داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شهوت و دیگر هیچ

– جای خوبیه . هم اجاره اش مناسبه و هم همسایه هاش آروم و با فرهنگند . پیشنهاد من اینه که همین جا رو انتخاب کنید .
– خودم هم خوشم اومده . به خصوص این که به محل کارم نزدیکه .
– خیلی هم عالی , مبارک باشه .
– خیلی ممنون .

{28 دی 1387}
هیس , ساکت. صدایی ازت نشنوم . با یک دست صورت دخترک را محکم به تخت چسبانده و با دست دیگرش کمر او را گرفته بود تا مجال حرکت را از وی بگیرد . با ولع و بی رحمی مشغول فرونشاندن شهوت خود بود و به التماس و لابه ی دخترک که با صدایی شکننده از او می خواست که رهایش کند بی توجّه بود . تنها کاری که از دست دخترک بر می آمد این بود که دستش را به لبه ی تخت بگیرد تا بتواند تعادل خود را حفظ کند. به سختی نفس میکشید و هر لحظه آرزو میکرد که ای کاش این کابوس زودتر تمام شود . عرق او و اشک های بی وقفه ی دخترک تخت را خیس کرده بودند به طوری که بوی تعفن از آن می آمد . صدای نفس نفس زدن او و ناله های بی رمق دخترک فضای اتاق را آکنده کرده بود . حرکاتش را تند تر کرد و در نهایت با تمام توان خود را در وجود معصوم آن دختر خالی کرد و او را در حالی که کبودی عمیقی روی کمرش به وجود آمده بود به حال خود رها کرد و . . .
{5 آبان 1394}
خوشحال بود و خوشحالیش را پنهان نمیکرد . البته هر وقت سحر پایین می آمد تا وسایل حساس را با خودش ببرد کمی جدّی میشد .
از طرفی از اینکه بالاخره از داماد سر خانه بودن نجات پیدا کرده بود و دیگر مجبور نبود اراجیف پدر خانمش که به نظر تاریخ مصرف گذشته می آمدند را تحمّل کند ، خوشحال بود و از طرفی دیگر ، سعید و محسن اینقدر در مورد همه چیز شوخی میکردند که فرصتی برای توقّف خنده به او نمیدادند . همین خستگی اسباب کشی را از تنش به در میکرد .
سحر : سکته نکنی اینقدر وسایل سنگین بر میداری ؟!
آرمان : عزیزم ، اینا وسایل کارم هستند . تو که میدونی من چقدر روی کارم حساسم .
– آره میدونم . مثل کار قبلیت ؛ اینقدر روش حساس بودی که سر دو ماه اخراجت کردند .
– اِه, جلوی سعید و محسن اینجوری نگو . حالا فکر میکنند که داییشون بی عرضه بوده که اخراج شده ؛ چند بار که گفتم ، مدیر یه شروطی گذاشت که نمیتونستم باهاش کنار بیام. من مقصّر نبودم .
– ولی مگه همیشه نمیگی که خود ما مسئول اتفاقایی هستیم که برامون می افته ؟
– آره , ولی . . .
میلاد : سلام خوبید ؟ داشتم میرفتم نماز که دیدم دارید مستقر میشید . کمکی از دست من بر میاد ؟
آرمان : ممنون بچه ها هستند . شما هم اینجا زندگی میکنید ؟
– بله درست واحد کناریتون . خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون ؛ تا بعد .
– ما هم همین طور . خداحافظ .
{12 آبان 1394}
– میلاد . میلاد . .
– بله احمد آقا .
– حواست کجاست ؟ چند باره دارم صدات میزنم ، همینطور خیره شدی به صندلی روبروت . بلند شو برو کارگاه منصوری ، سفارشارو بگیر . همان طور که ازش خواسته شده بود عمل کرد . در مورد میلاد حرف میزنم . پسر 26 ساله ی شهرستانی که برای کار به اینجا آمده بود ، چرا که کاری مرتبط با رشته اش در شهرستان خودشان پیدا نکرده بود . 2 مورد جالب در مورد او وجود داشت : اولاً اینکه حتّی اینجا هم مشغول به انجام کاری شد که ربطی به رشته اش نداشت ! دوماً اینکه میلاد از خانواده ای ثروتمند بود و میتوانست برای پدرش کار کند . اما وی برای خود دلیل قانع کننده ای داشت و آن این بود که دوست داشت تا مستقل شود و روی پای خودش بایستد . میلاد پسری مؤدب و قابل اعتماد بود ، به طوری که احمد آقا او را همه کاره ی مغازه ی طلا فروشی اش کرده بود . میلاد به آرزوی خود رسیده بود امّا . . .
{28 دی 1387}
حوالی ظهر بود . از خانه بیرون آمد و با نگاهی مردّد خانه های اطراف را برانداز کرد . زمانی که خیالش راحت شد کسی او را نگاه نمیکند شروع به حرکت کرد . بعد از چند قدم راه رفتن به مقصد رسید . خانه ای قدیمی که به سختی خود را در برابر باران و رطوبت زمستانی حفظ کرده و اینقدر وضع آجر ها و بند کشی هایش خراب بود که هر لحظه احتمال داشت فرو ریزد . کلاغ هایی که روی بام خانه ی مقابل نشسته بودند ، او را گویی با تعجّب نگاه میکردند که چطور تنها با یک لباس در این سرمای طاقت فرسا دوام آورده . آنها احتمالاً نمی دانستند که شهوت آدمی را به راحتی از حس کردن چیزی و حتّی فکر کردن به چیزی باز میدارد .
سنگ کوچکی را برداشت و با آن به در آهنی زنگ زده کوبید . چند لحظه بعد مردی در را باز کرد . بعد از صحبت با مرد ، توسّط او به اتاقی راهنمایی شد که دخترک آنجا بود . هیس , ساکت. صدایی ازت نشنوم . با یک دست صورت دخترک را محکم به تخت چسبانده و با دست دیگرش . . . از اتاق بیرون آمد . اسکناسی را به مرد داد و با طی کردن راه روی طولانی و تاریک خانه به سمت در خروجی رفت و خارج شد . ترس از دست دادن پولی که قرار بود با آن نشئگی چند روز آینده اش تضمین شود ، به مرد اجازه نداده بود که حتّی چند متری از اتاق دورشود تا دست کم صدای ناله های دخترش را نشنود .
{23 آبان 1394}
آرمان دائم با خودکار روی میزش ور میرفت و منتظر بود که ساعت کاری تمام شود . با خیره شدن به ساعت دقایق باقی مانده را سپری کرد ؛ با خداحافظی سریع و خشک وخالی از همکارش ، از دفتر خارج شد و از پله های به ظاهر نا تمام ساختمان پایین آمد . خودش را به ماشین رساند و راه بین دفتر کار و خانه را آنقدر سریع طی کرد که اصلاً متوجه نشد چطور به خانه رسید ؛ همان راهی که همیشه از طولانی و شلوغ بودنش گلایه میکرد ! از ماشین بیرون آمد و از پارکینگ راهی آسانسور شد . موسیقی دلنشینی که در آسانسور پخش میشد را همیشه دوست داشت . 4,3,2,1 . طبقه ی 4 ؛ تقریباً رسیده بود . در آسانسور را باز کرد ، اما کسی را دید که انتظارش را نداشت . مأموری از نیروی انتظامی درست روبروی در خانه اشان ایستاده بود تا کسی وارد خانه نشود . با حالت گیجی و تعجّب از مأمور پرسید :
– سرکار ، چی شده ؟ اینجا خونه ی منه . دزدی شده ؟ . . .
مأمور دیگری که لباس شخصی داشت با شنیدن صدای آرمان متوجّه حضورش شد و از خانه ی آنها بیرون آمد .
– آقای آرمان احمد پور ؟
– بله . جناب سرکار چی . . .
– شما باید با ما بیایید .
– سحر . . همسرم کجاست ؟
– یکی از ساکنین می بیند که در واحدتان باز است . چند بار همسرتان را صدا میزند و بعد همسر شما را در حالی که روی زمین افتاده بوده است .، پیدا میکند . ایشون بودند که با پلیس تماس گرفتند . متأسفم ولی شما باید با ما برای شناسایی جسد ، به پزشکی قانونی بیایید . یک ساعتی میشه که جسد را برده اند ؛ ما چند باری هم سعی کردیم باهاتون تماس بگیریم اما پاسخ گو . . .
سرکار هنوز داشت توضیحاتی میداد ، اما آرمان دیگر صدایش را نمی شنید . به سختی نفس می کشید و اشک اجازه نمی داد که به درستی ببیند . با تقلّایی بی فایده که حتّی خودش هم دلیل آن را نمیدانست ، قصد داشت وارد خانه شود . جلوی او را گرفتند ، اما تنها چیزی که توانست از گوشه ی در ببیند لباس های پاره شده ی سحر بود که مأموری سعی داشت آنها را با دقت به پاکت های مجزّایی منتقل کند . آرمان با صدایی ضعیف که به سختی شنیده میشد ، فریادی از شدت درماندگی سر داد :
– خدایا ، خدایا . . .
گمان میکرد که سحر را قبل از کشتن . . .
حدسش درست بود . سحر ابتدا مورد تجاوز قرار گرفته و بعد به قتل رسیده بود . از مجتمع که بیرون آمدند تازه تعدادی از همسایه ها را دید که بیرون محوّطه جمع شده بودند . او را سوار ماشین کردند تا به پزشکی قانونی ببرند . آرمان در راه سؤالی را از خودش می پرسید که جوابش را می دانست . اینکه چرا این اتفاق باید برای او می افتاد ، آن هم درست زمانی که زندگی اش بالاخره سر و سامان گرفته بود .
آرمان می دانست وقتی آنروز زمستانی به لابه های دخترک ، که به او التماس می کرد ، بی اعتنا بود و تنها به ارضای امیال خودش فکر میکرد ، باید منتظر همچین روزی هم میبود که به عزیزترین فرد زندگی اش تعدّی شود . سحر قربانی شهوت قاتلش و از آن مهم تر قربانی شهوت همسرش شده بود . آرمان خودش را مستحق اتفاقی که افتاده بود میدانست ، اما کلافگی اش از این بود که چرا سحر باید تاوان اشتباه او را پس می داد ،در حالی که تقصیری نداشت. اما مگر ما ، مستحق تمام اتفاقات بدی هستیم که برایمان پیش می آید ؟
بعید میدانم جوابتان بله باشد .

دستکش های خونی را از دستانش در آورد ؛ آنها را شست و در کیسه ی زباله ی کنارش انداخت ؛ همان طور لباسهایش را . در همین حال تلفنش زنگ خورد .
– الو ؟
– مبلاد کجایی ؟
– دیروز که بهتون گفتم ، فردا یه دو سه ساعتی دیر میام . باید فرش های مسجد رو جمع می کردیم .
– میدونم . زنگ زدم اگه کارت تموم شده زود خودتو برسونی . من کار دارم باید برم و احسان هم نیست .
نگاهی به اطرافش انداخت . کیسه ی زباله را گره زده بود ، ساعتش را جلو کشیده و دفتر خاطرات هم روبرویش بود . نفسی کشید و جواب داد :
– بله کارمون تمام شده . الآن خودمو میرسونم .
از خانه خارج ، نگاهی به واحد کناری انداخت و رد شد . بعد از ظهر باید به املاکی خیابان هفدهم میرفت . بعد از هفت ماه قصد داشت خانه ی جدیدی را اجاره کند ، به امید آنکه همسایه های خوبی داشته باشد . میلاد پسری بود که دوست داشت مستقل شود و روی پای خودش بایستد . آرزویی که حالا دیگر به آن رسیده بود .
.
.
.
– جای خوبیه . هم اجاره اش مناسبه و هم همسایه هاش آروم و با فرهنگند . پیشنهاد من اینه که . . .

—— ” پایان ” ——

نوشته: Zzz

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها