داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

طعم واقعی لذت شهوت و سکس

درود بر خواننده گان محترم
دوستان، ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم نه یک داستانه، نه رمانه و نه صرفا یک فانتزی. خاطره ای است کاملا واقعی و بدون اغراق که برای من اتفاق افتاده و زندگی منو تغییر داده. متاسفانه بعضی از داستانها که اینجا نقل میشه صرفا یک توهم و فانتزیه و واقعا ارزش خوندن نداره ولو یکبار. خواهشم اینه اولا زود قضاوتم نکنید. اول خودتونو بذارید جای من بعد نظر بدید. و دوم اینکه تا پایان داستان هرچند کمی طولانیه، با من همراه باشید. (همه اسامی مستعار هستند).
در دومین ماه از تابستان ۱۳۷۰ در یکی از شهرستانهای تقریبا کوچک و در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا اومدم. مادرم اهل مجلس روضه و نذری بود و پدرم نسبت به انجام تکالیف مذهبی مقید. دو برادر بزرگتر از خود داشتم و یک خواهر کوچکتر. داداش بزرگم خیلی مقید به مذهب نبود ولی داداش کوچکتر از اون مثل بابام بود و خیلی بهم درس دین و اخلاق میداد و همین نیز باعث شده بود منم یه دختر نسبتا مذهبی بار بیام. چادر همیشه سرم بود و نمازم قضا نمیشد. مراقب رفتارم با نامحرم بودم و وظایف شرعی رو بجا میاوردم. در همون شهرستان خودمون درس خوندم و دیپلم گرفتم و پس از کنکور در یکی از رشته های مورد نظرم در دانشگاه تهران پذیرفته شدم. واقعا درسم خوب بود و یادم نمیره وقتی نتایج کنکور اعلام شد انگار دنیا مال من بود. من قبول شده بودم اونم به قول خودمون دانشگاه ملی. همکلاسیا و فامیلامون باورشون نمیشد. بیشترین انتظار از بچه هاشون قبولی در مرکز استان خودمون بود. از همون اول که خبر رو به خونواده ام دادم به وضوح نگرانی رو در قیافه پدر و مادرم دیدم. هم خوشحال بودند و هم نگران. چطور میتونستند دختر دسته گلشون رو تنهایی بفرستند به تهران درندشت. درکشان میکردم. بهشون اطمینان دادم که من میتونم مواظب خودم باشم. من دیگه بزرگ شده بودم. و البته خیلی هم زیبا (بنابر گفته اطرافیان). به حدی که دوستان و همکلاسیام همیشه بهم حسودی میکردن و یا به قول مذهبیا غبطه میخوردن. یه روز سارا بهم گفت: سولماز بخدا اگه پسر بودم عمرا ولت نمیکردم. خندیدم و گفتم بیشوور نکنه همجنسگرایی !!! و کلی خندیدیم. زیبایی ام اینقدری بود که همه جوانهای فامیل و محل بهم نظر داشتند و من خیلی خوب همه اینها را متوجه میشدم. هر روز که بزرگتر میشدم و حس جنسی ام کاملتر میشد احساس میکردم زندگی چقدر زیباست. چقدر حس خوبیه وقتی توی کوچه و خیابان راه میری عده ای به چشم مشتری بهت نگاه کنند. البته از همون اول از نگاههای هرزه بدم میومد و اگر زن باشید میدونید که یک زن، نگاه خریدارانه رو با نگاه یک هرزه کاملا تشخیص میده. حاج احمدعلی یکی از اون کاسبای محترم محل بود که همواره چشمش منو میپایید البته واسه پسر وسطیش که اتفاقا اون هم دانشجو بود. ولی بعدا مشخص شد که رسول(پسر حاجی) در دانشگاه با یکی آشنا شده.(خوشحال شدم چون از رسول خیلی خوشم نمیومد). حس جنسی ام باعث شد چند تا کتاب درباره این موضوع بخونم و یه سری مطالب در اینترنت راجع بهشون مطالعه کنم. از همان دوران بلوغ حس میکردم به لحاظ جنسی یه کم با همسن و سالهای خودم متفاوتم. آخه من خیلی به این موضوع فکر میکردم خیلی. یه روز از مبینا پرسیدم، مبینا هر روز چقدر به موضوع جنسی فکر میکنی؟ گفت سولماز حالت خوب نیستا!! من چه بدونم؟ شاید یکی دو بار!!. نمیدونم هر وقت مشکل نداشته باشم آخه با این بدبختیا مگه آدم یاد مسائل جنسی هم میفته. ولی من مثل مبینا نبودم. من خیلی از وقت و فضای ذهنم درگیر موضوعات جنسی بود. خیلی تلاش میکردم این تفکرات را از خودم دور کنم نمیشد،نمیتونستم. با یکی از دوستانم به نام راحله که خیلی راحت بودم موضوع رو در میان گذاشتم، اونم گفت سولماز جان منم به این جور چیزا فکر میکنم ولی نه به اندازه تو. از اونجاییکه اعتقادات مذهبیم بالا بود گفتم شاید کار کار شیطانه. به راحله گفتم و تصمیم گرفتیم موضوع را با واسطه از امام جماعت مسجد محلمون که مسجد جامع شهرمونم بود و باسوادترین علمای شهرمون اونجا جمع میشدند بپرسیم. واسه همین رفتیم سراغ طاهره خانوم یعنی خاله راحله. زن مهربون و مذهبی بود. موضوع رو بهش گفتیم و البته گفتیم این مشکل واسه یکی از دوستامونه که نمیخواد کسی بشناستش. طاهره خانوم روز بعد که با کلی خجالت از حاج آقا صولت پرسیده بود جواب رو بهمون گفت. جواب عبارت بود از نصف صفحه ذکر که بعد از هر نماز باید سه بار خونده میشد و البته باید همیشه با وضو باشه و نگاه به نامحرم نکنه و اگر اتفاقی نگاه به نامحرم کرد صد بار استغفار کند و…و…و… الان که به اون روزها فکر میکنم میگم ایکاش بجای طاهره خانوم و حاجی صولت میرفتم پیش یه روانشناس و یا سکس تراپ. که البته این آخری تو شهرمون پیدا نمیشه. من چند روز سفارشات حاج آقا رو با دقت انجام دادم ولی دریغ از کوچکترین تاثیر. تنها چیزی که از یادم نمیرفت همین موضوع سکس بود. هر فکری از سرم بیرون میرفت جز سکس. میدونسم چرا! من متوجه شده بودم که طبع و شرایط بدن من با بقیه متفاوته، همین. کار بجایی رسیده بود که بعضی وقتا بدم نمیومد با خودم ور برم. شبا موقع خواب آروم شروع میکردم به نوازش بدنم از سینه هام شروع میکردم و به لای پام میرسیدم و بعضا حس ارگاسم رو تجربه میکردم هر چند خیلی ضعیف. راستش از موقعی که قرار بود برم دانشگاه اونم تهران، خودمم ترسیده بودم درسته به بابا و مامان قول داده بودم مواظب خودم باشم ولی با شرایطی که داشتم میترسیدم نتونم به قولم عمل کنم. میدونستم دانشگاه پر از پسرای جذاب و دخترهای هات و سکسی است. واسه همین تنها کاری که میتونستم بکنم دعا بود. به خودم تلقین میکردم که من بزرگ شدم و اجازه نمیدم کسی بدون رضایتم منو لمس کنه. با رسیدن موعد شروع ترم دلشوره من و نگرانی پدر و مادرم بیشتر میشد. بالاخره مهر ماه سال ۸۹ از راه رسید و من باید راهی تهران میشدم. بابام با من اومد تهران و یک هفته ای در خونه یکی از اقوام (دایی مادرم) مهمون بود تا اینکه خوابگاه من مشخص شد و بابام با خیال راحت برگشت خونه.
از همون اول که وارد دانشگاه شدم فهمیدم تصوراتم در مورد آن دروغ نبوده. دانشگاه رفته ها میدونن چی میگم. پسرهای جذاب و پولدار و دخترهای لوند و سکسی. انگار یه عده واسه همین موضوع اومدن دانشگاه و درس بهونه بود.
تقریبا دو سه هفته ای نگذشته بود که یکی از پسرای خوشتیپ و شیرین زبون به نام سینا شروع کرد به گیر دادن. ولی از اونجایی که هر روز بابا و مامان پشت تلفن سفارش میکردن که مواظب باشم منم جرات هیچ خطایی را نداشتم.
بالاخره با هر بدبختی بود ترم اول تموم شد و من بعد امتحانات اومدم خونه که دیدم خبرایی هست. یکی از فامیلای دور بابا که شاید سالی یکبار هم رفت و آمد نداشتیم منو واسه پسرش خواستگاری کرده بود و بابا و مامان هم رضایت خودشون رو اعلام کرده بودند. ولی گفته بودند نظر نظر سولمازه اگر راضی باشه ما حرفی نداریم. شوکه شده بودم و بهشون گفتم نباید اعلام رضایت میکردید. بابام گفت دخترم ما که نگفتیم حتما، اگه تو نخوای نمیشه، ولی خوب فکر کن اگه ازدواج کنی خیال ما هم از بابت دانشگاه تو راحت میشه. چشم غره ای به بابا رفتم و به شوخی گفتم نون خور زیاده؟ احساس کردم از حرفم دلخور شد سریع گفتم باید فکر کنم بابا. راستش یه لحظه به ذهنم رسید که این کار خداست. من به خودم یقین نداشتم تا پایان دانشگاه بتونم خویشتن دار باشم. همین یه ترم هم با بدبختی تموم شد مگه یه آدم گرسنه چقدر میتونه در مقابل غذاهای رنگین و لذیذ خودشو نگهداره. ازدواج را با این معیار میسنجیدم که آدم متاهل گرسنه نیست و اگر بغیر از شوهرش به دنبال کس دیگه ای باشه زیاده خواهه و خائن. ولی مجرد مانند یه فرد گرسنه است که به هر غذایی ناخنک میزنه و دست خودشم نیست.
بهروز پسر سربه زیر، خوش اخلاق، کاری و مومن بود و البته ظاهرش هم هرچند خیلی جذاب نبود ولی خوب بود. کلا از اون تیپ پسرهایی که با توجه به شرایطش خیلی از دخترها شاید آرزوشو داشتن. تازه تحصیلاتش در رشته مهندسی ایمنی و بهداشت تموم شده بود ولی هنوز جایی مشغول کار اداری نبود. پدرش چند تا مغازه داشت و وضع مالیشم خوب بود و یکی از مغازه ها رو که موقعیت تجاری خوبی داشت بهش داده بود و اونم کرده بود فروشگاه رنگ و ابزار فروشی.
بهروز را خیلی کم دیده بودم. به صورت مخفی بهشون اطلاع دادیم که بیاد و من فقط از نظر ظاهر ببینم تا اگه اوکی بود اطلاع بدیم تازه بیاد بشینیم صحبت کنیم. چند روز بعد بهروز ناهار اومد خونه ما و با کلی خجلت و سرخ و سفید شدن ناهارشو خورد و رفت. منم چند روز با خواهرم و برادر بزرگتر از خودم مشورت کردم که نظرشون مثبت بود. ولی داداش بزرگم گفت سولماز جان اگر یه کم تو دلت احساس میکنی بهش حس و حال عشق رو نداری اوکی نده. مگه ما چند بار به دنیا میاییم. زندگی یه فرصته ببین دلت چی میگه. گفتم داداش عقل چی پس؟ آیا عقل اعتبار نداره؟ گفت چرا. اتفاقا عقل میگه موقعیت بهروز خیلی هم خوبه تحصیلات، شغل، مسکن، امکانات مادی و… داره. ولی همون عقل میگه به دلت هم رجوع کن و احساست رو هم در نظر بگیر.
راستش دلم پنجاه پنجاه بود. دقیقا همونی که داداش بزرگم گفته بود. همه چیش خوب بود ولی احساسم خیلی اوکی نبود. مادرم گفت دخترم عشق زن و شوهری بعدا پیدا میشه. خدا دوستت داشته همچین پسری اومده سراغت. لگد به بختت نزن.
چند روز بعد بهروز دوباره به دعوت ما اومد خونه و ما نشستیم با هم یه ساعتی صحبت کردیم. پسر مودب و خجالتی بود. از اولویتهایش برای انتخاب همسر آینده اش گفت و اینکه باید مومن باشه، با خدا باشه، با ایمان باشه !!! گفتم همه اینها که گفتی یه چیزه ها آغا پسر بقیه اولویتها چی؟ یکم گیج شد با این لحن من، ادامه داد با سلیقه باشه، مهمون نواز باشه و… من دیدم اگه همون اول تکلیفم رو روشن نکنم بعدا مشکل خواهد شد. متوجه شدم که با یک خانواده سنتی طرفم. گفتم آقا بهروز سلیقه ، مهمون نوازی و اونهایی که گفتی همه خوبه ولی من دارم درس میخونم که فردا یه شغلی داشته باشم. شاید نتونم مثل یه زن خانه دار رفتار کنم. همیشه غذای گرم داشته باشیم یا همیشه آماده پذیرایی از مهمون باشیم. اگر موقعیتم ایجاب بکنه منم دوست دارم مهمون بازی کنم ولی اولویت من درس و شغلم هست آیا مشکلی نداری؟ بعد از کلی صحبت کردن گفت که مشکلی نداره. البته من همه اولویتهایم رو گفتم ولی میدونستم یکی از اولویتهای اصلی من چیز دیگریه که نمیتونستم بگم. من در مدت همون یه ترم که با دخترهای خوابگاه و یکبار هم با یکی از اساتید روانشناسی دانشگاه صحبت کرده بودم، متوجه شدم که من از نظر جنسی خیلی خیلی هاتم. و شدیدا توصیه کردند که موقع ازدواج حتما طرف مقابلم به لحاظ جنسی روانسنجی بشه که ایکاش اینکار رو میکردم و این رو به عنوان اولین اولویت مطرح میکردم. ولی امان از فرهنگ غلط، امان از تابوهای خودساخته، امان از جهل و نادانی. نتوانستم مطرحش کنم و نهایتا جواب مثبت داده شد و سه روز بعدش یه حلقه در انگشتم جا خوش کرد و من با چند روز غیبت دوباره راهی دانشگاه شدم.
بچه های خوابگاه و همکلاسیام با دیدن حلقه به سرم آوار شدن و هر کدومشون با مزه پرانی بهم تبریک میگفتن. یکی میگفت: لامصب، وسط ترم چیکار کردی عجب شکارچی هستی، یکی میگفت: کوفتت بشه اگه واسه ماهم پیدا نکنی و …،
ترم جدید شروع شده بود و انصافا حلقه تا حدودی مصونیت برام ایجاد کرد و از اونجایی که خودم هم سعی میکردم خویشتن دار باشم خیلی مزاحمم نمیشدند. هر روز تو خوابگاه بچه ها به شوخی و جدی بهم میگفتن خوشبحالت میری خونه و نامزدتو بغل میکنی، دستاتو میبری لای موهاش، لباشو میمکی ، خودتو تو بغلش جا میکنی، ناز میکنی لوس میشی اونم از پشت بغلت میکنه و…
با شنیدن این حرفها ضربان قلبم تند میشد و به نفس نفس میفتادم. مطمئن بودم اگه یکی از دخترها هم اراده کنه من قدرت دوام آوردن در مقابلش رو ندارم و زود وا میدم چه برسه به پسرا. دست خودم نبود نمیتونستم باهاش بجنگم کم میاوردم. بیمار جنسی نبودم، انحراف و یا اختلال جنسی هم نداشتم این رو همه روانشناسان و روانپزشکان و سکس تراپیستایی که بعدا رفتم پیششون بهم میگفتند. من فقط هات بودم، داغ بودم، از نظر جنسی پرفکت و اکتیو بودم همین.
امتحانات ترم دوم که تموم شد، در یکی از روزهای خوب بهاری من با بهروز سر سفره عقد نشستم. آثار رضایت و خوشنودی از سر و روی بابا و مامان میبارید. راستش خودم هم خوشحال بودم تو دلم میگفتم بالاخره باید آخرش عروس میشدم دیگه. ولی ته دلم یه حس ترس ناشناخته بود. نکنه بهروز اونی که من میخوام نباشه. ولی باز ته دلم به خودم امیدواری میدادم که زن باید مرد رو سربه راه کنه و منم از اون نظر بهروز رو سربه راه میکنم. تازه از کجا معلوم شاید بهروز از منم هات تر باشه و من پیشش کم بیارم.
روزها و هفته ها گذشت و من مشغول درسم بودم و آخر ترم به خونه میومدم. در طول دوره دانشگاهم بهروز هم دو سه باری اومد تهران و باهم به گردش رفتیم ولی هر روز که میگذشت نگرانی من بیشتر میشد. من انتظار داشتم بهروز از هر خانجمن سکسی کیر تو کس استفاده کنه و منو مچاله کنه، بغلم کنه، ببوسدم، لپمو گاز بگیره، سینه هامو بچلونه. ولی بهروز رفتارش خیلی مودبانه و خجالتی بود. یه روز که تو خونمون تنها بودم خیلی رک و با صدای تحکمی بهش گفتم: بهروز نمیخوای بغلم کنی؟ نمیخوای منو ببوسی؟ نا سلامتی ما زن و شوهریماااا بهروز یه لحظه شوکه شد بلند شد و مقابلم ایستاد باور کنید سرخ شده بود گفت چ چ چرا عزیزم بیا بغلم. خودمو انداختم بغل بهروز. حسش واقعا توصیف نشدنی بود. ولی بهروز فقط دستاشو دورم حلقه کرد و انگار میخواد به یکی تسلیت بگه بی حرکت فقط فشارم داد. واقعا داشتم منفجر میشدم. چرا بهروز هیچکاری نمیکنه؟ بلد نیست یا منو دوس نداره؟ هزار تا فکر و خیال اومد تو سرم. بهش گفتم بهروز یه چی بپرسم راستشو میگی؟ گفت آره عزیزم. گفتم من چقدر خوشگلم؟ گفت بخدا خیلی تو مثل حوری بهشتی هستی. گفتم بهروز من فکر میکنم اگه یه دختر یا زن به یه مرد بگه منو بغل کن مرد نمیتونه جلوی خودشو نگهداره تو چطور تونستی؟ یه کم هاج و واج نیگام کرد و بعد با تته پته گفت آآآخه سولماز میدونی من میترسم خیلی زیاده روی کنیم و نتونیم جلوی خودمونو بگیریم و کار از کار بگذره (منظورش ازاله بکارت بود) خودت میدونی که اینجوری اصلا خوب نیست. گفتم بهروز جان تو رو خدا مثل عقب مونده های عصر قجری حرف نزن. من و تو باهم میریم پیش دکتر و ازش گواهی سلامت بکارت میگیریم. بعدش هم به هیچ کس مربوط نیست من کی و کجا بکارتم رو از دست میدم. مهم خود ما هستیم والسلام. ما که بچه نیستیم به این خزعبلات توجه کنیم. الان کدوم زن و شوهری تا روز عروسی صبر میکنن و بعد سکس میکنن. تازه سکس که فقط گاییدن نیست. روشهای مختلفی واسه ارضا کردن همدیگه وجود داره. قشنگ میدیدم که با این حرفهای من اتاق داشت دور سر بهروز میچرخید. اصلا انتظار شنیدن همچین کلمات عریان رو از من نداشت. من عمدا این کلمات را بکار بردم. میخواستم تست کنم اگر بهروز با شنیدن این حرفام حشری میشد و منو میزد زمین این یعنی اونم مثل من هاته. ولی اگر فکر میکرد که من منحرفم و سرخ و سفید میشد میفهمیدم که حالا حالاها کار دارم. ولی متاسفانه عکس العمل بهروز حالت دوم بود و کلا رفت تو لاک خودش.
عصر بود که بهروز رو مجبور کردم با هم بریم پیش پزشک زنان. با کلی خجالت و بدبختی رفتیم تو. با صراحت تمام گفتم خانوم دکتر ایشون شوهر قانونی و شرعی منه و میخوام همینجا پیش خودش معاینه بکارت انجام بدیم و نتیجه رو به خودش اعلام بفرمایید. دکتر یه لبخند ملیحی زد و گفت چشم عروس زیبای شهر. بعد رو به بهروز کرد و گفت آقا داماد؛ خانوم به این زیبایی اگه بکارتش سالم باشه باید سرتاپاشو طلا بگیری ها حواست هست؟ بهروز صم بکم ایستاده بود و چیزی نمیگفت. با توصیه دکتر آروم آروم شروع کردم به در آوردن شلوار و شرتم، عمدا به سمت بهروز ایستاده بودم که عکس العملشو ببینم . بهروز فقط خشکش زده بود. دکمه های مانتوم رو باز کردم، شلوار و شرتم رو درآوردم و با بی قیدی خاصی روی صندلی مخصوص دراز کشیدم و پاهایم را دادم بالا و گذاشتم جای خاص صندلی. دکتر دستکش پوشید و معاینه ام کرد. صندلی معاینه یه کم از بهروز دور بود. دکتر نگاه معناداری بهم کرد و پرسید: حال همسرتون خوبه؟ مشکلی دارید؟ گفتم نه دکتر شوکه است از اینکه پیش دو تا خانوم ایستاده و یکی از اونا لخته سرش گیج رفته. دکتر غش غش خندید و بعد از معاینه دستکشاشو درآورد و رو کرد به بهروز و گفت، بهتون تبریک میگم آقا داماد، همسرتون زیباترین و پاکدامنترین دختر شهره. بعد نشست پشت میز و گواهی را نوشت مهر و امضا کرد و داد دست بهروز. منم لباسامو پوشیدمو از زحمات و تعریفهایش تشکر کردم و اومدم بیرون. توی ماشین گفتم بهروز جان چرا ماتت برده بود؟ گفت سولماز جان لازم نبود منو ببری داخل خیلی خجالت کشیدم!! زل زدم توی چشماش و بهش گفتم بهروز اگه تو نمیومدی داخل و من به دکتر پول میدادم به دروغ گواهی سلامت میداد تو از کجا میدونستی که من دروغ میگم؟ یه لحظه انگار تازه متوجه شده باشه جا خورد و گفت آره درست میگی ولی من داشتم آب میشدم. به عمد گفتم اتفاقا باید از خدات باشه که دو تا زن پیش هم باشن و یکیش بخواد لخت شه و اون یکیشم انگولک بکنه. بعد گفتم بهروز جان من و تو زن و شوهریم سعی کن نیازها رو درک کنی. و تا خونه دیگه حرف نزدیم.
سه سال از دانشگاهم گذشته بود و داشتیم کم کم بساط عروسی رو راه مینداختیم. توی دوران نامزدی که عقد هم بودیم چیز خاصی از بهروز ندیدم و با خودم میگفتم شاید خیلی مقید به آداب و رسومه و بعد عروسی راه میفته. اواخر تابستان سال ۹۲ من و بهروز عروسی کردیم و رفتیم زیر یک سقف. پدرش یه خونه حیاط دار تو همون محل خودشون واسه بهروز خرید و منم جهیزیه ام رو بردم و مراسم عروسی رو توی بهترین تالار شهرمون گرفتیم و زندگی مشترکمون شروع شد. اوایل بهروز یه کم خوب ظاهر شد منم سعی میکردم توی سکسمون سنگ تموم بذارم هر چند نمیتونست به طور کامل منو ارضا کنه ولی من با تلاشهایی که خودم میکردم یه حداقلی از ارضا شدن رو تجربه میکردم. ولی تمام تلاش بهروز کلا دو سه دقیقه بیشتر طول نمیکشید که اون هم نمیتونست منو تا مرز شهوت و ارضا شدن کامل برسونه.
علیرغم همه تلاشهایم، بعد از یه مدت کم کم بهروز به یک سکس روتین رو آورد و کلا سکسش در سه چهار دقیقه تموم میشد. من فانتزیهای متعددی داشتم و دوست داشتم پوزیشنهای مختلفی را اجرا کنم ولی بهروز همراهی نمیکرد. با یه روانشناس (زن) صحبت کردم و شرایطم رو بهش توضیح دادم قرار شد با بهروز بریم پیشش و اون به بهروز هشدار بده و کمک کنه تا وضعیت سکسشو بهتر کنه. با هزار بدبختی راضیش کردم و رفتیم پیشش. بعد اینکه باهم با روانشناس صحبت کردیم من از مطب اومدم بیرون و شنیدم که به بهروز گفت: ببین آقای تدین، همسر شما جزو اون دسته افرادیه که خیلی هات و سکسیه. اگر وضعیت سکستو بهبود نبخشی احتمال هر اتفاقی وجود داره. بهروز پرسید مثلا چه اتفاقی؟ دکتر گفت رک بگم؟ گفت بله . دکتر گفت خیانت !!! از اینکه میشنیدم دکتر با صراحت به بهروز میگفت احتمال داره من برم با کس دیگری سکس کنم یه حس و حال خاصی بهم دست داد. نمیدونم یه حسی بین شهوت و ترس. بعد از چند دقیقه بهروز اومد بیرون. قیافه اش ناراحت نبود بیشتر متفکر بود. تو راه بهش گفتم دکتر چی گفت؟ یه دفعه با یه حالت مردونه گفت دکتر گفت زنت خیلی کیر دوست داره باید بکنیش تا ضجه بزنه !!! داشتم شاخ درمیاوردم بهروز و این حرفاااااا؟؟؟ سریع دنبالشو گرفتم و گفتم تو چی گفتی؟ گفت هیچی دیگه گفتم خانوم دکتر به چشم یه جوری میکنم که یادش نره !!! واقعا فکر میکردم دارم خواب میبینم. گفتم قربون شوهر کیر کلفتم بررررم . کی میخوای بکنی عزیزم. گفت همین امشب. اونشب با بهروز سکس نسبتا خوبی رو تجربه کردم البته خیلی خوب نبود ولی نسبت به قبل خوب بود یعنی در حد متوسط بود. ولی بازم به ارگاسمی که میدونستم بدنم نیاز داره نرسیده بودم. با گذشت دو سه ماه مجددا بهروز برگشت به سکسهای سه چهار دقیقه ای زیر لحافی. و دوباره روز از نو و روزی از نو.
روزها گذشت و بالاخره من فارغ التحصیل شدم. تا اون موقع بهروز هم یه شغل خوبی توی یک اداره دولتی پیدا کرد و تصمیم داشت مغازه رو اجاره بده. من با توجه به رشته تحصیلی ام که مهندسی پزشکی بود، به ذهنم رسید که مغازه بهروز را که به اندازه کافی هم بزرگ بود بعنوان فروشگاه کالای پزشکی دایر کنیم و چون توی شهرمون چنین فروشگاهی نبود و شهرمون دو تا بیمارستان و دو سه تا درمانگاه داشت ایده خوبی بود. سال ۹۵ فروشگاه را دایر کردیم. با چند تا از تامین کنندگان خوب استانی و حتی کشوری ارتباط گرفتیم و سند مغازه را در رهن گذاشتیم و کالاها و ادوات پزشکی خوبی رو آوردیم و مغازه رو پر کردیم. طی دو سه سال، کار و کاسبی من کاملا رونق گرفت و شدم اولین و تنها تامین کننده ادوات و کالای پزشکی شهرمون. بیمارستانها هر روز سفارشات تازه ای داشتند و منم هر روز سعی میکردم کالاهای جدیدی رو بیارم. کارم بجایی رسید که یک خانوم حسابدار و دو تا خانوم کارگر استخدام کردم.
با گذشت روزها آنچه منو اذیت میکرد فقط و فقط حس سرکوب شده و ارضا نشده جنسی ام بود. بیشتر مشتریان من پزشکان خوشتیپ و جوانی بودند که هر وقت به مغازه ام میامدند با حسرت نگاهشان میکردم و آه میکشیدم. از ترسم کارگر آقا نمیتونستم استخدام کنم. حتی وقتی میخواستم حسابدار استخدام کنم یه پسری که تازه تحصیلاتش رو در یکی از دانشگاههای معتبر تموم کرده بود برای مصاحبه اومد و از هر نظر عالی بود ولی من فقط بخاطر اینکه جوان و خوشتیپ بود استخدامش نکردم. از اینکه مجبور به خیانت شوم میترسیدم. ولی حس جنسی ام نیز اذیتم میکرد. احساس میکردم زندگی و جوانیم داره بیخود تلف میشه و من نمیتونم ازش استفاده کنم. در این بین داداش بزرگم را میدیدم که دو سه تا دوست دختر داشت که به هیچ کدوم هم وعده ازدواج نداده بود و هر روز با یکی خوش میگذروند. یه روز به طعنه گفتم ناصر خان بد که نمیگذره ؟ جواب داد آبجی جان بد بگذرونی از دستت رفته و شعر خیام رو بلند و با صلابت دکلمه کرد : خوش باش دمی که زندگانی این است …
دلم گرفته بود. واقعا داشتم افسرده گی میگرفتم. چرا من نباید لذت جنسی رو تجربه کنم؟ چرا من باید یک عمر بسوزم و بسازم؟ آیا خودم میخوام اینجوری بشه یا مجبورم کردن؟ هر چی فکر میکردم راه بجایی نمیبردم و البته در این بین خیلی روی بهروز کار کردم نشد که نشد. یادمه آخرین باری که رفتیم پیش سکس تراپیست (در مرکز استانمون) یه تستی از بهروز گرفت و به من گفت، میل جنسی همسر شما در پایینترین حده، یعنی سرد مزاجترین !!! خودشم اونجا بود و گوش میداد. اومدیم بیرون و جفتمون فقط رفتیم تو فکر نه اون چیزی میگفت نه من. چند و چندین بار به طور جدی خواستم موضوع طلاق را پیش بکشم ولی نتوانستم. بهروز هر چقدر هم که سردمزاج بود همونقدر هم مهربان بود. منو دوست داشت و منم دوستش داشتم. نمیخواستم از دستش بدم. البته مطمئن بودم اگر میخواستم موضوع طلاق را پیش بکشم کلا نابود میشد تباه میشد. شب و روز فکر میکردم. مونده بودم سر دوراهی. یا با بهروز منهای سکس. یا بدون بهروز و با سکس. نمیدونستم چیکار کنم هر روز دعا میکردم خدا یه فکری به حالم بکنه. میدونستم اگر من سکس هات و گرم نداشته باشم به زودی فرسوده میشم. از بین میرم. به خاطر همینم بعد از چند سال زندگی مشترک بچه نیاورده بودم. چون تکلیف خودم رو نمیدونستم آیا موندنیم یا باید برم. هر وقت یه مرد خوشتیپ و سرحالی را میدیدم بدون اینکه متوجه بشم محو تماشایش میشدم و توی ذهنم او را لخت تصور میکردم که با من به شکل خشن و هات سکس میکنه. یه بار دکتر ایزدی رو توی مغازه به همون شکل تصور کرده بودم و متوجه نبودم که اون سوال کرده و منتظر جوابشه، یکی از کارگرام زد به بازوم و گفت خانوم آقای دکتر با شمان. برای اینکه ضایع نشم گفتم ببخشید یه لحظه یاد بهروز افتادم آخه امروز ناهار نبرده. دکتر ایزدی که ازون دکترهای باحال و با شخصیته گفت خوش بحال آقا بهروز. واسه ناهارش که اینقدر نگرانی واسه چیزای دیگه اش حتما خودتو میکشی. بعد به شوخی گفت؛ مردم چه شانسی دارن. همسر زیبا و نگران نصیبشون میشه. لبخند زدم ولی از درون میسوختم. مونده بودم دردم را به کی بگم. همه در حسرت زندگی من بودند و من ذره ذره آب میشدم. نمیخواستم زندگیمو مفت از دست بدم. نمیخواستم الکی الکی فرسوده بشم. میخواستم از زندگی و جوانیم نهایت لذت رو ببرم. میخواستم توی سکس به اوج لذت و شهوت برسم ولی نمیدونستم چجوری و چطوری؟؟ …‌ تا اینکه بزرگترین و شیرینترین اتفاق زندگیم رقم خورد…
مدتی بود که رابطه جنسیمون با بهروز به کلی سرد و کم فروغ شده بود. هر ماه ده روز که بخاطر پریود شدن من و شروع قرصای ال دی تعطیل میشد و در بیست روز باقیمانده هم که نهایتا دو یا سه بار (بعضی وقتام فقط یه بار) بیشتر سکس نداشتیم اونم خیلی روتین و بی هیجان. دیگه از تغییر دادن بهروز و بهبود سکسمون کاملا نا امید شده بودم و به این نتیجه رسیدم که با شرایط کنار بیام و واقعیت رو قبول کنم. بهروز اونی نبود که من نیاز داشتم و منم نمیتونستم بخاطر خوبیهاش ترکش کنم. بهروز خودشم دیگه می دونست از نظر جنسی باب میل من نیست و نمیتونه راضیم کنه و این کاملا از رفتارش مشخص بود. هر چند که من به روش نمیاوردم که سرخورده بشه ولی هرازگاهی در صحبتهامون خودش اشاره میکرد و ازم معذرت خواهی میکرد ولی واقعیتش این بود که معذرت خواهی دردی از من دوا نمیکرد. یه بار پس از انجام سکس که خود بهروز کاملا متوجه شده بود من ارضا نشده ام چون حالم بد بود اونم حالش گرفته شد و گفت سولماز منو ببخش. ولی من گفتم عیب نداره و به روش نیاوردم. هر چی هم بهش میگفتم بهروز جان سکس فقط گاییدن نیست و میتونیم از روشهای دیگه استفاده کنیم، باز نمیشد که نمیشد.
کار من توی مغازه کاملا گرفته بود. هر سه ماه یا دوماه یکبار میرفتم شرکت طرف قراردادم که در مرکز استان بود و حساب و کتاب میکردیم. اول بهمن ماه سال ۹۸ بود که خانم دلدار از شرکت استان تماس گرفت و اطلاع داد که با توجه به افزایش سرسام آور قیمتها ( به دلیل افزایش قیمت دلار، تورم و افزایش قیمت بنزین ) مغایرت حساب پیش اومده و باید سریع خودمو برسونم واسه حساب کتاب. پریود بودم و حال و حوصله نداشتم گفتم باشه اول هفته بعد میام. روز شنبه پنجم بهمن ماه داشتم مدارک رو آماده میکردم که فرداش عازم بشم. تازه پریودم تموم شده بود و داغ داغ بودم. شب کلی با بهروز کلنجار رفتم که یه کم حال کنم ولی طبق معمول بعد از اینکه بهروز سکس زیر لحافیش تموم شد رفتم دستشویی و نشستم روی دستشویی فرنگی و یه کم خودم به خودم حال دادم.
صبح روز یکشنبه داشتم چمدون کوچکم رو که همیشه در مسافرتها با من بود پر از لباس میکردم که بهروز با لحن شوخی گفت: ببخشید؛ مادمازل قصد دارند چند روز مسافرت برن؟ با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد: منظورم اینه که چه خبرته مگه میخوای سفر قندهار بری؟ گفتم بهروز زمستونه و هوا سرده، بعد با شیطنت ادامه دادم؛ خدا رو چه دیدی شاید قسمت شد قندهار هم رفتیم. خندید و گفت؛ آرزو هم که میکنی آرزوی خوب بکن، لندنی، پاریسی آخه قندهار رفتن داره؟
سر ساعت ۸ صبح از ترمینال با اتوبوس راه افتادم. هوا به شدت سرد بود و برف نم نم میبارید. فاصله شهرمون تا مرکز استان ۲۳۰ کیلومتره. هر موقع که هوا خوب بود با ماشین خودم میرفتم ولی چون زمستون بود با اتوبوس رفتم. همیشه ساعت ۸ که راه میفتادم ساعت ۱۱ میرسیدم و کارم تو شرکت تا پایان وقت اداری تموم میشد و برمیگشتم.
آنروز طبق معمول اتوبوس ساعت هشت حرکت کرد من بغل پنجره بودم و صندلی کناریم یه آقای خپل روزنامه به دست نشسته بود که همش میخواست یه جوری سر صحبت رو با من باز کنه. خیلی بی محابا و مستقیم بهم خیره میشد. خودشو مشغول حل کردن جدول نشون میداد ولی همش چشمش به من بود. هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود که ازم پرسید ببخشید، آرزو در جدول چی میشه؟ از طرز نگاه و حرف زدنش خنده ام گرفته بود میخواست با چشاش منو بخوره. یه کم خودمو متفکر نشون دادم و گفتم، آمال. گفت اوه عالیه. بعد ادامه داد معلومه اطلاعاتت خوبه باید کمک کنی جدول رو حل کنم. از اینکه به این زودی خودمونی شده بود تعجب کردم! فهمیدم ازون آدماییه که گیر سه پیچ میدن. خیلی ریلکس، باکلاس و محکم بهش گفتم ببخشید من باید استراحت کنم و منتظر عکس العملش نشدم رومو برگردوندم سمت پنجره و بیرون رو نگاه کردم. همینجوری که مناظر اطراف جاده از مقابل چشمم رژه میرفت بازم افکار همیشگی اومد سراغم. خدایا چرا شوهر من باید اینقدر سرد مزاج باشه؟ چرا سرنوشت منو با بهروز یکی کردی که اصلا بهم نمیخوریم. برای اولین بار از ته دل آرزو کردم ایکاش بهروز مهربون نمیشد. ایکاش بداخلاق و بددهن بود ایکاش یه بهونه ای واسه جدایی میتونستم داشته باشم!!!
توی افکار خودم بودم که کم کم چشام خسته شد و چون دیشب دیر خوابیده بودم به خواب رفتم.
ساعت ۱۰ بود که با همهمه مسافران از خواب بیدار شدم. نزدیک دو ساعت توی ماشین خوابیده بودم که سابقه نداشت. اولش کمی منگ بودم فک کردم اتفاقی افتاده اتوبوس خیلی آروم و با سلام صلوات راه میرفت. نگاهم که بیرون افتاد دیدم برف شدید و باد کولاک به راه انداخته. راننده دیدش کم شده بود و اتوبوس سُر میخورد. به ساعتم نگاه کردم و از آقای بغل دستیم پرسیدم ببخشید خیلی مونده برسیم؟ با بی میلی جواب داد: راهی نیومدیم که برسیم خانوم. مگه هوا رو نمیبینی؟ دوباره بیرون رو نگاه کردم همون لحظه تابلوی کنار جاده رو دیدم از تعجب چشام چارتا شد. ما فقط ۵۰ کیلومتر اومده بودیم! دوباره ساعتمو نگاه کردم.تو فکر این بودم که دیر برسم باید چیکار کنم که شاگرد اتوبوس با صدای بلند اعلام کرد؛ مسافرای عزیز هوا خیلی خرابه و احتمال داره وسط راه توقف کنیم به خانواده هاتون اطلاع بدید نگران نباشند. ناخودآگاه دستم رفت سمت موبایلم و شماره بهروز را گرفتم بهش توضیح دادم و گفتم با این شرایط من به موقع نمیرسم شرکت و امشب باید تو هتل بمونم تا فردا ببینم چی میشه. بهروزم گفت باشه مواظب خودت باش و مشکلی بود بهم زنگ بزن. خداحافظی کردم و با خانم دلدار تماس گرفتم و بهش گفتم که شاید امروز نرسم و فردا میبینمش. سرم رو به صندلی تکیه دادم و بازم افکار قبلی توی مغزم پیچید.
اتوبوس نعره میکشید و انگار لنگان لنگان پیش میرفت که نهایتا ساعت دو بعد از ظهر رسیدیم و خدا میداند شش ساعت سر کردن توی اتوبوس با یک نفر که رو اعصابته و صندلی کناریت نشسته باشه چقدر سخته. همش یجوری میخواست سر صحبت رو باز کنه و من اصلا حوصلشو نداشتم. اینقدر عجله داشتم که موقع پیاده شدن بند ساعتم به صندلی اتوبوس گیر کرد و پاره شد و انداختم داخل کیف دستی ام تا بدم درستش کنن. ساعت نامزدیم بود که بهروز خریده بود. همیشه دستم بود مارک نبود ولی قیمت نسبتا بالایی داشت.
هر چه عجله کردم نتونستم به موقع برسم ساعت سه بود و شرکت تعطیل شده بود. برف همچنان می بارید و هوا کاملا سرد بود. جلوی در ورودی شرکت کلافه ایستاده بودم. به خانم دلدار زنگ زدم معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید دیگه شرکت بسته است فردا صبح میبینمت از دلدار تشکر کردم و یقه ی پالتوام را کاملا باز کردم و تا بیخ گوشام دادم بالا. شالم را محکم کردم و به سمت رستوران راه افتادم. صبحونه هم خوب نخورده بودم و کاملا گرسنه ام بود. نزدیکی شرکت یه رستوران بود که غذاهاش بد نبود و هر موقع میومدم یه سری بهش میزدم. رفتم تو و ناهار مفصلی خوردم. بعد یه تاکسی گرفتم و به سمت هتلی که قبلا چند بار رفته بودم به راه افتادم. با خودم گفتم خدا رو شکر به اندازه کافی لباس برداشتم و گرنه تو این سرما واویلا بود.
دم هتل از تاکسی پیاده شدم خدا خدا میکردم اتاق خالی داشته باشه. ورودی هتل پسر جوان و آراسته ای ایستاده بود که به محض ورودم لبخند زیبایی تحویلم داد. موهای زیبا و لختی داشت و چهره اش بشاش بود. قبل از من سلام کرد و خوش آمد گفت. پرسیدم: ببخشید اتاق خالی دارید؟ با لحن مهربون و کمی شیطون گفت: مگه میشه خانوم محترم و متشخصی مثل شما تشریف بیارن و هتل جا نداشته باشه. از اینکه یه کم بی محابا بود جا خوردم. لحنش خیلی صمیمی بود. سنش زیاد نبود فکر کنم حدودا بیست و سه چهار سالی بیشتر نداشت. خواستم یکم سربه سرش بذارم گفتم: ببینم اگه همینجوری تا نصف شب خانوم متشخص و محترم بیان هتل، شما اتاق دارید؟ خیلی جدی گفت بله!! باید داشته باشیم. با لبخند گفتم: اگر اتاقاتون تموم شه چی؟ با شوخی گفت ببین شما به اندازه اتاقهای هتل خانم محترم و متشخص مثل خودت بیار اگه جا نبود من یه کاریش میکنم. جفتمون زدیم زیر خنده. مدارکمو بهش تحویل دادم و فرم پر کردم. همینجوری که داشت کارهاشو انجام میداد پشت سرهم به من نگاه میکرد و لبخند میزد. موقع تحویل کلید عمدا دستشو به دستم زد که مثل برق گرفته ها یه لحظه احساس کردم بدنم لرزید. بعد از تحویل کلید یکی از خدمه ها رو صدا کرد و گفت: چمدون خانوم رو بردار و راهنمایشون کن. بعد رو به من کرد و آروم ادامه داد: من صبوری هستم و امشب در خدمتتونم امری بود با شماره ۳۳۳ تماس بگیرید. برای یه لحظه به هم زل زدیم و بالاخره من راهم رو کشیدم و رفتم سمت آسانسور. سویتم طبقه چهارم بود. یه تخت تک نفره با سرویس و امکانات خوب.
به محض ورود لباسامو که زیادم بود کندم و با یه تاپ و شلوارک خودمو انداختم روی تخت. یه ربعی همینجوری رو تخت ول بودم و باز افکارم اومده بود سراغم. یه لحظه یاد صبوری افتادم. جوان زیبایی بود فورا خودمو باهاش در حال سکس تصور کردم. لذت بخش بود ولی فقط تصورات بود. البته میدونستم که اگر خودم بخوام میشه از خیال به واقعیت تبدیل شود ولی نمیدونستم که بخوام یا نخوام؟ میخوام یا نمیخوام؟ !!! شهوت و احساساتم با عقلم کاملا در جنگ و گریز بود. هوس چای داغ کرده بودم از روی میز عسلی دفترچه رو برداشتم. شماره بوفه هتل رو گرفتم و سفارش چای دادم. چند لحظه بعد زنگ در زده شد و من در حالی که بدنم رو پشت در قایم میکردم در رو باز کردم. صبوری بود !! با لحن جدی گفتم مگه شماره شما ۳۳۳ نبود؟ گفت چرا . گفتم من ۳۳۵ رو گرفتم. با شوخی گفت: سخت نگیرید خانوم محترم. مهم اینه که چای شما برسه و من افتخار داشتم خدمتگذار شما باشم. خیلی زبون باز و هَوَل بود. هر چند خودم خیلی هات و حشریم ولی از مردای هَوَل خیلی خوشم نمیاد و احساس میکنم اینجور آدما همش دنبال این هستن که یه سکسی با یکی بکنن و تمام. واسه همین بدون تشکر در رو بستم و نشستم و مشغول خوردن چای شدم. تازه یادم افتاد با بهروز تماس بگیرم. گوشی رو که برداشت طلبکارانه گفتم: خوبه حالا گفتم توی برف گیر کردم. تو نباید یه زنگ بزنی ببینی مرده ام یا زنده؟ خندید و گفت من مطمئنم تو هیچیت نمیشه. گفتم از کجا اینقدر مطمئنی؟ گفت بهم الهام میشه. گفتم مواظب باش بهت سمیرا نشه که کلی خندید (الهام و سمیرا دخترعموهای بهروزن). یکم صحبت کردیم و یه لحظه بدون فکر کردن بهش گفتم وضعیت راهها خوب نیست و شاید دو سه روزی نتونم برگردم. پرسید چرا؟ گفتم آخه دوست ندارم توی جاده برفی گیر کنم. گفت باشه انشالا هیچی نمیشه. بیخبرم نذار و خداحافظی کردیم. مونده بودم چرا بهش گفتم دو سه روز نمیتونم بیام. نمیدونستم یه دفعه به زبونم اومد. ساعت هفت و نیم شب مانتوام رو پوشیدم و رفتم رستوران هتل. یه کم فقط سوپ خوردم چون ناهار خیلی خورده بودم. اصولا به خوراکم خیلی اهمیت میدم سعی میکنم به اندازه ی نیاز بخورم از پرخوری واقعا متنفرم. واسه همین هیکلم از اول خیلی خوبه. البته بعضی وقتا هم ورزش میکنم نه به صورت حرفه ای ولی سعی میکنم همیشه جزو برنامه هام باشه مخصوصا شنا و ایروبیک. واسه همینم هیکلم همیشه تو چشم میزنه. با قد ۱۷۴ وزن ۷۶، سینه های ۸۰ و باسن خوش فرم، همیشه در زیر نگاه تیز و هیز مردها هستم و خودم خیلی خوب میدونستم که با کمترین اشاره ای هر مردی رو که بخوام میتونم به دستش بیارم. ولی هیچ وقت اراده نکرده بودم. بعد از شام رفتم حموم و با آب داغ حسابی سرحال شدم از یکی از کانالهای تلگرامی یه فیلم اروتیک دانلود کردم و با فلش زدم به تلویزیون. از فیلمهای اروتیک و صحنه دار خوشم میاد از فیلم پورن هم بدم نمیاد ولی چون بهروز کلا اهل این برنامه ها نیست منم جسته گریخته فیلم اروتیک میبینم. داستان فیلم جالب بود، زن و شوهری بعد شش سال زندگی مشترک به روزمره گی دچار میشن و زندگیشون خالی از هر هیجانی میشه. با راهنمایی یکی از دوستانشون تصمیم میگیرن برای هیجان دادن به رابطشون با یه زوج دیگه سکس ضربدری بزنن بعد از انجام اینکار یه مدت رابطشون خوب و هات میشه ولی بعدش کم کم حسادت و تردید میاد سراغشون و زندگیشون دچار چالش میشه. واقعا داستان فیلم منو برد تو فکر. چرا اینجوریه؟ چرا همه زوجها بعد از یه مدت دچار یکنواختی میشن؟ چرا باید بر اساس یه قانونی که ما هیچ دخالتی در به وجود آمدنش نداریم یک عمر مجبور به تحمل همدیگه بشیم؟ کی گفته حتما باید با یکی عمرتو به سر کنی؟ که چی بشه؟ که ثابت کنی باوفایی؟ میخوام صدسال سیاه با وفا نباشم اصلا. کی گفته این امتیازه؟ آیا واقعا تلف کردن عمر به پای یک نفر با هر اسمی که باشه مثل باوفایی، عشق و هر چیز دیگه ارزشه؟ آیا ما محکوم هستیم که به پای یک انتخابمون که شاید با شناخت کامل هم نبوده بسوزیم و بسازیم؟ این یعنی خیلی آدم خوبی هستیم؟ راستش از خیلی وقت پیش دستورات و احکام مذهبی اعتبار و ارزشش را برایم از دست داده بود. چرا اگر مردی از نظر جنسی تامین نشه میتونه خیلی راحت بره یکی دیگه بگیره اونم تا چهار تا رسمی و تا دلش بخواد صیغه ای!!!. ولی زنی مثل من که هیچوقت از نظر جنسی تامین نمیشم باید تحمل کنم و بسوزم و بسازم و بپوسم. آیا این عدالته؟ آیا ما باید این قوانین زورمدارانه رو بی کم و کاست قبول کنیم؟ خیلی وقته به این نتیجه رسیده بودم که خیلی از قوانین و مقرراتی که مذهب وضع کرده و متاسفانه در کشور ماهم اجرا میشه  به هیچ وجه عقلانی نیستند و حتی همون ۱۴۰۰ پیش هم ظالمانه و غیر معقول بوده.
حین پخش فیلم یه کم با خودم ور رفتم و خوابیدم. صبح ساعت هشت بعد از خوردن صبحونه آماده رفتن بودم. دم در صبوری رو دیدم دیگه نمیخندید خیلی جدی و مودبانه رفتار کرد البته نه اینکه آدم شده بود بلکه بخاطر یه آقایی تقریبا مسنی بود که اونجا نشسته بود و بهش امر و نهی میکرد. احتمال دادم صاحب هتل بود. یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و خواستم با همون شیرین زبانیهای دیروز خودش بگم: آقای صبوری تو خیلی خوب بلدی با خانوما شوخی کنی من که لذت بردم دیشب. ولی مطمئن بودم شغلش به خطر میوفته. چون نمیدونستم تا شب کارم تموم میشه یا نه، واسه همین با هتل تسویه کردم و به صبوری گفتم اگر موندنی شدم ساعت ۲ زنگ میزنم و رزرو میکنم. اونم چشمی گفت و من با یه تاکسی رفتم شرکت. به محض دیدن خانم دلدار همدیگرو در آغوش گرفتیم خیلی خانوم با محبت و طنازیه. تو این چند سال حسابی با هم رفیق شدیم. بعد از خوردن قهوه شروع کردیم به حساب و کتاب و تا ساعت ۱۲ طول کشید. واقعا قیمتها مخصوصا بعد از گرونی بنزین و اعتراضات دو ماه پیش سرسام آور شده بود. واسه خرید همون کالاهایی که چهار ماه پیش خریده بودم باید حدودا دویست میلیون تومن بیشتر از قیمت فروش خودم پول میدادم و این یعنی بدبختی. واقعا مردم دست یه عده مدیران بیسواد و بی عرضه گرفتار شدند و راه رهایی هم نیست. دلدار که منو متفکر دید گفت سولماز جان تو باید شیوه فروشت رو تغییر بدی وگرنه ورشکست میشی!! گفتم چجوری آمنه جان؟ گفت تو باید به صورت آنلاین با ما در ارتباط باشی. اولا باید به قیمت روز بفروشی یعنی اول از ما قیمت روز رو ا

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها