داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

کلبه شهوت (۳)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

کلبه شهوت3 (روز خاطره)
به نام آفریدگار عشق

دست پارسا رو گرفتم سوار اتوبوس تهران شدیم. اتوبوس اسکانیا؛ یادمه اتوبوس خیلی خلوت بود و ما جزو اولین مسافراش بودیم. رفتیم انتهای صندلی ها و روی دو نفره نشستیم.
هوا به شدت گرم بود، من کنار پنجره نشسته بودم و بیرونو تماشا میکردم. پارسا بهم تکیه داد و خوابش برد.
وقتی اتوبوس حرکت کرد بیرون رو تماشا میکردم، جنگل های سرسبز کنار جاده و مسافرایی که کنار جاده ایستاده بودند تا از منظره استفاده کنن.
یکم اتوبوس تکان خورد و یواش یواش پارسا بیدار شد. ذهنم به کلی آشفته بود. از یه طرف مهدی و فاطمه که خبری ازشون نداشتم از طرفی پارسا که باید مثل چشمام ازش مراقبت میکردم. برام خیلی سخت بود. نور خورشید از کنار پنجره روم میتابید و حسابی گرم شده بودم.
پارسا؛ دستشو اورد زیر چادرم دستمو گرفت. بعد با غصه بسیار چشماشو به من دوخت و گفت: خاله، به نظرت حال مامان بابام چه طوریه؟
منم بهش لبخند زدم و گفتم مطمئن باش حالشون زود خوب میشه و تو میتونی ببینیشون.
بین راه اتوبوس کنار یک کافه متروک قدیمی نگه داشت تا مسافرا هم هوایی عوض کنن هم از منظره های دیدنی جاده لذت ببرن.
رفتم روی یه تخت نشستم، پارسا هم کنارم نشسته بود و بهم تکیه میداد. سرش تو گوشی بود داشت بازی میکرد.
به در اتوبوس نگاه کردم؛ دختر و پسر جوانی که معلوم بود برای ماه عسل در عین ساده زیستی دارن با اتوبوس میرن مسافرت از پله ها اومدن پایین و با هم خیلی خوش بودن.
یه لحظه از خودم یادم اومد. آخه من کی هستم. چیشد که اینجوری ام.
با خودم خاطراتمو مرور کردم، یه لحظه مثل برق همه خاطرات تو ذهنم مرور شد.
موقعی که با فرهاد میخواستم ازدواج کنم، واقعا دوسش داشتم؟
معلومه که نه. فقط برای پولش بود. یک زندگی بی روح و بی عشق که برای هر دختر رؤیایی مثل من مثل جهنم میمونه.
دختر بودن یعنی لحظه شماری برای عشق بازی شب اول. دختر بودن یعنی اسم انتخاب کردن برای بچه هات از نوجوونی. دختر بودن یعنی احساس یعنی زندگی عاشقانه
اما من، نه. پول فرهاد، ثروت فرهاد. آره من با پول فرهاد ازدواج کردم.
شب اول منتظر عشق بازی بودم اما یه چیزی مثل خنجر تو بدنم فرو شد، حتی فرصت نداشتم به چهره شوهرم نگاه کنم. من هنوز دستاشو لمس نکرده بودم. نمدونستم چشماش چه شکلیه ، خبری از گرمای لبهاش نداشتم. تنها چیزی که از شب اول یادمه یک سوزش عمیق بود، و بعد چشمان بسته با اشک هایی که آروم آروم روی گونه هام فرود می اومدن.
دلم میخواست زندگیمو آتیش بزنم و فریاد بزنم لعنت بر عشق مرده و لعنت بر روح بی روح.
شاید اشکال از من بود، شاید من خیلی رؤیایی بودم. اما نه؛ دختر بودن یعنی رؤیایی بودن.
فریاد سکوت من در شب اول، بغض هایی که هیچگاه نترکید و آنقدر در جسم و روح من تراوش کرد که اثری از عشق در من دیده نمیشد. تنها هوس بود که تو رگهام رشد کرد. هوس آن قریضه بالذات که کافیست فقط حیوان باشی. حتی حیوان ها هم قریضه دارن.
دوباره به اون نوعروس نگاه کردم، چه ساده و بی آلایش سفرشونو با اتوبوس بین شهری شروع کرون اما دختر عاشق بود و پسر هم. خنده های بی مهابای دختر، چشمای روشنی که داشت معلوم بود به عشقش رسیده.
هم عصبانی بودم هم ناراحت هم افسرده و هم خشمگین. خشمی که سالها در وجودم رشد کرده بود و الآن میخواستم از خودمو زندگیم انتقام سختی بگیرم. بغضم تو گلوم فشرده شده بود و خواستم جیغ بزنم.
دست پارسا رو گرفتم و رفتیم داخل اتوبوس. اتوبوس که حرکت کرد فقط به انتقام فکر میکردم. انتقام از خودم. با خودم لج کردم. به هیچ چیز فکر نمیکردم فقط و فقط انتقام.
بین راه، یک دختر حدودا بیست ساله روستایی اتوبوس رو نگه داشت، میخواست بیاد تهران. راننده بهش گفت جا نداریم مجبوری واستی من از آخر صدا زدم نه، بیاین، اینجا جا هست.
پارسا رو گذاشتم روی پام و گوشه چادرمو کشیدم روش.
دختره تشکری کرد و کنارم نشست. آفتاب کنار پنجره به شدت اذیتم میکرد، حالمم اصلا خوب نبود، چادر رو کاملا رو صورتم کشیدم تا خوابم ببره مگر اینکه یکم حالم بهتر بشه.
دکمه های مانتومو زیر چادر باز کردم. پارسا سرشو گذاشته بود رو سینم و کاملا غرق در خواب بود. منم سعی کردم بخوابم ولی اونقدر که ذهنم درگیر بود نفهمیدم چه طور خوابم برد.
یهو راننده اتوبوس داد زد ترمینال تهران رسیدیم. منم از خواب پریدم. دختر مسافر زودتر از من و پارسا از جاش بلند شده بود. سریع دکمه های مانتومو بستم و از اتوبوس اومدیم پایین. خیلی چیزا بود که تو فکرم بود و خیلی حرفا بود که نگفته بودم. تصمیم داشتم نشونشون بدم. تاکسی دربست ترمینال سوار شدم. تو تاکسی با خودم گفتم طوری از زندگیم انتقام بگیرم که مثل برخورد پوتک فولادی با آهن صدا کنه.
بالاخره رسیدیم خونه . تازه در واحد آپارتمان رو باز کردم. کیفمو گذاشتم رو اوپن آشپزخونه، خواستم چادرمو دربیارم که یهو گوشیم تو کیفم زنگ خورد.

ادامه…

نوشته: الهام

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها