داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ماراتون شهوت (۱)

این داستان نیست و کلمه به کلمه اش واقعیت هست. لطفا نرید آخر این خاطره را بخونید. می‌خوام از همین اول این ماراتون را پیش بریم. همه نوشته ها و بجز اسامی واقعی هستن. ترسی هم ندارم که یه آشنا این داستان را بخونه چون نمیتونه ثابت کنه منم. تمام اتفاقات واقعی را نوشتم چون خوشم نمیاد خیال‌بافی کنم و حتی یه جمله دروغ بنویسم. حالم از این کار به هم میخوره. اسم من رامین هست. خواهرزنم افسانه هست. زنم هم رویا. 33 سالمه. خوش چهره و خوش اندام هستم. انتظار نداشته باشید آخر این داستان یه سکس وجود داشته باشه. البته شایدم به سکس ختم بشه ولی خط به خط بریم جلو اینجوری هیجانش بیشتره. از روز اول ازدواج از افسانه خواهرزنم خیلی خوشم میومد که همسن من هست و یه سال از زنم کوچکتره. زنم یه سال ازم بزرگتره. یه سال بعد از ما افسانه با رضا ازدواج کرد. افسانه یه دختر خیلی ناز و خوشگل با چشمای سبز روشن و موهای بور هست. یه فرشته واقعی. قیافش. و فیس صورتش شبیه سحر قریشی هست ولی از سحر خیلی خوشگل تره. قدش هم 170 باید باشه و وزن فکر میکنم 65 کیلو. خانواده مذهبی خانمم تاثیر بزرگی روی دخترها به خصوص رویا و افسانه گذاشته بود. افسانه نمازش همیشه سر وقت بود و رویا زنم کمتر. حتی اوایل ازدواج همیشه چادر به سر می‌رفت بیرون. بعد با صحبتهای رویا و بقیه کم کم چادر تبدیل شد به مانتو. خلاصه سرتون را به درد نیاورم. من بارها و بارها سعی کردم بهش نزدیک بشم ولی جرات حرکتی نداشتم. هم به دلیل مذهبی بودنش هم از ترس باجناق و زنم. ولی نهایت حرکتی که میکردم این بود که صداش میزدم افسانه جان. اینم فقط موقعی که کسی نبود که بشنوه.
بعد از چند سال که به همین صورت گذشت. یه روز دستگاه وی آر که همون عینک واقعیت مجازی هست خریده بودم و افسانه و شوهرش خونمون بودن. افسانه عینک را گذاشته بود و فیلم میدید و البته اطرافش را نمی‌دید. باجناقم آروم زد به بازوش به شوخی و افسانه هم زد رو دستش. چند بار این کار را کرد تا اینکه با جناقم این سری از سمتی که من نشسته بودم زد به بازوی راست افسانه و بهم چشمک زد. میخواست اینطور القا کنه به افسانه که من بهش زدم. دیدم عکس العملی نشون نداد. چند بار این کار را کرد و آهسته زد به بازوش از سمت من و افسانه کاری نکرد. باجناقم یکم عصبی شده بود و احساس کرد که افسانه با این که فکر کرده بود من زدم هیچ عکس العملی نشون نداد. به افسانه گفت پاشو جمع کن بریم خونه و با عصبانیت رفت با افسانه. من از اون شب خیلی فکرم مشغول شد و شهوتم و هوسم به افسانه چند برابر. حس کردم افسانه هم بدش نمیاد از این موضوع. بعد از چند وقت دیدم که یکم فاصله گرفتن از ما و من میدونستم باجناقم رو رفتار افسانه در قبال من حساس شده. بعد از چند مدت یه روز که افسانه سرکار بود پیام دادم بهش و احوالش پرسیدم گفتم میتونم زنک بزنم بهت؟ گفت آره بفرمایید. زنگ زدم و بعد کلی احوالپرسی به افسانه گفتم یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی قول میدی بین خودمون بمونه. گفت بله گفتم چرا یه مدت فاصله گرفتین و رفت و امدمون کم شد. افسانه هم بعد از کلی اصرار گفت به خاطر حساسیت رضا شوهرم بعد از اون شب. اینم بگم که فهمیده بود که رضا میزد تو بازوش. بعد گفتم که خب چرا چیزی نگفتی وقتی فکر کردی من میزدم تو بازوت. گفت که من نمیتونم رفتار بدی به شما نشون بدم چون از وقتی وارد خانواده مون شدین آنقدر متشخص هستین که واقعا احترام زیادی قائلم. خلاصه اینم گذشت تا اینکه افسانه یک سال بعدش بچه دار شد و رفت و آمد ها مثل قبل زیاد شد. یه روز که رفتیم خونشون بچه اش بغلش بود و من رفتم سمتش گفتم چه نازه و اومدم بچه شو ببوسم، کنار صورتم آهسته با سینه افسانه تماس کوچیک پیدا کرد. اصلا تصور نمیکنید چقدر حالم خراب شد و چه هشوتی گرفتم. بعد از اون چند سری به بهونه گرفتن بچه شون یا بوسیدنش آهسته دستش را امس میکردم یا صورتم را با سینه اش تماس میدادم. دیدم هیچ عکس العمل بدی نشون میده و برعکس با مهربونی لبخند میزنه. دیگه فهمیدم راهش چیه. یه روز که رضا شوهر افسانه سر کار بود میخواستیم بریم خرید با خانمم که رویا گفت افسانه هم چند تا خرید داره بریم دنبالش. خلاصه رفتیم دنبالش و افسانه گفت نمازم را بخونم میام. سریع نمازش را خوند و با بچه اش اومد.‌ رفتیم خرید ها انجام دادیم که خانمم گفت من باید برم آرایشگاه چون آرایشگرم پیام داده فردا می‌ره مسافرت. اگر میتونی من رو برسون و بعد افسانه را برسون خونشون. منم از خدا خواسته رویا را رسوندم آرایشگاه و افسانه و بچه اش را رسوندم خونه شون. افسانه میخواست خرید ها را برداره بهش اصرار کردم که من میارم و تو بچه را ببر که نمیتونی. خلاصه اینکه افسانه تشکر کرد رفت داخل منم خرید ها را برداشتم رفتم تو خونه شون. گذاشتم تو آشپزخانه و حدود ساعت دو و نیم ظهر بود و رضا شوهر افسانه هم تا شب سرکار بود. دل رو زدم به دریا رفتم که بچه افسانه که بغلش بود ببوسم. گفتم آراد جون یه بوس بده بهم و افسانه ایستاده بود و آراد بغلش بود. آروم سرم رو از بین دستای افسانه و چند بار آراد رو بوسیدم و سرم رو آهسته کشیدم روی سینه افسانه. بلند شدم تو چشماش نگاه کردم دیدم با چشمای سبزش نگام نمیکنه گفتم یه بار دیگه آراد رو میتونم ببوسم.‌ گفت آره. این سری دستم را آهسته گذاشتم پشت کتف افسانه و آراد را بوسیدم. آهسته همینطور که آراد را میبوسیدم با دستم از پشت کتف افسانه، افسانه را به طرف خودم کشیدم. به بهونه اینکه محکم‌تر آراد را ببوسم. دیدم یه لرزش خفیفی تو دستای افسانه دیده میشه. نگاهش کردم دیدم نفسش تند تر شده. گفتم افسانه جان یه بار دیگه آراد را می‌خوام ببوسم ولی محکم. با صدای آهسته و لرزان گفت باشه باشه. بهش گفتم روبروم وایستا که بهتر بوسش کنم افسانه چرخید روبروم وایستاد. این سری دو تا دستم را دو طرف بازوی افسانه گذاشتم کشیدمش سمت خودم. دست خودم هم از شدت شهوت و تحریک شدن می‌لرزید. افسانه هم آب دهنش را تند تند قورت میداد. کشیدمش سمت خودم و آراد را بوسیدم.‌ همون‌طور که میبوسیدم سرم رو میمالیدم به سینه افسانه که نوکش سیخ سیخ شده بود و معلوم بود سوتین نبسته بود. دیگه داشتم دیوونه میشدم و حال افسانه هم معلوم بود خراب شده. به افسانه گفتم نمی‌خوای بهش شیر بدی گشنشه گفت آره. نشست همونجا آهسته جوری که مثلا من نبینم یه دکمه مانتوش را باز کرد و سینه شو گذاشت تو دهنش. هنوز حیا داشت ولی آنقدر تحریک شده بودیم که دیگه مغزمون منطق نمیفهمید. یکم که گذشت منتظر یه حرکت بودم از افسانه. افسانه هم برگشت گفت نمی‌دونم چرا شیرم کم شده. آراد هم خوب نمیخوره. بهش گفتم شاید زورش نمیرسه بمکه. افسانه با صدای آهسته و لرزان گفت چیکار کنم به نظرت. گفتم باید یکی محکم تر بمکه تا شیرش روون بشه. دیدم ساکت شد‌‌. گفتم میخوای من کمکت کنم؟ با صدای خفه و مثل درگوشی گفت آره. اومدم سمتش دکمه مانتوش را کامل باز کرد و آراد را کنار گذاشت منم سرم رو بردم سمت سینه هاشو سینه شو کامل آورد بیرون و نفس هاش لرزان شده بود و سرمو گرفت و سمت سینه اش برد منم دهنمو باز کردم و نصف سینه اش که سایز ۷۵ هست را بردم داخل دهنم. یهو یه آه بلندی کشید و دراز کشید رو زمین. منم شروع کردم به مکیدن و لیس زدن. شیرش آهسته آهسته می‌خوردم و افسانه آه میکشید و آخ و آی می‌گفت. دستم رو روی شکمش گذاشتم دیدم نفسش تند شده آهسته دستم را بردم پایین دیدم عکس العملی نشون نمی ده از زیر کمربند و دکمه شلوار جینش دستمو بردم تو شلوارش دیدم داره از شهوت میپیچه تو خودش و داد میزنه. آراد همین حین شروع کرد به گریه و صدای گریه اش بلند و بلند تر شد و مامانش هم آه و ناله میکرد. یه لحظه بلند شدم به خیال اینکه افسانه به آراد برسه ولی افسانه از شدت شهوت دستم رو گرفت و گفت رامین تو رو خدا دارم میمیرم. شلوار و شرتم را در بیار بکن توش. با حالت گریه گفت. و التماس و عجز. منم دکمه شلوارش را در اوردم و با شرت گرفتم کشیدم از پاش در آوردم.‌اراد هم همینطور جیغ میزد و نکاهمون میکرد. بازوم را گرفت افسانه کشید منو رو خودش منم سریع شلوار خودم را در اوردم. دستش را آورد زیر شکمم و کیرم را گرفت محکم کشید سمت کسش و لای چاک کسش شروع کرد تند تند میکشید. آب کسش حسابی اومده و بود و لای رونش خیس خیس شده بود. منم با انگشت کسش را باز کردم و کلاهک کیرم را با سوراخ کیش تنظیم کردم. یه کوچولو بردم داخل یهو یه آه و ای بلندی گفت. گفت تو رو خدا در نیار من هم یک لحظه در آوردم شروع کرد فحش دادن. کصافت عوضی چرا دراوردی محکم منو کشید رو خودش گفت بکن توش بخدا دارم میمیرم منم فرو کردم تا نصف بیشتر تو کسش. آنقدر حشری شده بود که گریه های آراد به تخمش هم نبود شروع کردم تلمبه زدن و افسانه فقط جیغ و آخ و اوخ میکرد و از رور شهوت گریه میکرد. زبونم را با دستش از دهنم گرفت و کشید سمت دهنش و کرد تو دهنش شروع کرد میک زدن. دیدم داره نفس هایش تندتند و تند تر میشه و ناله های شدید تر و التماس میکرد که محکم تر بکن و سریعتر. یهو هر دو تامون همزمان شدیدترین ارضای عمرمون را تجربه کردیم ‌‌‌‌‌انقدرعرق کرده بودیم که انکار سونا رفتم. من روش دراز کشیده بودم و دوتامون لخت مادرزاد ولو شدیم تو بغل هم.

ادامه …

نوشته: رامین

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها