی تحریکم میکرد .
با آهی که کشید , متوجهِ لذت بردنش شدم . شروع کردم به تلنبه زدن …تلنبه های آروم اما سرشار از لذتِ غیرقابلِ وصف .
ریتم نفس هامون تند و تندتر میشد و سرعتمون هم بیشتر شده بود .
با تمام وجود حسش میکردم . انگار تک تک سلول های بدنم داشتند لذت می بردند .
لدنش لرزید و داغ تر از قبل شد حسِ خوبِ رضایت رو توی چشم هاش می دیدم . چیزی نمونده بود که خودم هم ارضا بشم . ضرباتم رو سریعتر و محکمتر کردم . داغی و تنگیِ کسش محشر بود . ضربه ی آخر رو زدم و داخل کسش ارضا شدم . با همون حال روی ترانه ولو شدم … قربون صدقش رفتم و ازش تشکر کردم .
+عزیزم پاشو بریم حمام . می خوام خودم بشورمت .
_بدنِ خیس از عرقش رو شستم . لباس پوشیدیم . با لذت و عشق به همسرم نگاه می کردم و از داشتنش بی انداره خوشحال بودم .
عقربه های ساعت , خبر از تعطیل شدنِ مدرسه ی باران می داد !
لباس پوشیدم و رفتم دنبال دخترم …

” پایان ”

نوشته: GLADIATOR

نوشته: GLADIATOR

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها